فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه میدانم!
باید وقت بگذارم برای کتابش.
این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفتهی اوست! و آن دیگری بهترتیب: کمتر، گیج، نه.
خوب، طی این مدت دو جلد دیگر از مجموعهی دُری قشنگم را خواندهام و آخرین جلد باقیمانده را دیشب شروع کردم (جایزه به خود). این دو هفتهای هم قدری استرس و حرص به خودم دادهام و چند شب خواب ناآرام داشتهام (بابت برنامهریزی منحصربهفرد خفنم) اما حالا یکجور قشنگی در آستانهی رهاییام انگار.
ولی چنان به کتاب کودک و نوجوان بسته شدهام که نمیتوانم سمت کتابهای بزرگسال بروم!
الآن هم جرمی فینک و این کتاب را ممنوع کنید نیمهکاره ماندهاند. فکر میکردم اولی خیلی خوب باشد ولی تا اینجا که نمیتوانم نظری داشته باشم. دومی هم متنش در صفحات ابتدایی جذاب نبوده (برعکس بازخوردها) و باید ببینم چطور پیش میرود. شاید هم دوباره از ابتدا بخوانمش.
دو روز پیش، نصفهنیمه فیلم سال دوم دانشکدهی من را دیدم. کنجکاو بودم تهش چه میشود که نشد ببینم. اسم فیلم را هم حتی نمیدانستم. دیروز پیدایش کردم و از اول تا آخر دیدمش. جای تعجب بود که چرا این تعداد هنرپیشهی شاخص توی فیلم بود! بعد اینکه از هنرپیشهی اصلی (نقش مهتاب) خیلیییی خوشم آمد؛ چقدر هنرپیشهاش خوششششکل بود! نقشش را هم دوست داشتم و بهش حق میدادم ولی شاید کامل نفهمیده باشمش. اینکه چرا آنطور رفتار میکرد. بهنظرم بیشتر تحت تأثیر عذا بوجدان بود و زیادهازحد ترسید و از انتخابش در آخر فیلم هم خوشم نیامد! دلش با چیز دیگری بود ولی انگار خودش را تنبیه کرد ناخودآگاه. اصلاً فکر میکنم علی هم همین کار را کرد. برایم سؤال بود چطور از آوا،که شبیه یک ربات خودخواه بود، خوشش آمده!
مسخرهباز را هم گرفتم برای وقتی دیگر. دو فیلم دیگر هم از علی مصفا پیدا کردم و دلم میخواهد آنها را هم ببینم.
اتفاقی متوجه شدم یکی از سریالهای خاص سالهاااااا پیش پخش میشود؛ کجا؟ آیفیلم.
و از امروز صبح، مشتری شدهام!
باجناقها، در نقش پدر و پسر :)
آواز تیتراژ پایانی
انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشنهای جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساختههای Tomm Moore فکر میکنم که بخشی از دوتا را دیدهام و عاشقشان شدهام. وقتی جستجو میکنم، میبینم چه انیمیشنهایی ساخته! یکیشان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!
جالب اینجاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف میزند و این یعنی دیدنِ دوبله بیدیدندوبله!
extraordinary things only happen for extraordinary people
این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری!
فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بیسرانجامش میایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جملهی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوقالعاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمیآید. شاید بهخاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشتهای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشمهای فراخ از وحشت، ارتعاشهای جدید اطرافم را درک نمیکردم و از بوی پنیر کپکزده حالم بد میشد.
فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود و بهقول خودش، سر و چشم داشت، مینشست پای دیدن سریالهای ترکی و بادقت سرنوشت قهرمانهای آبکی پرزرقوبرق را دنبال میکرد و حتماً خلاصهای از داستانها را برای من هم تعریف میکرد؛ بس که شیفتهی بهسرانجامرسیدن خوبها و بدهای داستانها بود.
ـ شیطان کوچکم درِ گوشم زمزمه میکند که چقدر دلش میخواهد این دخترهی چشمسفید با آن مردک پیرپاتال پررو ازدواج کند؛ البته وقتی که مردک ورشکست شد!
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!
از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت.
نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده.
یهودا هم قیافهاش کلاً یکطوری است که فکر میکنم بازی در نسخهی فارسی فیلم را میشود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد!
موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه صحنههایی که به خوردمان دادند!! ایح ایح ایح!
ـ فیلم را ندیدم؛ ترجیح میدهم این وقت را بگذارم برای دوبارهخواندن کتابش.
* دقیقاً یادم نیست از کی این خوره به مغزم افتاده که با دیدن بعضی فیلمها و سریالهای خارجی، شروع میکنم به چیدن مهرههای وطنی برای ایفای نقشها؛ مثل یک بازی جالب ذهنی.
[فیدیبو] هم کتاب را دارد.
اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.
خب عالیجنابان سریالساز!
شما که کاری کردید که فلانی بشود مادرِ مادر خودش، ببینم میتوانید داستانی بسازید که طرف مادر خودش باشد؟
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را میخواندم.
همینطوری شوخیشوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفتهام و بالاخره بعد بیش از یکدهه دارم میخوانمش.
ـ دااااررررک میبینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیدهای روبهرو بشوم (بعضیها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجرهنامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت میتوانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمیآید که چنین قانون زمانیای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سنوسال متفاوت در «یک زمان» (بهزعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.
فقط اینکه یکبار حدس زدم آن هودیپوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید اینطور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.
ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانیهای فیلم و سریالها خوشکلتر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکیدرمیان صدای آلمانی/ انگلیسی داشتند تا اینجا. خیلی هم خوشوقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.
کاش سیمینها و نادرها راه خوبی داشتند همیشه برای با هم ماندن؛ حتی شاید دوری موقتی ولی بدون جدایی.
ـ تا چند روز پیش، واقعاً جرئتش را نداشتم این فیلم را دوباره ببینم.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاوردهاند؛ هی حرف میزند و وسط حرفهاش اشاره میکند که «آدم اولش فکر میکنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم میگوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنهی تلخی میزند و خب، اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتریها باید دوستش داشته باشند! تازه، بعدش هم میگوید هری پاتر را دهبار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).
آخر آدم چنین فردی را زندانی میکند نادانها؟
* این فیلم را سهبار است که، منقطع و مقطع و...، میبینم ولی گویا هنوز کامل ندیدهامش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشهای از ذهنم را مشغول میکند.
ـ الله الله از ابتدای فیلم! آنجا که همکار صمد دنبال صاحب سایه میدود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفهکننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک و... اینکه ظاهراً هیچکس هم تا ابدالدهر نمیفهمد آن فرد که بود و چه شد ولی، در عین حال، میلیونها تماشاگر میدانند!
ـ فکر کنم چند دقیقه از ابتدای فیلم را حذف کردهاند. دیروز عصر، نسخهای پخش شد که رئیس صمد در دفترش بود و صمد و شناسنامهاش. ولی امروز که ابتدای فیلم را در نت چک کردم، چنین صحنهای نبود. فکر کنم، در نسخهی نهایی، به همان چند جملهی صمد و همکارش در ماشین بسنده کردند و آن گفتگوی دیگر حذف شد.
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و صحنههای مورد نظر، از سرخوشی میکشد برایم عادی نیست.
معتقدم، همانطور که هر شهر به یک الایِس احتیاج دارد، به یک یا چند صمد هم نیاز دارد.
ـ ولدمورت ماجرا:
امروز صبح، ابتدای فیلم را دیدم؛ دو-سه نفری داشتند بحث میکردند سر اینکه ناصر باهوش است و از طرفی هم، نه بابا! دارید بزرگش میکنید و ...
اتفاقاً من هم دیشب داشتم همین را میگفتم؛ که ناصر خاکزاد همچین باهوش هم نبود. بیشتر یاد خلافکارهایی مثل ولدمورت میافتادم که بر اثر مشقتهای ناجوانمردانه و شکنندهی دوران کودکی، مجبور میشوند روی پای خودشان بایستند و گاه حتی دیگران را هم حمایت کنند و وقتی به جایی میرسند، چنان بیخودی به خودشان متکی میشوند که دیگر هیچکس را قبول ندارند. مثلاً خاکزاد وکیل درستوحسابی نگرفته، دوروبرش را آدمهایی گرفتهاند که فقط نیاز به کمک دارند،...
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.
از آن فیلمهای جگردرآور و روی اعصاب است اما بهشدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد میکشید انگاردل من خنک میشد. چقدر حرفکشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجانانگیز و وحشتآور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچهی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانهاش بود؛ ... مدام فکر میکنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگیاش چطور ظاهر میشود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.
ـ به چه حرفهای مشغولید؟
ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعمهای جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برقآسا در محصولاتش بسیار استقبال میکند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بستهی محصولات را برای عدهای از دانشآموزان هاگوارتز یا بچههای فامیل و همسایه میفرستد. نمیخواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمیتوانیم عوض کنیم.
****
[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکهام میشود.
+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.
1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!
Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیتها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر میکنم از آن سریال کنسلیهاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیقهایی دارد که بین دو فصل ایجاد میکنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.
2. زندانی آسمان هم خوب پیش میرود؛ رسید به صفحهی صدم! بعد از مدتها،کتابخوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعهای سهجلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.
و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانهی [گورستان کتابهای فراموششده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه میشود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شدهاند (اینطور که متوجه شدهام، فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دستکم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).
خوانندههای ایرانی جلد یک ازش تعریف کردهاند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!