Damnation خفن را تراکتوری میبینیم و قرار بود امروز تمامش کنیم اما دیدم 10 اپیسود است نه 8تا! لابد دوتاش میماند برای روز دیگری.
فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!
معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
ـ حدود یک هفتهی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود!
یکی از جذابترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظرهی آسمانی پشت سرش را، چشمبسته، برای پسرش شرح میداد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و حیاط وسییییعش و آن دریاچهی کنارش هم دیگر خودِ خود بهشت!
فیلم، با همهی عاطفیبودن و قدری اشکانگیزبودنش، در دستهی کمدی قرار گرفته و الحق که از پس همهچیز نسبتاً خوب برآمده. جمعه هم دوباره دیدمش و امروز صبح هم دقایقی از آن را؛ تا اینکه فهمیدم نسخهی احمقانهسانسورشدهی آن است! ای تو روح کجسلیقهتان که نمیدانید کجا را چطور ببرید!
ـ مدیچیهای قشنگم هم رو به اتماماند. با این وضعیت کرونا، مشخص نیست کدام سریالها معلقاند و کدامها تمام شدهاند و .. مثلاً فقط یک اپیسود از فصل سوم لیلا و لنو گویا ساخته شده!
«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد.
همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمانها، بهتر نبود سرچ میکردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم میدهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).
[1]. مداخلهی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟
ـ نتیجهی سرچ: Melissa McCarthy
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید.
کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو میبافم.
سریال جدیدی که کوچولوکوچولو میبینم Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگبنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جستهگریخته و خیلی پخشوپلا سرجایشاناند و حالم را خوب میکنند.
«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسندهی جدید دوستداشتنیام خواندم که خیلی کمحجم و گوگولی است به نام مردی که بطریهای اقیانوس را باز میکرد.
کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].
[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بندهی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسهی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بیبروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان میگویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغداغ از انتشاراتی تحویلم میدهند و میخوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خواندهام؟!)
بینهایت خوشوقتم که همراه آریای عزیزم تمرین میکنم. او با سیریو فورل شمشیربازی میکند و من این سمت صفحهی تلویزیون لانج میزنم. او روی شصت پا میایستد و من هم احساس میکنم دارم رقصندهی آب میشوم.
بهرسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکهی بیشرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکهتکه کردی، حسود بیببیب!
این را هم یادم رفت بگویم:
چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوای حسین علیزاده فکر کردهاند.
اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان، اینهایند:
ـ نینوا
ـ آهنگهای یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان
ـ بعضی سهتارنوازیهای جلال ذوالفنون
ـ بعضی آهنگهای فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضیشان را هم نمیشناسم!
1. بخشهایی از فیلمی را دیدم که دختر بلوند خوشکلی در آن بود و با پیرمرد شَل و شلختهای در زیرزمین دنج بانمکی زندگی میکرد و فلان و این حرفها. از آنچه گذشت و گفته شد، حدس زدم ساختهی وودی آلن باشد و درست بود. دختره هم بدجور آشنا میزد. بعدتر فهمیدم دلورس خانم سریال وستورد است. البته آن آشنایی اولیه ذهنم را سمت دیگری میبرد و راستش تعجب کردم وقتی فهمیدم این همان است؛ مخصوصاً از لحاظ تن صدا. خلاصه باید وقت بگذارم و کامل ببینمش.
این خانم، چقدر وقتی موهایش این مدلی است (بالازده،همراه با اندکی چتری) خوشکلتر است!
وقتی پدره هم در آستانهی خانه به زانو افتاد و شروع کرد دعاکردن، پیرمرده شاکی شد که: چرا هرکی دعا و استغاثه داره پا میشه میاد درِ خونهی من به زانو میفته؟ (نقل بهمضمون) که جای بسی غشکردن از خنده داشت!
هههههه! اینجا!
2. آلبوم بهشتی و جاودانهی نینوا را گوش میدهم و باید یادم بماند موقع مردن به آن فکر کنم.
جالب اینجاست در فیلم هم، به موسیقی اشاره شده بود!
ــ داستان امروز از آنجا شروع شد که، اتفاقی، اجرای بخشی از نینوا را با گیتار الکتریک دیدم و شنیدم که برگرقصانی [1] بود برای خودش! تازه امروز فهمیدم چرا از این ساز خوف نمیکنم و دوستش دارم. به نظرم تقلیدی زمینی از صدایی است که مرا یاد نواهای بینستارهای و کهکشانی و این چیزها میاندازد. حالا این سازْ نینوا را اجرا کرده! چه شود! چه شده!
چقدر خوشبختم که در کودکی، این موسیقی با تارهای قلب و ذهنم عجین شد؛ حتی اگر خودخواسته نبود. خیلی دوست دارم بدانم احساس خود حسین علیزاده در قبال این اثرش چیست، توصیف و بیانش نه؛ اینکه اگر آدم بتواند، درون ذهن و روحش رسوخ کند و آن را با روح خودش درک کند. میشود؟ شاید باید روحی با کیفیتی مشابه آن روح داشته باشی تا بفهمی. شاید هم نه، همان اشتراک ازلی روحی کفایت میکند.
بعضی وقتها جای حضرت داوود را خالی میکنم.
[1]. شبیه همان پشمریزان و مشابهاتش؛ منتها والاتر و مقبولتر.
آخرررررررررشب، همان ساعتی که روحها آزاد میشوند، بیدار بودم و داشتم لیلاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشدهی اسکالی همراهی میکردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش میشد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (همزمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 میشوم!
خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیهاش کی میآید و بالاخره چه میشود و...
اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبتبهخیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد!
1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشیصفت بود!
2. ماجرای دوستان آدام چه؟ لابد گرگ خوردشان! استخوانهاشان چه؟
باز من «خوشکل» پیدا کردم!
[1]. «برلین»؛ اشتباه من درمورد نام سریال.
یادداشت مربوط به 6 خرداد 99
مرض دارید یک وقتهایی فیلم بامزه با هنرپیشههای جذاب پخش میکنید که من قصد شیرجهزدن در کار و زندگیام را دارم؟ مرض دارید؟
راهحل: پیدایش کردم برای دانلود
ضدحال: وقت دیدنش همین ساعت از همین روز بود، من میدانم!
کیانو ریوز خلبازی درمیآورد و وینونا رایدر، چقدر هرچه میگذرد خوشکلتر میشود!
یک بهشتـ برـاوـ حلالی پیدا شود به این مرد بگوید: ریشت را بزن، موهات را هم از توی صورتت جمع کن!
چرا دوست داری شبیه لوزیای باشی که دچار یأسفلسفی شده، ولی همچنان به کار برای هالیوود ادامه میدهی؟ لااقل پاشو برو برای کمپانی دیگری کار کن که کسی امکان و اجازهی اخلاقی انتقاد از ظاهرت را، در این حد هم، نداشته باشد! نظم کائنات را بر هم نزن، بودای کوچک!
مورد: وقتی سریال میبینم، یا حتی قبل از آن، وقتی دانلودش میکنم، معمولاً نقطهها یا تیرههای اضافی بین کلمات یا احیاناً حروف توی اسم اپیسودها را برمیدارم؛ گاهی میروم IMDB و نام اپیسودها را پیدا میکنم و میچسبانم ته اسم هر اپیسود. اینطوری انگار بهتر و دقیقتر میدانم چه میبینم.
1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر میکنم ممکن بود خوشآخروعاقبت نشود! طفلک!
املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.
یکی از هیثکلیفهای تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشهی ولدی خودمان. فکر میکنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.
2. یکی از آهنگهای گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!
فعلاً دوبارهدیدنش لوسبازی تمامعیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.
امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده میکردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلممعرفیکردنش!» چقدر قلبقلبی و خالصانه است!
بعد یادم افتاد حدود دو هفتهی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو تواناییها و بیعرضگیهایی داشتند ولی بالاخره توانستند یک جایی همراه شوند و پیش بروند؛ بدون تکوتعارف الکی! شخصیت آن عکاس/ کارآگاه اروپایی هم خیلی جالب بود که دوتایی سرش دعوا داشتند و کلی ماجرا آفریدند.
بعد حتی یاد بلندیهای بادگیر افتادم که آن نسخهای را به من دادکه کاترین و هیث جذابی داشت و خودم ندیده بودم. یادم باشد بگردم ببینم قسمت دوم آن را کدام سایت برای دانلود گذاشته بود و به او بگویم.
یادآوری این ملایمتها، در این ابتدای هفته، خیلی خوشرنگ و صیقلدهنده است؛ بهخصوص اینکه شبی را زیر بهمن تسلسل باطلی گذرانده باشی. هر دو وجه این قضیه خوب است؛ هم اینکه کسی باشد که موزاییکهای قشنگی از خاطرات و لطف برایت ساخته باشد و هم اینکه توانسته باشی سایههایی را عقب برانی؛ چون از پیش وجودشان را پذیرفتهای و موضعت را دربرابرشان تعیین کردهای.
ـ اصلاً چقدر خوب شد پارسال سهوی کردم و مجبور شدم بعدش آدرس اینجا را تغییر دهم!
قرار است فیلمی بیاید (کی؟ خدا میداند!) با بازی خاوییر باردم و تیموتی خان!
فیلم دیگری هم هست که کارگردان هتل بوداپست ساخته (نمیشناسمش؛ چون دیبا دوستش دارد، برای من هم قرار است مهم شود) و تیموتی و سرشای خوشکل در آن بازی میکنند. یکی دیگر هم بود! آها، آدرین برودی! (رفتم تقلب کردم، یادم نیامد خداییش)!!!
خب؛ فیدیبو با جملهی «امروز آخرین مهلت استفاده از تخفیف فلان است» گولم زد و به مبلغ ناچیزی چهار یا پنج کتاب وسوسهکننده خریدم. در انبارکردن غنائم خیلی استاد شدهام. بیشتر از آنکه کاپتان هوک بشوم، مستر اِزمی شدهام!
منظرهی پسِ ناقوس که در مطلب قبلی گفتم.
البته که در فیلم خیلی بهتر دیده میشود!
و خندیدنت
دستهی کبوتران
سپیدی
که به یکباره
پرواز میکنند...!
ــ غلامعلی بروسان
پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود:
«بروسان درمورد طرف میگه که خندهش انگار آزاد شدن دستهی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خندهی لطیفی میشه. من خندهم آزاد شدنِ دستهی اسبهای وحشیِ در حال سُم کوفتن و شیههکشیدنه.»
خواستم برایش بنویسم: «این مدل خندیدن که خودت تشبیه کردی هم جذابیت خودش را دارد و قشنگ است!» لینک ناشناس نداشت فعلاً. شاید کائنات این را برساند دستش.
ــ خب، عرض کنم که اولصبحی خبر رسید نویسندهی گوگولیام در هفتادسالگی از دنیا رفت. فردی شاید بهگوگولیای ژوزه مائورو جان! کاش دستکم بر اثر کرونا نمیمرد! لوئیس سپولودای جوجهمرغ دریایی! چقدر دل گربهی باشرف بندر میگیرد وقتی این خبر را بشنود! تازه، چند ساعت بعدش هم خبر رسید مترجم مهمترین کتاب ایزابل در ایران از دنیا رفته! البته در 79سالگی و نه بر اثر کرونا.دوتا خبر ناراحتکنندهی مرتبط با ادبیات شیلی! نه، من منتظر سومی نیستم. ولی داشتم به خاوییر باردم فکر میکردم. درست است که شیلیایی نیست ولی فرتوفرت با کارلوسشان میرود قطب جنوب و برای صلح سبز مستند میسازند. سپولودا هم درمورد صلح سبز کتاب نوشته!
بیخیال!
ــ دیروز موقع یکجور تمیزکاری واجب و جلادهندهی روح و جسم، فیلم همه میدانند را برای دومینبار دیدم. آن منظرهی شروع فیلم، نگاه به دشت و انگورستان سرسبز، از پس ناقوس بلند کلیسا! پنهلوپه چه لهجهی قشنگی دارد! انگار با ناز صحبت میکند؛ مخصوصاً وقتی اسم کسی را صدا میزند، مثلاً دخترش ـ ایرنه.
از اپیسود چهارم در عجب ماندهام واقعاً آن زمان پشمداشتن مد بوده؟ که با چنین اعتمادبهنفسی آستینحلقه هم میپوشیدند! نهتنها لیلا، پینوچا و لنو هم در ساحل...!
ـ سندبادپسند: اما به نظرم پینوچا یکجور باحالی خوشکل است! توی عروسیاش که واقعاً از لیلا هم خوشکلتر شده بود،لباسش هم ... نمیتوانم بگویم از لباسعروس لیلا قشنگتر بود؛ فقط از لیلا توقع بیشتری داشتم.
ـ بسیار خوب، میرسیم به بقیه که باید پنبهشان را بزنم:
لنوچا خر است! البته خریتش در سریال کمرنگتر از کتاب دیده میشود. لیلا از او هم خرتر است؛ او خری سمی است. سارراتورهی پدر خر عظماست؛ نینو خر عظمای بیخاصیت زهرناک است. انزو خیلی خوب است و امیدوارم فرانته او را، در طول داستان، حرام نکند.
درست است که لنو کلی ناراحت شد و دلش شکست و... من هم ناراحت شدم اما لیلای سمی،نادانسته، لطف بزرگی به لنو کرد که واقعیت نینو را به او نشان داد. البته من به این دختر مشکوکم! آخر جلد دوم کتاب طوری بود که باید نگرانش میشدم.
دلم برای نونسیای طفلک میسوزد، بین سهتا دیوانه گیر افتاده!
ـ اپیسودهایی که میبینم دوبلهی فرانسویاند و البته برای من گوشآزار است ولی دوست ندارم صبر کنم هر هفته یک اپیسود ایتالیایی بیاید؛ آن هم وقتی هنوز زیرنویس فارسی در کار نیست. نه که بگویم سریال و داستانش مالی باشند؛ همینطوری چون دارمش، میخواهم ببینم. از طرفی، داستان را میدانم!
ولی ولی ولی مناظر ایسکیا و زیبایی دختران ایتالیایی و بعضی کوچهها و خیابانها مرا بیشتر سمت دیدنش میکشاند.
هیکل لیلا توی این لباس
فوقالعاده زیباست!!
آها! لبخندهای لیلا، حتی وقتی از روی محبت باشند، شبیه پوزخندند!
و این دختر، لنوی کوچک، چهرهاش برای این داستان و سریال زیادی است! زیبایی و معصومیتش در بافت این داستان نمینشیند. شاید دارم با چهرهی بقیهی شخصیتها مقایسهاش میکنم.
تهنوشت: جیلیولا واقعاً شبیه هیولاست و خانم گالیانی ماه است؛ ماه!
کتاب؟
میشود گفت «اصلاً حرفش را هم نزنید!» تقریباً چیز خاصی نخواندم. فقط حدود 50 صفحه از وزن رازها که به نظرم باید خیلی خوب باشد و یک کتاب کوچولو که چنننند سال پیش تا صفحات تقریباً انتهایی خوانده بودمش ولی یکباره رهایش کردم. دارم دوباره میخوانمش که ... خب، نویسندهی خوبی است و در نظر دارم چندتا از کتابهای دیگرش را هم بخوانم. این کتاب را هم تا حالا 50 صفحه خواندهام و گفتم که کوچک است اما از آن «فلفل نبین چه ریزه»ها چون قلمش ریز است! اگر داشت به جایی میرسید، بهش اشاره میکنم.
فیلم و سریالها وضعیت بهتری داشتهاند:
دو اپیسود از دوست نابغه و همین دیشب هم دو اپیسود پشت هم از Miracle Workers. اپیسود اول داشت ناامیدم میکرد اما دومی مقدار زیادی احیایم کرد! دن خیلی خوب است و ال هم همینطور. شاهین کرهی بادام زمینی، روزی روزگاری هالیوود، انگل، روباه بد گنده، لینک گمشده، فصل اول پیکی بلایندرز، 1917، شیطان وجود ندارد،Road to Perdition، کوکو، زنان کوچک از سریالها و فیلمهای اسفند و فروردین من (تا حالا) بودهاند.
پریشب یک انیمیشن دوبله دیدم که از صدتا زبان اصلی بانمکتر بود!
روباه بد گنده و داستانهای دیگر
دلم خواست همهشان را بغل کنم و بیاورم نزدیک خودم؛ با همان جنگل و مزرعه و مرغدانی!
میدانستم زبان اصلیاش را دارم ولی امروز هم که چک کردم باز به این نتیجه رسیدم دوبلهاش خیلی بلا و بانمک است!
ابله خان! اینجا خودش را مرغ کرده بود چون عاشق آن جوجههای کلهپوک شده بود!
اینجا هم یک مشت ابله دیگر عروسک سانتا را جر داده بودند و داستان داشتند! صدای خوکه و مدل حرفزدنش عالی بود ولی من همهش احساس میکردم به خرگوشه بیشتر میآید.