آدم‌ها، آدم‌ها!

در آخرین روزهای دی‌ماه که ناخودآگاه یاد دکتر هاوس افتادم، هم دلم برایش تنگ شد هم به این زاویه توجه کردم که چقدر آدم‌ها، بعد از آشنا شدن با آن‌ها یا حتی گذراندن زمانی خاص در کنارشان و تغییری که ممکن است بعد از آن دوره داشته باشند، متفاوت و جالب و شاید گاهی پس‌زننده باشند!

مثلاً اول فکر کردم چقدر دکتر هاوس را در همان حالت شیطان‌صفت و بددهن و مارمولک بودنش ــدر یک کلام، دیوث بودنش‌ــ دوست دارم. فکر می‌:نم فصل هفتم سریال بود که آن تغییر در زندگی‌اش پیش آمد و به ـشایدـ مهم‌ترین نیت پنهانی قلب و احساسش رسید؛ ولی من نمی‌توانستم مثل گذشته دوستش داشته باشم. چشم‌هایش، حالت نگاهش، رفتارهاش طوری شده بود که دیگر کاملاً «هاوسی» نبود و این نصفه‌نیمه بودن لطمه‌ی بزرگی به علاقه‌مندی من به شخصیتش می‌زد. فکر کردم اگر او دوست من بود، در این دوره‌ی زندگی‌اش، رفتارم با او چطور می‌بود؛ چقدر می‌توانستم دوستش داشته باشم و ... . به این نتیجه رسیدم که رجینا و رامپل واقعاً درست اشاره کرده‌اند؛ درمورد همان چیزی که نقطه‌ضعف بزرگ همه‌ی انسان‌هاست. همان چیزی که دامبلدور هم در انتهای کتاب پنجم به هری گفت. همان چیزی که بیشتر اوقات مایه‌ی شادی و تفاخر انسان‌هاست.

و به این فکر کردم که وقتی آدمی از آدم‌های زندگی‌مان تغییر می‌کند، باید حواسم باشد که قرار است با او چه کنم. آیا همچنان به همان اندازه‌ی دکتر هاوس دوستش خواهم داشت که بتوانم از سر گذراندن این تغییرها را در کنار او تحمل کنم یا از چشمم می‌افتد یا ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد