گَردِ پری فراموشی

بین کتاب‌های ایرانی با نویسندة زن، از پری فراموشی هم خوشم آمد. با اینکه بیشتر بخش‌هایش یادم نیست و بیشتر در خاطرم مانده که با خواندنش کمی غمگین یا نگران می‌شدم، خاطرة خوبی از خواندنش دارم. تصمیم گرفته بودم چند کتاب دیگر هم از نویسنده‌اش بخوانم.

نویسنده‌ای که همین چند دقیقة پیش، وقتی داشتم کتابش را یادآوری می‌کردم، اسمش را از خاطر برده بودم! اصلاً این کتاب و نویسنده‌اش معمولاً خیلی راحت می‌روند  آن پشت‌مشت‌های مغزم پنهان می‌شوند. با اینکه کلیت محتواش را همیشه یادم است، کالبد فیزیکی کتاب را راحت از یاد می‌برم! هی فکر می‌کردم فرخنده آقایی .. نه مغز جان، ببرش کنار! این اسم نبود. مطمئنم این اسم نبود ولی باز هم می‌آمد جلو چشمم. انگار شباهت خاصی با اسم فرشته احمدی داشته باشد و بخواهد برای یادآوری کمکم کند. مگر اینکه فرخنده و فرشته، با آن ف اول و ه آخر و وزنشان، شبیه باشند. اما «فرشته احمدی» اسمی بی‌سروصدا و متمایل به پنهان‌شدن است و خودش و کتاب مربوط را همیشه از من مخفی می‌کند.

نامعمول گمشده

دلم خواست مطلب یا داستانی بنویسم با نام ... نامعمول.

خدایا! یادم رففففت!!!!

فکر می‌کنم دیشب، آخرشب، بود که برنامه‌ای از تلویزیون پخش می‌شد و این ترکیب در آن گفته شد. هرچه فکر می‌کنم بیشتر چیزی شبیه قهرمان نامعمول، منجی نامعمول، ... یادم می‌آید که احتمالاً درست نیست. خیلی خیلی آن ترکیب را دوست داشتم و دلم می‌خواست حتماً جایی ثبتش کنم. این هم نتیجة غفلت! اصلاً یادم نیست آن برنامة سیاسی بود یا آن یکی که درمورد آدم‌ربایی‌های کلمبیا ساخته شده بود. الآن ذهنم بیشتر رفته سمت دومی. فقط زمینه‌اش روشن شده و هنوز از یادآوری درست خبری نیست. انشاءلله که بعداً یادم بیاید!

حتی از جادوگر نامعمول و شوالیة نامعمول هم خوشم آمده ولی هیچ زمینة نوشتنی به من نمی‌دهد!


چراغ‌های چشمک‌زن

ــ همچنان‌که این مطالب خاص درمورد آثار زویا پیرزاد را می‌خوانم، بیشتر مصمم می‌شوم آن سه داستانی را که قبلاً تا آخر نخوانده بودم زودتر بخوانم. عجیب است که ادامه‌شان ندادم! چون اولین داستانش را خیلی دوست داشتم. درمورد ادموند، پسری ارمنی، بود ساکن شهری در شمال ایران. فضاش را دوست داشتم و این‌طور نزدیک‌شدن به خانواده‌ای ارمنی برایم جالب بود. چرا دوتای دیگر را نخواندم؟ مخصوصاً اینکه آن دوتا هم درمورد ادموند نوشته شده‌اند.

ــ خواندن چنین داستان‌هایی دربارة اقلیت‌های مذهبی را دوست دارم. خیلی خیلی کم چنین آثاری را دیده و خوانده‌ام. جالب‌ترینشان هم آثار خانم پیرزاد است. خیلی دلم می‌خواهد درمورد یهودیان ایران، زردشتیان یا حتی آشوری‌ها هم داستان‌های خوبی نوشته شود و بخوانمشان. انگار همیشه دوست دارم خودم را، در بین آدم‌هایی خیلی خیلی متفاوت با خودم، دوباره کشف کنم؛ حتی شاید خارجی‌های مقیم ایران!

ــ چند سال پیش، به‌صرافت افتادم برای دوباره‌خواندن چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم حتماً وقت و برنامه‌ای بگذارم. چون فکر می‌کردم خواندن رمانی دربارة برشی از زندگی زنی متأهل، بعد از اینکه خواننده  ازدواج کرده باشد یا قدری بیشتر درمورد زندگی متأهلی و بچه‌داشتن بداند، حتماً چیز متفاوتی برایش دربر خواهد داشت. الآن که این نوشته‌ها را درمورد رمان می‌خوانم، به‌نظرم اگر بخوانمش، سریع و با تأمل کمتری خواهد بود و لازم نیست مته به خشخاش بگذارم؛ مگر پای نقد تخصصی و این چیزها در میان باشد. حتی عادت می‌کنیم هم، با اینکه خیلی خوب بود، یک‌بارخواندنش تقریباً بس بود. راستش با اینکه به آرزو و سهراب حق می‌دهم، آن عشق مفرطشان به نشانه‌های زندگی سنتی و نقدشان بر جوانان امروزی و مظاهر زندگی مرفه و مدرن کمی حالم را به هم می‌زند! این چیزها باید خیلی شخصی باشد یا در صورت خیلی علنی‌شدن، باید بیشتر نتیجه و پیامد خوبی داشته باشد نه غرق‌شدن صرف. البته اصلاً ایراد قلم خانم پیرزاد نیست چون واقعاً چنین آدم‌هایی وجود دارند که همیشه نوستالژی گذشته و سنت را مثل ردای امنیت‌بخشی بر دوش بکشند و حتی توی چشم کسی فروکنند. آرزو جان! شما بچه داری؛ موظفی درکش کنی و برایش خرج کنی حتی اگر باب میلت نباشد. جنس گران را هم با توضیح منطقی برایش نخر؛ نه با غر و دعوا.

تا مغز استخوان

To the Bone را به‌خاطر لی‌لی کالینز و کیانو ریوز دیدم. لی‌لی، لاغر بیش‌ازحدش هم، خوشکل و دوست‌داشتنی است.

Image result for to the bone

خواب الن/ ایلای را دوست داشتم. آنجا که مدام باوسواس دور بازویش را اندازه می‌گرفت، احساس وسواس‌طورش، ترس ذهنی‌اش که او را به اینجا رسانده بود ... تا حدی می‌فهمیدمشان.

وقتی ایلای قهر کرد رفت خانه، مدام می‌گفتم: برگرد دیگر! نمان! آخر اداواصولش باعث می‌شد کیانو ریوز فیلم به‌شدت کم شود!

Image result for to the bone

آخرهفتة هوس‌ناک

به‌نظر می‌آید باز هم می‌خواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟

خب، در ابتدا، قصدم این نبود.

بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر می‌کنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد درباره‌اش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!

الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسی‌اش نه. تنبل‌ها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمی‌کنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوش‌کردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دست‌وپاشکسته.

دیگر اینکه دارم متنی می‌خوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستان‌های مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستان‌ها، تنگ شد. داشتم نقل‌قول‌ها را در این مجموعه چک می‌کردم که یکهو چوق الف را در حدود یک‌ششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!

دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «می‌بیند» تا اضافه‌ها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا می‌کند و دلش می‌خواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیده‌ام که درمورد پاک‌کردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمی‌گذارد، باید برای مورد علاقه‌هایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.

نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدم‌زدن و خوشگذرانی می‌کند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!

فال ادویه یا وقتی فلان چیزی درمی‌آید!

بعد از گذشت چند سال از استفاده از ابزاری مثل تلگرام، در دوره و زمانه‌ای که حوصله و وقت آن‌قدر کمیاب شده که متن‌های بلند  و حتی ارزشمند خریدار ندارند، دیگر باید قدری هوشمندی به خرج دهیم و اگر در زمرة عوام هم محسوب می‌شویم، از خواندن و بدتر از آن، فرستادن بعضی متن‌ها و مطالب خودداری کنیم.


بینوایان‌نوشت

دلم می‌خواهد بنشینم و فقط عکس‌های بینوایان را نگاه کنم؛ یا اپیسودهاش را دوباره ببینم و ... ولی همان اندوه و تلخی همیشگی‌اش مانع می‌شود.

Image result for les miserables bbc

امروز دو قسمت آخرش را از روی فلش پاک کردم و گفتم «باشد برای بعدتر» و به دیدن چهرة زیبای لی‌لی کالینز در To the Bones رضایت دادم.

Image result for ‫انیمیشن قدیمی بینوایان‬‎

به‌جز انیمیشن قدیمی این اثر، بقیة اوقات، داستان را تا زمانی خیلی دوست داشتم که ژان وال‌ژان سراغ کوزت می‌رود و او را از دست تناردیه‌های ایکبیری نجات می‌دهد. بقیة داستان به صرف خود ژان وال‌ژان و عشقش به کوزت و پایبندی‌اش به تعهدش و همچنین، تقابلش با ژاور برایم جذاب بود و البته توی کتاب، به‌خاطر جزئیات قشنگ داستان. منظورم شخصیت کوزت است. به‌اندازة فانتین برایم جذاب نبوده. شاید بیشتر به این علت باشد که ژان وال‌ژان بدجور برای او می‌ترسد و از او محافظت می‌کند؛ طوری که همیشه او را در قفسی نادیدنی نگه می‌دارد.

از کوزت و ماریوس این سریال هم خیلی خوشم نیامده :/

Image result for les miserables bbc

عاشق شخصیت آن کشیشی هستم که در دهکده به ژان وال‌ژان اعتماد کرد و شمعدان‌های نقره را هم به او بخشید و شمعدان‌ها شدند آینه و چراغ راه وجدان ژان.

تا جایی که یادم می‌آید همیشه دلم می‌خواسته تناردیه را بدجور له کنم

هی هی هی!

این [بینوایان جدید] را واقعاً عاشقش شدم رفت!

عزیز دلم، لی لی، دخترِ فیل کالینز است! بابت فهمیدنش همچین ذوق کردم انگار فک‌وفامیل من باشد؛ در صورتی که حتی یادم نمی‌آید چیزی از موسیقی پدرش به گوشم خورده باشد! لی‌لی گویا با ابروهای پهنش مشهور است. چیز دیگری نبود یعنی؟ چشم‌هاش، بانمک‌بودنش هنگام حرف‌زدن ،..؟ حسودها!

Lily Collins Picture

هممم، یادم آمد مسئلة اصلی داستان بینوایان تقابل دو نظریة ژاور و ژان وال‌ژان درمورد ذات انسان‌هاست؛ اینکه محیط در شروربودن آدمی مؤثر است یا نه، اگر کسی گناه کرد باید باز هم به او فرصت داد یا نه. یاد جمله‌های ابتدایی خود کتاب افتادم که درمورد نقش باغبان و معلم در پرورش گیاهان و انسان‌ها بود.

اینکه بابت دزدیدن یک قرص نان نوزده سال زندانی شوی و بعدش هر جرمی که انجام دهی،‌حتی اگر به‌قدر دزدیدن سکة بی‌ارزشی باشد، باید تا آخر عمر در وضعی فلاکتبار به غل‌وزنجیر کشیده شوی چون ثابت کرده‌ای ذاتت پلید است و در هر موقعیتی به سمت بدی و گناه می‌روی خیلی به‌درو از انصاف و ظالمانه است. فکر می‌کنم ژان بهترین کار را کرد؛ خودش را معرفی کرد تا فرد بی‌گناهی به جای او زندانی نشود و بعد هم فرار کرد تا بتواند به قولش عمل کند. حتی اگر قول هم نداده بود حقش زندانی‌شدن نبود.

مسئلة دیگر این‌جاست که بیچاره ژان همیشه خوب است و حتی بهتر از خیلی‌ها اما، سر بزنگاه، یک بی‌دقتی یا چیزی شبیه جرمی بسیار کوچک که در این روزگار،‌خیلی راحت می‌شود از آن چشم‌پوشی کرد زندگی‌اش را زیرورو می‌کند و او را از عرش به فرش می‌کشد (یاد خودم می‌افتم!)؛ مثلاً کلافگی‌اش بابت حرف‌های ژاور که باعث شد فانتین را از روی سهل‌انگاری اخراج کند یا خشم و عصبانیتش از ساکنان دهکدة ژروه که سبب شد، بی آنکه نیازی به پول داشته باشد، سکة ژروه را بدزدد و عمری فراری باشد.

صلح درونی

فکر کنم حجت هی بر من تمام می‌شود و من عبرت نمی‌گیرم!

بعد از دیدن کک‌ومک‌های فراااوان بث مارچ و تا حدی هم جو، دیگر باید عاقل شوم و مثل آن شرلی به برطرف‌شدنشان گیر ندهم. ای کک‌ومک‌ها! بیایید در آستانة فلان و بهمان زندگی‌ام، بپذیریم با‌هم‌بودن را!

Image result for inner peace

زنان کوچک_ نسخة BBC

یکی از خوبی‌های این سریال کوتاهی اش بود که در سه اپیسود تمام شد و البته جزئیات خوبی هم داشت و بله، بله! این نسخه را هم نگه می‌دارم! 

مِگ مارچ، با آن دهان خوش‌فرم و دندان‌ها و چال لپ‌ها، محبوب و دوست‌داشتنی است. چقدر ارتباطش با مادر و خواهرانش قشنگ است. با اینکه دختربزرگه است، لوس بانمک و عزیزدل پدر و مادر است.

Image result for willa fitzgerald Image result for willa fitzgerald in little women

مگ عزیز دل من! وقتی اولین بوسه سهم مارمی بود!

جو خوشکل و خشن که دنیای بزرگی در سر دارد، عاشق خانواده اش است و به‌خاطر مگ حاضر است خواستگار محجوب او را از خانه بیرون کند یا تمامی سعیش بر این است بث خوشحال و سلامت باشد. آنجا که گله کرد «همة خوشگذرانی‌ها نصیب ایمی می‌شود و من همیشه باید کار کنم»، به او حق دادم ولی من هم، مثل او، زندگی مستقل و به سبک خودِ آدم در نیویورک و کار و تلاش برای هدفی بزرگ‌تر و همراهی با انسان‌هایی عمیق و اهل عمل و مطالعه را خیلی خیلی بیشتر از خوشگذرانی‌های ایمی  می‌پسندم.

آقای لارنس هم خیلی خوب بود؛ بیشتر برای اینکه دامبلدور نقش او را بازی می کرد، مایکل گمبون با آن صدای قشنگ و انگشت‌های کشیده، که وقتی به لوری گفت «من به جای جو باهات میام سفر» خیلی عالی بود! خود تدی لارنس هم واقعاً خوب بود؛ مخصوصاً وقتی احساساتی می‌شد و نگاه‌های محبت‌آمیزش با چال لپش همراه می‌شد.وای وای! جان هم عالی بود و همچنین پروفسور بیر آلمانی.

Image result for maya hawke

اوع اوع! هنرپیشة جو دختر اوما تورمن و ایتن هاوک است!


سفید نابه‌کار

۱. اه ه ه ه ه، تف!

دوباره به پوست سیب‌ها واکس زده اند و باید، قبل خوردن، پوست زیبا و مفیدشان را  دور بیندازم.

۲. مثل پرروها نرفتم باشگاه و می‌خواهم بروم خرید و شاید کمی پیاده روی.

۳. آهنگ ای داد از گروه سِون.

۴. لِجِن ...

ویت فور ایت!

دِری (بارنی استینسن)

معتاد شدم رفت (ابتدای فصل هشتم هستم)

تصمیم سندباد

به‌شدت احساس می‌کنم دیگه باید تو پینترست عضو شم!

بینوایان

ووع!

مگر پدرِ کوزت همین مرتیکه، فلیکس، نیست؟ پس این پایان اپیسود اول چه بود؟! هیممم! مگر اینکه ماجرای گریه‌کردن فانتین مال خیلی بعدتر از رفتن فلیکس باشد. یعنی عجله کردم؟

ـ ژان وال‌ژان‌ش عالی است! خیلی پسندیدم. دوست دارم زودتر او را در مقام شهردار مادلن ببینم. دهکدة آن کشیش مهربان اول داستان بینوایان هم زیباست و از آن زیباتر جاده‌اش است.

Image result for les miserables bbc one

دلم برای ژروه کوچولو چقدر چروک شد!

آقای پونتمرسی هم خیلی خوب بود. امیدوارم کوزت و ماریوس خوبی هم داشته باشد این سریال. از آنجا که نسخة فیلمی/ سریالی دیگری از این داستان ندارم، حتماً این مجموعه را نگه می‌دارم. معمولاً سریال‌های این شبکه هم طولانی نیستند.

Image result for les miserables bbc one

هنرپیشه های فانتین، ژاور، ژان وال‌ژان

عضویت در مجمع دیوانگان

1. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

نسخة بی‌بی‌سی بینوایان هم آمده، با بازی لی‌لی کالینز خوشکل در نقش فانتین!


2. یادم باشد چندتا از کتاب‌های دارن شان را هم بخوانم. جلد اول دموناتا را چند ماه پیش خواندم و دوستش داشتم. تا داستانش را از یاد نبرده‌ام، بهتر است برای خواندن ادامه‌اش، حداقل تا جایی که مرا دنبال خودش بکشاند، بجنبم.


3. درمورد پروژه‌های دوران فترت هم باید جدی‌تر باشم. یک‌هویی این روزها تامام می‌شوند و دوباره باید به جای بدوبدو، بپرم.


4. با تشکر از هویج بنفش، این‌ها را خیلی دوست داشتم:

سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همه‌ی همسالانم بلندتر شدم. مادرم می‌گفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیده‌اند. ساعت‌های زیادی را جلوی آینه به تماشای خودم می‌گذراندم. پوست سفید، کک‌مکی، موهای پا، بوته‌ای قهوه‌ای روی سرم رشد می‌کردو از میانش گوش‌ها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد می‌شد؛ همه‌ی ویژگی‌های چهره حکایت از بلوغ داشتند.


انتظار داشتم اولیویا زشت باشد با چهره‌ای ناخوشایند مانند خواهر بزرگ چنرنتولا، ولی به گونه‌ای باورنکردنی زیبا بود. یکی از آن دخترهایی که به محض دیدنش، چهره‌اش تو را بر می‌انگیزاند و همه می‌فهمند که از او خوشت آمده و اگر با تو حرف بزند، نمی‌دانی با دست‌هایت چه کار کنی و حتی نمی‌توانی بنشینی. موهای فر بلوند بسیار پرپشتی داشت که روی شانه‌هایش می‌ریختند. چشم‌هایش خاکستری و پوستش مثل من پر از کک‌مک بود. قد بلند و سینه‌هایی بزرگ و پهن داشت.
می‌توانست ملکه‌ی پادشاهی قرون وسطایی باشد.


پی بردم مخزنی در شکمم دارم که وقتی پر می‌شد از کف پاهایم خالی‌اش می‌کردم و خشمم به زمین می‌رسید و به سرچشمه‌ جهان فرو می‌رفت و در دوزخ مصرف می‌شد. به این ترتیب دیگر کسی آزارم نمی‌داد.


من و تو، نیکولو آمانیتی، نشرچشمه.

بخش‌های بیشتری از این کتاب را این‌جا بخوانید goo.gl/hcdqgy

زنان کوچک‌ ـ 2017

داشتم پوشة سریال‌های جدیدم را بررسی می‌کردم که چه چیزهای جدیدی را برای امتحان دانلود کرده‌ام تا بعد از دیدن یک‌-دو اپیسود، درمورد ادامة‌دیدنشان تصمیم بگیرم، چشمم خورد به زنان کوچک. یادم نبود همانی است که مریل استریپ قرار بوده باز کند یا نه (اصلاً مریل استریپ در نسخه‌ای از این کتاب بازی کرده؟؟) [1] به هر صورت، همان یک اپیسود را دیدم و برای سرگرمی آخرشب که باعث شود چند ردیف بافتنی‌ام را هم پیش ببرم بد نبود.

جو مارچ کمی خشن و وحشی است ولی از بعضی نماهای چهره‌اش خوشم می‌آید. خوشکل‌ترینشان مگ است با دهان زیبا و چال‌های دور دهانش. اولین‌بار، مجموعة کارتونی آن را دیدم (خیلی سال پیش) و از سارا (ایمی/ خواهر کوچکه) خیلی خوشم آمد.


اما در نسخه‌های دیگر، برعکس از شخصیتش اصلاً خوشم نیامد!


[1] خدا را شکر! گویا این‌بار اشتباه نکرده‌ام و قرار است استریپ در نسخة 2019 آن بازی کند، در نقش عمه مارچ! خیلی دلم می‌خواهد حتماً ببینمش.

Meryl Streep in Little Women (2019)

و به‌به! به‌به! اما واتسون دوست‌داشتنی هم مگ مارچ است و سرشا رنان در نقش جو مارچ!از اما که مطمئنم اما  امیدوارم جو مارچ خوب دربیاید!

هیممم! چقدر خوشکل شده!

و حتماً جایی توی کتاب آمده «جو مارچ موهای فوق‌العاده‌ای داشت که باعث می‌شد خواهرانش ناخودآگاه، بعد از اینکه چشمشان به آن موها می‌افتاد، تا ساعت‌ها نخواهند توی آینه به موهای خودشان نگاه کنند یا حتی دست به میان آن‌ها ببرند».

Image result for meryl streep little women
سمت چپ، دومی، جو مارچ

اولین کتابی که از انده میخوانم، اولین داستانی که نوشت

صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین می‌لغزید و نوشتة روی آن را در هم می‌کرد. چیزی که از ورای شیشه دیده می‌شد تنها دیوار باران‌خورده و پیسه‌دار آن‌سوی خیابان بود.
ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگولة بالای آن سراسیه به صدا درآمد و مدتی طول کشید تا از حرکت بازماند. ص 11

بند دوم کتابی 580‌صفحه‌ای، که داستانی فانتزی دارد و گویا قرار است از این کتاب وارد کتاب دیگری بشویم!


این جمله‌ها برای شروع کتاب عالی‌اند؛ مخصوصاً که مغازه مورد نظر هم کتاب‌فروشی نسبتاً عجیبی باشد.

وحشی‌بازی بی‌پایان

همان‌قدر که مثل وحشی‌ها به کتاب میشائیل انده حمله‌ور شدم، از دیدن کتاب جدید آلموند در قفسه، وحشیانه خشنود شدم و وحشی‌وار برایش نقشه کشیدم.


Image result for ‫کتاب داستان بی پایان‬‎Image result for ‫کتاب نام من میناست‬‎

پایان قشنگ

برف بند آمده بود. از بوران خبری نبود. ماه روشن در میان ستارگان شناور بود. بام‌های پوشیده از برف خانه‌های نانت اگردا در مهتاب رنگی نقره‌ای داشتند. بن کلاه انجیری جامة سفیدی به تن داشت. جنگل مویاف، در دوردست، زیر لحاف سفید بزرگی خفته بود. از داخل واگن نوای موسیقی به گوش می‌رسید. ابی‌پال چنگ را به صدا درآورده بود.
آرابیس و اوئن ایستاده بودند و به صداهای شب گوش می‌دادند و صدای زمزمة آرام کوهستان زمزمه‌گر را می‌شنیدند. گویی بن کلاه انجیری داشت خواب می‌دید و در خواب زمزمه می‌کرد:

بن کلاه انجیری کفن‌پوش خواهد شد

 و سپس یغماگری که بس مغرور است

با سر به درون چشمة شیطان خواهد افتاد

و آن‌گاه کودکان از تاریکی بیرون خواهند جست

و مردانِ درة باریک از مصیبت خواهند رست

و چنگ تیرتو صاحبش را بازخواهد یافت

ص 255


داستان‌هایی با پایان آرام و به‌صلح‌رسیده، که به خواننده القا می‌کنند که می‌تواند در کنج امن و راحتی، تنها یا با کسانی، بنشیند و دربارة اتفاقاتی که پشت‌سر گذاشته فکر کند یا احیاناً حرف بزند و به‌روشنی به فردا نگاه کند، از نازنینان من‌اند.

بالاخره دلم خنک شد که این کتاب را یافتم و خواندم!

ـ کوهستان زمزمه‌گر، نوشتة جوآن آیکین، ترجمة‌ حسن پستا، انتشارات لک‌لک، 1370.

ــ چقدر از اسم انتشاراتش خوشم آمد! لک‌لک!

«که همه دیوانگان ...» [1]

یا اسطقدوووسس! یا همة مقدسات و خدایان و کائنات! یا مادر اژدهایان!

چقدر فیلم دارم که باید ببینم!

چقدر کتاب هست که می‌شود خواند و چقدر همة این‌ها آدم را سرمست می‌کند تا توی دایره‌ای بی‌پایان چرخ بزند و برقصد و دیوانه شود!

[1] فکر نکنم دیوانگان دیگر این وادی بخواهند اصلاً پندم بدهند!