نیپِ درون

از دیروز که عشق موشی در من شکوفا شده، دلم می‌خواهد توی مترو، یواشکی، خرده بیسکوئیت و چند تکه شکلات ژله‌ای نرم شیرین بریزم پایین سکوها. شاید نیپ و دوستانش خوششان بیاید. احتمالاً بعضی وقت‌ها هم کاغذهای رنگی خش‌خشی و تکه‌های کارت پستال، مهره‌های رنگی یا پیکسل‌های خراب‌شده و ... بیندازم آن‌جا تا نیپ بردارد و اتاقش را خوشکل کند.

دیروز البته یاد دوره‌ای از زندگی خودم افتادم که، مثل خیلی از بچه‌ها، خنزرپنزر جمع می‌کردم؛ از پوست آدامس و شکلات و تکه‌های تصویری مجله‌ها گرفته تا هر چیز رنگی و خاص دیگری که برایم چشمگیر بود یا فکر می‌کردم ممکن است روزی به دردم بخورد.

الآن هم خیلی عوض نشده‌ام؛ حتی تعریف خنزرپنزرهام گاهی بر همان چیزهای خیلی قدیم منطبق می‌شود، فقط گسترده‌تر و متنوع‌تر شده‌اند. نیپ درونم هنوز توی راهروهای مترویی مغزم دنبال پرِ نجات‌بخشش می‌دود تا به «آنجا که سقف ندارد» برسد؛ جایی که ارزش روبه‌روشدن با «هیولاهای موش‌خوار» را داشته باشد؛‌حتی اگر امنیت «شیرینی‌باران»‌ و «شکرریزان» را نداشته باشد.

Image result for The Subway Mouse

موش‌ها و آدم‌ها یا ماجرای شیرینی‌باران و سس

دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذت‌بخش بود!

Image result for ‫شکوه حاجی نصرالله‬‎

شکوه حاجی نصرالله

این خانم دوست‌داشتنی نازنین خوش‌صدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهام‌بخشش شدم.

Image result for The Subway Mouse

دیروز، بعد از مدت‌ها، با نگاه پرانرژی و به‌معنای واقعی نافذی روبه‌رو شدم و دلم می‌خواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!


کتاب دوم هم این بود

Image result for ‫بابای من با سس‬‎

که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.

انقلاب، کارگر شمالی

دیروز عصر، احساس کردم کسی که آن سه رؤیاگیر بزرررگ (و تقریباً بدرنگ) را توی تراس با نرده‌های سفید (زیر طبقه‌ای که تابلوی «کافه ایما» را بر خود دارد) نصب کرده حتماً مثل من ذهنیات کنترل‌نشده‌ای دارد و عجله هم دارد که فقط از شر هیولاهای بدش راحت شود.

Image result for ‫کافه ایما انقلاب‬‎Image result for ‫کافه ایما انقلاب‬‎



جاری همچون ارس

یادم نیست کلاس اول بودم یا دوم (بیشتر به‌نظرم می‌رسد کلاس دوم بودم) که، از میان اندک کتاب‌های توی تاقچة انتهای اتاق در آن خانة توی دامنه، کتاب بی‌ادعا و نحیف با موج‌های ارس به دریا پیوست را برداشتم و خواندم. امروز صبح که دانلودش کردم و نگاهی سرسری به آن انداختم، متوجه شدم آن روزها حتماً معنای نصف کلماتش را نمی‌دانستم و شاید مفهوم بیش از نصف جمله‌ها را درک نمی‌کردم. اما بیش از همه، چند صفحة‌ اندکِ مطلبی را یادم بود که برادر صمد، در یادبود او، نوشته بود. ماجرای کفش‌ها کمابیش یادم بود و چیز عجیب دیگری که در خاطرم مانده این است که برای این بخش از کتاب و بخش دیگری که الآن خاطرم نیست گریه کرده بودم! منی که تا سال‌ها بعد از آن برای هیچ فیلم و کتابی گریه نمی‌کردم! و یادم آمد که چند جملة ابتدایی نوشته‌ای دیگر در این کتاب که این‌طور شروع می‌شد «بچه‌ها، صمد مرده است» خیلی ناراحتم کرده بود و کتاب را با اندوه بسیار به خودم می‌فشردم. انگار فرد عزیزی را از دست داده بودم. طبیعی است؛ با آن چند صفحه مطالب بی‌پیرایه اما تأثیرگذاری که دربارة صمد نوشته شده، همین الآن هم دلم می‌خواهد کاش معلم شده بودم و در روستاهای گوناگون جای‌گیر می‌شدم؛ یک زندگی کولی‌وار سالم مفید!

فکر می‌کنم خواندن همین کتاب باعث شده بود چند ماه بعد که چشمم به ماهی سیاه کوچولو در بین کتاب‌های پدرم افتاد آن را هم بخوانم. گرچه داستانش برایم شیرین و برانگیزاننده نبود و به اندازة افسانة محبت و افسانه‌های آذربایجان دوستش نداشتم و حتی شاید 1-2 بار بیشتر نخواندمش. فقط یادم است که کلمة «سقائک» (مرغ سقا/ حواصیل/ پلیکان) برایم سنگین بود و پدربزرگم درست‌خواندن آن را به من یاد داد.

Image result for ‫با موجهای ارس‬‎


اما افسانة محبت خیلی شیرین و دوست‌داشتنی بود. از آن فضایی خیال‌انگیز در باغی سرسبز و ساکت به یادم مانده و عشق محو دو نفر به یکدیگر که یکی‌شان بیشتر تلاش می‌کرد. افسانه‌های آذربایجان هم کتاب مقدس تابستانه‌ام شده بود و بیش از همه ماجراهای آدی و بودی، افسانة آه و فکر کنم آلتین توپ را دوست داشتم. دو یا سه سال بعد هم داستانی به تقلید از سبک قهرمانی افسانه‌ای این داستان‌ها و تلفیق آن با کتاب دیگری دربارة افسانه‌های روسی نوشتم که البته بیشترش کپی بود.


Image result for ‫کتاب افسانه محبت‬‎

بهرنگی درباره‌ی خودش گفته است: «قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمی‌بود، به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیش‌تر نصیب تو نمی‌شود».

بعد از دیدن سریال قصه‌های جزیره

ولی من اگر پایم به جزیرة پرنس ادوارد برسد، حتماً از این خاک سرخش یک مشت برمی‌دارم و می‌ریزم توی شیشه تا برای خودم نگه دارم.

Image result for prince edward island Road to avonlea

Image result for prince edward island Road to avonlea

توانایی‌های شگرف من

عصری داشتم فکر می‌کردم اگر قرار بود در سیرک کار کنم، دوست داشتم بتوانم ترکیب  آب و کف را در دهانم نگه بدارم و بعد، از سوراخ‌های بینی، حباب‌های بزرگ و کوچک و چه بسا در شکل‌های جورواجور بیرون بدهم. شاید ابتدا از قلب و هرم و مکعب شروع می‌کردم و بعدتر هم لابد به شکل جانوران و ... شاید حتی مکان‌های گوناگون؛ از اهرام مصر و معابد باستانی گرفته تا خانه‌های ییلاقی و شاید هم کشتی در حال حرکت بر روی امواج ... اوه! خیلی حرفه‌ای شد! باید گیس‌هایم را در این کار سفید کنم!

یک کار دیگر هم که شاید آسان‌تر باشد این است که روی نوک بینی‌ام، وارونه، بایستم و کم‌کم در حد چند سانتی‌متر از زمین فاصله بگیرم. برای این کار، ترجیح می‌دهم از راه گوش‌هایم نفس بکشم! چون وقتی بینی‌ام نزدیک سطح زمین است تنفس کمی چندش‌آور و تمرکزبرهم‌زن به‌نظر می‌رسد.

کار دیگری که فکر کردن به آن برایم جالب و مفرح آمد رقصیدن به سبک‌های دلخواهم روی طناب بندبازی است.

فکر می‌کنم کلاً برای تمامی این کارها باید به استخدام کولی‌های آشنای ملکیادس [1] دربیایم.

Related image

وسترن مرکزی

دیروز غروب که بار دیگر بخشی از انیمیشن کوکو را دیدم، با دیدن دمپایی‌کشی آبوئلیتا، یاد مادران ایرانی افتادم و اسلحة سردشان، دمپایی، و اینکه نشانه‌گیریشان خطا نمی‌رود!

Image result for coco abuelita

مخصوصاً اینجا که، به‌سرعت برق و باد، برای سگ بیچاره دمپایی پرت کرد.


Image result for coco abuelita

این ابتدای حرکتش است؛ پایش را با حفط تعادل می‌دهد بالا و اسلحه را بیرون می‌آورد

اکوی آلن

ویدئویی از کانال خوابگرد دانلود کردم که ظاهراً آلن دو باتن در آن صحبت می‌کند. خیلی کنجکاو، چند ثانیه از ابتداش را دیدم؛ شاخ درآوردم! هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم دو باتن این شکلی، به این جوانی، باشد! راستش بیشتر اوقات اگر تصویری از او در ذهنم می‌آمد، شخصی در هیئت اومبرتو اکو بود که نمی‌دانم چرا. برای خودم جالب است چرا تا حالا دبنال تصویری از این نویسنده نبوده‌ام.

سندباد در خانة رؤیاها

اواخر مهر امسال، خواب می‌دیدم (از ابتدایش یادم نیست) در فضایی هستم که شبیه خانه‌ام است (خانه‌ای که توی خواب مال من بود) جایی که نور چندان مستقیم نمی‌گرفت و راهرویی دراااز داشت و از سویی هم، مکانی عمومی بود؛ جایی که آدم‌هایدیگر هم رفت‌وآمد داشتند. احتمالاً توی خوابم از خانه‌ام به آن مکان می‌پریدم و برای حذف بدیهیات و بیخودیات، ذهنم پرش‌ها را بریده است. می‌دانستم مجموعه داستان خیلی باریک و لاغری نوشته‌ام که قرار است نشر چشمه، با جلد طوسی کمرنگ، چاپش کند. یادم نیست داستان‌هایم درمورد چه بودند اما از قوتشان مطمئن بودم. بعدش که ظاهر خانه‌ام را با وضوح بیشتری دیدم، احساس امنیت به من می‌داد اما هنوز به‌شدت مستطیلی و باریک و کشیده بود و حتی دیوار اتاق انتهایی آن را می‌شد با دست از پایینش گرفت و جابه‌جا کرد!

بیدار که شدم،‌اسمش را گذاشته بودم خانة با دیوار زپرتی.

پریشب اما ته خوابم، می‌دیدم دارند خانة قدیممان را مرتب می‌کنند؛ بازسازی و تمیزکاری بعضی جاهاش. کمی نقشه‌اش فرق داشت؛ معقول نبود اما من دوستش داشتم. طبق معمول، زاویه زیاد داشت و کمی پیچاپیچ بود. سرامیک‌های هال را بزرگ و به شکل تخته‌های شکلات قهوه‌ای عوض کردند و بعد، بلافاصله، اتاقی کوچک اما دنج و مرتب و با چینش و بیشتر وسایل مطلوب من مهیا کردند که عاشقش شدم. روتختی آن ضخیم و شبیه بافته‌های امریکای لاتینی بود.

کش بیا لطفاً!

امروز هوا یک‌جور خاصی خوب و خاص و دلپذیر و دوست‌داشتنی و سرخوشی‌آور و ناناز و بغل‌کردنی است  که واقعاً دوست ندارم روز تمام شود یا حتی آفتاب خیلی بتابد. از آن بارش سرصبح و نمداربودن محیط و ابرهای تیره خیلی خوشم می‌آید.