در پی چالش «ببوس، بکش، ازدواج کن» که سوفی و مِیزی پاسخ دادند، دلم خواست فکر کنم گزینههای من چه خواهند بود.
برای بوسیدن تقریباً کارم راحت بود: جیمی لنیستر (اگر پسر بودم، شاید سانسا یا حتی دنریس. اما اگر پسری با همین روحیات فعلیام بودم، بیشتر گیلی).
برای کشتن کمی کارم سخت شد و بیشتر گزینهها قبلاً رو در نقاب خاک کشیده بودند و ... اما از انتخاب مِیزی خیلی خوشم آمد و بنابراین: شاه شب.
برای ازدواج قضیه مشکل و پیچیده شد: در نهایت، فکر میکنم اگر لرد وریس مشکلی نداشت بهترین گزینه بود!
وااااای خدا!
خوابی که چند وقت پیش دیده بودم درمورد سفر به ایتالیا, کوچههایش و آن خیابان فرعی شیبدار که ختم میشد به دریا خیلی خیلی خیلی شبیه محلة این سریالی است که میبینم و داستانش هم در ایتالیا اتفاق میافتد؛ با این تفاوت که در سریال، خیابانها شیبدار نیست و محله فقیرانه است و رنگش در کل متمایل به سبز خاکی است اما این شباهت عجیب را دارد که جایی، دخترها میخواهند به دریا بروند!
با هم کتابخواندنشان!
امیدوارم دخترها عاقبتبهخیر بشوند.
(اول آهنگ تیتراژ گات پخش میشود بعدش من مینویسم)
بلهههح بلهههححح! فصل ششم سریال جان هم تمام شد و از امروز وارد فصل هفتم میشوم. بعد عید هم که، به حول و قوة الهی و همت برادران HBO و دیوید و آن یکی همکارش و شاید هم خانوادة آقای هاشمی، فصل آخر میآید و تامامم!
بعد من دیروز فکر میکردم چقدر از ماجراهای فصل اول فاصله دارم! انگار نه انگار که همین چند ماه پیش دیدمشان! شاید چون اولین بار حدود هشت سال پیش تماشا کردمشان و همیشه ناخودآگاه یاد همان زمان میافتم! ولی خب، مشخص شد خیلی جا دارد و باید و .. که کتابها را هم بخوانم. آن هم با نثر زیبای مارتین و موشکافی شخصیتها و جزئیاتشان.
وقتی نوک بالهای اژدها میگرفت به سطح آب و شیارهای قدرتمندی ایجاد میکرد چقدر باشکوه بود!
ولی من توی ذهنم یک هنرپیشه هم برای سریال نتفلکیس، از روی کتاب صد سال تنهایی، انتخاب کردهام:
فصل 6 GOT
در نقش بوئندیای بزرگ؛ بابای سرهنگ آئورلیانو
از تلگرام خوابگرد:
«نتفلیکس با خریدِ امتیازِ اقتباس از رمان «صد سال تنهایی» قصد دارد یک سریالِ تلویزیونی بر اساسِ آن تولید کند. این سریال به زبانِ اسپانیایی خواهد بود. تا به حال ۵۰ میلیون نسخه از این رمان در جهان به فروش رفته و به ۴۶ زبان ترجمه شده است.
رودریگو گارسیا، پسرِ گابریل گارسیا مارکز، و گونزالز گارسیا بارکا تهیهکنندگان اجراییِ سریال خواهند بود و بیشترِ صحنهها در کلمبیا فیلمبرداری خواهد شد. رودریگو گفته: پدرِ ما حاضر نشد حقِ ساختِ فیلم بر اساسِ #صد_سال_تنهایی را واگذار کند چون اعتقاد داشت با محدودیتِ زمانیِ یک فیلمِ سینمایی نمیتواند ساخته شود و تولیدِ آن به زبانی جز اسپانیایی عادلانه نیست. با این حال، خیلی از مارکزدوستان حدس میزنند این سریال، به هر ترتیب، اقتباسِ موفقی نخواهد بود.»
یک اینکه خوب شد عقل کردند و سراغ فیلم نرفتند و به نظر مرحوم احترام گذاشتند. دو اینکه، هرچه باشد، هیجان خودش را دارد و میشود امیدوار بود، بعد از این همه اقتباسبازی، نور امیدی در آن پدیدار شود. از طرفی، ورِ اسناب ذهنم میگوید کاش همچنان کسی جرئت نمیکرد گرد این کار بگردد. کاش دستکم مجموعة عوامل، تا جا دارد، عالی باشند؛ هنرپیشهها، لوکیشن، موسیقی، جزئیات، ... حتی چیزی از آب دربیاید که با گات پهلو بزند در نوع خودش!
هربار یادم میافتد دلم میخواهد خرخرة لائورا را کمی فشااار دهم و از او بپرسم: چطور دلت آمد؟ آخر چطور؟ ایییین همه سااال!!!
آخر ببینش، بیانصاف
خاوییرشان چه با اصغرمان صمیمی شده!
دیگر به حد حسودی رسیده! از هر دو جانب:
بالاخره همت کردم و بیوتیفول را دیدم و جالب اینکه یکجایی مشخص میکرد چرا املای نام فیلم اشتباه است.
فیلم را، با همة تلخی و سنگینیاش، خیلی دوست دارم. احتمال دارد نصف این علاقه بهعلت حضور و بازی خوب باردم باشد ولی بهنسبت دیگر فیلمهای اینیاریتو (که تا حالا دیدهام) خیلی خیلی خوب بود؛ هم توانستم بفهمم، هم تحملش کنم و هم حتی دلم بخواهد وقت دیگری باز هم ببینمش.
رابطة اکسبال با بچههایش خیلی خوب بود؛ سعی داشت کوچکترین لحظة شاد و خوبی را برایشان فراهم کند و حتی با چرتوپرتگوییها و کارهای پیشپاافتادة همسر سابقش در کنار بچهها شاد و راضی باشد.
اصلاً اکسبال با همه خوب بود؛ از درگذشتهها که باهاشان ارتباط برقرار میکرد تا خانوادة آنها، کارگرهای غیرقانونی چینی، سیاهپوستهای قاچاقچی و خانوادهشان، ... و خودش را دربرابر آنها مسئول میدانست.
وقتی سنگها را به بچهها میداد خیلی دردناک بود
و بعدتر که دخترش فهمید و خیلی محکم همدیگر را بغل کردند؛ انگار میخواستند با اتصال به همدیگر مسئلة اصلی را منکر شوند.
چقدر خیالم راحت شد که ایخه در نهایت برگشت... و چقدر شکلگیری رابطهاش با بچهها روند خوبی داشت!
ابتدا و انتهای فیلم تصویرهای مشابهی داشت. فیلم با زمزمههای محبتآمیز پدر و دختر شروع و تمام شد.
صحنة ملاقات با پدر، هم بعد از بازگشایی تابوت و هم در جنگل برفی، خیلی خوب بود.
و ماجرای جغد، که هم پدرش گفت و هم بعدتر، پسرش؛ پسرش که همنام پدرش بود (متیو).
ـ تانکیو اینیاریتو!
ـ فقط بهنظرم رابطة آن دو رئیس چینی کمی خام و سرسری بود.
در زندان زندگی، همة ما در منجلاب غوطهوریم، تنها برخی از ما چشم به ستارهها دوختهایم.
اسکار وایلد
خب، زیبا و کوتیکوتی را بهخیروخوشی فرستادم خانة بخت و میخواهم با فراغ بال لم بدهم و ادامة بیوتیفول اندوهبار و دردناک نازنینم را ببینم. یعنی ته تناقض! نه به آن فراغ بال نه به این فیلم! ولی بالاخره بعد از چند سال، بدجور دلم خواسته ببینمش. اینیاریتو هم که از این بهتر نمیشود؛ با یک من عسل هم نمیشود قورتش داد. بین خودمان بماند، شیافکردنش هم دردناک است!
یکی از مسخره ترین فرمولهای روانشناسی جدید این است
که می گویند: "علت مِیخواری معتادان این است که نمیتوانند خود را با
واقعیات وفق دهند."
و کسی نیست به اینها بگوید: "کسی که بتواند خود را با واقعیتها وفق دهد یک بیدرد الدنگ بیش نیست.
خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری
نکتةجالب نقلقولهایی است که خیلی اتفاقی و با فاصله امروز دیدمشان. همین دوتایی که اینجا آوردهام. خیلی خیلی بهجا و متناسباند. اولی با خیالجمعی و فارغبالی الآنم جور است و دومی با دیدن فیلمی واقعگرا که درموردش نوشتم. حجت بر من تمام شد!
1. بیایم امیدوار باشم که خاوییر باردم فیلمهای بهتر و بیشتری بازی کند؛ به حول و قوة الهی!
پنهلوپة خوشکل هم که باهاش همبازی باشد دیگر چه بهتر!
آخی، پوستش را ببین!
2. اژدها: ئه تو فیلم اسکایفال و دزدان دریایی کارائیب 2017 رِ نداری؟
من: نااععع!
اژدها: خمره! خاوییر باردم دارن همهشون ها! (اخم و قهر و نگاه عاقلاندرسفیه).
من: چمِدونسّم خب!
3. بله، بهتر است همانطور که شورَش را درآوردهام، خیلی متین و موقر، کمکم درِ شورَش را ببندم!
4. احساس میکنم تبدیل به کانالنویسی شدهام که کانال تلگرام ندارد و به جایش اینجا مینویسد. سبک نوشتنم دارد آن سمتی میرود. ولی خب، مهم نیست. دوست دارم اینجا را و راحتترم.
آخ آخ آخ!
باید [این فیلم] را دوباره ببینم که!
چه کردی آقای فرهادی؟!
داشتم ویدئوی آواز توی عروسی را میدیدم، ویدئویی مونتاژشده بود و در جایی، اولین برخورد ایرنه با پاکو را نشان میداد. وااای! آنجا که همدیگر را بغل کردند! اشکم درآمد!
از امیلیا کلارک در نقش دنریز/س (بعضیها با ز تلفظش میکنند و بعضیها با س) خیییلی کم خوشم میآید و خوب شد ابتدا در همین نقش و با همین رنگ موها دیدمش. بهنظرم کل ابهت و زیباییش در موهایش است. البته گاهی مدل نگاهش و ابرو بالا انداختنش ، که مثلاً قرار است تأثیرگذار باشد، اصلاً جالب و برایم جذاب نیست.
ولی خودش بانمک است و حرفزدن و لهجهاش را دوست دارم.
ـ کاش دنریز بهتری انتخاب میکردند!
ـ به من باشد، دنریز روی تخت آهنین مینشیند و همسر تیریین میشود؛ جان هم با سانسا ازدواج میکند.
ـ دلم میخواهد Volver و همه میدانند را روی فلش داشته باشم و مدام بگذارم پخش شوند تا فضایشان در فضای خانه جاری شود. ولی میدانم که از کار و زندگی و تفکر منطقی بازمیمانم. چون برخلاف خیلی چیزهای دیگر که کافی است تا صدایشان بپیچد و من دلم خوش باشد، باید به تصاویر اینها نگاه کنم تا آرام شوم.
ـ در دهانم اشتهای انکارناپذیری برای شکلات کاراملی احساس میکنم. دلم بستنی میخواهد با چند دانه بادامزمینی روی آن و لمدادن برای یکی از اپیسودهای پایانی فصل پنجم گات عزیزم.
[همه میدانند] عالی بود! خیلی دوستش دارم! با آن خانههای روستایی اسپانیایی و کاشیهای خوشرنگ و نقششان و آن اتاقهای بیشمار و درهای چندگانهشان و پنجرهها و ... نفسم میگیرد وقتی فکرش را میکنم! و خانة پاکو و مزرعهاش ... عالی! خانة محبوب همیشگی مناند این خانهها.
فیلم [Volver] هم از این خانهها داشت و این دو فیلم بهترین صحنههای خانگی عمرم را داشتهاند.
و آوازهایشان،... آوازهایشان، ... از آنها که گاهی یاد این چند جمله میافتم، که در یکی از کتابهای پائولو کوئلیو خوانده بودم:
کنار رود
بربطهایمان را آویختیم
و گریستیم
نقل به مضمون/ احتمالاً از کتاب مقدس
و پنهلوپه و خاوییر هم دوستداشتنی و عالی بودند.
فکر کن! وقتی ما آدمها همیشه بیترمز و چشمبسته پیش میرویم. همهچیز خیلی راحت در پس پشتمان قرار میگیرد؛ ذهنمان آنها را در لایههای اسرارآمیزی پنهان میکند و زمان بر آنها غبار کهنگی و فراموشی میپاشد. ولی با یک فوت کمجان یا وزش تندبادی، همة لایهها ورق میخورند و غبارها پراکنده میشوند. ما با چیزهایی روبهرو میوشیم که بهراحتی پشتسر گذاشته بودیمشان؛ در واقع، فکر میکردیم که اینطور است.
بین همه، لائورا و همسرش تا حد زیادی جان بهدر بردند چون خیلی چیزها را درمورد هم می دانستند. در انتهای فیلم هم، خواهر بزرگ لائورا انگار نخواست خطر کند چون به همسرش گفت بنشین! لابد چیزی که فهمیده بگوید تا دیگر رازی در خانواده نماند و بعدها وزش نسیمی زیرورویشان نکند.
مخصوصنوشت: پاکو، پاکوی مهربان! پاکوی قوی!
میخواهند در را بشکنند، پاکو را صدا میکنند. پول میخواهند، پاکو باید زندگیاش را حراج کند! ای پاکوی طفلکی!
برایـپاکوـنوشت: بئا خیلی خوشکل و خوب بود ها!
بینوایان خیلی خوب بود و دوستش داشتم و جزئیات داشت اما زیادهگویی نداشت. آنقدر قشنگ، آنقدر دلنشین، که وقتی ژاور با قدمهای مصمم رفت کنار رودخانه، دلم میخواست اینجای داستان کلاً عوض شود و وقتی پایش را آورد پایین و نگاهش سست شد خوشحال شدم. اما بعدش که بلافاصله برق نگاهش تغییر کرد، آنقدر این تصمیمگیریاش خوب نشان داده شده بود که چندان ناراحت نشدم.
بالاخره قوانین ناعادلانه و ابلهانة جامعة داستان قربانیهایش را گرفت!
کوزت را در قسمت آخر دوست داشتم و از ماریوس باهوشتر و جذابتر بود. آخرین لحظات داستان و شهر کوچک دین (که صومعة نجاتبخش ژان والژان در آن قرار داشت) عالی بودند.
تهنوشت: بعد چند ماه، بالاخره خوردخورد قرار است ادامة وستولد (WestWorld) را ببینیم و پروندهاش را ببندیم. برخلاف سه اپیسود اول از فصل دوم، که چنگی به دلمان نزد، اپیسود چهارم دوباره به سریال جان داد. امیدوارم بقیهاش خوب پیش برود.
آخرِ فصل چهارم را خیلی دوست داشتم؛ اینکه آریا بالاخره سوار کشتی شد و رفت سمت براووس، که واقعاً دوست داشتم بدانم چجور جایی است و در آنجا آریا چه میتواند بکند، و اینکه تیریین همراه وریس (دو شخصیت محبوبم که باهوش و بهدور از خودخواهی صرفاند) گریخت.
مطلبی که دارم درموردش «فکر میکنم» و مینویسم خیلی طولانی است! تا اینجا که شده ده صفحه و ایراد از من است که موکولش کردم به روزهای آخر و اتفاقاً در همان روزها آن کار شیرین وقتگیر پیش آمد و دیگر اینکه من مدتهاست چنین چیزی در این میزان و اندازه ننوشتهام. در واقع، باید بگویم خیلی سال است ننوشتهام. البته شاکی نیستم از هیچیک از موارد بالا، چون دلم میخواست واقعاً یک روزی دوباره شروع کنم و الآن باید بگویم که تنور گرم است. مطلبی هم که ناغافل آمد سراغم و خواندم و کار کردم بهنفعم شد و خیلی ذهنم را باز کرد.
وای خدا! مارشال لاغر کرده و کلللی ژذذذذاووئب شده!
اپیسود یازدهم را خیلی دوستش دارم؛ ماجرای جینکس و طلسمشدنشان و ماجرای چاه ذهنی.و اینکه اصلاً خودم نفهمیدهام از کی تا حالا اینقدر بارنی را به بقیه ترجیح میدهم که کلی کیف میکنم، وقتی در عرض کمتر از یکساعت، آن سهتای دیگر را طلسم کرد!
آخرشب همینطور شوخی شوخی نشستم و فیلم Then You Came را دیدم (با تشکر از لایرا جانم بابت معرفی). فکر نمیکردم انقدر ازش خوشم بیاید. به نظرم از آن فیلمها بود که قرار بود یکبار ببینمش و بعد بگذارمش کنار یا حتی پاکش کنم. ولی واقعاً خوب بود و آخرش حتی اشکم را هم درآورد؛ همانجا که کلوین تبریکهای تولدش را دید و خواند.
کل فیلم به این فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای اسکای باشم و بعضی کارها را با همان احساس بیتعلقی به دنیا و بدون فکرکردن به عواقبی که ممکن بود یک زمانی در زندگیام داشته باشند انجام بدهم. چقدر احساس میکردم اسکای خیالش راحت است و چقدر شانههایش از هر باری خالی و سبک است و حتی یکبار هم نگران پدر و مادرش نشدم.
To the Bone را بهخاطر لیلی کالینز و کیانو ریوز دیدم. لیلی، لاغر بیشازحدش هم، خوشکل و دوستداشتنی است.
خواب الن/ ایلای را دوست داشتم. آنجا که مدام باوسواس دور بازویش را اندازه میگرفت، احساس وسواسطورش، ترس ذهنیاش که او را به اینجا رسانده بود ... تا حدی میفهمیدمشان.
وقتی ایلای قهر کرد رفت خانه، مدام میگفتم: برگرد دیگر! نمان! آخر اداواصولش باعث میشد کیانو ریوز فیلم بهشدت کم شود!
بهنظر میآید باز هم میخواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟
خب، در ابتدا، قصدم این نبود.
بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر میکنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد دربارهاش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!
الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسیاش نه. تنبلها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمیکنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوشکردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دستوپاشکسته.
دیگر اینکه دارم متنی میخوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستانهای مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستانها، تنگ شد. داشتم نقلقولها را در این مجموعه چک میکردم که یکهو چوق الف را در حدود یکششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!
دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «میبیند» تا اضافهها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا میکند و دلش میخواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیدهام که درمورد پاککردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمیگذارد، باید برای مورد علاقههایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.
نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدمزدن و خوشگذرانی میکند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!
دلم میخواهد بنشینم و فقط عکسهای بینوایان را نگاه کنم؛ یا اپیسودهاش را دوباره ببینم و ... ولی همان اندوه و تلخی همیشگیاش مانع میشود.
امروز دو قسمت آخرش را از روی فلش پاک کردم و گفتم «باشد برای بعدتر» و به دیدن چهرة زیبای لیلی کالینز در To the Bones رضایت دادم.
بهجز انیمیشن قدیمی این اثر، بقیة اوقات، داستان را تا زمانی خیلی دوست داشتم که ژان والژان سراغ کوزت میرود و او را از دست تناردیههای ایکبیری نجات میدهد. بقیة داستان به صرف خود ژان والژان و عشقش به کوزت و پایبندیاش به تعهدش و همچنین، تقابلش با ژاور برایم جذاب بود و البته توی کتاب، بهخاطر جزئیات قشنگ داستان. منظورم شخصیت کوزت است. بهاندازة فانتین برایم جذاب نبوده. شاید بیشتر به این علت باشد که ژان والژان بدجور برای او میترسد و از او محافظت میکند؛ طوری که همیشه او را در قفسی نادیدنی نگه میدارد.
از کوزت و ماریوس این سریال هم خیلی خوشم نیامده :/
عاشق شخصیت آن کشیشی هستم که در دهکده به ژان والژان اعتماد کرد و شمعدانهای نقره را هم به او بخشید و شمعدانها شدند آینه و چراغ راه وجدان ژان.