انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.
زیگموند فروید
هیچوقت فکر نمیکردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمیکردم آنقدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفتهام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت میدهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم میافتد که نهایتش گاه، هیجانزده، تلویزیون را روشن میکنم و مینشینم پای دیدنش. بعضی وقتها البته به این دلیل است که خودم را منع میکنم. اینجور وقتها، بیشتر به آن فکر میکنم. برای همین تصمیم گرفتم از راههای دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالبتری ببینم. اینها افاقه میکند ولی جایش در ذهنم پاک نمیشود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را میدانم، حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آبوتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقهمند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که میخواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحیبودن در بعضی حوزهها را انکار نمیکنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقهاش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافتهایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟
خب،همهی اینها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن میکردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم میآید. حتی به این فکر میکردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او میدادند. هم معصومیت و ترس را در چهرهاش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او میآید. بعد هم متوجه شدم دیگر، مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست، به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش میرود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگیاش دزدی نکند. آیا ذهن و خواستههایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسههای دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آنها روشن کند.
در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی بهشدت سلطهطلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش میکند و او را دودستی در قربانگاه جاهطلبی ابلهانه و غیرمنطقیاش قرار میدهد. دومی اصلاً سلطهطلب نیست، خیرخواه است و برای خیلیها میتواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخکهایش خوب کار نمیکنند. او هم دخترش را قربانی میکند اما ناخواسته.
دختر اول از مادرش فرار میکند اما همیشه مادرش از توی یقهاش سبز میشود؛ به همین تنگاتنگی در زندگیاش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شورهزار بیحاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شورهزار، خاربنهای وراثتی مادرش ریشه دواندهاند و بعدتر چنان به دور روحش میپیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آنها به زخمیشدن بیشتر ختم میشود.
اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد میکرد و کمی مراقب خوشبینی افراطی ذاتیاش میبود؛ درست مثل پدرش.
این درد و رنجها بودند که اینبار مرا کنجکاو کردند بخشهایی از سریال را ببینم.
ـ امروز دو جملهی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.
بهترین مکان برای پنهانشدن، آقای ریس، که شما هم خووب میدونی، جلوی چشم همهس.
هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1
1. جالب است! متوجه شدهام در مسیر چشماندازم از دریچهی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفتهاند که شاخوبرگشان دیگر اجازه نمیدهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مهگرفتهی آلمانی زمستانیام را بهخوبی ببینم. یعنی آن موقع این درختها نبودند؟ کوچک بودند؟
2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوبارهدیدن یکی دیگر از [سریالهای محبوبم] عملی کردم. الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.
[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.
بله،موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!
خب، وقتی هنرپیشهی نقش مستر ریس شروع میکند به حرفزدن و از نگاه و زبان بدن استفاده میکند تازه یادت میآید چرا آنهمه از او خوشت میآمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی میکند. و اعتراف میکنم نقطهضعف من تمایل شدید به حمایتشدن بوده؛ حتی بیشتر از دوستداشتهشدن جذبش میشدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین میپیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلیبخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، همقد تریسای زیبا خم میشود، در چشمان او نگاه میکند و میگوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».
آخخخ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوشهیکل و وظیفهشناس و بهدور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوشهیکلتر و زیبارو بازیاش کرده.
در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابهکارها بهدست مستر ریسام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین میکوبد به ماشین آدمبدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده میشود و با سلاح میرود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!
بروم در زندگی بعدیام هنرپیشهی نقشهای خاص بشوم.
یادش بهخیر! وقتی سریال پخش میشد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسهآفرینیهای جان ریس را هیچوقت نمیشود فراموش کرد؛ حماسههای همراه با سلاح و حماسههایی که با تن صدایش میآفرید.
[1] تکههایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس میانداخت.
گاهی سر میزنم به سایتها که ببینم فصل جدید سریالهایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.
به دوست نابغهام که فکر میکنم هیجانزده میشوم. هفتهی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لیلا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم میخواست بزنم توی گوششان. لیلای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشتهی دوستداشتنی. لیلای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بینقصش توی دامنهای فرسوده و بینهایت سادهی خوشکل؛ لنوی جوان، شلوول و حرصدرآر.
بعد یادم میآید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خواندهام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمیشود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو میزند!
بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لیلا داشت.
شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.
1. فکر میکنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیتهای روزانهی گودریدز استفاده کنم،همان بخشی که شبیه وبلاگنویسی است یکطورهایی. خب، تازگی، خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم!
تازه، فکر هم میکنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم!
2. آخخخخ آخخخخ! آن با E، آن شرلی جدید! چه ساختید! از همه آخخخخخختر فصل سومش! برابری (جنسیتی، نژادی،...)، آزادی،... . وقتی ماریلا به آن میگوید: «بدو برو بهش بگو! اشتباه من رو تکرار نکن!» وقتی آن، مثل نسخهی سالیوان، الکی خودآزاری نمیکند و برای گیلبرت پففیلبازی درنمیآورد، وقتی گیلبرت خیلی ماه است، خیلی خیلی، اصلاً ماه شب چهارده است،... .
مثل وحشیها اپیسود نهم و دهم را بدون زیرنویس دیدم. البته صحبتةا نباید آنچنان پیچیده و ناآشنا باشند که زیرنویسـ لازم باشد ولی بودنش بهتر است. بعد مدتها هم بر دقایق آخر سریال قدری اشک فشاندم و لذت بردم.
1. توی سریال دارما و گرگ، دو زن بامزة نقش فرعی هستند که ازشان خوشم میآید: مارسی (که گاهی با دارما کار میکند) و مارلین که منشی گرگ است. مارسی ظریف و حساس است و احساساتاش را بهراحتی نشان میدهد که معمولاً غلیظ و گاه دستوپاگیرند. مارلین خیلی بااعتمادبهنفس و تودار است که رفتارهایش موقعیت طنزآور خلق میکنند. هردوشان هم مرا یاد بعضی پیرزنهای بانمک توی کارتونها میاندازند. کاش بهشان بیشتر پرداخته میشد، مخصوصاً مارلین. البته خب باید گفت که چنین خواستهای در این سریال تقریباً لزوم و محلی از اعراب ندارد.
2. این سریال را،اولینبار، از شبکة فارسی وان دیدم و خیلی ازش خوشم آمد. صدایی که برای دوبلة دارما، گرگ ابی و جین انتخاب کرده بودند به نظرم خیلی شبیه صدای هنرپیشههای اصلی بود! این همیشه برای من جای تعجب داشته است. در سریال آشنایی با مادر هم همینطور شده بود؛ صداهای دوبلهشدة تد و رابین خیلی شبیه صدای اصلی بود! ولی صدایی که برای لری (پدر دارما) و پیت (دوست گرگ) انتخاب شده بود و مدل حرفزدنشان بیشتر شبیه چلمنها و کمعقلها بود. در صورتی که سلیمالنفسبودن لری با کارها و طرز نگاهکردنش مشخص میشود نه با صدایش و پیت هم آدم جدی و خیلی امروزی است؛ شبیه عامة کارمندهای روزمرهشده و واخوردة امریکایی و جامعة مدرن. نمیدانم چرا این دو صدای دوبله مرا یاد آدمهای آیکیوپایین میانداخت!
ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خندهدار و هیجانانگیز است!
هههه! باران هم گرفته بود نیمساعت پیش. باید چتر هم بردارم.
ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی میافتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلاییاش فاصله گرفته. دلم میخواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور میشود.
ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگلهای تالش، که هردو عشق مناند، بهخاطر مینا و دیوید آلموند جان.
[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.
این کتاب خوردن، نیایش، مهرورزی با این نثر ترجمهاش مثل بختک شده و خواندنش پیش نمیرود. بدتر اینکه برخلاف تلاشهایم برای مانعشدن از آن، چهرهی جولیا رابرتز میاید جلوی چشمم و سیر خواندن را نادلچسبتر میکند!
و از همه بدتر، یاد آخر فیلم و خاوییر باردم میافتم؛ ای وای! ای وای!
کتاب جان، خودت با زبان خوش تمام شو.
پرندة احتمالاً کوچکی که گاه صدایش از پنجرة اولیس به گوشم میرسد و یکـ دو پرندة کوچکی که صدایشان از پاسیوی وسط هال درمیآید باعث میشوند خودم را وسط هاگوارتز ببینم؛ جایی نزدیک اتاق ضروریات مثلاً. چون بهخصوص پرندة اولی مرا یاد فیلم شاهزادة دورگه و آواز پرنده از این اتاق و موزیک ملایم قشنگش میاندازد.
تف تف تف!
یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منتکشی عددهای پانوشتهای طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! میشود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه بهقدر پیپیکردن عنتر درختی طول میکشد!
ایییی توی روووحتتتتت!!!
ـ داشتم دنبال سریالهای قدیمیتر،که مارتین کپل خان نویسندهشان بوده،میگشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟
بعد دلم خواست فیلمهای جوکر را ببینم (که هنوز ندیدهام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمینکنندهتر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابهجاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خوابآورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح میدهم بروم دمودستگاه را روشن کنم و همان انیمهای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!
ـ دیگر اینکه مدتهااااااست شوکولات نخوردهام چون مدتهااااااست چاییسبزنوشیدن را ترک کردهام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمیدهد. فکر میکنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟
امضا: عئوووووووووووووووو!
1. جلد ششم هری عزیزم را با صدا و خوانش نازنین استیون فرای گوگولی گوش میدهم و لذت میبرم. لذت میبرم از این خواندن حرفهای که از کتابخواندن خودم هم شیرینترست. لذت میبرم از جزئیات و کشمکشهای کوچک داستان هری در مسیر پیرنگ قوی آن که هر یک حسابوکتابی دارد و در گرهگشایی مؤثر است.
ــ در کتاب، نارسیسا ملفوی خودش به اسنیپ پیشنهاد سوگند ناگسستنی داد؛ در فیلم، بلاتریکس. چون در کتابها به شخصیت نارسیسا بیشتر اشاره شده بود و در آن بخش خاص از کتاب (ابتدای فصل «بنبست اسپینر») مادری درمانده و مصمم [1] بود برای نجات پسرش. اما در فیلم، درمانده و کمرنگ بود و بیشتر انگار بنا بود بر شخصیت شیطانی بلاتریکس تأکید شود تا جبهة ولدمورت هم بیشتر برای مخاطب روشن و شناخته شود.اصلاً آن آتشزدن خانة ویزلیها هم به همین دلیل بود.
2. کتاب عزیز آسمان سرخ در سپیدهدم عالی بود. یادم باشد حتماً برای خودم نسخهای از آن تهیه کنم. یکسوم انتهایی آن را در مترو میخواندم که اشک به چشمانم هجوم آورد. بعد از مدتها، خیلی خیلی دلم میخواست میتوانستم گریه کنم.
ــ آغاز و پایان خوب و مناسب (از نظر زمان: تولد بن/ همراهشدن با جکی) کتاب ستودنی است؛ این از ویژگیهایی است که خواندن این کتاب را، غیر از نوجوانان، برای بزرگسالان هم جذاب میکند. نکتة جالبتوجه دیگر لحن طنزآلود آنا (راوی) است که، در کل کتاب، خیلی بهجا و پذیرفتنی خودش را نشان میدهد؛ بیشتر ذهنیات آنا و تکگوییهای درونی اوست درمورد افراد دیگر و طوری نیست که با درونمایةغمگین و اندوه شخصیتها منافات داشته باشد.
باز هم درمورد این کتاب دوستداشتنی خواهم نوشت؛ یا فقط خلاصة آن را و یا همراه با چیزهای دیگری که به نظرم برسد.
[1]. اولینبار بود که ناخودآگاه از هر دو برابر desperate در کنار هم استفاده کردم! به یاد سریال محبوبم.
ـ بهشددددت دلم میخواهد یک کارتون باحال ببینم؛ بیشتر به هم به Missing Link فکر میکنم. از یکساعت پیش هم میدانستم این شب نمیشود کار خاصی کرد و جز یک هل کوچک به جلو، نمیتوان لطف دیگری به کار داشت. ولی میدانستم این هوسکارتونکردن شبیه همان بهانهجوییها برای دررفتن از شروع دوبارة کار است. برای همین سعی کردم در حد چند واحد کوچک ریزهمیزه هم که شده، پای آن بنشینم.
فقط نمیدانم این احساس خوابآلودگی چه دلیلی دارد! آن هم جزء بهانهجوییهاست یا ...؟
ـ برای جلوگیری از فرارازمسئولیت، میروم پی آمادهکردن شام و بیشتر از معمول برایش وقت میگذارم؛ شعلهها را کم میکنم، پای گاز میایستم و فکر میکنم، حتی برای کارم هم پشت کامپیوتر برنمیگردم.
ولی نمیتوانم بیخیالش شوم و فلش را به کامپیوتر متصل و انیمیشن بامزه را روی آن کپی میکنم.
در آینه نگاه کرد و در ذهنش حرف زد؛ با دکترش، دربارة نشانهها و البته چند جملهای بیشتر از آن، دربارة ذهنیاتش؛ با مشاوری که دوستش داشت؛ با یکی از تیمارداران آن استراحتگاه در جایی که هنوز معلوم نیست کجاست، جایی که تصورش شبیه دامنههای پر از گل و هوای سبک و سبز سوئیس است؛ ...
و به خودش گفت دیگر ترس بس است؛ لولوخورخورة مهم زندگیاش را با تصور زیباترین جاهای دنیا شکست میدهد. همان لولوخورخورهای که آن میانة روز، ته آن کوچة بنبست، شکل گرفت؛ وقتی آن تکه نان از دست برادر کوچکش، که در بغل مادر بود، روی زمین افتاد.
«آنها بدون من هم زنده میمانند؛ همانطور که، با وجود زندهبودن من، هزاران زخم خوردهاند و من فقط بودهام و آگاهی زمینی و مادی بر همهچیز داشتهام. فقط این آگاهی و بهتر بگویم، کنترلگری وقایع است که مرا آرام میکند. پس بهتر است دهان لولوخورخوره را گل بگیرم.»
با گفتن این کلمات، ترس از وجودش بیرون رفت و شجاعت و لذت زندگی برای خود در قلبش جوانه زد. انگار لیلا و لنو دست همدیگر را گرفته باشند و در خیابانهای محله قدم بزنند و بخندند.
ـ دلم خواست دوباره همین هشت اپیسود فصل اول را ببینم.
وای خدا! لیلا که کلاً مو بر تن آدم راست میکند با کارهاش. اما از لجبازیهاش و بعضی پیشبینیهاش خیلی خوشم میآید.
نینو هم که اصلاً شخصیت جذاب و مورد اعتمادی نیست.
لنو هم تا سیصدوخردهای صفحه کتکلازم بود. آدم چرا باید این عوضیها را انقدر دوست بدارد؟ دیدی لنو خانم؟ دیدی وقتی خودت را وارد بازیهای بیخردانهشان نکردی چقدر همهچیز برایت بهتر شد؟
ـ واقعاً النا فرانته طوری جذاب مینویسد که کتاب را خیلی خیلی خیلی تند میتوانی بخوانی و خیالت راحت شود.
ـ آن جملههای درخشان جذاب که در فصل اول سریال مرا وسوسه کرد طالب خواندن کتابش شوم، در جلد دوم، خیلی کماند اما هنوز هم درخشاناند. البته فقط جلد دوم را خواندهام.
ـ به این فکر میکردم بخشی از لیلا را خیلی راحت شناختم، بخشی از لنو را هم بهراحتی به یاد آوردم؛ همه را از خودم و درون خودم. یکی مربوط به سالهای دورتر و دیگری خفته و گویی در کمین. بعد فکر کردم احتمال دارد خیلیها بگویند «بله، من با لیلا یا لنو خیلی همزادپنداری میکنم و ..» و یادم آمد که، چقدر راحت و شیرین، بعضی از وجوه شخصیتهای هری پاتر، نغمه یا رمانهای دوستداشتنی دیگر را در خودم شناسایی کردم. انگار کار نویسندههای خوب نگهداشتن آینهای جلوی ما است و ساختن دنیایی برای تجربة مجازی آنچه خیلی اوقات در سودای انجامدادنش بودهایم و هستیم؛ نشانمان دهند که اگر فلان کار را میکردیم چه میشد و زندگیمان چه رنگ و بویی میگرفت.
ـ بله خب؛ اگر جلدهای دیگر کتاب هم به همین صورت دستم برسد؛ مطمئنم میخوانمشان.
ـ از اینکه اسمهایشان را هزارجور مخفف میکنند خیلی خوشم میآید:
رافائلا: لیلا، لینا
النا: لنو، لنوچا
پینوچیا: پینوچا، پینو، پینا
و اینکه گاهی دو بخش اول اسم را فقط میگویند:
آنتونیو: آنتو
استفانو: استه
پاسکوئله: پاسکا.
موسیقی تیتراژ سریال Narcos چقدددر دوست داشتنی است!
کینگزکراس لعنتی! کینگزکراس دوستداشتنی پرمفهوم که شایستة همسایگی هستی حتی!
یکی از آرزوهام این است که در یکی از سالگردهای بازگشایی مدرسة عزیزم، هاگوارتز، بروم سکوی نه و سهچهارم؛ خودم را بغل کنم و بگذارم توی یکی از کوپههای قطار و در حالی که با جادوگربچههای دیگر نشستهایم و مشغول ردوبدلکردن تصاویر قورباغه شکلاتیهایمان هستیم، از خودِ روی سکو ایستادهام خداحافظی کنم و برایش بوس بفرستم و زیرلب، از پشت شیش، بهش چیزهایی بگویم که نشنود و بعد هم، همین که قطار راه افتاد، بلند شوم سریع پنجره را باز کنم و داد بزنم: برات جغغغغد میفرستمممم.
از اینور هم خودم با لبخند دلتنگی و ضایت و حاکی از مرور خاطرات، برای قطار دست تکان بدهم و آرامآرام بروم یکجایی؛ چه میدانم، شاید یورکشایر یا کسلکوم که اینهمه از دیدن تصاویر مناظرش هیجانزده میشوم.
بله، هنوز هم جزئیات داستان هری پاتر شگفتزدهام میکند و مرا به وجد میآورد.
ــ کل ماجرای ملاقات هری و دامبل در کینگزکراس را باید قاب کرد زد یکجایی که روزی دستکم یکبار بشود دیدش.
بادیگارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.
دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستانهای ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم میخواهد گاهی از این کتابها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسهبرانگیز است اما، در عین حال، آدم را میترساند که نکند، مثل خیلی از پشتجلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و بهخصوص، بابت توصیفها و جملههای قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته میشود مدام دلم میخواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمیدانستم چهار کتاب در کار است.
پ.ن.: ولی نمیدانم چرا از انتخاب لنو بدم میآید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعلبودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!
دیروز و پریروز، موقع کار، تلویزیون روشن بود چون فورچونای تصویری در اوج بود و فیلمهای هری پاتر پخش میشد؛ خشی از زندانی آزکابان، کل جام آتش و محفل و شاهزاده پخش میشد و من گاهی سرم را برمیگرداندم و لذت میبردم، استراحت میکردم، فکر و یادآوری و ... . نمیدانم امروز هم میتوانم منتظر دو یادگاران مرگ باشم یا نه. امتحانش ضرری ندارد. گرچه گاهی ترجمه مایة خنده یا عصبانیت است! ولی از شیرینی کل ماجرا نمیکاهد.
دن چقدر خوب بازی کرده، خیلی خوب! اما واتسون بعضی جاها زیادی هیجانی است و باعث فاصلهگرفتن من از هرماینی میشود (هنوز هم تلفظ و دیدن شکل نوشتهشدة «هرمیون» را بیشتر دوست دارم؛ با آن «ن» آخرش).
1. نقش سیبل تریلانی و کلاسهای پیشگویی و آنچه او میدید در هالهای از طنز و انکار ارائه شد اما در نهایت، به پروفسور تریلانی و بینشهایش بهشدت اعتقاد پیدا کردم. فکر میکنم حتی دامبلدور هم او را چندان جدی نگرفت. شاید بیشتر به چشم ساحرهای به او نگاه میکرد که نمیتواند فوران قدرتش را مهار کند و این نیرو سوءتعبیر میشود و ... اما چیزهایی که تریلانی در داستان گفت همهشان درست بود! حتی برای آمبریج هم پیشگویی بدی کرد که خب، آدم فکر میکند بهخاطر بدبینی ذاتی تریلانی چنین چیزهایی را به آمبریج گفته (توی کتاب هم بود؟ یادم نیست و فرصت ندارم بگردم فعلاً). بعد هم که کلاس و سوژة پیشگویی در دنیای جادوگری افتاد در دامان سنتورها و طرح ایدهشان در این مورد که آن هم جذاب و تأملبرانگیز بود.
آخ که چقدر دوست دارم کتابها را دوباره بخوانم! از انتها شروع کنم؛ مثلاً اول شاهزادة دورگه بعدش یادگاران و بعدش هرچه بطلبد. البته دارم خوردخورد کتاب ششم را با صدای فرای گوش میدهم.
2. از این هم خوشم آمد؛ الآن پیدایش کردم:
3. یکی از تلخترین لحظات مرگ دامبلدور در برج بود؛ آنجا که میدانی دیگر چارهای نیست و مجبوری در همان تنگی وقت و فرصت و امکانات، طوری همهچیز را جفتوجور کنی که کمترین بدیها و صدمات حاصل شود؛ اینکه درکو قاتل نشود و روحش خدشه برندارد، هری در امان بماند، وجهة اسنیپ همزمان پیش لرد سیاه (کشتن دامبلدور) و خانوادة ملفوی (حمایت از پسرشان) حفظ شود،... .
اما اتفاق جالب در این میان دستبهدستشدن ابرچوبدستی از دامبلدور به درکو و بعدش هم خود هری بود! چیزی که ولدمورت خنگ امکان فهمیدنش را نداشت!
4. باز هم چیزهایی باقی میماند.
1. من، اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامههایی هم میگردم که راویاش برایم خاص باشد.
2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن همبازی شده، باید دیدنی باشد.
(در مذمت تعبیر الکیبودن لبخند کیت هرینگتون به میزی ویلیامز؛ وقتی پایان شکوهمند آریا رونمایی میشود)
اگر قرار به درککردن باشد، من ستایندگان ملکة دیوانه، دنریس تارگرین، آن هم در انتهای سریال را میگذارم کنار عاشقان و دوستداران کال دروگو و آنوقت سعی میکنم درکشان کنم. اول از همه، هنرپیشهها به کمک میآیند و جذابیت ظاهریشان. البته این دو، از چشم من، جذاب کاملاً معمولی بودند نه جذاب خفن؛ طوری که تمامی معیارهای انسانیت را بهخاطرشان فدا کنم.
به هرحال، از نظر طرفداران دنی، جان لایق بدترینها بود و حتی احتمالاً بیشتر افراد خاندان استارک به قعر جدول طرفداری نزدیک شدهاند؛ مثلاً آریا با آن هنرنمایی دورازنتظارش که آن را دهانبندی برای قضیة بیچهرهها میدانند، سانسا کلاً نچسب و این حرفها بوده (که من میمیرم برایش اتفاقاً)، برن هم که نباید فلان پایانی میداشت! هاها! اتفاقاً از همان اواخر فصل اول و اوایل فصل دوم، بعد از بههوشآمدن و افلیج و وارگشدنش،من حدس میزدم با اینهمه برگریزانی که مارتین برای شخصیتهای اصلی به وجود آورده،لابد پایان محتوم به همین برن میرسد. باز هم اتفاقاً، خیلی راضی بودم چون بینش خاص برن خیلی برایم مهم است.
[1]. فکر میکنم، از اساس، انتظار ما بینندههای عام از پایانها آن چیزی است که «در وصف نآید»؛ هیچچیزی بهراحتی انتظار مبهم و حتی نامشخص برای خودمان را برآورده نمیکند و بهراحتی انتقاد میکنیم. در حالی که گرهها و گرهگشاییها مهماند و ما چنان در کلاف گرههای داستان پیچیده شدهایم که انتظار شقالقمر داریم؛ هر عمل و سناریوی بهظاهر سادهای که منجر به گشودن گره شود ما را راضی نمیکند؛ باید همیشه شور و هیجان اوج، با همان نسبت، حفظ شود؛ در صورتی که فواره هم در همان اوجش سقوط میکند و این جزء مسیر محتومش است؛ یک سقوط جسمی و فیزیکی و منطقی، نه سقوط بهمعنای مجازی و منفیاش. بالاخره یک جایی باید جمع کرد و رفت سر زندگی معمول روزمره. هر جملهای هم با نقطه تمام میشود و نمیتوان آن نقطه را، بهخودیخود، در نظر گرفت و گفت چرا یک نقطة بیقابلیت را ته چنین جملة قصار کمرشکنی گذاشتهاند.
البته کاری به گیردهندگان بهحق و صاحبنظر که نظر فنی میدهند ندارم. اتفاقاً به انتقادهای آنها باید بهدقت توجه کرد.
ــ نه، البته که من هم از «کل» فصل آخر راضی نبودم و دلم میخواست جزئیات مهم و ضروری دیگری هم مطرح شود و مسیر داستان را در قدو قامت شایستة اصلیاش پیش ببرد.
1. آههههه!
بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاقهای عادی ولی بزرگ و دگرگونکنندهای برای آدمهایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دستهایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیدهاند و با او در صلحاند.
2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا میتوانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتادهاند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابههنگام.
3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب میکردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.