کتاب کوچولویی که برای خواندن در دست دارم سیر داستانی آرامی دارد و بیشتر در ذهن رئیس دیر میگذرد، در جریان جنگ جهانی دوم؛ «بنویسیم یا ننویسیم؟».
اتفاقهایی در سر این آدم، و گاه در اطرافش، رخ میدهد که بتواند تصمیم بگیرد بر سردر دیرشان کلمهای حیاتی حک کنند که آنها را از بمبهای آلمانیها در امان نگه دارد یا نه، چیزی ننویسند تا بدینترتیب بنای کارخانة شهر کوچک و جان صدها آدم دیگر شاید در امان بماند. سیزده نفر یا چهارصد نفر، بهعلاوة خانوادههایشان و جریان زندگی در شهر، و چیزهای دیگر.
قلم نویسنده خواندنی است و توانسته بهراحتی منِ خواننده را بین صفحهها و ذهنیات آقای رئیس دیر همچنان نگه دارد؛ نه اینکه لزوماً ببینم بالاخره چه میشود؛ اینکه چطور چه چیزی میشود.
- هنوز تمام نشده. کمتر از نصف کتاب لاغر تنها باقی مانده.
-- توی قفسة کتابخانه مثل دیر عزلتنشینی، تک و کهنه و غبارگرفته، نشسته بود.