ند با اخم به کنار پنجره آمد. پتایر بیلیش اشارهای کرد: «اونجا، سمت دیگۀ حیاط، کنار در اسلحهخانه، پسری که روی پلهها با سنگ داره شمشیر تیز میکنه، دیدی؟»
«چه ایرادی داره؟»
«اون به واریس گزارش میده. عنکبوت به شما و کارهای شما علاقۀ خیلی زیادی پیدا کرده». روی صندلی جابهجا شد" «حالا به دیوار نگاه کن. به سمت غرب، بالای اسطبلها. نگهبانی که به بارو تکیه داده».
ند آن مرد را دید: «یکی دیگه از زمزمهگرهای خواجه؟»
«نه، این یکی مال ملکه است. دقت کن که چه دید خوبی روی ورودی این برج داره و راحت متوجه میشه که چه کسانی به ملاقاتت میان. باز هم هستند، خیلیها رو من هم نمیشناسم. قلعۀ سرخ پر از جاسوسه. فکر میکنی چرا کَت رو در ...خانه مخفی کردم؟»
ادارد استارک علاقهای به این دسیسهها نداشت: «لعنت به هفت جهنم!» بهنظرش رسید که مرد روی دیوار واقعاً دارد او را تماشا میکند. ند ناگهان احساس ناامنی کرد و از جلوی پنجره کنار کشید: «در این شهر نفرینشده هر کسی خبرچین یکی دیگه است؟»
«شاید که نه، بذار ببینم». لیتلفینگر با انگشتهایش شروع به شمردن کرد: «من، تو، شاه... گرچه فکرش رو که میکنم، پادشاه زیادی خبرها رو به ملکه میده و من از تو ابداً مطمئن نیستم». بلند شد: «کسی در خدمت داری که کاملاً و به شکل مطلق بهش اعتماد داشته باشی؟»
«بله.»
...
ند صدایش کرد: «من... از شما به خاطر این کمکها سپاسگزارم. شاید بیاعتمادیام به شما خطا بوده.»
لیتلفینگر با ریش نوکتیز کوچکش ور رفت: «خیلی دیر یاد میگیری، لرد ادارد. بیاعتماد بودن به من عاقلانهترین کار تو از لحظۀ پایین اومدن از اسب در این شهر بوده».
نغمۀ یخ و آتش، ج 1: بازی تاجوتخت، فصل 25
***
_ اه! این وبلاگها دیگر نباید مثل قدیمها باشند! منظورم قالبهایشان است. چرا همهاش طرحهای ثابت طراحیشده را باید تحمل کرد؟ چرا امکانی نیست تا هرموقع دلمان خواست، دستکم آن سردر بالای وبلاگ را برای خودمان تغییر دهیم؟ نه کدی بخواهد، نه دنگ و فنگ دیگری داشته باشد، فقط عکسی آپلود کنیم و بخشی از آن را انتخاب کنیم و ... تمام. بشود لطفاً!
_یکهو، مثل سرشب، اگر دم دستم بود، همۀ فیلمهای تلخ و بهفکرفروبرنده و جایزهبرده را پاک میکردم و بیخیال همۀ زحمت و زمانی میشدم که برای پیدا کردن و جمع کردنشان صرف کردم. وقتهایی فکر کردن به اینکه «خب، دیگر چه داریم ببینیم؟» سخت است، تلخ است، واقعاً تلخ. آنقدر که به خود میآیی، میبینی همۀ تحسینشدهها و بامعناها خنجری در دست دارند که وقتی بر سر خوانشان مینشینی، باید از خون تازۀ خودت بخوری، خون حاصل از نوازش آن خنجر.
_ خیلی کم پیش میآید فیلم شاد یا کمدی یا غیرتلخ بسازند که ارزش بیش از یکبار دیدن را هم داشته باشد. یکیاش فیلم جاسوس با بازی همان خانم تپل مپل دوستداشتنی (اسمش یادم رفت!) آها! ملیسا مککارتنی، که هرچه ببینم، باز برایم جذاب است.
کاراکتر سوزان با لباس احمقانۀ گربهای و مدل موی بهاصطلاح ردگمکن!
دنیا باید به سمتی برود که بتواند بهترین فیلمهایش را در قالب شاد و انرژیبخش و ... بسازد و همۀ تلخیهایی را که مثل کرم در سر نویسنده و کارگردان و .. وول میخورد، لابهلای همان لحظات شاد بچپاند و تازه، این کار را به نحوری هنری و بدون تو چشم زدن انجام دهد. اگر راست میگویند این کار را بکنند.
_ و اینجور موقعها به پناه بردنم به دنیای فانتزی حق میدهم. هری پاتر و مجموعۀ نغمه خیلی خیلی چیزها برای زندگی کردن دارند.
* منصف که باشم، این موارد از لحاظ هنری و در حوزۀ سنجش خودشان شاهکار نیستند، باارزشاند. ولی بعضی وقتها آنچنان خسته و مسموم میشوم که هیچ شاهکاری را به هیچ بهای انرژی بگیری تاب نمیآورم.