کتاب؟
میشود گفت «اصلاً حرفش را هم نزنید!» تقریباً چیز خاصی نخواندم. فقط حدود 50 صفحه از وزن رازها که به نظرم باید خیلی خوب باشد و یک کتاب کوچولو که چنننند سال پیش تا صفحات تقریباً انتهایی خوانده بودمش ولی یکباره رهایش کردم. دارم دوباره میخوانمش که ... خب، نویسندهی خوبی است و در نظر دارم چندتا از کتابهای دیگرش را هم بخوانم. این کتاب را هم تا حالا 50 صفحه خواندهام و گفتم که کوچک است اما از آن «فلفل نبین چه ریزه»ها چون قلمش ریز است! اگر داشت به جایی میرسید، بهش اشاره میکنم.
فیلم و سریالها وضعیت بهتری داشتهاند:
دو اپیسود از دوست نابغه و همین دیشب هم دو اپیسود پشت هم از Miracle Workers. اپیسود اول داشت ناامیدم میکرد اما دومی مقدار زیادی احیایم کرد! دن خیلی خوب است و ال هم همینطور. شاهین کرهی بادام زمینی، روزی روزگاری هالیوود، انگل، روباه بد گنده، لینک گمشده، فصل اول پیکی بلایندرز، 1917، شیطان وجود ندارد،Road to Perdition، کوکو، زنان کوچک از سریالها و فیلمهای اسفند و فروردین من (تا حالا) بودهاند.
پریشب یک انیمیشن دوبله دیدم که از صدتا زبان اصلی بانمکتر بود!
روباه بد گنده و داستانهای دیگر
دلم خواست همهشان را بغل کنم و بیاورم نزدیک خودم؛ با همان جنگل و مزرعه و مرغدانی!
میدانستم زبان اصلیاش را دارم ولی امروز هم که چک کردم باز به این نتیجه رسیدم دوبلهاش خیلی بلا و بانمک است!
ابله خان! اینجا خودش را مرغ کرده بود چون عاشق آن جوجههای کلهپوک شده بود!
اینجا هم یک مشت ابله دیگر عروسک سانتا را جر داده بودند و داستان داشتند! صدای خوکه و مدل حرفزدنش عالی بود ولی من همهش احساس میکردم به خرگوشه بیشتر میآید.
دلم فریاد میخواهد ولی، در انزوای خویش،
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
چند روز پیش فهمیدم که فصل دوم خانم نابغه دوشنبهی این هفته شروع میشود؛ یعنی همین دیروز! بروم ببینم چه خبر است!
[1] همان نیروی کیهانی که خودش را گاهی برایم لوس میکند و چنین نشانههای قشنگی برایم از آستین (یا کلاهش) بیرون میآورد. مطلب قبلی شمارهی 7 این ماه بود.
در عمق زمستان سرانجام دریافتم ؛ که در من تابستانی شکست ناپذیر وجود دارد.
آلبر کامو
در توصیف این عکس نوشته شده: نتیجه تلفیق شانس، جای خوب، موقعیت خوب و زمان خوب میشود ثبت یک عکس بیمانند.
Credit Tanakit Suwanyagyaut
از کانال قاصدک
خودش نمیداند چه آفریده (نهنگه)!
ــ کلی حرف دارم؛ اژدها جان، ببخشید گرگی خان نمیگذارد برایت بنویسمشان. از شروعکردن وزن رازها گرفته تا مژدهی دیدن چندتا فیلم اندک و اینکه بالاخره پیکی بلایندرز را افتتاح کردیم. دیروز هم چند دقیقه از فیلم Descendants 2 را دیدم و دلم خواست خودم را بیندازم توی چنین دنیایی!
و اینکه دلم میخواهد بروم کتابفروشی! کتابفروشی خلوت بزرگ هم سراغ دارم اگر باز باشد. دوست دارم برای توتوله کتاب بخرم (با رعایت همهی موارد ایمنی و حتی نگهشان میدارم چند روز و بعد میدهم دستش). نمیدانم کارم برای خودم چقدر خطرناک است. ولی مسیر من در کل خیلی خلوت است. بعضی جاهای خیابان فرعی هم (به همین دلیل فرعیبودن) انگار اختصاصی مال خودم است!
یکی از آهنگهای چه آتشها را در تلگرام دیدم و گوش میکنم. باز یادم افتاد آلبوم صوتیاش را نمیدانم در کدام سیاهچالهی کامپیوتر تپاندهایم که با جستجو هم پیداش نکردهام. یادم میافتد چقدر دلم برای همراهی علی قمصری و همایون تنگ شده بود و چقدر برایم خاص است.
ــ هرررر هفته که اپیسود جدید سریال هیو لوری را دانلود میکنم، یاد این میافتم که هنوز چَنس ایشان را ندیدهام!
ــ فیلم جدید دَن باید خیلی دیدنی باشد!
ــ از رونا خیلی خوشم آمد. همینطوری، خشکه که حساب کردم، چهار زبان بلد است! برنامهی غافلگیرانهی ادای احترام به ابی هم خیلی خوب بود. چقدر مهشید دوستداشتنی است!
×مدتی است موقع تایپ پسورد ایمیلم، دلضعفه میگیرم برای خواندن فلان کتاب و طبعاً بهمان کتاب خانم آلندهی قشنگم!
ـ بله، ربط دارند؛ خیلی.
×فرانک انیشتین چنگی به دلم نمیزند و نمیدانم تا کجا باید بخوانمش. فعلاً که جلد دوم هم بیخ ریشم است و البته خوبیاش این است که زود تمام میشود. واقعاً چرا اینقدر ازش تعریف کردهاند؟!
×الآن میفهمم اوضاع من، قبل و بعد قرنطینه، خیییلی فرقی نکرده! خوشخوشانم میشود که مدل زندگیام شبیه قرنطینه است اما خودخواسته و بی هیچ واهمهی همهگیر بیرونی. هرچه هست درونی است. مخلصیم درونیات!
ـ راستش این بگیروببند و بشور و الکلیکن و ماسک و دستکش و کوفت و فلانش بیشتر از ترس شیوع و ابتلا برای من دردسر دارد!
×سهتا از فیلمهای اسکاری را دیدهایم و بعد از دیدن بازی برد پیت در روزی، روزگاری...، دلم میخواهد بازی بقیهی نقشدومهای کاندیدا را هم ببینم. همینطوریاش که به آنتونی هاپکینز بیشتر رأی میدهم. اینکه پاپ فیلم هم بین نقشاولها نامزد بود خیلی برایم عجیب است! یعنی اینقدر خوب بازی کرده؟ وای سرشای خوشششکل در مراسم اسکار چقدر زیبا و دوستداشتنی شده بود!
×ده روز شده بود که باشگاه نرفته بودم. بالاخره دیروز چندتا از حرکتهایی که یادم مانده بود سر هم کردم و توانستم یک ساعت ورزش کنم! تازه، عرقم هم درآمد و به هنوهن افتادم! این یعنی خوب بوده. البته بهاندازهی روزهای باشگاه روی شکم کار نکردم. خداییش جو آنجا طور دیگری است و بعد یک جلسه در خانه نمیتوانم از خودم انتظار داشته باشم شکمم را له کنم. حالا ببینم این عزم و تلاش تا کی ادامه خواهد داشت! بله، ببینیم سندباد خانوم!
[1]. اسم آهنگ.
لبخندشان
و پنهلوپه خانم، کمپلت! همهچیشان!
وای دامنشان!
ـ خیییلی اتفاقی ویدئویی از خاوییر باردم در برنامهی جیمی کیمل دیدم. درمورد همه میدانند و شیوهی کارگردانی اصغر فرهادی حرف میزد کمی. اسمش را خیلی قشنگ گفت: اسگر فارهادی! و همچنین، کلمهی «فارسی» را! ذوقیدم!
ـ تازگیها یاد گرفتهاند تلفظ درست اسم خواکین فنیکس را بنویسند. یکهویی از «خواکین» و «هواکین» گذشتهاند، کلاً مینویسند «واکین»! کاش یک علامت هم روی «و» میگذاشتند که معلوم شود باید لب را خیلی غنچه کنند وگرنه همان «خواکین» بهتر بود.
اگر بخواهند اسمهای دیگر را هم خیلی درست بگویند و بنویسند، چه؟ مثلاً «خاوییر»!
ـ بله، و بدین ترتیب، یکی از شاخکهای دیگر هیولا هم با دمنوش جادویی اسطخدوس قطع شد.
ـ چرا وقتی من سرم شلوغ است و خردهکارهای شیرین کتابی و یادداشتی و ... دارم، هری پاتر پخش میکنید؟
اصلاً چرا من مرض هریدیدنم را کنترل نمیکنم؟
ـ پنج پا فاصله (هنوز با این اسمش مشکل دارم) تمام شد. یکجاهایی، وقتی درمورد احساس مسئولیت بیمورد استلا حرف میزد، جا داشت دستی به شانهی خودم بزنم و به افق خیره شوم و فکری جدی بکنم.
ـ خب اژدها جان! جایزهی امروزم چه باشد؟
ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینهی «دیدن فیلم مورد علاقهتان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحتکنندهای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آنها هم که غیرناراحتکنندهاند یک عنصر نچسب دارند که حوصلهام نمیشود. تناقض اینجاست که یکی از گزینههایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخابهایم!
ولی واقعاً دلم یک فیلم خندهدار میخواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.
ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژهی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.
ـ با پنج پا فاصله، تا صفحهی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یکسوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره میکند و این فعلاً مهمترین لولوخورخورهی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسببودن صد صفحهی اولش را نمیشود فراموش کرد.
ـ چنان آهنگ «مگه میشه»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانهوار قر میدهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!
- ئه، راستی! دوتا نکتهی خفنگ هم درمورد خاوییر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمیشود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش میآمد! (خندهی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟
ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!
یکی از تواناییهای رشکبرانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمیدارم برای یادداشتبرداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتباند. بعدش بهمرور، چنان میشود که دیگر برگهی یادداشتم به برگهی دعانویسها میماند.
حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش میکنم.
پوشهی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانهی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم همخوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگهای فیلم همه میدانند هم بعدتر پخش میشوند.
دوشنبههای افتابی؛ دوشنبههای ستارهای!
دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزهای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی میشود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش میرسد و احساسش میگذارد، جلوی دزدها درمیآید. اینبار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش میرود.
امروز صبح هم خودم را به گوشوارههای سهستارهی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زهزه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشتهای کلمات بتازیم.
قبلش اما مأموریتهایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!
ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژیبخش است!
ساندویچهای جاندار نان و پنیر و سبزی، رئیسشدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتابهایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دستهای مَشتی باهام داد.
ـ دلم برای جلد سوم مجموعهی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانهی خانوادهی سوول.
[1] خاطرهی من با طبل حدود یک دههی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونیاریکسون کوچولوی نارنجیـ مشکیام را داشتم.
دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایههایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِنمور با آن جنگیدیم. سایههایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آنها، بازی بچهگانهای است؛ سایههایی که درون تکتکماناند.
ص 240
چههمه ننوشتهام!
چه عادت کردهام به نبودن اینجا!
ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سهگانهی مه است که دیروز تمامش کردم.
مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کردهام؛ انگار بهشان بیاعتماد کماعتماد شدهام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشهی ذهنم میدرخشد.
بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالبتوجه کتاب قشنگم را یادداشت میکنم:
ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.
ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.
ـ طنز بعضی جملات در صفحههای ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهیهایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگتر بود جمله).
ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیرهی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،خیلی خوب بود.
ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقامآمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرفهایش بود؛ساعتهایی که حرکت عقربههایشان برخلاف جهت معمول است.
ـ داپلگانگر: سایهی جداشده از شخص که با او دشمن است.
ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معاملهگر توی داستانش، اگر واقعی بود،چه کسی بود؟
ـ دوران سخت کودکی: پناهبردن به هافمن و راضیشدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما، فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوستداشتهشدن را داشتهام.
ـ همزمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ همزمانی جشن سالیانهی سپتامبر با خاطرات آن؛
ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامهاش به آنها اشاره میکند.
ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچهها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آنها میگرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمهی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.
ـ جملههای پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایههای درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوستداشتنی من است.
ـ چنین تصویرها و فضاسازیهایی در کتاب بود؛ اما اندک. میشد با اینها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:
مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دستهای پرچینوچروکش ورقهای تاروت را بر میزد، یکی زا انتخاب میکرد و به تماشاگر نشان میداد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بیاختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشمهای پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقهی آتش نشان میداد. ص 64
ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیرهای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفتانگیز اشکی خاموش بود. ص 29
هر سه کتاب از این پیشدرآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان میکشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر میکنند. هر سه در این شیوه شبیه هماند: فضاسازیهای قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیفها هم تغییر میکند؛ شیوهی انتقال هراس و تعلیق در پیشدرآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتابها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.
ـ تقابلها: نور و سایه؛ آتش و سایه
بعله، See عزیزم تمام شد، البته فصل اولش، و طبیعی است که تمام شود، مگر چقدر بود؟ همهاش هشت اپیسود.حدود یک سال هم باید صبر کنم برای ادامهاش.
دوستداشتنیهایم، بهترتیب:
1. بابا واس
2. ماگرا با آن موهایش و پرِ توی موهاش، پاریس، کفون
3. هنیوای خوشکل، تاماکتی جون، بولایِن (یکدفعه بگو همهی نقشهای اول و دوم دیگر!).
بدممیآیدهایش:
ـ جرلامارل و ملکه.
لحن و صدای ملکه موقع حرفزدن، مخصوصاً با مردمش، یکطور مریضی حقبهجانب و همراه با ترس است.
به تاماکتی جون چکار داشتی تو آخر، ملکهی اببببله خخخخرررر؟؟
ـ ویچر، منتظر حملهی قریبالوقوع من باش!
ـ هنوز فصل اول See عزیزم را تمام نکردهام ولی دلم برایش تنگ شده! خیلی طول میکشد فصل بعدیاش بیاید.
ـ خوب است که آقای فنچ و آقای ریس حالاحالاها هستند و دلتنگیها را با عملیات متهورانهی نجاتشان میزدایند. چقدر همزادپنداری با آنها خوب است!
ـ غیر از آن، کلی سریال دیگر هم منتظرند دیده بشوند؛ و کلی فیلم! جالب است که باز هم این «دلتنگی» حضور دارد.
رسد آدمی به جایی که نهتنها باید آستینها، که باید پاچهها را نیز بالا بزند!
موقعیت کتابی: قصر نیمهشب (جلد دوم از سهگانهی مه)
موقعیت سریالی: See نازنین و واچمن رهاشده اما منتظر
ژانویه گریه میکرد و میلرزید: بعضی وقتها دلم میخواهد از همه
متنفر باشم. دلم میخواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم
که آنها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را میدانم. اما نمیتوانی به خودت بقبولانی که از آنها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.
ص 175
1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنهی آلموندخوانیام، همیشه دلم میخواهد یک یاز شخصیتهای کتابهایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم میآید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره میکند، هم همینطور.
2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیدهام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزدهام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافتهاش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آنقدددددددددر از گذشتهاش متنفر است، هانیوای بیپروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوستهاش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آنها نمیرد!
[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.
ـ حدود چهار هفتهی پیش، بالاخره بعد از فلانوبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لیلی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر میکنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنبالهدار آن ششجلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].
اهه! کاساندرا کلر، نویسندهی این کتابها، متولد تهران است!
ـ دیشب خیلی اتفاقی،متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش میشود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یکجاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن میبینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی میکرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافهاش میآمد؛ دختری سادهلوح و شلوول و نمیدانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم میخواهد دوباره فیلم را ببینم و ایندفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!
[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامهای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پردههایش.
[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.
انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.
زیگموند فروید
هیچوقت فکر نمیکردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمیکردم آنقدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفتهام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت میدهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم میافتد که نهایتش گاه، هیجانزده، تلویزیون را روشن میکنم و مینشینم پای دیدنش. بعضی وقتها البته به این دلیل است که خودم را منع میکنم. اینجور وقتها، بیشتر به آن فکر میکنم. برای همین تصمیم گرفتم از راههای دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالبتری ببینم. اینها افاقه میکند ولی جایش در ذهنم پاک نمیشود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را میدانم، حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آبوتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقهمند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که میخواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحیبودن در بعضی حوزهها را انکار نمیکنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقهاش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافتهایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟
خب،همهی اینها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن میکردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم میآید. حتی به این فکر میکردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او میدادند. هم معصومیت و ترس را در چهرهاش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او میآید. بعد هم متوجه شدم دیگر، مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست، به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش میرود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگیاش دزدی نکند. آیا ذهن و خواستههایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسههای دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آنها روشن کند.
در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی بهشدت سلطهطلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش میکند و او را دودستی در قربانگاه جاهطلبی ابلهانه و غیرمنطقیاش قرار میدهد. دومی اصلاً سلطهطلب نیست، خیرخواه است و برای خیلیها میتواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخکهایش خوب کار نمیکنند. او هم دخترش را قربانی میکند اما ناخواسته.
دختر اول از مادرش فرار میکند اما همیشه مادرش از توی یقهاش سبز میشود؛ به همین تنگاتنگی در زندگیاش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شورهزار بیحاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شورهزار، خاربنهای وراثتی مادرش ریشه دواندهاند و بعدتر چنان به دور روحش میپیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آنها به زخمیشدن بیشتر ختم میشود.
اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد میکرد و کمی مراقب خوشبینی افراطی ذاتیاش میبود؛ درست مثل پدرش.
این درد و رنجها بودند که اینبار مرا کنجکاو کردند بخشهایی از سریال را ببینم.
ـ امروز دو جملهی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.
بهترین مکان برای پنهانشدن، آقای ریس، که شما هم خووب میدونی، جلوی چشم همهس.
هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1
1. جالب است! متوجه شدهام در مسیر چشماندازم از دریچهی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفتهاند که شاخوبرگشان دیگر اجازه نمیدهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مهگرفتهی آلمانی زمستانیام را بهخوبی ببینم. یعنی آن موقع این درختها نبودند؟ کوچک بودند؟
2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوبارهدیدن یکی دیگر از [سریالهای محبوبم] عملی کردم. الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.
[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.
بله،موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!
خب، وقتی هنرپیشهی نقش مستر ریس شروع میکند به حرفزدن و از نگاه و زبان بدن استفاده میکند تازه یادت میآید چرا آنهمه از او خوشت میآمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی میکند. و اعتراف میکنم نقطهضعف من تمایل شدید به حمایتشدن بوده؛ حتی بیشتر از دوستداشتهشدن جذبش میشدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین میپیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلیبخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، همقد تریسای زیبا خم میشود، در چشمان او نگاه میکند و میگوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».
آخخخ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوشهیکل و وظیفهشناس و بهدور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوشهیکلتر و زیبارو بازیاش کرده.
در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابهکارها بهدست مستر ریسام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین میکوبد به ماشین آدمبدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده میشود و با سلاح میرود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!
بروم در زندگی بعدیام هنرپیشهی نقشهای خاص بشوم.
یادش بهخیر! وقتی سریال پخش میشد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسهآفرینیهای جان ریس را هیچوقت نمیشود فراموش کرد؛ حماسههای همراه با سلاح و حماسههایی که با تن صدایش میآفرید.
[1] تکههایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس میانداخت.
گاهی سر میزنم به سایتها که ببینم فصل جدید سریالهایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.
به دوست نابغهام که فکر میکنم هیجانزده میشوم. هفتهی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لیلا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم میخواست بزنم توی گوششان. لیلای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشتهی دوستداشتنی. لیلای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بینقصش توی دامنهای فرسوده و بینهایت سادهی خوشکل؛ لنوی جوان، شلوول و حرصدرآر.
بعد یادم میآید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خواندهام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمیشود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو میزند!
بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لیلا داشت.
شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.