بعضی وقتها توی سرم وو ل میخورند...
1. مثلاً خندههای امیلیا کلارک. بعضیهاشان قشنگ و جذاب و پرانرژی است ولی نمیدانم چرا بیشترشان اغراقآمیز و زیادی پررنگ و توچشمفرورونده و نامتناسب و بلاه بلاه بهنظرم میرسند!
لینا خودش خیلی خوشکل است و صحبتکردنش هم بامزه؛ حتی آن مدل حرکتدادن و شکل فکّش، که درمورد کایرا نایتلی نمیتوانم تحملش کنم، جذاب است. اما وقتی سرسی میشود، فقط با همان موی بلند رها زیباست. بوربودن موهاش هم هیچ کمکی به غلبة جذابیتش بر سرسی نمیکند، بهچشم من!
2. کیت دخترکشترین کاراکتر سریال را بازی کرده ظاهراً. اما ریچارد خوشتیپتر است. مخصوصاً وقتی کمی پا به سن بگذارند.
ولی اگر بنا باشد به حرف من گوش کنند،کیت نباید ریش بگذارد و برعکسش، ریچارد، چرا.
3. سوفی و مِیزی همیشه قشنگترینهای مناند و کاراکترهایی که بازی کردهاند دو وجه واقعی و آرزویی تقریباً همیشگی من است.
1. این جکهایی که میگویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه میکنی و ناگهان پدرت سرمیرسد...»، همانها که یعنی سر بزنگاه، صحنهای پخش میشود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!
وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنهای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک همجنس جذاب همسن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!
همسرم که چیزی نگفت اما از چهرهاش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس بهناگهان در هم شکسته و همانجا جلوی تلویزیون پخشوپلا شده.
من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آنها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی میکردند که خیلی هم به داستان میآمد حالا وقتش باشد!
2. پنهلوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباسپوشیدن و خانهای که به لطایفالحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگیهای موازیام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیلهای لازم.
3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار میریزد توی صحنههایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینتهای خانهاش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگهای این فیلم بینهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تیشرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی مینشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور میخواهم!
4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تختگاز میرفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربههوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرونرفتنها و گشتنهای دو روز تعطیل و ... تازه فقط اینها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینیسریال پیدا کردهام که بهنوبت خدمتشان برسم.
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
رسد آدمی به جایی که
مطمئن نباشد با چندتا نقطة ورپریدة دربهدر چه باید بکند!
ـ آن ده دقیقة آخر سریال را گذاشتم فردا صبح ببینم. الآن هم به عوامل، بابت انتخاب هنرپیشههای خاص برای نقش ضدقهرمانهای اصلی،
حق میدهم. اینطوری تقابل بین دو قطب بهتر درک میشود تا اینکه بتوانی یکسره و با اطمینان، فقط یک جانب را برتر ببینی و آن طرف را قضاوت منفی بکنی.
امروز صبح مدام به این فکر میکردم که آیا این دو پاتزی چموش به فصل سوم هم میرسند؟
(وقتی آنتاگونیستها را از بین بازیگران جذاب و خوشصدا انتخاب میکنند، چطور آدم دلش میآید پایان کار آنها را ببیند؟)
اما وقتی سرشب با خبیثانهترین کارشان مواجه شدم و نفس در سینهام حبس شد، دیگر چندان برایم مهم نبود.
نفرت، نفرت، نفرت؛ باز هم تمامی زحمتهای کنتسینای نازنین را بر باد داد.
ـ وقتی آدمبدها میمیرند چقدر ترحمبرانگیز میشوند؛ آنقدر که دلت میخواهد بخشیده شوند و بروند یک گوشهای دور از نظرها به کارهای بدشان فکر کنند و مخل آسایش کس دیگری نشوند. ولی زهی خیال باطل!
از فصل دوم فقط دو اپیسود برایم مانده؛ فصل سوم هنوز پخش نشده و بدددجور دلم پیش ین خاندان مدیچی است! حتی نگران فرانچسکو پاتزی هم هستم.
فرانچسکو، از دید من، مثل درکو ملفوی است. راستش تمایلش به مدیچیها را تحسین میکنم ولی بازگشتش به سمت خانوادة خودش ناگزیر بود. خودم را که جای او میگذارم، پیش مدیچیها همیشه یکی از افراد خانوادة پاتزی به حساب میآمد و هرچه میشد، ممکن بود برایش گاهی سخت باشد حرفوحدیثهایی را که به یاکوپو اشاره داشتند بهراحتی تحمل کند. آدم نمیتواند رگوریشة خودش را یکسره نفی کند. خون یکجایی بالا میزند.
من اگر پاتزی بودم، نهایتش یک گوشه مینشستم و برای خانوادهام متأسف میشدم.
اما جالب اینجاست که گوگلیامو بین خانوادة جدیدش خوب جاافتاد!
وای شان بین چقدر قشنگ صحبت میکند! مدل صحبتکردنش و لحنش در مقام هنرپیشه خیلی خوب است و آدم جذب آن نقش میشود.
ـ یاکوپو پاتزی، روباه پیر موذی! [1]
وقتی داشت پیش نوولای معصوم اشک تمساح میریخت، چقدر دلم برایش سوخت و چقدر آن صحنه قشنگ بود. کاش واقعی بود؛ نه نقشهای برای خانمانبراندازی. طفلک فرانچسکو!
ـ فرانچسکو! به خودت بیا، مرد! امیدوارم تا پایان این فصل کار درستی انجام بدهی؛ بهخصوص در حق نوولا.
ـ چقدر برای بیانکا و همسرش خوشحال شدم.
ـ کاش سیمونتا واقعاً آنهمه زیبا بود که از دید من هم به دردسرش میارزید.
[1] حقش بود برای این شخصیت، به جای روباه، از کفتار یا شغال استفاده میکردم ولی چون هنرپیشهاش لرد استارکمان است، نمیتوانم.
1. به احترام فرانچسکو پاتزی، کلاه از سر برمیدارم.
2. این صلحطلبی لورنزو را خیلی خیلی دوست دارم؛ ارتباط قدرتمند او با اعضای خانوادهاش؛ بدهبستانهای عاطفی و سیاسی و فکری با پدر و ماردش؛ ابراز علاقههایش به برادر و خواهرش و دوستانش، همه را میستایم اما درمورد ارتباطش با کلاریس، تف تو روحت لورنزو!
لورنزو ترکیب خوبی از پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرش است. جولیانو ذکاوت برادرش را ندارد اما صادقتر است.
3. هنرپیشة نقش یاکوبو پاتزی هم عالی است!
و یادم رفت بگویم که:
چند روز پیش، آن نسخة دیوید کاپرفیلد را دانلود کردم که دنیل ردکلیف کوشولو و مکگونگال در آن بازی میکنند!
انیمة The Boy & the Beast خیلی خییلی خیییلی بهم چسبید و فکر میکنم بهترین انیمهای بود که تا حالا دیدهام.
شخصیت رن/ کیوتا خیلی شبیه منِ کودکیام بود؛ حتی آنچه که بعدها شد از تصویرهای همان سالهایم از آیندة خودم و از آرزوهای امروزم است!
کایده، یوزن، کوماتتسو را هم خیلی دوست دارم. ارتباط بین کیوتا و کوماتتسو عالی بود.
به داستان پیرمرد و دریا اشارة خوبی شده بود از نماد نهنگ هم در انیمه استفاده کرده بودند. حفرة سیاه و تصمیم کیوتا در قبال آن، تصمیم نهایی کوماتتسو، مبارزة آخر یوزن و کوماتتسو هم خیلی جالب توجه بود.
ـ دلم میخواهد بچههای گرگ را هم ببینم یا انیمههای دیگری که مثل این دو خیلی دوستداشتنی باشند.
ـــ وقتی کایده گفت همة ما از این لحظات داریم که حفرة سیاه را در قلبمان احساس میکنیم و فکر میکنیم که تنهاییم و فقط خود ماییم که چنین احساسی دارد، ولی اینطور نیست و همه دچار چنین حالتی میشوند؛ یاد این افتادم که وقتی سنم خیلی کمتر بود فکر میکردم من در عالم هستی مرکزیت دارم و همهچیز از نقطة دید من نگریسته و روایت میشود. یک لحظه بود که مثل سایهای گذرا متوجه شدم (شاید هم واقعاًمتوجه نشده بودم؛ فقط خودم را جای شخصی دیگری گذاشته بودم تا امتحان کنم میتوانم از دید او هم دنیا را همانطوری ببینم که خودم میدیدم. آخرش هم نتوانستم به نتیجه برسم!) نگاه آدمها به دنیا و به خودشان در دنیا فرق دارد. راستش عمق ماجرا را متوجه نشده بودم فقط میدانستم فرق میکند و برایم سؤال بود کسی میداند «من» مرکز دنیام یا بقیه هم خودشان را مثل من از درون خودشان میبینند و برای خودشان میشوند مرکز دنیا. حتی حتی یادم است که این عبارت «مرکز دنیا» را هم نمیدانستم؛ فقط احساسم به گونهای بود که الآن میتوانم چنین اسمی برای آن بگذارم و اینطوری یادآوری و درکش کنم.
بعد از دیدن نیمة دوم فیلم جدید علاءالدین:
شخصیت جزمین، با آن اسم قشنگش، و حضور قالیچة پرنده خیلی خیلی زمینه را برای این فراهم میکنند که داستان کاملاً ایرانی باشد.
به اصل داستان کاری ندارم؛ اینکه صحنة رقص را بیشتر به هندی نزدیک کرده بودند و حتی اسم «شیرآباد»، که شبیه نام شهرهای هندی بود، باعث شد به خودم حق بدهم روایتی ایرانی از این داستان را هم تصور کنم.
جزمین از جملة خوبرویانی است که دوست دارم شبیهشان باشم. حتی میتوانم با کمی فشارآوردن به حافظهام، دختری ایرانی را در ذهنم تصور کنم که از نزدیک دیدهام و کاملاً شبیه جزمین و به زیبایی اوست. حتماً تا چند ساعت دیگر، اسمش هم به خاطرم میرسد. منتظرش هستم.
لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنهلوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!
اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.
پییرو مدیچی: پدرم همیشه اصرار داشت من برای کتابخوندن مناسبم نه برای کارهای مردونه. سرتاسر عمرم سعی کردم بهش ثابت کنم که اشتباه میکنه ولی فقط ثابت کردم که حق با اونه.
بیانکا: استراحت کن! بهزودی همون فرد سابق میشی.
پییرو: نه، نمیشم. در واقع، من هیچوقت چنان فردی نبودم.
اپیسود دوم
از همین اپیسود دوم مشخص است که فصل دوم احتمالاً باید جذابتر از فصل اول باشد. خوبی فصل اول بیشتر در تحول و شکلگیری شخصیت کازیمودو بود که طی روایت حال و بازگشتهای کوچکی به بیست سال قبلش نشان داده شد و آن تعهدش به مذهب و خدا و کشمکشهای روحی و ذهنیاش در این رابطه.
طبق نامها (لورنزو، جولیانو، حتی کلاریس) چند سال دیگر باید شاهد ظهور لئوناردو داوینچی باشیم و نمیدانم کلاً در این فصل یا فصل بعدی به او پرداخته میشود یا نه.
1. آن پسرة پاتزی که عاشق بیانکاست چقدر دلرحم و خوب است! آدم احساس میکند اینها همه از برکت عشق است و به نظر میرسد این عشق او را به سمت آرمان صلحطلبانة پدر مرحومش سوق داده باشد تا عمو و برادر خشن و برتریطلب و بیمنطقش.
2. اوه لورنزو! لورنزو جمیع تمامی خوبیهاست! با واقعی یا غیرواقعیبودن این شخصیت (با توجه به این خصوصیاتش) کاری ندارم. اینکه در کل در داستانی فردی خلق شده که طبق خط سیر داستان، چنین ویژگیهایی داشته باشد برایم بسیار جذاب است. اینها نتیجة ترکیب ژن مدیچی و تلاشهای صلحطلبانه و مثبتاندیشانة کنتسیناست؛ بانوی شریفی که حاضر نشد، برخلف تصور من، با مادالنا و فرزندش آنچنان کار فجیعی انجام بدهد.
3. خوشبختانه از فرزند مادالنا خبری شده و آن هم خبری خوب! من هم اگر در جایگاه او بودم، ترجیح میدادم از دنیای بانکداری کناره بگیرم و به خدمات انساندوستانه مشغول بشوم تا هم بلایی سرم نیاید و هم بلایی سر دیگران نیاورم و تازه محبوبالقلوب هم باشم.اسمش کارلو است و مرا یاد آن عمومدیچی (شیاطین داوینچی) میاندازد که عضو فرقهای خاص بود و بازیگری رنگینپوست نقشش را بازی میکرد و کلاریس زیادی به او اعتماد کرد و ...
4. کلاریس چه روحیة قدرتمندی دارد! به نظرم این لورنزو از لورنزوی شیاطین داوینچی دوستداشتنیتر است و با کلاریس زوج خوبی خواهند شد.
5. غلظت سیاستمداری در خون این مدیچیها خیییلی بالاست! ر.ک.: واکنش بیانکار در برابر خبر نامزدیاش از زبان آن پسرة احتمالاً نالایق. احتمالاً این غلظت چندان بالاست که حتی به همسرانشان هم انتقال مییابد؛ کنتسینا، لوکرتسیا و کلاریس همگی راهنمایان خیلی خوبی برای مردان مدیچیاند در حالی که، از ابتدا، شیوهای بسیار متفاوت با آنها داشتهاند. البته راستش را بگویم، شیوة مدیچیها چندان جذاب و شیرین و وسوسهکننده است که حتی خود من هم حاضرم سیاست را در این سطح تجربه کنم و ترکیبی از لورنزو جونیور، کازیمو، کنتسینا و کلاریس باشم.
6. صحنة محوشدن جولیانو (شبیه عمو لورنزویش است) و بوتیچلی در زیبایی همسر وسپوچی و ضدحالخوردنشان خیلی رمانتیک و بامزه بود!
از آنجا که بنده ذاتاً عجولم؛
پس چه شد جریان فرزند مادالنا، هان؟ بعد از حدود بیست سال، کی قرار است بگویید چه بر سرش آمده و چه بر او گذشته؟
در واقع، اصلاً علاقهای به دردسر ندارم و داستان این بچه هم، از پیش از تولدش، دردسر بوده ولی دلم میخواهد بدانم الآن کجاست.
وای بر تو، کازیمودو مدیچی! واای بر تو!
دلیل رفتار کازیمودو را می فهمم ولی پذیرفتنش برایم راحت نیست.
تلاشهای همهشان واقعاً درخور تحسین بود.
خاصه-نوشت: کنتسینای عزیزم! تو از بهترینهایی.
و در نهایت:
اُف بر آلبیتزی که از شرافت و انسانیت بویی نبرده، این لکه ننگ بشریت! حتی قبل از کاری که پدرِ کازیمو انجام داد هم گویا از انسانیت چندان بهره نبرده بود.
سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب میاندازد؛ راب استارک، که بهزعم خیلیها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبتآمیز آریا با جان، برادر راندهشده، خیلی زیبا و جالبتوجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، میتوانستند رابطة عمیقتر و مؤثرتری را رقم بزنند.
یاد آن بخش از داستان میافتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانیشان بود. راب بهراحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلیها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط بهصرف لردزادهبودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوشفکر هم پیشی گرفت و چهبسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجهای داشت.
برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم میآید و آرزویم خواندن کل آن است.
آدمهایی که ارزش نگاهکردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن تَه کمانه کردهاند. چون بعد از کمانهکردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند.
ریگ روان، استیو تولتز
ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.
فصل اول سریال [مدیچی] را میبینم و داستان، شخصیتها فضا، لباسها و تقریباً همهچیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.
ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوههای این مدیچیها با لئوناردو همدوره بودهاند.
آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نهچندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلیمان سنگها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازهای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشتهمان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.
موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمیتر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.
یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه میکنند؛ هر سهتا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینهسنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمیرسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینهسنگی کمبود لینک مربوط میشود که ین کار پولی بود و ...
[1]. گویا اجداد مدیچیها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» میآید. معروفهایشان هم که بانکدار شدند.
خودم را انداختهام در دامان سریالها؛ سریالهایی که خودم اتفاقی باهاشان روبهرو میشوم و دوست دارم ببینم چه داستان و فضای دارند، یا آنها که منابع مورد اعتمادم معرفی میکنند و برایشان اولویت خاصی قائل میشوم.
Cloak and Dagger را میخواهم به سرانجام برسانم. فصل یک بهنسبت خوب تمام شد اما اپیسود اول فصل دوم چندان جالب نبود. فعلاً که تصمیم دارم دیدنش را ادامه بدهم. از شخصیت خالة اویتا همچنان خوشم میآید؛ گرچه چند اپیسود است که کمرنگ و ناپیدا شده. معلم مدرسة تایرون (کشیش) هم خیلی خوب است و در یکی از اپیسودها درمورد قهرمان درون حرفهای جالبی میزد.
بخشی از اپیسود اول سریالی دربارة عالیجنابان مدیچی را هم دیدم. راب استارکمان هم در آن نقش اول را دارد.
اپیسود دوم Stranger Things را هم دیروز اتفاقی دیدم. سومیاش که پخش میشد رفتم دنبال کارم. ازش خوشم آمده و باید خودم بهدقت از اول اولش ببینم.
غرنوشت: کنارآمدن با این قالب جدید فرمایشی خودش معضلی بود؛ الآن هم که هدر را نصفهنیمه نشان میدهد و تنها دلخوشی مرا برای باقیگذاشتن ظاهر اینجا به همین وضع از من گرفته! هرکه هستی، یک فکری برایش بکن تا خودم نزدم کنفیکونش نکردم!
وااای چقدر این دو زن (دیلن و ابی) خوشکل بودند! نقش ابی را ثرتین عزیزم (سریال دکتر هاوس) بازی کرده و اینجا هم جذابیتهای خودش را دارد. اصلاً کل خانوادة دمپسی خوشکل و جذاباند!
فکر میکنم اپیسود مربوط به ساموئل ال. جکسون به آن توضیحات مطرحشده در پایاننامة ابی درمورد زندگی مربوط بود. باید فیلم را یکبار دیگر ببینم. فعلاً فرصت ندارم، اما دوست دارم جملههای ابی درمورد کشف موضوع پایاننامهاش، چیزهایی که ایسابلا به ریگو، در آخرین خداحافظیشان، گفت، حرفهای مستر ساسیون درمورد روغن زیتون اسپانیایی و آن اشارة آخر فیلم به ارتباط خاوییر و مستر ساسیون را حتماً جایی یادداشت کنم.
صحنة ورود خاوییر به عمارت اربابش را خیلی دوست دارم و البته خود عمارت را؛ دلم را بهشدت برده است!
خاوییر، از همان ابتدا، خیییلی خوب و دوستداشتنی و خاص معرفی شد ولی راستش ارتباط چنین شخصیتی را با کاری که کرد نفهمیدم؛ شاید خیلی خیلی زیاد ایدهآلگرا بود. ولی مستر ساسیون، برخلاف تردیدهای اولیهام، چیز دیگری از آب درآمد. اما درمورد خاوییر، وقتی با ایسابلا صحبت میکرد و چشمانش چنان نمناک شده بود که اشک از گوشة چشمهاش شره کرد، خیلی خیلی دوستداشتنی بود.
فیلم ماجرای خیلی پیچیدهای نداشت و پر از کش و قوس داستانی و تعلیق و این حرفها نبود اما چندجا مرا غافلگیر کرد و نتوانستم بعضی نقاط مهم آن را پیشبینی کنم. شاید این درست مثل همان چیزی بود که ابی درمورد زندگی،خود زندگی، میگفت.
هنرپیشة نقش خاوییر به نظرم میتواند نسخة اسپانیایی کیت هرینگتون باشد؛ حتی مدل نگاه کردنش.
آنتونیو باندراس آنقدر قشنگ اسپانیایی حرف میزند که دلم خواست فیلم 33 را هم ببینم؛ هرچند ماجرایش گیرافتادن در اعماق زمین است.