گاهی ذهنم میرود سراغ توانایی استادانهاش در کوفتکردن سوژههای بامزه (بیشتر کوفتکردنشان به خودم، گاهی هم به دیگران) و در این زمینه، نمیدانم از کدام دانشگاه و پیش چه استادان لایق کارکشتهای مدرک پی. ایچ. دی. گرفته لامصب!
حتی اگر این کوفتکردن فقط در حوزة تخیلاتم باشد، صرفاً و بهتمامی.
حتی اگر سوژة مورد نظر گربة تپل نقاشیشدة استیکری باشد. ذهنم خیلی عوضی است. بعد از اینکه چند ساعت قربانصدقهاش میرود، گربة بیچاره را در حالتی مجسم میکند که خیلی دردآور گریه میکند و چلپ و چلپ اشک میریزد و کلمات نامفهومی را مظلومانه زیرلب میگوید. باور میکنید که جیگرم آتش میگیرد بابت این صحنه؟
حالا خوب است که عشق گربه نیستم وگرنه فکر کنم خیلی کار بالا میگرفت!
ولی مطمئنم این بیماریام اسم دارد. شاید از شعبات رسمی مازوخیسم باشد حتی.