1. به زمانهایی که اینطور شروع میشوند، میگویم «اوقات نقنقو». مثلاً چون این هفته، بهپیوست مسائل هفتۀ پیش، اینطور برایم شروع شده که مثل توپ بادی، که هرچه بادش کنند انگار جاییش/ جاهاییش سوراخهایی دارد و کمکم یا گاه بهسرعت بادش تخلیه میشود، میخواستم اسمش را بگذارم «هفتۀ نقنقو». ولی طی روز فکر کردم: «خدا را چه دیدی؟ شاید درزودورزهای توپ قلقلی کمکم گرفته شود و بادش مدت بیشتری سرجایش بماند. یا بهزبانی دیگر، کمکم چرخۀ فورچونا بالاتر بیاید و از زیرآب بیرون بیایی و شروع کنی به نفس گرفتن. اصلاً همین حالا چندتا نفس عمیق بکش! آب توی ریههات نیست. خوب است!...». بهاینترتیب، تصمیم گرفتم هفتهام را با این نامگذاری نحس نکنم.
2. فیلم ناهید را دیدم و ازش خوشم آمد. هم موضوع و شخصیتها و هنرپیشهها مقبول بودند و هم شهر ماجرا. دلم خواست کلاً جمع کنم بروم مدتی در یک شهر بسیار مهگرفته، همان شهر توی فیلم، زندگی کنم، در یکی از آن خانههای ... . اصلاً دوست دارم خانهام ترکیبی باشد از خانۀ آقای جوانروح و برادر ناهید! یک طرفش اینطوری، یکطرفش آن طوری!
چندروز پیش هم، درپی خوددرمانی، دو اپیسود از المنتری عزیزم را دیدم و چشمم به جمال جون واتسن و هلمز امریکایی با آن حرکت تند انگشتهاش روشن شد.
3. دوست شوکولاتیام که مترجم است، طی ماجرای ترجمۀ زیرنویس [این فیلم]، ولولهای در جانم انداختکه پنجشنبه شب زدیم بیرون و کتابش را خریدم. انگار هونصدتا ترجمه برای آن وجود دارد ولی کتاب من همینی است که توی عکس آمده:
ترجمۀ محبوبه نجفخانی، نشر افق.
البته دوست دارم دستکم یکی دیگر از ترجمهها را بخوانم (شاید هم دوتا را: گیتا گرکانی و شهلا طهماسبی) و البته اگر بشود، متن اصلی.
بیشتر کتاب را هم خواندهام و دوستش داشتهام. حتی دیروز احساس کردم میتوانم کمی غولی حرف بزنم!
* همسر ناهید، در جایی از فیلم.