ملاقات با گرگ درون

اینگرید و گرگ داستان جالبی دارد؛ دخترک زمانی که از دنیای بیرونش دلزده شده و به تنهایی دچار آمده، مسیری برای شناخت ریشه‌هایش پیدا می‌کند، دوری از خانواده و همة آنچه را برایش شناخته‌شده و عزیز است و نیز کیلومترها مسافرت را به جان می‌خرد. می‌خواهد به خودش نزدیک‌تر شود.

وقتی از دنیای بیرون خسته و آزرده شدی به خودت پناه ببر؛ همیشه با شگفتی‌های باارزشی روبه‌رو می‌شوی!

ماجرای پیش‌خدمت عجیب مهربانی که بسیار مسن است و باید با ترکه‌ای به پشتش بزنی تا بتواند حرف بزند، مادربزرگ عبوس و آن دالان‌های عجیب و ترسناک، گرگی که هرکس با نامی صدایش می‌کند:

در آن دالان‌ها شاید هرکسی با خودش روبه رو می‌شود برای همین، گرگ با نامی که او در ذهن دارد خودش را معرفی می‌کند و او می‌تواند با گرگ هم‌کلام شود. البته داستان بچه‌گانه (بین کودکانه و نوجوانانه) است و واقعاً اگر در دوران اواخر دبستان و راهنمایی می‌خواندمش، خیلی راغب می‌شدم با خودم خلوت کنم و گرگی را در دالان‌های پیچ‌درپیچ ناشناخته پیدا کنم.


Image result for inner wolf

و بعد هم، گفتگو، گفتگو! وقتی کریستینا با کنتس بزرگ درمورد جریان‌های گذشته صحبت کرد، توانستند با هم به تفاهم برسند. گفتگوی بین نسل‌ها خیلی مهم است.

حالا چرا گرگ؟

چون داستان با ناسازگاری آدم‌ها با هم شروع شده و بعد به ماجرای اختلاف‌های ریشه‌دار چندین‌ساله رسیده، شاید نماد جنگ و ستیز انسان‌ها با یکدیگر  باشد. وقتی بعد از نسل‌ها، فقط اینگرید گرگ را بیرون می‌آورد، متوجه می‌شود گرگ تا وقتی ساکن دالان‌ها بوده زنده می‌مانده (عمر جاوید) ولی همین که بیرون بیاید عمرش طبیعی می‌شود و بالاخره روزی می‌میرد. حتماً یعنی اگر دشمنی و کژفهمی را پنهان کنیم همچنان به حیاتش ادامه می‌دهد و نسل پشت نسل را درگیر می‌کند؛ مثل افراد این خاندان که همه باید در نوجوانی با گرگ پیر (دشمنی دیرینه) روبه‌رو می‌شدند. اینگرید، با تأکیدهای پی‌درپی گرگ، گویا مهربان‌ترین فردی بوده که طی این سال‌ها با گرگ روبه‌رو شده. شاید همین ویژگی اینگرید سبب رام‌شدن گرگ درون افراد خانواده‌اش شده باشد.

خوش‌شانسی و خوشبختی

سارا استنلی یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های رؤیایی من است؛ از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده اما با همة شرایط کنار می‌آید؛ در حالی که واقعیت خودش را فراموش نمی‌کند و ضعف و قوت‌هایش را می‌پذیرد. ساکن مونترآل (یکی ز زیباترین شهرهای جهان) و جزیرة پرنس ادوارد (بهشت رؤیایی)‌ است، همه دوستش دارند، زیبا و خوش‌لباس و خوش‌سروزبان است، در آخر هم به اروپا می‌رود تا درس نویسندگی بخواند!

Image result for sarah stanley road to avonlea  Image result for road to avonlea Comings and Goings felicity

آرایش موهای سارا و فلیسیتی اینجا فوق‌العاده است!

Image result for road to avonlea Comings and Goings   Image result for road to avonlea Comings and Goings

متأسفانه موهای فلیسیتی به‌خوبی مشخص نیست چون از پهلو خیلی خیلی دوستش داشتم.


2. سرنوشت خانوادة پتی‌بون بدجووور به خانوادة‌کینگ گره خورده انگار! اول که آرتور و فلیسیتی، بعدش شایعة‌ آرتور و سارا و در همین زمان‌ها هم فلیکس و ایزی!

road to avonlea - Google Search

Image result for road to avonlea Comings and Goings

Image result for sarah stanley road to avonlea



3. فلیکس؛ قبل و بعد:

Image result for road to avonlea Comings and GoingsImage result for road to avonlea Comings and Goings


پنه‌لوپه و کامواها

بله، کاموا هم به‌شدت گران شده و من که طرح مشخصی توی ذهنم نداشتم و حتی درمورد رنگ‌های مورد علاقه‌ام هم مطمئن نبودم، برعکس خیلی وقت‌ها، چیزی نخریدم. با این قیمت‌ها، واقعاً باید مطمئن باشم تا خرید کنم.

کامواهای خوشکل عزیز من خیلی گران شده‌اند اما من، با امیدواری، طرح‌های خوشکل بافتنی را سرچ و ذخیره می‌کنم تا به‌مرور بعضی‌هایشان را صاحب شوم.

عجایب‌نوشتِ کتابی

خیلی دوست داشتم دست‌کم آن مجموعه داستان کوچک از ابوتراب خسروی را، که دستم بود،‌بخوانم ولی بیشتر از یک داستانش را نتوانستم. در حال‌وهوای چنین نوشته‌هایی نبودم. این‌جور وقت‌ها یاد زمان‌هایی می‌افتم که ولع داشتم کتاب‌های مورد علاقه‌م، مثلاً کل آثار نویسنده‌هایی که ستایششان می‌کردم، دم دستم باشند و من فقط بخوانم و یادداشت بردارم و نظر بدهم کنار یادداشت‌هایم. الآن هم، خدا را شکر، می‌خوانم ولی فقط به این تفاوت حس‌وحال و فضای ذهنی‌ام و خواست‌های این روزهایم و مسیر کوچکی که در آن قدم برمی‌دارم فکر می‌کنم؛ همان که مرا به وادی کتاب‌های رده‌های پایین‌تر سنی بیشتر نزدیک کرد.

چند روز قبل، دو کتاب لاغر-ماغر خواندم:

چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای  از رولد دال جان. دنبالة چارلی و کارخانة شکلات‌سازی است که، خیلی شیرین و بامزه، از خل‌بازی‌های پرزیدنت ایالات متحد و ننه‌بزرگ‌های چارلی و آن یکی بابابزرگش نوشته. توصیفش از سفر چارلی و آقای وانکا به سرزمین منها خیلی خوب بود؛ هم طنز داشت و هم آن احساس واقعی سفر به چنین جایی را توضیح داده بود. کتابی که من خواندم مال نشر افق نبود؛ کتاب نشر افق نقاشی‌های کتاب اصلی را دارد. ترجمه‌اش اما خوب بود.

کلبة عمو ژو. دربارة دختری که مدتی نزد خانوادة‌ پرجمعیت خاله‌اش می‌ماند. در کل، اهل تونس‌اند که به فرانسه مهاجرت کرده‌اند. خاله خیلی مهربان و مرتب و تقریباً وسواسی است. ماجرا دور تصمیم عجیب شوهرخالة از کار بیکارشده و افسرده می‌چرخد و نتیجة‌ آن و نقش دختر، لی‌لی، در این میان. البته این ماجرا انتهایی هم دارد که بعد از نتیجة کار آن‌ها رخ می‌دهد؛‌ ماجرایی که از قبل پیش‌بینی می‌شد اما باعث ناامیدی آن‌ها نشد.

این کتاب را خیلی دوست داشتم؛ به‌خاطر بیان احساسات و درونیات لی‌لی، تصمیمشان برای آبادکردن زمین پر از نخاله و البته فکر کنم فصل هفتم آن که خیلی قشنگ نوشته شده بود: با صداکردن خاله آغاز و تمام می‌شد. طی این دوبار صداکردن، لی‌لی چیزهایی به ذهنش هجوم آورد و در انتهای فصل،‌خاله دنیز با مهربانی به لی‌لی پاسخ داد.

دیشب هم حدود نیمی از کتاب اینگرید و گرگ را خواندم. داستان ساده اما عجیبی است؛‌ مخصوصاً اگر ردة‌ سنی آن را در نظر بگیریم. اگر در سال‌های آخر دبستان و دوران راهنمایی می‌خواندمش، کلی از آن خوشم می‌آمد. تا اینجا که برایم جالب بوده؛‌باید ببینم چطور پیش می‌رود.

در کتابخانه هم دو کتاب پیدا کردم که خیلی دوست داشتم بخوانمشان؛ البته از دو جهت متفاوت. یکیشان از آن‌هاست که حتماً باید بخوانمش چون پیشینة انتشاراتش، در کتاب‌های مشابه این‌چنینی، ثابت کرده می‌شود به آن اعتماد کرد. دیگری شاید از آن کتاب‌های عامه‌پسند باشد؛ از آن پرحجم‌ها که ممکن است یا خیلی سریع بخوانمش یا بعد از چند ده صفحه حتی رهایش کنم. نمی‌دانم چه پیش می‌آید! شاید هم ازش خوشم آمد! شاید در کل تحقیق کردم و کتاب خوبی بود!

«به‌جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر»!

همان چند ماه پیش که تصمیم گرفته بودم لاست عزیزم را دوباره ببینم، برای بعدش Game of Thrones را توی نوبت گذاشته بودم. اما هنوز سراغش نرفته‌ام؛ البته خودم نرفته‌ام! چون از حدود ده روز پیش، اتفاقی متوجه شدم که یکی از شبکه‌ها آن را، دوبله‌شده، پخش می‌کند. امروز صبح فصل اولش تمام شد ولی دوبله‌اش آن‌قدر فلان و بهمان است (ایراد نمی‌گیرم؛ در حد بضاعتشان کار کرده‌اند لابد و برای کسانی مثل مامان من که چشمشان درد می‌گیرد مدام زیرنویس‌ها را دنبال کنند فرصت خوبی  برای سریال‌دیدن است) بله آن‌قدر ناجور است که خودم از قهرمان‌های هفت اقلیمم خجالت می‌کشم دیگر دیدن آن را به این ترتیب ادامه دهم. قصدم این است سریال را در همان ساعت، با نسخة‌ اصلی و با صدای خود هنرپیشه‌ها ببینم. ولی نمی‌دانم چقدر موفق به اجرا خواهم شد. به این صورت دیدنش را توبه‌کار شدم ولی نمی‌دانم سر پیمانم خواهم بود یا، به‌قول شاعر، به‌جز از امشب و ...!

ــ عنوان مطلب را که نوشتم، این آهنگ شهرام صولتی را دلم خواست گوش کنم. پیدایش کردم و الآن از نت‌هاش و نرمای ریتمش و صدای دوست‌داشتنی خواننده لذت می‌برم.

خوراکی‌بازی

Image result for ‫بیسکویت 5 غله سلامت‬‎

اوف اوف اوف!

از بهترین بیسکوئیت‌های دنیا! چیزی که، اگر کارخانة‌بیسکوئیت‌سازی داشتم، دلم می‌خواست خودم تولیدش می‌کردم.

بیسکوئیت 5 غلة سلامت

چرکولک‌های دوست‌داشتنی وطنی

هفتة قبل:

کاش کناردستی موقع سرفه‌کردن جلوی دهانش را گرفته باشد!

با این حجم صدایی که تولید می‌کند، بعید می‌دانم خیلی دلسوزانه و متعهدانه این کار را کرده باشد!

نگاه نمی‌کنم گرفته یا نه. سعی هم می‌کنم نگاهش نکنم. این‌جور وقت‌ها رویم را برمی‌گردانم. فکر می‌کنم نگاه‌نکردن بهشان در جلوگیری از انتقال میکروب‌هایشان هم مؤثر است.

کاش این یکی کناردستی با غذاش پیاز نخورده بود؛ آن هم وقتی می‌دانسته قرار است از خانه بزند بیرون!


دیروز و روزهای دیگر:

کاش کمی عطر به خودش می‌زد ... کاش لباسش را تمیز می‌کرد .. کاش حمام ... بوها، بوووها!


اوه نه! من به حساسیت‌هام اهمیت نمی‌دهم؛ طوری که بیشتر اوقات این ظن را هم به خودم ندارم که حساس باشم. نه قصد دارم خودمان را در این زمینه از رفتارهای اجتماعی نقد کنم نه چیز بدی از اشمئزاز آن لحظه‌ها در خاطرم مانده که  آزارنده باشد.


یک یا دو سال پیش:

چه دختر خانم خوشکلی! اوووه، ... امیدوارم گوشی‌های هندزفری‌اش را، قبل از اینکه بگذارد توی گوشش، تمیز کند! خدایا! به‌وضوح دید که جلوی پایش، کف زمین مترو کشیده شدند! نه! بده من برایت تمیزشان کنم بعد بگذارشان توی گوشَت! وای نه! گذاشتشان توی گوش‌هاش! کاش گوش‌هاش چرک نکنند!


بارقه‌های خوشکل روشنایی:

از دیدن آدم‌های تمیز خوشکل خوش‌لباس توی مسیرم آن‌قدر مشعوف می‌شوم که بیشتر چیزهای نازیبای مرتبط و حتی غیرمرتبط را خنثی می‌کند.


پینیاچی [1]

مادربزرگم [2] در ذات خودش دیکتاتور و دیکتاتورپسند بود. برای همین هم از پلهوی پدر با احترام یاد می‌کرد. نتیجة کارها برایش خیلی مهم بود. هیچ‌وقت به‌معنای واقعی و همیشگی، بانوی حکمروای خانه‌اش نبود؛ شاید به همین دلیل دیکتاتور درونش خارخاری مداوم برای بیرون‌زدن داشت، باید خودی نشان می‌داد. حتی شاید به همان دلیل ابتدا-اشاره-شده هم درونش شکل گرفته بود. همة عمرش به او فرمان داده بودند.

فلانی هم از جهاتی شبیه مادربزرگ مشترکمان است؛ فرم اندامش، رنگ پوستش، تمایلش به دیکتاتوری و نگاه ناخودآگاهش از بالا که همیشه توی ذوق می‌زند؛ حتی سلیطه‌بازی‌هایش. این مورد آخر،‌ در مادربزرگه، به حد او زننده نبوده است. آها! چیزی که امروز عصر یادم آمد، نگاهشان به سوژه، وقتی دقیق می‌شوند، در چشم‌خانه، خیلی شبیه است و البته حکم‌دادنشان، بدون اینکه نظرشان اصلاً برایت مهم باشد: نه! من خوشم می‌آید. نه! من دوست ندارم.

ای به پالان خر قل‌مراد که چه احساسی دارید!

[1] ترکیب پینوشه و ماریاچی

[2] مادربزرگ آدم بدی نبوده، خیلی چیزها از او دارم و یاد گرفتم که بعضی‌شان از عناصر کلیدی شخصیتم حساب می‌شوند و در گذرگاه‌ها دستم را گرفته‌اند. اما این مورد آخر، در بچه‌فامیل، آن‌قدر چندش‌آور بوده که از فکر به‌ارث‌بردنش از دیکتاتورپسندکبیر هم بخواهم در یک تشت و با یک صابون بشویمشان.

وطنی

اُلد مش قاسم هز ئه فارم

ایایییاییوووو

بادیان

رازیانه‌های خوشبو را خالی کردم توی شیشة کوچک نسکافه؛ بوی مهربان دست‌ها و چشم‌های مامانم را می‌دهند و در پس آن، بوی خونِ گرمِ اعقابم را.

بوی رازیانه مثل رقص پری‌های مهربان است که مسئول پخش کردن گرد طلایی امیدواری روی سر دنیایند.


Image result for ‫رازیانه‬‎

از «نمی‌دانم چم شده بود» ها

خب به‌سلامتی ملنگ‌بازی‌ام، یک عالمه هایمیم تکراری دانلود کردم و بعد هم شوتشان کردم تو سطل آشغال!

دلداری‌نوشت: عیب ندارد؛ مهم این است که دارمشان.

آینه‌ها، آینه‌ها

تو تعطیلات وسط هفته، اپیسود پنجم جاناتان استرنج و آن پیرمرد بدعنق، با نام «آرابلا»، را دیدم. خیییلی خیلی ازش خوشم آمد! داستان حسابی گرم افتاد! دیروز هم ششمی را دیدم که همچنان داستان را رو به بالا پیش می‌برد و دلم از همان چند ساعت پیش برای جاناتان و آرابلا و چیلدرمس و اِما تنگ شد! فقط یک اپیسود دیگر مانده.

ـ لامصصب! آن ایدة کتاب مورد نظر و داستان پشت آن، که یارو لب چشمه برای استیون تعریف کرد، چه طنازانه و عالی بود! ماجرای ملاقات جاناتان با آن پیرزن گربه‌ای هم در ونیز خیلی بامزه بود.

Image result for jonathan strange and mr norrell old crazy lady

دختری به دنبال پارادایز


دیشب بخشی از کارتون دختری به نام نل را دیدم. یاد این افتادم که از سفرهاش، عروسک‌ساختن‌هاش، مصمم‌بودنش چقدر خوشم می‌آمد و البته از موها و کلاهش. یاد این افتادم چقدر موسیقی‌اش قشنگ و دلخراش است! بعدش یاد این افتادم که در دوران دبیرستانم مینی‌سریالی انگلیسی از روی این رمان دیکنز پخش می‌کردند که چقدددددر سیاه و ناامیدکننده و فلان بهمان بود؛ پیرمردی حریص و قوزی (کیلپ؟)  افتاده بود دنبال نل و او با پدربزرگ قمارباز بی‌اراده‌اش فرار می‌کرد. اصلاً یادم نیست آخر عاقبتش چه شد. ولی بعد این یادآوری‌ها، خواندن این کتاب دیکنز خودش را، در صف، جلوتر از خانة قانون‌زده قرار داد. فقط باید ببینم نامش چیست، ترجمه‌ای از آن هست یا خواندن مثلاً متن انگلیسی‌اش بشود یکی از فانتزی‌هام.

گشت‌وگذارنوشت:

ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة‌ سخت) که اسم شخصیت‌هاش بامزه‌اند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسنده‌هایی است که در هر اثرش دست‌کم اسم یکی از شخصیت‌هایش به گوش من بامزه می‌آید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی ساده‌تر، رواج اسم‌هایی در دوران نویسنده.

ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقه‌فروشی قدیمی .

ـ [این هم ترجمة فارسی‌اش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمی‌دانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کرده‌اند! متن کامل این ص را نخوانده‌ام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه می‌شوم یا نه.

ای‌کاش‌نامک

مامان‌بزرگ جوزفین گفت: صدایت را بِبُر، خفاش پیر کچل! همین الآن هم به‌اندازة کافی داریم عذاب می‌کشیم! من می‌خواهم بروم خانه!

ص 29

هممممممم!

ای کاش وقتی بچه بودم مجموعه کتاب‌های رولد دال را برایم می‌خریدند!

و البته کتاب‌های دیگری تو این مایه‌ها.

درحال‌خواندن‌نوشت: چارلی و آسانسور بزرگ شیشه‌ای، ترجمة شهلا طهماسبی.


کوچولوهای مغفول‌مانده

دوشنبه که حرف این کتاب‌ها شد به این فکر کردم که هیچ‌وقت شازده کوچولو را نخواندم! زمانی که مطمئنم اگر در دسترسم بود بیش از یک‌بار می‌خواندمش و حتماً عاشقش می‌شدم، که خب نداشتمش؛ زمانی هم مانده بودم کدام ترجمه را بخوانم و آخرش نتوانستم تصمیم بگیرم؛ زمانی هم احساس کردم آن‌قدر نقل‌قول درست یا نادرست از آن شده که اصلاً به خواندنش تمایلی ندارم؛ ...

ولی حالا احساس خلأ شازده‌کوچولویی می‌کنم چون دیگر دارد میوه‌اش می‌رسد؛ هم می‌دانم کدام ترجمه را دوست دارم بخوانم، هم در مسیری قرار گرفته‌ام که باید شازده کوچولو خوانده باشم و هم خودم بی‌نهایت کنجکاو و مشتاق شده‌ام.

ــفرموده‌نوشت: ترجمة شاملو جان درست و اصولی نیست. البته منظور زبان آن است؛ درمورد محتوا صحبتی نشد. بهترین و درست‌ترین ترجمه از آنِ قاضی، زوربای عزیز وطنی ، است. پس نتیجه گرفته‌ام ترجمة‌ ایشان و هروقت هم توانستم، ترجمة‌ ابوالحسن خان  نجفی را بخوانم.


درمورد ماهی سیاه کوچولو هم، چون همیشه خیالم راحت بوده در بچگی بیش از یک‌بار خوانده‌امش، پس دیگر به صرافت نیفتادم بار دیگری هم برایش وقت بگذارم. اما دیدم ای دل غافل! جزئیاتش و حتی پایانش را از یاد برده‌ام! پس این هم به فهرست بازخوانی‌هام باید اضافه می‌شد.


مورد دیگر تیستوی سبزانگشتی است که سااال‌ها اسمش را شنیدم و باارها تصور کردم چه داستانی ممکن است داشته باشد و تیستو چه شکلی است و ... اما دو یا سه سال پیش،‌ که خواستم کتاب را بخوانم بیش از چند ده صفحه نتوانستم پیش بروم. فضای آن غمگین بود برایم.

به هر حال، این‌ها از سر بهانه‌گیری است. باید برایشان وقت بگذارم.

ولی تغییر سیگارهای برگ از همه جالب‌تر بود!

ــ از اپیسود 17 فصل دوم خیلی خوشم آمد؛ همان که درمورد ماشین فیه‌روی مارشال است. از اول تا آخرش خیلی خیلی خوب بود. حتی بعضی جاها که داشت احساسی می‌شد و همین که می‌آمدم رقیق‌القلب شوم، با طنز کوچک به‌جایی فضا عوض می‌شد (مثلاً آخر کار فیه‌رو که داشتند هلش می‌دادند و چرخ‌ها قفل بود و ...). قیافة مارشال 16 ساله هم، با دندان‌های سیم‌کشی و جوش‌های روی صورت، خدااا بود :)))))


Image result for how i met your mother season 2 marshall's car


Image result for how i met your mother season 2 marshall's car

ــ شخصیت بارنی را چندان دوست ندارم (نه که ازش بدم بیاید یا نپسندم؛‌ اتفاقاً خوب است که چنین شخصیتی را می‌بینم؛ آن هم در کنار بقیه) ولی به‌نظرم سخت‌ترین نقش را نیل پاتریک هریس برعهده دارد؛‌ درآوردن چنین شخصیتی که بیننده به آن اهمیت بدهد و برایش مهم باشد چه می‌گوید و چه تأثیری بر دوستانش و سرنوشتشان دارد باید خیلی سخت و در عین حال جالب باشد.


اوراق ایام

خیلی خیلی هوس کردم دفتر برنامه‌ریزی‌م کلاسوری باشد یا فنری (البته اندازه‌اش بزرگ نباشد) چون نوشتن در این دفترها راحت‌تر است. ولی این دفتر خوشکله هنوز خیلی جا برای ثبت دارد.

تصمیم گرفتم از عناصر خوشکل‌ساز هم بیشتر استفاده کنم. پس سعی می‌کنم توی همین دفترم عملی‌شان کنم.

پ‌ن: دفتر من از مجموعة Graffiti notebook- Enchanted World و با این طرح جلد است

Image result for enchanted world graffiti notebook

داخلش هم تصویرهایی برای رنگ‌کردن دارد مثل این

Image result for enchanted world graffiti notebook

یا حتی خیلی کوچک‌تر و ساده‌تر. دفتر قشنگی است که شهریور 95 اتفاقی پیداش کردم. اوایل که خریده بودمش، فکر می‌کردم کاش یک طرح متفاوت دیگرش را هم می‌گرفتم ولی چون خیلی روی کاغذ نمی‌نویسم و دفتر لازمم نمی‌شود منصرف شدم. بعد هم متوجه شدم اگر سیمی بود خیلی دفتر بهتری می‌شد؛ درواقع، برای من عالی می‌شد.


شبیه سرخپوست‌هاست

هروقت سریال قصه‌های جزیره پخش می‌شد، سعی می‌کردم دقت کنم تا بدانم، در بخش هنرپیشه‌های مهمان، Michael Mahonen (گاس پایک) هم هست یا نه.


Image result for michael mahonen                    Image result for michael mahonen



دانلود در وقت اضافه

وقتی از سرعت کهکشانی و زمان مجانی برای تکمیل دست‌کم یک فصل از سریالت استفاده می‌کنی!