آخرِ فصل چهارم را خیلی دوست داشتم؛ اینکه آریا بالاخره سوار کشتی شد و رفت سمت براووس، که واقعاً دوست داشتم بدانم چجور جایی است و در آنجا آریا چه میتواند بکند، و اینکه تیریین همراه وریس (دو شخصیت محبوبم که باهوش و بهدور از خودخواهی صرفاند) گریخت.
مطلبی که دارم درموردش «فکر میکنم» و مینویسم خیلی طولانی است! تا اینجا که شده ده صفحه و ایراد از من است که موکولش کردم به روزهای آخر و اتفاقاً در همان روزها آن کار شیرین وقتگیر پیش آمد و دیگر اینکه من مدتهاست چنین چیزی در این میزان و اندازه ننوشتهام. در واقع، باید بگویم خیلی سال است ننوشتهام. البته شاکی نیستم از هیچیک از موارد بالا، چون دلم میخواست واقعاً یک روزی دوباره شروع کنم و الآن باید بگویم که تنور گرم است. مطلبی هم که ناغافل آمد سراغم و خواندم و کار کردم بهنفعم شد و خیلی ذهنم را باز کرد.