«
هری پاتر » از همون اولش تا آخر تلخه. پر از درگیری و مرگ و آدمهای بد و
کوته فکر که مثل سایه یا حتی نیمۀ دیگۀ قهرمانها دنبالشون میان. حتی پا به
دنیای خواننده میذارن.
اما توی بیشتر پاراگرافهای داستان، طنز هست. بخش
بیشتری از کل هفت جلد با لحن طنزآلود قوی نادیده گرفتنی ئی روایت میشه که
در نوع خودش فراموش نشدنیه.
* با صدای استیون فرای 3 فصل از کتاب اول رو گوش دادم و هر چند لحظه یه بار بلند خندیدم.
_ اما این طنز، با وجود خنده دار بودنش، تلخ و گزنده ست. بخش هایی هست که همزمان جای خنده و گریه داره. از داستان عقب می مونی اگر بخوای احساست رو کامل و درست نشون بدی.
*تولدت مبارک جی. کی.
پ. ن. : بین خودمون باشه ، به ریش مرلین کمی حواست به اظهار نظرهای اخیرت باشه!!
(خطاب به همون خانوم)
آدم اگه منصف باشه کتاب « زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور » _سوای اسم و بخش های تندروانه و غرض ورزانه ش_ می تونه اثر خوبی برای مطالعه باشه.
رسد آدمی به جایی که
وقتی بین 10 تا موفقیت و کار به درد بخور و حتی میون بر رفتن های مفیدش،
یه دونه بدشانسی ناشی از بی خردی یا کم کاری یه شخص ثالث رو پای اون لحاظ
می کنن
چندان احساس شمشیر خوردگی یا زخم خنجر نمی کنه
فقط به نتایجی دست پیدا می کنه
اه!
از این ship های بیخود الکی که بعضیا بین شخصیت های داستان برقرار می کنن و نشر و گسترشش میدن انقد بدم میاد
طلب ِ چیو دارن از آدم؟
:/
والله!
«آقای چارچشم»
«آقای مو سیخ سیخی»
«عینکی»
«آقای خوش خبر»
«پسر شگفت انگیز»
...
اسم هایی که فاسکو به جان و فینچ نسبت میده!
زنده باد گوگل و اینترنت
آدم یاد شعر سهراب میفته " گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد "
دلش می خواد بدونه اصلا اگر بخواد جایگزین کنه این نمونه رو، با چه تصویری رو به رو میشه!
البته درمورد دومی نوشته شده بود به اسم «گل شبدر» معروفه ( شاید منظورش
این بود به گیاه شبدر تعلق نداره؛ من که نمی شناسم ) اسم اصلیش رو هم
فراموش کرده بود.
به افتخار شبدر هم
ایشون خجالت نمی کشه؟
آخه 45-46سال سن محسوب میشه؟ اونم برای یه خارجی، یه سلبریتی تازه!
این چه وعضشه؟
چرا روند پیر شدن و تکیده شدن ظاهرش سریع تر از خیلیاشونه؟ :/
عئی باع باع !
* توی این عکسا از روی میز پریده اینور و یکی از طرفدارای کوشول موچولوشو بخل کرده ^_^
دختره قیافه ش بامزه س!
همینطوریشم خوبه ها
منتها برای episode 13 به بعد از آبرامز انتظار بیشتری داشتم!
*همون واچینگ «پرسن آو اینترست»، سیزن 3
"شوق
وافری در یادگیری کلمات و واژه های خاص خود داشتم. من به جای جمع کردن
تمبر و یا تخم پرندگان، کلکسیون”کلمه”داشتم. در کلاس وقتی که باید
مشقهایم را مینوشتم، یا چهار پرتقال را به طور مساوی بین دو پسر بچه فقیر و
بدبخت تقسیم میکردم، سخت سرگرم نوشتن لیست کلمه های جدید و خود ساخته ای
میشدم که با تماشای تصاویر کتابهای درسی به ذهنم خطور کرده بود. "
__ویلیام جرالد گلدینگ
نویسنده انگلیسی و برنده جایزه ادبی نوبل سال 1983 http://ferdosiii.blogfa.com/post/232
از همین دیشب تا حالا این آیکن که روش کلیک می کردی عکس کاور عوض می شد جاش تغییر کرده!
خدا می دونه دیگه چی تغییر کرده که من یکی متوجه نشدم!
آهنگساز این سریال هم که دارم نگاه می کنم رامین جوادی هست :)
:)
*Person of interest
« چه آتش ها » همایون شجریان و علی قمصری ^_^
آهنگهای علی قمصری فوق العاده ن
I liked that part : :)
"Finch: we have limited information.We knew when we began this that we might make mistakes. But we have to go now."
* Person of Interest; s1, e7 "Witness"
اسم اپیزود (اپیسود؟) 4 Person of Interest هست Cura te ipsum
معنی ش میشه:
Cura te ipsum ("Take care of your own self!" or "Cure yourself") is a
Latin injunction, urging physicians to care for and heal themselves
first, before dealing with patients. http://en.wikipedia.org/wiki/Cura_te_ipsum
یادمه از کلاس سوم دبستان برای جدی انگاشتن ماجرای تحصیل و مدرسه، سرشب کتاب می گرفتم دستم یا مشق می نوشتم.
کجا؟
جلوی تلویزیون
اون موقع شب هم اهمّ برنامه ها چی بود؟
اخبار
هی تصویر و فیلم و عکس و .. از جنگ خودمون و حوادث مختلف گوشه کنار دنیا
.. بماند که یه سری اصطلاح ها و اسم بعضی جاها و آدمها رو هم همون شبا از
اخبار یاد گرفتم .
یکی از اون اصطلاح ها «خاور میانه» بود. از ترکیبش خوشم میومد ولی برعکس معنای لغوی ش ، معنی جغرافیایی ش برام دلنشین نبود.
سال پنجم توی کتاب جغرافی مون یه چیزایی درموردش خوندیم و فهمیدم که با
عرض معذرت کائنات از ما، خودم دارم وسط همون خاوری زندگی می کنم که معمولاً
در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا بوده .
این از اولین رنج و اندوه های
جدی زندگی م بود که فراموش نشدنی بود. چون هر موقعیت و اتفاقی توی زندگی م
بالاخره یه جوری گذرا محسوب می شد الّا این. چیزی که مث قیر سیاه نفتش
چسبیده به کف پاهام.
خوبه حداقل به خاطر آهنگ ملایم اسمش دوستش داشته م.
این
که هی برن دنبال ملت و در جریان حوادث دخالت کنن داشت کمی ناراحتم می کرد
.. پس کی می خوان بگن این دوتا شخصیت اصلی از کجا اومدن و چی دقیقا اینجا
کشوندتشون؟
بعدتر در جریان همون حوادث و رفتارهای روزمره شون ، چیزهایی
روشن شد/می شه که گریزهای خیلی خیلی کوتاه و ناکافی به گذشته رو انگار
قراره پوشش بده. مثل حساسیت زیاد جان _ وقتی پای بچه ها میاد وسط، صحبت های
جان با یکی دیگه درمورد رئیسش که به خود فینچ اشاره داره و فینچ هم اونا
رو می شنوه، جمله ای که فینچ میگه «معلوم نیست بچه ها که بزرگ شدن چی قراره
از آب دربیان» ، .. و البته شاید هم قرار نباشه همۀ اینا به گذشته یا
شخصیت واقعی این دو نفر ربط داشته باشه. همین جملۀ فینچ رو دوست دارم بدونم
واقعا توی داستان شخصی خودش هم قراره جایگاهی داشته باشه یا نه .
و این جریان، یه جورایی اجازه میده حدس و داستان خودت رو در کنار داستان اصلی داشته باشی و جلوتر که میری آزمایششون کنی.
به این آقای « جان ریس » مشکوکم!
توی pilot که به شکل یه بی خانمان دراومده بود، خب معلومه که کلاه گیس سرش
بوده . ولی انگار توی داستان هم کلاه گیس سرش بوده. چون شبش تغییر قیافه
داد و ..
انگاری مخصوصا خودش رو به هیأت بی خانمان ها درآورده بود
اتفاقا تنها بودن به هیچ وجه سخت و مشکل و فلان نیست
این تنها «نبودن» ِ که سخته؛ به چالش می کشه آدم رو، برات حد و مرز
میذاره، محدودت می کنه و از طرف دیگه ای مجبورت می کنه، مسئولیت های جدید و
نامنتظره و بعضاً نه چندان خوشایند به عهده ت می ذاره . .. برای همینه که
گاهی طالب تنهایی می شیم و از یه گوشۀ دنج و لحظات خلوت بسیار لذت می بریم.
تنها بودن یه سختی داره و تنها نبودن، بیشتر از اون. حتی با خونواده و بهترین دوستات هم نمی تونی اوقاتی ایده آل داشته باشی.
ولی به قول ابوسعید ابوالخیر مرد اونه که با هر صنفی نشست و برخاست کنه و رنگ نپذیره و .. ( نقل به مضمون )
از یه چیزایی خوشم نمیاد
همون چیزایی که ازشون خوشم نمیاد :/
* هی میگم « نه دیگه، ایندفه نباید .. این بار دیگه من .. » ولی دلم نمیاد
! میگم خب مدلم اینطوریه، اونطوری نیس . آدمی هم نیستم که بابت هر « خوش
نیومدن » ی ، کلا رو یه چیزی رو خط بزنم بذارمش کنار .
این یکی بیشتر کیف داره :
«ریس» سر موقع میرسه؟
خوب می کنه!
اصن من دوست دارم سربزنگاه بیاد شلیک کنه به خلافکارا، بدون یه ثانیه اینور اونور :))
*البته تازه فصل اولم، اونم اپیزود 2 :
ای بابا! هنرپیشۀ گری بک هم مرد؟
جوون بود که!
50 سنه آخه؟ :/
چوبدستیا بالا ! */ */ */
گربۀ امیلی بچه دار شده. دارن با ایلز برای بچه گربه اسم انتخاب می کنن :
" ده دقیقه بعد بر سر این موضوع که امیلی راضی نشد بچه گربه را به ایلز
بدهد دعوای سختی به راه انداخت. ایلز برآشفته و خشمگین گفت : کفتار لق لقو!
من باید نگهش دارم. بچه خوک! این گربه همان قدر که مال توست مال من هم
هست. گربۀ پیر انبار ما پدرش است."
وقتی
اسم لوسی م. مونتگمری میاد، بیشتر یه خانوم با وقار آروم توی ذهنم مجسم
میشه. راستش سریالهای محبوبم رو به اسم سالیوان یادآوری می کنم اغلب.
اما قلم ایشون به سادگی کاری می کنه که من ِ تیره رو از عمق می کشه بیرون و حالم رو واقعا عوض می کنه :
_ عمه نانسی به امیلی : " به خوشکلی نقاشی ئی که ازت کشیده بودن نیستی.
البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها هیچ
وقت قابل اعتماد نیستند."
_کارولین پریست به امیلی : " شب بخیر. من و نانسی تو ساختمون قدیمی می خوابیم. و البته بقیه مون هم راحت تو گورشون خوابیده ن."
عمه نانسی: " ما در ویترگرانج هیچ روحی نداریم. مگرنه، کارولین؟ به نظر ما نگه داشتن ارواح اصلاً بهداشتی نیست."
* پیرپاتالای هاف هافوی بامزه!
از خوشبختی های من دوستی تازه م با یه دختر 12 سالۀ عشق کتاب هست
که احساساتشو خیلی ساده ولی متفاوت به واژه میاره
و سعی می کنه من ِ کتابی رو بفهمه
دوستش دارم *_*
برعکس یه وقتایی که با چنگ و دندون چسبیدم به خونه و چاردیواری م،
یه وقتایی هست که شدیداً دلم میخواد خودمو پرت کنم بیرون.
یا مث امروز که کلاً یه چیزی از ته دلم میخواد پر بزنه بره بیرون!
نمی دونم کجا، فقط رفتن. انگار هوا کم باشه
نمی دونستم آدمی تا سالیان سال باید در پی چیزی باشه که از همون ابتدا بوده
همون ابتدای شناخت خودش
همون نخستین جستجوها
«
زه زه _ قهرمان بی چون و چرای « درخت زیبای من » _ در این مرحله نیز زندگی
اش از شیطنت و بازی درآوردن سر دیگران سرشار است . در اینجا هم خیال پروری
رهایش نمی کند ؛ باز هم در علم رویا برای خود پدری می سازد که مهربان و پر
احساس باشد و شب وقتی که زه زه خوابیده به سراغ او بیاید و رویش را
بپوشاند » . ص 11
__خورشید را بیدار کنیم؛ ژوزه مائورو د واسکنسلُس
پس از این به بعد باید یاد بگیرم با خودم اسپانیایی حرف بزنم
انگار که در دشت های غرناطه باشم
سوغاتی چی دوست دارین براتون بیارم؟
گل همین 5 روز و 6 باشد
دل سیلور به انبه خوش باشد
« بیا با هم انبه خوریم
غم دنیا نخوریم »
welcome dear mango
جاداره به سنت حسنۀ هرساله به انبۀ عزیزم، این سمبل عشق و شوریدگی سیلورانه خوشامدی بلند بالا عرض کنم
حقا که اول تابستون بدون بوی انبه لطفی نداره.
زنده باد انبه
برزیل و شیلی
درسته برزیل به بازی های قشنگش معروفه
اما شیلی م انگار داره خوب بازی می کنه
مهم ترش، کشور ایزابل آلنده س .. اسم یکی شون هم «خارا» هست که منو یاد
ویکتور خارا می ندازه :s الانم که 100 ص آخر «خانۀ ارواح» م و رسیده به بخش
های کودتای نظامی و همون روزایی که خارا و هزاران نفر دیگه شکنجه و
ناپدید شدن
رسد آدمی به جایی که
فقط سر به بیابون گذاشتن علاج کار باشد
" ایزابل از برهنگی به نمایش درآمده (توسط سرخپوستهای بومی) استفاده میکرد تا کنجکاوی دیرینه اش را ارضا کند. سالها از خودش پرسیده بود که مردها و زنها چه تفاوتی ممکن است داشته باشند. حالا در مرز ناامیدی و سرخوردگی بود، چون به هرحال این تفاوت خیلی کوچک به نظر می رسید. حتی آن طور که به ندیمه اش گفت تفاوت موجود به راحتی در کیف دستی اش جا می گرفت." ص 253
__ زورو؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.
با بعضی هام نباید اصن حرف زد
فقط باید بهشون خیره شد و داد کشید :
هوودووور! هوودوور، هودور، هودور، هودوووووررررررررر !!
به همون 7 خدایان!
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
آها!
یه وقت رفتین دزدی فیس بوک چک نکنین
چک کردین هم لاگ اوت کنین :))
ساکت شدن! :/
ببینم شما منو لو دادین؟ :)))
طبقه پایین ما الان بساط عیش و نوش و اوشدورودودوم و بزن و برقص برقراره
یه بار شیطون درگوشم گفت لباس مهمونی بپوشم و برم پایین، هرکی م پرسید بگم «فامیل عروسم»
بعدش ترسیدم اصن عروسی نباشه و تولد باشه!
تایوین رو بسپریم به رامپل
پتایر بیلیش رو به رجینا؟
یا برعکس؟
یا دوتاشون رو به دوتاشون؟
* الان اپیزود 7 هستم
خیلی بده آدم سر دوراهی بمونه
که اول پتایر خاک بر سر رو بکُشه
یا تایوین لنیستر رو.
* کلی فکر کردم ناسزایی مناسب تایوین پیدا نکردم در یه کلمه مقصود رو طوری برسونه که دلم خنک شه.
شاید همین نشونه باشه اول برم دخل اونو بیارم
_ من ته این فصلو می دونم ها، .. هیچی همین طوری! (چشمک چشمک)
از اینور اونور فیس بوک، بعد بازی دیشب:
_فقط سوباسا میتونه در این لحظات به داد برزیل برسه.
_ من جایِ مربیِ آلمان بودم اعلامِ خلافت میکردم.
_ اینا اگه مسلمون بودن این کارو با برزیل نمیکردن
_ به اسکولاری میگن تا الان چند تا خوردید؟ میگه;الان یا الان؟؟
_ اسکولارى، میهمان فرداشب برنامهى ماه عسل!
_ فردا آرژانتین و هلند، تا میتونن گل به خودی میزنن تا به آلمان نخورن تو فینال
_ ...
آها راستی راستی!
کسی بوده دیشب حدس پیامکی درست زده باشه؟
دلم واسه خوندن « کلاس پرنده » تنگ شد! :/
1933 (The Flying Classroom)
adapted into film in 1954 by Kurt Hoffmann and in 1973 by Werner Jacobs
دوبار هم از روش فیلم ساختن انگار !!
آخ آخ آخ!
ده صفحۀ آخر کتابو الان خوندم. عجب آخر عاقبتی داشتن ها! :/
مث که حوصلۀ آقای ایمیس رو هم سر برده بودن با این کاراشون، چون زود بقچه بندیلشونو بست ..
فکر نمی کردم اینطوری بشه گرچه منطقاً قابل انتظار بود. حالا مفهوم اسم رمان مشخص شد ؛ « عاقبت کار ».
's finished
season II
وااااااااای بدجنسا!
چرا اینجا تمومش کردین؟
"
اولین قسمت سفر طولانی مان در قایقی سپری شد که هشت نفر از بومی ها آن را
پارو می زدند. خدا را شکر می کردم که خواهرزاده ام آنجا نبود، چون آنها
کاملاً برهنه بودند. با وجود مناظر باشکوه آنجا، چشمان من به جاهایی منحرف
می شد که نباید می رفت." ص 83
__ اینس در جان من؛ ایزابل آلنده؛ محمدعلی مهمان نوازان؛ انتشارات مروارید.
گویا این پروفسورها! (منتقدان آنچنانی هری پاتر و پی برندگان بزرگ به رازهای مخوف اون) تا کتاب 4 ( «جام آتش» ) باهاش مشکلی نداشتن. این بازگشت ولدمورت بوده که اونا رو ترسونده و باعث شده به سوژۀ جدیدی گیر بدن. چون بعد از اون مثل سابق تشویق و تحسینی نمی بینیم و تنها نقد منفی هست و کم کم ممنوعیت و ..
یعنی اینا که میگن هری پاتر قصدش توهین به اسلام و ... بوده !
خیلی مغز نخودی ن دیگه
اینکه بیای چندتا عدد رو ربط بدی به چندتا واقعه یا تعداد آدما، نهایت
کوته بینیه. من فکر نکنم اون خواننده های مخلص و خالص خارجی هری پاتری هیچ
کدوم ذهنشون سمت این چیزا رفته باشه. بالاخره نویسنده وقتی قصد داره به
چیزی اشاره ای اشته باشه، باید طوری باشه که مخاطبش بگیره قضیه رو دیگه.
یعنی چون یک سری اعداد در یک حادثه ای دخیل بودن، دیگه از اون به بعد بقیه
باید با ترس و احتیاط از اون اعداد استفاده کنن که مبادا به چیزی مرتبط باشه احیاناً ؟ یعنی خودتون خجالت نمی کشید انقد محدودید؟ ادعا می کنید درک و شناختتون هم بالاست؟
عصبانی شدن و دلیل آوردن برای این جور چیزها آب در هاون کوبیدنه، اینا نه
توهم زدن نه ساقی ماقی داشتن، جنسشونم از همون نظام دوبرره گرفتن و
مشاورشونم خرزو خان بوده! :/
* حالا فکر کن ارتباط ولدمورت به هیتلر و ... بماند. این وسط نتیجه گرفتن
اسنیپ با چهرۀ دوگانه ش نماد «ایتالیا» ست. ای اسنیپ! ای ایتالیا! :)))))))))
اسم اپیزودهای سریال Continuum خیلی جالبه ؛
فصل اول توی اسم تمام اپیزودهاش کلمۀ Time هست،
فصل دوم کلمۀ Second ،
و فصل سوم Minute !
"
اینجا قبلاً یک سنگ به نام عمو سموئل بود، کسی که پنجاه سال پیش خبر رسید
در دریا غرق شده. ولی وقتی زنده برگشت، سنگ را از جا درآوردند. مردی که
سنگ را از او خریده بودند آن را پس نگرفت. به همین دلیل خانم سموئل از آن
به عنوان تختۀ شیرینی پزی استفاده کرد. فکرش را بکن، ورز دادن خمیر روی یک
سنگ قبر مرمری! خودش می گفت که تختۀ خیلی خوبی است. بچه ها همیشه با خودشان
کلوچه هایی را به مدرسه می آوردند که رویشان طرح حروف و نقش های سنگ قبر
افتاده بود. همیشه کلوچه ها را تعارف می کردند ولی من هیچ وقت بر نمی
داشتم."
__ آن شرلی در ویندی پاپلرز
سیلور نیستم اگه بالاخره ندم یه تی شرت با طرح نقشۀ غارتگر و جای پای شخصیت های دوست داشتنی و اسمشون و پیام نقشه برام چاپ کنن!
حالا خوبه کلاریس حواسش به ونسا هست.. هرکی بود بدش نمیومد وارث جولیانو ..
و البته این حضورشون توی سرزمین جدید، ی جورایی شبیه بچه بازی شده ها :/
season 2, ep 7 "the vault of heaven
خب فعلا بستنی بازی بسه
خودمم دیگه نا ندارم .. انقد که چشمم بهشون افتاد
سرعت نت هم خوب نیس. گمونم اونم روزه بوده دل ضعفه گرفته
ئه!
من یادم رفته بود آدم می تونه مرض هم داشته باشه
الان میرم یه آلبوم مخصوص درست می کنم 3:)
3:)
آی حرصم درمیاد، آی حرسم درمیاد، آی حرثم درمیاد ها
که اینا اقامت اسپانیا رو هی توی بوق میکنن
خب نکنین، جای من تنگ میشه دیگه :/
تازه روش آهنگ جسی کُک هم میذارن کیصافدا :/
:/
اصن اسپانیا مال خودمه هرکی خیلی دوسش داشت اجازه داره بره اونجا، نه بابت ویزای شنگن و اقامت کوفت و ...
خُ عصبانی می کنن آدمو دیگه !
« بشکن قرق را
ماه من،
بیرون بیا امشــب »
Dr. Megan: You told me that you lost someone. Was that true?
How can you sit there and tell me not to do something You know in your heart you would do, too?
John Rees: Because unlike you I know what happens when you take a life.
You lose a part of yourself Not everything Just the part that matters the most.
Megan: Is that what happened to you?
John Rees:You don't have to do this.You can turn around right now.
*Person of Interest; s 1,ep 4
http://www.springfieldspringfield.co.uk/view_episode...
Having experienced someone else’s life through abstract eyes, they’ve learned what it’s like to leave their bodies and see the world through other frames of reference.
They have access to hundreds of souls, and the collected wisdom of all them. They have seen things you’ll never understand and have experienced deaths of people you’ll never know.
They’ve learned what it’s like to be a woman, and a man. They know what it’s like to watch someone suffer. They are wise beyond their years.
http://elitedaily.com/.../date-reader-readers.../662017/
عاشق این وقتام که
Zo
داره فلسفه می بافه و
Leo
یوهویی کشف می کنه یه چیزی رو ! :)))
Leo: why they don't trust me. But you should.
Zo: Because you're a great artist? Because you have this way with inventions? It counts for shit, Leo .
.when you start putting peoplein chains.
Nobody ever knows better than you, do they? But you can't get mad, Leo, when the stars don't move as quick as you do.
Leo: Fuck me. The orbits. The speed of them.That's the answer.
We're not heading in the wrong direction.The crescent of Venus was
different because Venus it doesn't circle the earth.None of it does.It
all moves around the sun.
Oh, shit!
Zo: What?
Leo: We've been trying to navigate the world as if it's a fixed point.
As if the sun and stars are circling us, but but they're not! Now I see it.
And now I can more accurately calculate our position using the celestial bodies all around us .
.as they move .
.and as we move with them Oh .
.on our path through the heavens.
Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons
Lucrezia: I look at you and see how you refuse to be trapped by your birth and circumstances.
Leo: I just fight to be free. I need a future where I control my own fate.
Lucrezia: And my pursuit of the same freedom will take me far from you
Lorenzo:
My family spent generations building up this republic. And at the drop
of a sword, the people devour each other like swine.
Leo: They need their leader.
Lorenzo: I never wanted to lead.
Leo: It doesn't matter. It doesn't matter what you want. Fate made you a leader. Accept your role or Florence is lost.
Nico: Think we'll convince him to wait for the Maestro?
Zo: I once convinced a woman I was the ghost of her late husband, back from the dead to help her conceive.
Watch and learn.
season 2
Lorezo: You betrayed me, Da Vinci. I will see you dead for it.
Leo: If we escape, I promise you every opportunity to settle the score.
But for now, Your Magnificence, please just shut the fuck up!
.
__ خانۀ ارواح؛ ص
همچین ازش راضی نیستم گولبالک ها رو تنها تنها کباب کرده خورده
البته کیفیت و رایحۀ صابون هلویی سیو، یک دهۀ پیش خیلی بهتر بود.
طی 4-5 سال گذشته تغییراتی کرده که وقتی برای اولین بار حاصل این تغییر رو در دست گرفتم، حس کردم به مقدساتم توهین شده!
در راستای تأثیرات بو و رایحه :
عطر صابون هلویی سیو و صابون مایع بنفش گلرنگ برای من یادآور حس خوب
موفقیت ، در مسیر درست بودن و چشم اندازهای جدید برای کشف و شهود هست.
داستان تأثیر این حس با اندوه و غربت شروع میشه که خیلی زود در کنار خودشون جا برای حس های خوب باز کردن.
من
یک مادربزرگ هستم و سعی می کنم با نوشتن، به مخاطبانم بگویم ما در دنیایی
زندگی می کنیم که همه با هم ارتباط داریم. باید برای یکدیگر ارزش قائل
باشیم و به زندگی هم اهمیت بدهیم و به خاطر ساختن دنیایی بهتر برای همه
تلاش کنیم."
__ لویس لوری http://www.iranseda.ir/FullAudioBook/?g=825438&s=
از عصر تا حالا دلم شدید گرفته
سر غروب کاشف به عمل اومد بابت عطری هست که منو یاد شخصی می ندازه که ازش
خاطرۀ ناخوشایند دارم.. و البته این عطر، برام یادآور یه حسی هست که باید
زیر سر سازنده ش باشه!
و هنوز نرفتم دستمو بشورم تا از شرش خلاص شم
وزیر کشور رفته مجلس تا ساپورت خانوما رو ساپورت کنه
شنونده ها ساپورتش نکردن!
زنهار
انسان که به درون لاک خود می رود توشۀ لازم را با خود بردارد
لاک است پدر جان! پاتیل سحرآمیز نیس که!
__سیلوریوس
متن خبر:
«مدرس حملات انتحاری در بغداد هنگام تدریس نحوه استفاده از کمربند انتحاری، خود و ۲۱ دانشجویش را کشت!
توضیح: این اتفاق چهار ماه پیش در بغداد روی داده است. همان موقع اعلام
شده بود که کشتهشدگان از اعضای گروه «دولت اسلامی عراق و شام» یا داعش
بودهاند.»
از خلال کامنتها:
_ به درک
_ احوالپرسی دو مدرس داعش
مدرس اول : منفجرتیم
مدرس دوم : مخلصتم، انفجار از ماست
_ کاش کلاسش بزرگتر بود
_ یکی از دانشجوها!!! احتمالا به استاد تیکه انداخته، اونم به چای اینکه مثلا گچ پرت کنه، ضامن جلیقه رو کشیده!!!!
_ استاد اون قسمت آخرشو میشه یه بار دیگه توضیح بدید ....فوقع ما وقع...
_ عجب کلاسای شاد و مفرحی دارن
_ فکر کنم تنها راه مقابله با داعش تشویق آنها به حضور در کلاس های نیمه خصوصی داعشگری است
_ پس امتحاناتشون لغو شد؟؟
_ واسه عشقتو میدم قلبمو ... بووووم !!!
_ لطفا اسم شریف دانشجو را روی ت وریست نگذارید !!! متشکریم
_ مدرسان شریف
_ با تشکر از ایشون...امیدوارم این حرکات فرهنگی دور همیشون ادامه پیدا کنه...
_ آموزش ۱٠٠% تضمینی بوده!
_ من شنیدم بیچاره ها ترم آخری بودن. :'(
_ ...
ئه وا چه اوضاعی!
همین الان یه دختر خانم دقیقا هم اسم و هم فامیلی خودم دیدم اینجا
خیلی اتفاقی!
خدا نکشدت فیس بوک !!
« .. امروز
به خون دل
... »
« عمری که .. »
« .. قضا .. »
حس رجینا رو دارم در لحظاتی که هنری هی ازش دور میشه
ولی ملکه همیشه ملکه س. حتی اگه خیلیا دوسش نداشته باشن
خدافظ جام جهانی!
ما رفتیم خونه
* این جام هم دیشب واسه ما به پایان رسید.
به سفر رفتن مردم کار داریم
به شلوارک پوشیدنشون در سفر کار داریم
به چی کار نداریم آخه؟
ambidextrous:
adj. using both hands with equal ease
ذوالیمینین
Lorenzo: That's what brothers do. Two men whose blood flows in each other's veins.
لامصصب لورنزو!
بیخودی از فصل اول دوسش نداشتم
گریه مو درآورد
season II, ep II; Da Vinci's demons
ئه وا خاک بر سرت نکنن Zo
وسط اون هاگیر واگیر آخه ؟؟ :))))
دیوونه ایه برای خودش!
وقتی ونسا به لورنزو رازش رو گفت ..
همه اشک توی چشماشون حلقه زده بود .. هااارهارهار
نزدیک بود گریه م بگیره *فین فین
شکیرا روز پدر رو با این عکس تبریک گفته
حیف که پای میلان کوچولو وسطه وگرنه دوس داشتم ازش بپرسم:
پریشب جرارد بیرون یخ نزد؟ جاشو پشت در انداختی دیگه؟؟
* در راستای درس عبرت و این حرفا
یک جا هم در آسمان آبی صاف، پاره ابر گسترده ای در کار زدودن خستگی من شد.
شکل محو خدایی اساطیری را به خودش گرفته بود که با پیش روی ماشین در جاده،
واضح تر و پر هیبت تر میشد. خدایی با سر بزرگ و موهای افشان و بازوانی
ستبر که دستی برآورده بود به سمت پاره ای ابر در مقابلش. انگار در پی موجود
حقیری گذاشته بود که از سیطرۀ او قصد گریز داشت. با یک چرخش ماشین، موجود
به دخترکی گیسو بلند تبدیل شد که انگار ناامیدانه در آسمان شنا می کرد و
خدای اساطیری با تمام حجمش از او دست بر نمی داشت. حجم خدایگانی پس از
دقایقی به ماهی بزرگی تبدیل شد که سایه روشن زیبایی روی آبشش داشت . انگار
ماهی می خواست دخترک را ببلعد.
متاسفانه ماشین با سنگدلی دور زد و تصویر لاهوتی محو شد.
امروز، روز خستگی و خسته شدن زود بود.
من اما در شرایط پذیرش خستگی نبودم. وقت مدد گرفتن از موزیک نبود؛ گوش در کما بود. به چشم متوسل شدم.
_ سر یک سه راهی، خیابانی بود به نام «الف». یاد الف و بورخس و عرفان
خودمون افتادم. بعد ذهنم رفت سمت تقلید آرامش بخش چند سال پیشم که اسمم الف
بود .. یا حتی میشه خوند خیابان « Elf» . پری وار و پریانه زندگی کرد
اونجا.
گمونم دیروز بود که مطلبی درمورد « حیرت زدگی » خوندم
سر رشته رو تو زندگی م گرفتم، دیدم من از بچگی حیرت زدگیامو قاچاقی با
خودم آوردم تا همین حالای خودم. اگه یه روزی م مث پاتریک، مغزم با مغز یه
موجود برتر عوض شد و عاقل شدم یا حیرتم متوقف شد، می تونم به فلان و اندی
سال تحیر مفتخر باشم
_ اگه خدا وجود داشته باشه که برای اثباتش به ماها نیازی نداره
_ اگرم وجود نداشته باشه، « چون اونم نیس پس کلن هیچی»
ولی در هر دو صورت و در صورت هیچکدام! ارزش های انسانی و شرافت نفس و تفکر و .. همۀ زیر مجموعه هاشون وجود دارن.
پس من بهتره بیام به جای اثبات و نفی، طوری باشم که بعدنا هرچی شد و نشد، بگم «خب که چی؟ من که آدم بودم»
season 4
الان بین درختای کهنسال و انبوه جنگل ... هستیم، با رفقا و رفقای رفقا
یه شب گرگینه ای هیجان انگیز داشتیم تا حالا؛ مزاوزه انجام میشه هر نیم
ساعت ( بر وزن مشاعره، کمی پیچیده س توضیحش ولی حاصل زوزه های مقطع و کشدار
همراه با بلغور کردن واژه های گرگی از ته حلقوم هست)
یکی مون هم سر به سر یه خون آشام گذاشت که داشت از نزدیک مجمع رد می شد..
جمعۀ 13م در بدر کامل از این بهتر نمیشه!
« ...
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافتند کولیهای جادو گیسوی شب را
همان جاها که شبها در رواق کهکشانها عود میسوزند ...»
__ فریدون مشیری
امروز « خولین بشنودن » میهمان ماست
همین الان در برنامه ای زنده می خواد بگه شما چیکارا کردی!
قایم نشو قایده نداره
این شبیه همون خرسیه که بچه بودم خیلی دوستش داشتم
یه کارتون عروسکی؛ آقا خرسه که عاشق ساندویچ مربا بود و کلاه بزرگ کج سرش
میذاشت و پالتو می پوشید.. بامزه راه می رفت و همیشه آخر کارش یه ساندویچ
مربا از توی کیفش درمیاورد و می خورد
زادگاه اصلی هندوانه، هندوستان است به همین خاطر، وجه تسمیه آن (هند وانه) به معنای میوه هند معروف شده است. ..
فصل 3 هم تموم شد
سه تا اپیزود آخر که دیگه خیلی هیجان انگیز و پر ماجراتر بود
* از امیلی موچچککرم که به حرفم گوش کرد و با بیل زد تو سرش!
** ایدن یه کم زودش نبود؟
من موندم رولینگ بشم یا ایزابل ؟؟
گمونم ترکیبی از این دو خیلی عالی باشه
ولی تصمیم گیری خیلی سخته
وای واای واااااااااای!
اومدم کتاب رو که از دیروز بابت ثبت حدود یک صفحه ش روی میز مونده بود،
جمع کنم به خودم اومدم دیدم دارم قبل چرت عصر می خونمش. جلوی خودمو نگرفتم.
50 ص شو قورت دادم بعدش خوابم برد :))
ای ایزابل! ای آلنده! ای شهرزاد شیلی! ای جیگر! ای عسل! ..
دوستت دارم.
حتی فقط، و بیشتر فقط،به خاطر همین کتاب « خانۀ ارواح » ت هم که شده یه
عااااالمه، به اندازۀ از این جا تا شیلی رو اگه 10 دور، دور کرۀ زمین
بگردم، دوستت دارم.
خالق هری پاتر در خط مقدم مخالفان جدایی اسکاتلند از بریتانیا!
* تیتر خبر
جالبه
الان دیدم :)
وایبر یه مجموعه استیکر جدید گذاشته برای دانلود، ترکیبی از بلو، مایو و ... مخصوص تیم فوتبال ایران
بامزه ن :))
فارسی هم نوشته براشون
تو خلقت این بشر موندم..
یعنی بالاخره دلش راضی میشه یه نفر، فقط یه نفر رو به عنوان عشق حقیقی ش معرفی کنه؟
اون از کنراد که میگیم هیچی، تکلیفش روشنه. حالا حداقل از بین این سه نفر
کدوم یکی؟ دیوید، پاسکال، یا اصلاً اون نقاشه ؟ باز خدا رو شکر بابای
پاتریک رو دوست نداشت! (ویکتوریای ریونج)
وای وای وای!
فقط یه اپیزود دیگه مونده
^_^
فلینگ قیلی ویلی در دل!
Season 3
ما که قراره با رفقای گرگینه مون یه مجمعی داشته باشیم و کمی جای شیاطین کوچک رو خالی کنیم :)) بدم نمیاد چند نفر رو بترسونم.
خواستم بگم جمعه سرم شولوغه، لففن منو جایی دعوت نکنین. ماه کامله دیگه! نم تونم بیام :P
:p
:))))
این کامنت درمورد اپیزود 9 گات:
« فکر کنم جان اسنو به طرز دردناکی بمیره»
اینم بعضی جوابهایی که بهش دادن :
_ ... خوردن جان اسنو رو بکشن
_ زبونتو گاز بگیر
_ نه داش از این خبرا نیس
_ من فکر نکنم!! اگه اینطوری باشه که دیگه خاندان استارک ها به فنا رفت! 3 تا جنقل فقط میمونن
_ اسپویلش نمیکنم برات فقط میگم جان اسنو ...
_ اسپویلش نمیکنی ! یعنی اینهایی که گفتی حدس بود ؟ (خطاب به بالایی! )
_ اگه بمیره من دیگه سریال رو نگاه نمیکنم..
_ گفته شده که جان اسنو از شخصیتاییه که نویسنده نمیتونه بکشه. ولی خب.. ازین هر کشتو کشتاری بر میاد
_ اسپویل کنم داستانو؟
_ نه اسپویل نکنی میکشمت
:))))
O.o
یه کفش دوزک رو قورت دادم. بنظرتون خوش شانسی میاره؟
«
از تاریخ دقیق تولدم مطمئن نیستم، اما طبق گفتهی مادرم، پس از خشکسالی و
طاعون مرگباری به دنیا آمدهام که به دنبال مرگ فیلیپ زیبا اسپانیا را به
نابودی کشاند. باور ندارم که مرگ پادشاه باعث شیوع طاعون شده باشد - یعنی
آن شایعهای که مردم با دیدن صف تشیع جنازه که بوی بادام تلخ را روزها در
هوا باقی گذاشت میگفتند - اما کسی هرگز نمیداند حقیقت چه بوده است.
ملکه خوانا، با همان جوانی و زیبایی، بیش از دو سال به سرتاسر کاستیل سفر
میکرد و تابوت شوهرش را از این سوی کشور به آن سو میبرد، هرازگاهی هم در
آن را میگشود و لبان شوهرش را میبوسید، به این امید که او زندگی دوباره
بیابد ..."
ایزابل آلنده <
"اجتنابناپذیر
بود. دکتر خوونال اوربینو هر بار که بوی بادام تلخ به دماغش میخورد به
یاد عشقهای بد و یکطرفه میافتاد. همین که به خانهای که در نیمه تاریکی
فرو رفته بود، پا گذاشت، بوی تلخ باز به مشامش خورد. با شتاب هر چه تمامتر
به آنجا خوانده شده بود، برای حل مسئلهای که در نظر او سالهای سال بود
اهمیت خود را از دست داده بود. خرمیا د سنت آمور، پناهندهای اهل یکی از
جزایر آنتیل، معلول جنگی، عکاس کودکان و حریف سرسخت شطرنج او، با بخارهای
طلای مذاب، خود را از دست خاطرات پرعذاب خلاص کرده بود.
جسد روی تخت سفریاش بود که همیشه رویش میخوابید. پتویی هم به رویش کشیده
بودند. روی چهارپایهای در کنارش، لگنی دیده میشد که زهر را در آن بخار
کرده بود. روی زمین هم لاشه سگ عظیمالجثهای از نژاد دانمارکی به چشم
میخورد که پایش را به پایه تخت بسته بودند. سینه سگ پر از لکههای سفید
بود. چوبهای زیر بغل خرمیا د سنت آمور در کناری افتاده بودند. اتاق بدون
هوا، هم اتاق خواب بود و هم کارگاه. هوا خفهکننده و همهجا به هم ریخته و
شلوغ بود. از پنجره باز اولین نور سحر داخل میشد ..."
_ عشق در زمان وبا؛ جملات آغازین
از پیج «تشکر از خوشی های کوچک ..»
یه خانوم نوشته اینو :« وقتی عاقد سر سفره عقد خواست خودکارشو از من بگیره
، فکر کردم میخواد بهم تبریک بگه و باهاش دست دادم.وقتی متوجه شدم که همه
مهمونا داشتن میخندیدن و عاقد هم استغفراله گویان سالن را ترک کرد و در افق
محو شد »
حالا درسته پیجش نکات مفید و خوب زیاد داره
منتها همیشه باید حواس جمع بود
گویا یکی از راههای کاهش وزن، ناشتا نوشیدن ای ولرم و لیموترش هست
همون توصیۀ گرم کردن آب با مایکروویو و خود ناشتا آب خوردنش ایراد داره!
* ترجیح میدم با ورزش عصرگاهی وزنمو کنترل کنم
هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند.
- آندره ژید
یکی
از چیزایی که از دوره بچگی هنوز باهام مونده ، اینه که انگشتای دستم
هرکدوم چهره و قیافۀ خاص خودشونو دارن. بس که گاهی مامانم باهام لی لی حوضک
بازی می کرد و واسه انگشتام داستان می گفت. یادمه از همه بیشتر انگشت
کوچیکه رو دوست داشتم، انگشت شست یه جورایی خودخواه و نچسب بود، انگشت
اشاره هم جنتلمن به حساب میومد..
ولی همیشه بین انگشت وسطی و انگشت
حلقه یه چیزی بود که نمی تونستم بفهمم، چهره شون واضح نبود. انگار همیشه
درگوش هم پچ پچ می کردن و حلقه همیشه به اون یکی چسبیده بود، طوری که وسطیه
انگار بخواد خیلی تابلو حمایتش کنه و هی خودشو جلو بندازه.
آخرشم نفهمیدم حرف حسابشون چی بود!
والله ما گاهی نمی دونیم داریم روی لبۀ تیغ راه میریم یا .. اصلا چی!
خلاصه باید مراقب بود دیگه
آها!
یکی هم همین الان دیدم ننوشته بود :D
یا :دی
یا حتی دونقطه دی!
نوشته بود :دال
!!
ای خدا! ^_^
چن لحظه پیش یه اتفاق خیلی خاص افتاد
پریوی یسلی آن «سیلور'ز استوریز» یو ریممبر دت:
برادرزاده فسقلو اینجا بودن، از وقتی رفتن خب ماها دلتنگش شدیم و تقریبا هرروز هی یادش می کنیم و ..
امروز خیلی دلم براش تنگ شده بود. چند دقیقه پیش به طرز خیلی اتفاقی پشت
مبل رو نگاه کردم (کاری که قرنی یه بار انجام میدم، خواستم میزونش کنم
مثلاً ) دیدم یه پارچه صورتی تیره افتاده .. یه تصویر دور از ذهن اومد توی
کله م. فوری برش داشتم. ممنون از اون تصویر دور از ذهن! یکی از بلوزای
فسقلو خانوم پشت مبل جامونده بود !! <3
:3
وایی اول کلی بو کردمش هنوز بوی خودشو داره :)
بعدش دادمش مامانم نگهش بداره. گذاشته ش دم دست ولی فکر نکنم سراغش برم زیاد. آخه بوهاش تموم میشه
*راستش بیشتر به این خاطر نگاهش نمی کنم چون دلم اونطوری بیشتر براش تنگ می شه
** ممنون از همۀ اتفاقای عجیب دور از ذهن دوست داشتنی !
حالا تا اخراجم نکردن اینم بگم:
یک بازی دیگری هم هست که می توان با موها انجام داد؛ اینکه نه انگشتان را
ببریم میان آنها و نه نوازششان کنیم. با نگاه به تاب و بلندی/ کوتاهی و جهت
شانه شدنشان داستانهاااااااا در ذهن خودمان بسازیم و بعداً اگه بخت یار
بود و توانستیم خودمان را بیازماییم، خواهیم دید ضعف و قوت تخیلمان به چه
میزان و در چه نقاطی بوده
یعنی من فکر کردم جدی جدی توی دفتر اون مجله استخدام شدم؟
چرا آدم ها مو دارند؟دوست
دارم یه شغلی داشته باشم توی کشوری که چهار فصل سالش هوا معتدل باشه و
درختا پر از شکوفه و گل، خیابوناش جا به جا درختای میوه های مورد علاقه م
کاشته شده باشن و چیدن ازشون آزاد باشه و هروقت یکی کندی فرداش یه دونه جاش
دربیاد و ..
( چیه؟ اگه من بخوام میشه ! اینجا، توی کله م )
از اون شغله بگم :
یه دفتر کار داشته باشم با میز چوبی ضخیم، پنجره اش بزرررگ و همیشه باز
باشه، توی فضای اتاق نه چندان بزرگش پروانه و سنجاقک پرواز کنه، گاهی م
گنجشکی ، زاغی، کلاغی :)) شغل من این باشه که هفته ای یه بار برای یه مجلۀ پر تیراژ، بنویسم با عکس و تفصیلات لازم
نوشته هام فقط توصیف زیبایی های آدما باشه؛ همه شون، از آدمای مشهور که
چشم بسته میشه چهره شونو تصور کرد گرفته تا آدمی که حتی خودش هم نمیتونه
بدون کمک آینه جزئیات خودش رو تصور کنه. از زیبایی های ظاهری شون تعریف
کنم، از هر خط و انحنا و برق نگاه، و قربون صدقه شون برم! برای هر نمونه هم
عکسی داشته باشم که مث عکسای هری پاتری متحرک باشن، تا تصورات خواننده
بهتر شکل بگیره و قشنگ همه چی رو حس کنه.
چشم آبی، خاکستری، سبز و مشکی
تنها داشتن که زیبایی نیست؛ اینکه صاحب اون چشم چجوری نگاه می کنه، موقع
دقیق شدن یا لبخند زدن چه چروک هایی پای اون چشم میفته، فرم مژه هاش
چجوریه، ترکیب لب و دهنش و دماغش با چشم ها چطور به نظر می رسه ، واای از
اینا نوشتن خیلی لذت بخشه :3
تازه، برای مستند نوشتن هم باید یه وقتایی پاشم برم سفر، یا خیابون گردی.
هرکسی به نظرم زیبایی خاصی در کنج چهره و اندامش نشسته بود رو چند دقیقه
معطلش کنم : ببخشید خانوم/ آقا! می شه سرتونو قدری با این زاویه نسبت به
نور کج کنید و لبخند بزنید؟ یا به اون شخص/ چیز نگاه کنید؟ یا اصلا این ص
از این کتابو بخونید؟
بعد آروم انگشت بکشم روی خط کنار بینی تا نزدیک
چونه ، و گاهی چال لپی رو نوازش کنم و .. تا بشه یه مقالۀ خوب و درست حسابی
و واقعی نوشت.
فکر کنم بعد یه مدتی هم این کار رو رها کنم و برم یه جای دیگه، یه شغل دیگه ای داشته باشم. هنوز به اون بعدی فکر نکردم.