ملکه‌های ناکام

1. قبلاً گفته بودم که شخصیت دنریس استورم‌بورن (عجب اسم فوق‌العاده‌ای!) به‌نظرم خیلی پخته و ملموس نمی‌رسد؛ انگار مارتین خوب درکش نکرده و نتوانسته او را خوب نشان بدهد و البته دوست داشتم بعد از خواندن کتاب‌ها، این نظرم را کامل و اصلاح بکنم (اگر لازم باشد). اما اگر فصل آخر سریال را جدی بگیرم، الآن می‌فهمم آن خامی و جانیفتادگی که احساس می‌کردم از چه منشأ می‌گرفته؛ از واقعیت شخصیت دنریس.

2. الآن با مارجری تایرل چنین مشکلی دارم. این مشکل هم از زمانی پیدا شد که مارجری را گرفتند و کردندش توی هلفدانی. از آن به بعد، دیگر کارها و اعمالش را درک نکردم.

روابط تاج‌وتختی/ شیپ‌کردن «گات»ی

خب خب خب؛ اگر به من باشد، خیلی دوست دارم زوج‌های داستان مورد علاقه‌ام را به این صورت بچینم:

سانسا و جان: بله، بله! الآن دیگر می‌شود و مشکلی نیست. جان باید از خدایش هم باشد.

راستی، فکر نمی‌کردم سوفی ترنر هم کلاه‌گیس پوشیده باشد!

تیری‌ین و دنریس: اگر قرار باشد دنی به هدفی که از ابتدا در سر داشت برسد، چه کسی بهتر از تیری‌ین می‌تواند در گوشش زمزمه‌های مشاورانه، از روی عشق و اعتماد، بکند؟

البته باید اعتراف کنم گاهی به زوج «سانسا- تیری‌ین» هم فکر کرده‌ام.

آریا و گندری: این یکی که خیلی روشن و مسلم است. ولی تصمیم آریا فوق‌العاده بهتر بود.

سر جیمی و سر بری‌ین: شوالیه‌های محبوبم.

ـ بقیه دیگر برایم، از این نظر، خیلی مهم نیستند.

ـ اگر دست من بود، لرد وریس را هم به خانة بخت می‌فرستادم!

باندراس‌نامه

مترصد مشتاق دیدن فیلم جدید آنتونیو باندراسم که آلمودووار جان کارگردانی کرده و پنه‌لوپه جان هم در آن نقش دارد. گویا باندراس، بابت این فیلم، در کن امسال هم جایزه گرفته. چه بهتر از این!


برندگان جشنواره کن 2019/ نخل طلا به کره جنوبی رسید

یک‌ـ دو روز پیش، که دنبال این فیلم می‌گشتم (هنوز اکران نشده که بتوانم دانلودش کنم)، چندتا از فیلم‌های باندراس را هم گذاشتم توی صف. امروز صبح که بیدار شدم و فیلم‌های دانلودی را بررسی می‌کردم، از دیدن آنتونیو با چهره‌های متفاوت، در حدود سه فیلم، کلی ذوق‌زده شدم؛ باندراس با ریش پروفسوری در فیلمی که فکر کنم درمورد بوچلی است، حتی باندراس با دوبلة سعید مظفری (نمی‌خواستم فیلم دوبله باشد ولی نمی‌دانم چطور شد زبان اصلی را نگرفتم) در کنار آدرین برودی، ...

Image result for pain and glory

چند روز پیش که اسم این فیلم را شنیدم، اشتباهی فکر کردم از روی رمان قدرت و افتخار گراهام گرین ساخته شده. یادم نبود اسم این دو قدری با هم فرق دارد. هیجان جالبی بود. فکر کردم لابد نقش کشیش فراری کتاب را باندراس بازی می‌کند. با کارگردانی آلمودووار دیگر چه شود!

حکایت همچنان باقی است

ولی چند سالی بود به این فکر نمی‌کردم یک‌روزی برسد که کنار لینک‌های دانلود این سریال بنویسند: به‌اتمام رسیده!

انگار قرار بود تا سااال‌ها در سرزمین‌های هفت‌پادشاهی زندگی کنم و شاید روزی به سرم می‌زد قارة ایسوس را هم ببینم و مطمئنم اولین مقصدم برای سفری دور براووس بود.

شبح تابستانی

1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یک‌طوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر به‌خاطر لی‌لی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچه‌پرروبودن را به من القا می‌کند؛‌چیزی مثل جنیفر لارنس.

2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشه‌های دیگری بازی می‌کردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمی‌کردم چه خبر است یا پا می‌شدم راه می‌رفتم. گفته بودم که نمی‌توانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیت‌پردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجه‌برانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانواده‌اش را جزئی‌تر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.

هنرپیشة‌ اصلی این فیلم خیلی خوشکل‌تر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکل‌تر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی می‌شود!

Image result for Christopher Convery


از آخرین‌هایم با نغمه - 2

در آن لحظات خاص، دنی یک حالی بود که انگار هنوز داغ است و نفهمیده چه شده! چهره و حالت صورت و بدنش هیچ انقباض و تغییر ناگهانی‌ای را نشان نمی‌داد.

فکر می‌کنم وقتی دروگون او را بالاخره در جایی بر زمین بگذارد و کمی بگذرد، تازه به خودش بیاید و شروع کند به هضم حادثه.

و طفلک دروگون!

کاش مال من می‌شد.

Image result for drogon


از آخرین‌هایم با نغمه

1.

Image result for daenerys and drogon the last episode

یکی از قشششششششششنگ‌ترین و باشکوه‌ترین صحنه‌ها که خب، به نظرم آن‌قدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!

2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید می‌شدم. عالی بودی همیشه.

3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، می‌گفتم آخرش می‌زنند همدیگر را لت‌وپار می‌کنند و همین پسرک ناتوان از راه‌رفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر می‌کردم. می‌گفتم شاید کمی رنگ‌ولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.

4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بی‌شرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیری‌ین را نمی‌بخشم.

5. یک‌جاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» می‌انداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!

6. زیرزمین و دخمه‌های زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوان‌های اژدهایان و سیروسلوک بچگی‌های آریا برای رقصندة‌آب‌شدن.

خداحافظی در زمستان


پیام سوفی ترنر، بازیگر نقش سانسا استارک، برای پایان سریال:
«سانسا، ممنونم که به من نیرو، شجاعت و قدرت واقعی را یاد دادی. ممنونم که به من مهربانی، صبوری و رهبری با عشق را یاد دادی. من با تو بزرگ شدم. سیزده‌سالگی عاشقت شدم و حالا پس از ده سال، در بیست‌وسه‌سالگی، تو را پشت سر می‌گذارم، اما نه آن چیزهایی که به من یاد دادی. برای مجموعه و سازندگان فوق‌العاده‌ی آن، ممنونم که بهترین درس‌های زندگی رو به من دادید. بدون شما، من کسی که امروز هستم، نبودم. ممنونم که این شانس رو در طول این سال‌ها به من دادید. و شما طرفداران، ممنونم که عاشق این شخصیت‌ها شدید، و در تمام این سال‌ها از ما حمایت کردید، این چیزی هست که بیشتر از همه دلم برایش تنگ خواهد شد.»
از کانال وستروس

آتش اژدها

نظرم درمورد فصل آخر سریال این است که: در کل چندان راضی نیستم. شاید هم بیشتر این نارضایتی غیرحرفه‌ای باشد و از روی ناراحتی برای تمام‌شدنش؛ تمام‌شدن ماجرایی که از شروعش خیلی خوشحال و شگفتزده بودی و با وجود کاستی‌های امروزه‌اش،‌همچنان به ذات قضیه امید داری (کتاب‌های مارتین؛ چون هنوز نخوانده‌ای‌شان). بله میزان رضایت کلی اندک است ولی همین پنج هفته،‌که «ئه! چه زود گذشت»ند، احساسات رنگارنگی داشتم. دارم فکر می‌کنم اپیسود 4 به‌نظرم داغون‌ترینشان بود و در شأن مارتین و شخصیت‌هایش نبود. البته الآن می‌فهمم تصمیم آخر سر جیمی چه عمقی داشت! این خوب بود. یا اینکه سانسا را هنوز ویران نکرده‌اند خیلی خوب است. بیشتر از همه، اپیسود دوم را دوست داشتم و خیلی خوب است که وریس تقریباً در اوج ماند و همچنین هاوند.

اینجا برای وریس دلم لرزید؛ چشم‌های خودش هم یک‌طوری شد:

Image result for lord varys season 8

منتظرم روزش فرابرسد که با وریس توی کتاب بیشتر آشنا شوم.

هامممم

مدتی (نه‌چندان اندک) است که هروقت توی باشگاه مشغول ورزش می‌شوم، یاد این می‌افتم که فصل آخر شرلوک را نیمه‌کاره رها کردم!

در واقع رهایش نکردم؛ یادم رفت ببینمش. هربار همین سیر یادآوری توی ذهنم طی می‌شود . هربار می‌گویم «از امشب ادامه‌اش را می‌بینم» و باز یادم می‌رود.

اصلاً ربط شرلوک با باشگاه را نمی‌فهم. بیشتر هم وقت‌هایی است که نرمش عمودی برای بازشدن ماهیچه‌ها و رگ‌وپی پشت پا را انجام می‌دهم.

بی‌هایند د سینز و این حرف‌ها

اولاً که کورتنی کاکس و چشم‌هاش! چشم‌هاش!

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

Image result for ‫کورتنی کاکس‬‎

ـ وای! بچگی‌هاش هم حتی خوشششکل بوده!

ـ ولی اتفاقی بدون آرایش هم دیدمش. اصلاً جذابیت اولیه را برایم نداشت! حیف! در هر حال، از چشم‌هایش خوشم می‌آید خیلی

دوم، امروز فهمیدم قرار بود او نقش ریچل را بازی کند و جنیفر انیستون نقش مانیکا را. خدایا! خوب شد یکی از فرشتگانت محکم زد پس کلة آن که باید!

بدتر اینکه حتی قرار بود هنرپیشة نقش سوزان مایر (زنان خانه‌دار) نقش مانیکا را بازی کند!! با آن صدای ریقونه‌اش، چطور می‌تواسنت شخصیت مانیکا را دربیاورد آخر؟ چه‌شان شده بود یعنی با این انتخاب‌ها؟!

به هر حال، خدا را شکر!

خب، حالا برویم بقیة ویدئو را ببینیم. گرگی، دمت را جمع کن! نزدیک بود پایم برود رویش.

دارما و گرِگ

کیتی مونتگمری، مادر گرِگ، بامزگی‌های خاص خودش را دارد؛ آن زندگی اشرافی و رفت‌وآمد با سیاستمدارها، برخوردهایش با پسر و عروسش:

دارما، دی‌یر!

گرگ، دارلینگ!

خیلی خیلی باحال است.

روز عید شکرگذاری، به خدمتکارها مرخصی داده بود. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و شروع کرد اسپانیایی حرف‌زدن  و خودش را جای خدمتکار اسپانیایی مرخصی‌رفته‌اش جا زد: یه لحظه گوشی! خانم مونتگمری!؟ و بعد وانمود کرد خودِ اصلی‌اش آمده پای تلفن. گوشی را از خودش گرفت و صحبت کرد! برای اینکه کسی نفهمد به خدمتکارهاش مرخصی داده و با آن‌ها قدری انسانی رفتار کرده و یک روز بی‌خدمتکار بوده! از شایعه خوشش نمی‌آید!

Image result for kitty montgomery dharma greg


روزِ ازیادرفته‌ها

Unbreakable را دیشب دیدم و یادم نبود ساخت 2000 است. خیلی تعجب کردم؛ آخر زمانی بود که سعی می‌کردم همة فیلم‌های شیامالان را ببینم و دربه‌در دنبالشان بودم و این یکی، که قدیمی‌تر از بعضی دیگرشان بوده، از دستم دررفته بود! برایم این فاصلة هجده‌ساله (بین این فیلم و گلس) عجیب بود ولی جالب اینجا بود که هنرپیشة نقش پسر بروس ویلیس در این اولی بزرگ شده و باز هم همان نقش را در فیلم گلس بازی کرده! همان تعلیق‌های کوچک شیامالانی؛ و این را هم یادم نبود که باید با چهرة خودش هم در فیلم مواجه شوم. چیز دیگری که از یاد برده بودم نقشِ الایژا در ماجراهای اصلی بود. برای همین، آخر این فیلم هم غافلگیر شدم و از جهتی خوب بود. حالا مانده Split که فیلم میانی این دو است و نمی‌دانم حلقة واسطشان هم محسوب می‌شود یا نه. فقط می‌دانم شخصیت اصلی آن در فیلم سوم هم بوده است.

صبحش هم نیمة دوم فیلمی را دیدم، با عنوان Mirage، به زبان اسپانیایی، که خیلی به نظرم آشنا می‌آمد. حتی فکر کردم بخش اول آن را قبلاً دیده‌ام و نیمه‌کاره مانده. توی ذهنم با آن فیلم دیگری، که فکر کنم آن هم به زبان اسپانیایی بود، اشتباه گرفتمش که گربة رباتی توی فیلم بود و ... ولی عجیب این بود که ساخت 2018 بود! به این ترتیب، دیگر اصلاً یادم نیامد کی دیدمش و چرا نصفه ماند و جریان چه بود! چهرة زن جوان توی فیلم و حتی آن افسر پلیس هم خیلی خیلی آشنا بود. واجب شد یک‌بار از اول تا آخرش را ببینم تا بفهمم چه خبر است!

یادم‌ـباشدـنوشت.1: هنرپیشة مرد، در اصل، پسر ریکاردو دارین است.

.2: چند دقیقة پیش هم نقد مقایسه‌ای کوتاه خیلی جالب‌توجهی درمورد فیلم همه می‌دانند خواندم و روح شکفت!

لیدی [1]

Image result for sansa stark season 8

خیلی خیلی خوشحالم که سانسای عزیزم، یکی از شخصیت‌های محبوبم در دنیای نغمه، مرا روسفید کرده! همان‌طور که فکر می‌کردم و راستش ته دلم آرزو داشتم، سانسا تأثیر اساسی در خاندان استارک دارد. دوست‌داشتنی‌ترین و مجرب‌ترین بانوی وستروس و حتی شاید هم اسوس. فقط الآن که موقعیت حساسی است، طبق معمولِ سرشت این موقعیت‌ها، آن چند ابله دوروبرش درمورد حرف‌های او چندان فکر نمی‌کنند. از تیری‌ین و وریس در عجبم که چرا، آخر چرا این استراتژی حمله به ذهن خودشان خطور نکرد و چرا وقتی سانسا به آن اشاره کرد، درموردش نظر مثبت ندادند؟ یعنی آن‌قدر از ملکة دیوانه می‌ترسند؟ حالا تیری‌ین حسابش جداست ولی وریس، وریس دیگر چرا؟ وریس همیشه عالی است و در صحنه‌هایی مثل تنهایی ملکه در تالار بزرگ و شلوغ وینترفل و بعد هم درمورد وارث اصلی تخت آهنین، خیلی خوب واکنش نشان داد اما اینجای کار را کم آورد! امیدوارم تا آخر سریال زنده بماند.

و خب، نوش جان سرسی! وقتی همین‌طوری جمع می‌کنید می‌روید، انگار قرار است یک‌قل‌ـدوقل بازی کنید، همین می‌شود دیگر!

و اینکه چندان از میساندی خوشم نمی‌آمد.


[1]. یاد دایرولفِ سانسا اقتادم که اسمش لیدی بود!Image result for sansa stark direwolf


غول و یاغی و پیشگوی جذاب

1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!

شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خوانده‌ام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک می‌کند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یک‌بار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را می‌خواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،‌بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتاب‌ها خیلی جذاب بود.

معرفی شخصیت‌ها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن به‌دور از آداب فرصت‌طلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب‌ فروشی.

2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمی‌آمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگی‌اش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشن‌ها و آرامش‌جستن‌هایش مربوط می‌شد.

3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفته‌اش شدم. گذاشته‌امش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.

4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنی‌های خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیت‌هایش تقریباً به‌جا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فال‌های شانتل  و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم می‌آید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون به‌موقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. هم‌زمانی پیشگویی و توضیحات  شانتل با اتفاق‌هایی که برای تای و تَندی می‌افتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشه‌اش خیلی خوشم می‌آید؛ بدم نمی‌آید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!

شرلوک‌ـ فرموده

«من از اون‌هایی نیستم که شکسته‌نفسی رو اخلاق خوبی می‌دونن. در نگاه یک آدم منطقی، همه‌چیز همون‌طور که هست دیده میشه. اینکه کسی خودش رو دست‌کم بگیره همون‌قدر دور از حقیقته که کسی توانایی‌های خودش رو بزرگ نشون بده» [1]

آها آها! دقیقاً همین! چقدر درست گفته!
خیلی دوست دارم همیشه از تعارف‌های بی‌جا و شکسته‌نفسی و خودبزرگ‌بینی و ... هیچ خبری نباشد. چقدر خوشحال می‌شوم وقتی کسی زیبایی و اثر مثبت کار و حرف خوبش را می‌پذیرد و با تکه‌پاره‌کردن تعارف، آن فضای ملکوتی ایجادشده را نابود نمی‌کند.
حتی بهتر است سکوت کنیم و مثلاً بنشینیم به نقطه‌ای خیره شویم و از لحظه لذت ببریم؛ بگذاریم آن ستاره‌های کوچک نامرئی خلق‌شده به پوستمان نوک بزنند. بعدش پا شویم خیلی ساده از کنار هم بگذریم؛ بی هیچ حرف اضافه‌ای! حذف تمامی اضافات بی‌خاصیت لحظه‌حرام‌کن!
سندباد، تو هم این‌طوری باش!
[1]. گویا نقل از اپیسود Greek Interpreter (ماجراهای شرلوک هلمز؛ نسخة گرانادا) است. طی وبلاگ‌گردی اتفاقی دیدمش و بدجور به دلم نشست.

آن شوالیة دیگر [1]

جناب [1]، شما این یک‌هفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!

بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق می‌کند. ولی نمی‌دانم تا کی ادامه پیدا می‌کند.

پای‌ـشومینه‌ـنوشت: هفتة قبل‌ترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بری‌ین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرف‌های شب قبل از نبردی می‌زدند.

Image result for brienne and jaime


Image result for brienne and jaime

[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبه‌ها تا پاسی از شب منتظر می‌مانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگی‌ناپذیر دوشنبه‌ها هستند که به من نشان می‌دهند شوالیه‌ها در زندگی واقعی نبردهای سخت‌تر و پیچیده‌تری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبه‌هام با خیلی از ویژگی‌هایش.

دو قطب کاملاً مخالف

هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحت‌های کوتاه 10- 20 دقیقه‌ای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامه‌اش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. می‌گذارمش برای بعدها.

دیروز، یک‌دفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخاب‌ها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.

Image result for dharma and greg

Image result for dharma and greg


به حق چیزای ندیده!

یاااااااا همة مقدسات!

دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب  HBO می‌بینم!!!!!

اولین تجربه‌مه! عین پخش مستقیم فوتبال!

وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!

انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.

برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایت‌کینگ! لااقل دلم خنک شه!

نمی‌خوام همه‌ش رو ببینم. دانلود می‌کنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر می‌کنم منصفانه نیست. فقط حدود یک‌ربعش رو برای تجربه‌ش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.

این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازی‌ای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال می‌کنم.


آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!

لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همه‌تون!

از استارک‌ها گرفته تا تورمند و هاوند و دونه‌دونة‌ وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جک‌وجونورای وینترفل! حتی تک‌تک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک می‌گیرم!