یورش شمشیرها و امنیت نیومون

انسان‌های زنده به جنوب رفتند و استخوان‌های سرد بازمی‌گردند. حق با ند بود؛ جای او در وینترفل بود. اینو گفت ولی من گوش دادم؟ بهش گفتم: «برو، باید دستِ رابرت باشی؛ به‌خاطر خاندانمون، به‌خاطر بچه‌هامون». تقصیر من بود؛ من، نه کس دیگه ...

راب [شرایط پیمان‌نامه را برای پیک/ گروگان می‌خواند]: سوم، شمشیر پدرم، آیس، اینجا در ریورران، به من تحویل داده شود.

تا حالا، هر بار پیش آمده، فکر کرده‌ام که خواندن کتاب دوم سخت‌تر از خواندن باقی کتاب‌هاست. با آن همه اتفاق که در نیمه‌ی دوم کتاب اول رخ داد، دربه‌دری عزیزان و خون و خون و ناامیدی، ... انگار مجبور باشم هر بار با تک‌تک قهرمان‌های کوچک (واقعاً کوچک؛ چون بیشترشان زیر بیست سال دارند!)، روی پاهای لرزانم فشار بیاورم بلکه قدری بتوانم بایستم و چند قدمی بردارم. تازه آینده‌ای هم متصور نیست بین این همه خون و آتش ... فقط باید پیش رفت، گاهی فقط فرار.

...

کتلین گفت: خونریزی بیشتر پدرت یا پسرهای لرد ریکارد رو بهمون برنمی‌گردونه. پیشنهاد لازم بود ولی آدم عاقل شرایط دلچسب‌تری پیشنهاد می‌کرد.

ـ دلچسب‌تر از این بود، بالا میاوردم.

...

کتلین متوجه شد پسرش با نخوت به او نگاه می‌کند.جنگ باعث این رشد سریع شده یا تاحی که بر سر گذاشته؟

...

همه‌ی فرزندان ادارد فصل‌هایی به نام خودشان دارند جز راب (و البته ریکن، که خیلی کوچک است و طبیعی است. چون ذهنیات جدی و منطقی ندارد که نویسنده بخواهد در سرش باشد و از دید او چیزی بنویسد). راب، تا جایی که یادم مانده، تقریباً‌ همیشه از دید مادرش روایت می‌شود؛ حتی چیزی که ممکن است در سرش بگذرد. راب، کسی که کت بیش از همه به او امید داشت، فرزند ارشدش و شبیه‌ترین پسر به خانواده‌ی کت.

راب: شاید شاه‌کش رو با پدرم مبادله می‌کردم؛ اما ...

کتلین: اما نه درعوضِ دخترها؟

صدایش به سردی یخ بود: دخترها اون‌قدر مهم نیستند، مگه نه؟

راب پاسخی نداد اما دلخوری در چشمانش مشهود بود. چشمان آبی، چشمان تالی‌ها، چشمانی که کتلین به او داده بود، او را رنجانده بودند. اما بیش از آن به پدرش رفته بود که آشکار کند.

«برازنده‌ی من نبود. خدایان، رحم کنید! چه بلایی سرم اومده؟ اون داره نهایت تلاشش رو می‌کنه، می دونم، می‌بینم، ولی ... من ند رو از دست دادم؛ صخره‌ای که پایه‌ی زندگیم بود. طافت ندارم دخترها رو هم از دست بدم ...»

×××

تقریباً یک‌هفته‌ای شده که امیلی می‌بینم. امیلی عزیزم در نیومون. اول اینکه تا حالا فکر می‌کردم این سریال هم، مثل آن شرلی و قصه‌های جزیره، کار سالیوان باشد. ولی فکر نکنم، چون اسمی از او ندیدم. بعد هم، به نظرم این سریال (نه لزوماً داستانش در کتاب) به واقعیت زندگی نزدیک‌تر باشد. آن شرلی را به خاطر فضای خاص و یگانه‌ی پرنس ادوارد دوست دارم، قصه های جزیره را به خاطر پرداخت شخصیت‌ها (تاحدی) و باز هم پرنس ادوارد در فصل‌های متفاوت، و امیلی را به خاطر واقعیتش، با همه‌ی تیرگی و تلخی‌هاش. شخصیت مورد علاقه‌ام هم جیمی موری است.

نزدیک شدن سازنده‌ها به شهودهای امیلی را هم خیلی دوست دارم. بچه‌گانه ولی باورپذیر است. خاله الیزابت، سرسخت‌ترین فرد بین این تیپ خاص که مونتگمری خلق کرده، به اندازه‌ی ماریلای نازنین و خاله هتی دوست‌داشتنی است. خاله لورا عین روح‌هاست؛ خیلی هم شفاف است. انگار گاهی اوقات می‌شود از ورای او آن طرف را دید! هم به خاطر شخصیت خودش است و هم توسری خوردن و نادیده گرفته شدن از سوی الیزابت و، بالطبع، آدم‌های معدود دیگر. با ورود امیلی، قانون‌شکنی و نه گفتن به الیزابت آغاز می‌شود و کم‌کم جا می‌افتد. اما خاله الیزابت همیشه کاملاً‌ کوتاه نمی‌آید. برای هر دفعه، مهمات در سنگرش دارد.

ایلسه برنلی شیطان و گاه بددهن همیشه دوست‌داشتنی است. عاشق امیلی است و خالصانه با او دوستی می‌کند. به نظرم پِری میلر از تدی کنت خوش‌تیپ‌تر و کمی مهربان‌تر است. فقط وقتی دهان باز می‌کند، زیاد حرف می‌زند و مدل حرف زدنش مرا یاد قدقد کردن مرغ‌ها می‌اندازد. اوه اما این دین پریست توی سریال خیلی جای تأمل داشت. البته با شخصیت کتابی‌اش فرق دارد اما این فرق‌ها در سریال به نفع اوست. حتی دوست دارم امیلی را سرزنش کنم که در پایان با او ازدواج نمی‌کند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد