اون فیلمه بود نمیدونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مککانهی بازی میکرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده
آریا: وقتی اسم شخصی رو بهت بگم،چقدر طول میکشه بکشیش؟
جکن هگار: یک دقیقه... یک ساعت... یک ماه ... کشتن به عهدة منه نه تعیین زمانش.
آریا: پس بهم کمک کن فرار کنم. بهم قول دادی کمکم میکنی.
جکن: کمک برای فرار توی قولمون نبود؛ فقط کشتن.
آریا: خب .. اگه اسم کسی رو بگم، میکشیش؟ اسم هرکی که باشه؟
جکن: قسم به خدایان جدید و خدایان قدیم که نمیشه شمردشون این کار رو میکنم.
آریاک بسیار خب، .. جکن هگار!
جکن: دختر اسم خود مرد رو بهش میگه؟ خدایان مسخرهبازی سرشون نمیشه! باهاشون شوخی نکن!
آریا: شوخی نیست. مرد باید خودش رو بکشه!
جکن: اسمم رو پس بگیر!
آریا: نه!
جکن: خواهش میکنم!
آریا: خیلی خوب! اسمت رو پس می گیرم. به شرطی که کمک کنی من و دوستام فرار کنیم.
جکن قبول نمیکند.
آریا: جکن هگار!
جکن: دختر شرافت نداره!
آریا شانه بالا میاندازد و خونسرد نگاهش میکند.
جکن: اگر این کار رو بکنم، دختر باید فرمانبردار باشه.
آریا: دختر فرمانبرداره.
دختر و دوستاش نصف شب میتونن ازدروازه رد بشن.
فصل دوم؛ اپیسود 8
دیروز (اواخر فصل 3) بهنظرم آمد شکم هنرپیشة رابین خیلی غیرعادی قلمبه است؛ طوری که از زیر تونیکهای گشادش هم مشخص میشود! اصلاً چرا رابین دارد تونیکهای آستیندار گشاد میپوشد؟ نکند هنرپیشهاش حامله است؟
بله، طبق جستجوی بنده، در می 2009 (زمان پخش همین فصل) ایشان اولین فرندش را بهدنیا آورد!
راستش همیشه اسم کوچکش هم برایم عجیب بود، ولی به صرافت گشتن درموردش نیفتاده بودم. سر همین ماجرای شک در بارداریاش، متوجه شدم اسمش (cobie) مخفف Jacoba است. از دید من، جیکوبا خیلی زیبا اما سخت است!
وااای وااای! هنرپیشة لیلی هم همینطور! در همان زمان! راستش شکم لیلی و لباسهایش (که مثل رابین بود) مشکوکم نکرد! انقدر حواسم پیش رابین بود که لیلی را فراموش کردم!
1. از طرز زیرنویسنوشتن برای سریال آشنایی با مادر خیلی خوشم میآید! مثلاً به هم میگویند:
ـ بلیط گرفتم بریم کنسرت علیرضا عصار
ـ فلانی توی ماشینش جواد یساری گوش میکرد
ـ بعدش رفتم فری کثیف ساندویچ خوردیم
ـ شبکة شما امتیازش از اون شبکة کرهای که همهش جومونگ و ققنوس پخش میکنه پایینتره
حالا ممکن است جملههایی که نوشتم عین عین همانهایی نباشند که دیدم ولی مضمونشان خیلی شبیه است. غرضم این بود تا جایی که یادم مانده شبیه باشند و یادم بماند منظورم چه بود!
2. آه ...، ای بارنیِ عاشق!
بارنی هم که عاشق میشود نگاههاش معنادار و احساساتبرانگیز میشود. راستش تا این لحظةعمرم، تنها شخصیت مهمی که از نگاههای عاشقانهش خوشم نیامد دکتر هاوس بوده. چقدر وحشتناک است آدم بدجور شکسته پکسته باشد و بدترتر اینکه نتواند خودش را درستحسابی جمعوجور کند! نخواهد و نتواند و همة اینها!
دیشب، برای حالخوبکنی و دورنماندن از فیلمبینی، اسکلیگ را دیدم. با اینکه بهنظرم داستان را خراب کرده بودند؛ از دیدنش خوشحال شدم و تا حدی لذت بردم؛ بهخصوص برای منظرههاش.
ولی هرچه فکر میکنم این مینا (حتی اگر به ظاهرش کار نداشته باشم) آن مینای توی کتاب نبود که فکر کنم نویسنده برایش کتاب جداگانهای نوشته و نگاهش آنقدر نافذ است که باعث شد توصیفش را برای خودم یادداشت کنم. نقش توکاها و جغدها خیلی کمرنگ بود و ... اصلاً خود نویسنده این فیلم را دیده؟!
اما از حق نگذریم، گریس خیلی خوب بود؛ خیلی دوستش داشتم. آن جملهای را که توی فیلم میگفت (یادت باشه، اونا اگر میتونن راه برن باید راه برن؛ اگر میتوننب رقصن باید برقصن؛ اگر میتونن پرواز کنن باید پرواز کنن) بهخاطر ندارم کجای کتاب نوشته شده بود. اصلاً بود توی کتاب یا نه.فقط آن ایدة برج مخروبة توی فیلم، بهجای خانة موروثی و متروک توی کتاب، کمی جالبتر بود.
داشتم دنبال فیلم کریسمس مبارک، خانم کینگ میگشتم (فعلاً نیافتمش) که خیلی غافلگیر شدم! [این سایت] کل سریال اونلی را برای دانلود دارد! اول از همه، قسمت آخر سریال را که چند شب پیش پخش نکردند! دانلود کردم. ابتدای آن، گاس میگوید: داریم میرسیم. بوی دریا رو حس میکنم و هوا و فضا تابستانی و خوشکل و پرنس ادواردی است. خیلی چیزها دارد تغییر میکند؛ از جمله مدل موهای ژانت و ریچل لیند. سارا هم برای این رویداد بزرگ برمیگردد و خیلی خوشکل و خوشلباس است. دلم برای استوارت خیلی سوخت؛ برخلاف 20 سال پیش که دلم میخواست با ضربههای نیمبوس 2000 از جزیره بیندازمش بیرون!
الآن هم خوشحالم که میتوانم از روی سایت IMDB خلاصة اپیسودها را بخوانم و آنها را که برایم جالبتر بودند، برای یادگاری، دانلود کنم. این هم پروژة جدید که میشود بهانة شیرین سحرخیزی.
و دارم فکر میکنم اگر همت کنند و نسخةجدیدی برای این سریال بسازند چقدددددر دیدنی میشود!
پیشدرآمد: از آن وقتها نیست که بگویم «کلی مطلب توی ذهنم نوشتم» ولی نشده اینجا بنویسمشان؛ فقط از آن وقتهایی است که تو ذهنم «بهشان اشاره کردهام». هم حوصلة نوشتن ندارم هم دلم میخواهد حتماً برای خودم جایی یادداشتشان کنم ـ همین روزمرههای خیلی عادی و معمولیام راـ تا هروقت خواستم، بتوانم بهشان رجوع کنم و یادم باشد کِی چهکاری کردهام.
آن کتابی که نمیدانستم میخوانمش یا نه ما تمامش میکنیم [1] است. راستش نمیدانستم از این کتابهای عامهپسند یا بدتر از آن، بیمحتواست که الکی پرفروش شده یا حرفی برای گفتن دارد. حتی تا حدود 100 ص هم طوری پیش رفت که خیلی خیلی کند و کمرغبت میرفتم سراغش و مدام با خودم میگفتم «50 ص دیگر بخوانم ببینم ارزش ادامهدادن دارد یا نه». دیروز برای زمان نشستن در مترو، برداشتمش چون برخلاف قطرش، خیلی سبک است. 100 یا بیشتر از آن را توی رفتوبرگشت خواندم و با اینکه موضوعش مهم است جای مطرحشدن دارد؛ خیلی سریع از روی جملهها رد میشوم و فقط دوست دارم تا ته بخوانمش اما آنچنان کمارزش هم نیست که راحت، نخوانده، کنارش بگذارم. قلم نویسنده جذاب و گیرا نیست و ترجمه هم این اثر را دوبرابر کرده. معنا ممکن است بهخوبی منتقل شده باشد اما جملهها و کلمات کاملاً بیروح هستند؛ انگار کنار هم قرار گرفتهاند تا، بعد از اتمام وظیفهشان، کولهپشتیشان را بردارند و با خداحافظیای سنگین و زیرلبی، تکتک و بینگاهی به هم، راهشان را بگیرند و بروند. مثلاً در این حجم از صفحات که تا حالا خواندهام (280ص) نویسنده دیگر باید حسابی خواننده را در لایهلایة ماجراها و احساسات شخصیتها قرار میداد اما طوری پیش رفته که با یک اشاره ممکن است بند نازک طرح داستان برای خواننده نچسب جلوه کند و شخصیتها هم جذاب نیستند. تنها شخصیت جالب اتلس است که، بهگمان من، بهدلیل درابهامماندنش به این مقام دست پیدا کرده. شاید اگر بعداً توضیحات بیشتری درموردش داده شود از چشمم بیفتد!
وااای رایل را دقیقاً با چهرة آن هنرپیشه توی فیلم Love, Rosie مجسم میکنم (تو فیلم من پیش از تو هم بوده) و دلم میخواهد موقع ابراز احساساتش با چکمة میخدار بزنم تو دهنش! وای خدا! حتی تعریفهای رایل از جذابیتهای لیلی قانعکننده و برانگیزاننده نیست، احساساتشان طوری بیان نشده که من را درگیر خودشان کند یا بتوانم خودم را جای یکیشان قرار بدهم، کلا! این 280 ص و بهیقین کل صفحات کتاب، از لحاظ مقایسة تعداد صفحات با اختصاصدادن تکینیکهای داستاننویسی یا ایجاد جذابیت، هرز رفتهاند. وگرنه هنوز هم میگویم، در کل کتاب چندان بدی نیست و حتی از اینکه دارم یکدور میخوانمش ناراحت نیستم. بیشتر بابت ارضای احساس کنجکاویام البته که از بیش از یکسال پیش همهاش فکر میکردم «یعنی بخرمش؟ نخرمش؟» و این تجربة گرانبها باز هم ثابت کرد نام بعضی انتشاراتیها و تعداد صفحات کتاب باید آژیر قرمزی برای تأیید نخریدن کتاب باشد و حتی اگر از کنجکاوی برای خواندنش نفسم بند بیاید،بهتر است مثل این مورد، از روی خوشاقبالی، تو قفسة کتابخانه پیداش کنم.
[1]. از کالین هوور، ترجمة آرتمیس مسعودی، نشر آموت.
1. جلد اول اکوی عزیزم تمام شد و عجب جایی هم به پایان رسید!
دلم پیش فردریش مانده تا بتوانم جلدهای بعدی را بخوانم. فکر نمیکردم دنبالة سرنوشت فردریش در کتابهای دیگر باشد. در خلاصه و معرفی کتابها، بهنظرم آمد هر یک به شخصیتهای متفاوتی اختصاص دارد.
از صفحههای مشکی با نوشتههای سفید در کتاب خیلی خوشم آمد
صفحات ابتدایی، که مربوط به ماجرای اتو و داستان سه دخترند، متنشان با شاخوبرگ درخت قاب گرفته شده.
2. آفتابگرفتنم تمام شد و خودم را راضی کردهام بروم خرید و پیادهروی و شاید هم از آن بستههای کوچک سالاد الویة آماده بگیرم برای ناهار.
پروژههای نیمهتمام دوختودوز و بافتومافتم را فهرست کردهام با نام «انقلاب پاییزی». در بهسامانرساندنشان فعلاً که خوب پیش میروم. گفتم بنویسمشان تا بالاخره اتفاق بیفتند.
3. فصل سوم رو به پایان است و هنوز هم شگفتزدهام و خوشحال و البته نفهمیدهام چرا از HIMYM انقدر خوشم آمده و چرا قبلاً فکر میکردم با فرندز باید راحتتر باشم و اصلاً چرا و چرا این دو را با هم مقایسه میکنم؟ شاید به این دلیل که کاملدیدن فرندز را، آن هم دوبار، بر این یکی ترجیح دادم.
آن زمان که کشف کرده بودم نام بیشتر شخصیتهای از نام فلاسفه و نظریهپردازان فیزیک و شیمی و ... گرفته شده به کنار؛ الآن که فهمیدم جرمی بنتام هم در همین جرگه بوده (نام دومی که بعد از برگشت از جزیره برای لاک انتخاب شده بود) دوباره دلم خواست اپیسودهای مربوط را برای خودم یادآوری کنم.
از گودریدز:
جان استورات میل پدرخواندهی برتراند راسل بوده و فایدهگراییِ بنتام را ادامه داده. جالبتر اینکه مومیایی جرمی بنتام در یونیورسیتی کالج درون محفظهای شیشهای قرار دارد و سر او را با مدل مومی جایگزین کردهاند و تا مدتها در صورت جلسههای هیئت امنا او را «حاضر ولی بیرأی» میخواندند.
تهنوشت: جالب است که از اسمهایی مثل راسل و کانت و دکارت و ... استفاده نکردهآند! البته باید مسما و زمینة مناسب هم موجود باشد.
تهـترـنوشت: بین شخصیتها، از لحاظ عجیب و جالبتوجه و کمی جادویی و شگفتبودن اعمال و واکنشها، دزموند هیوم (شبیه اسم دیوید هیوم فیلسوف پوزیتیویست) و الوئیز هاوکینگ را بیشتر از بقیه دوست دارم.
بعد از دیدن دو اپیسود از Harrow، فکر میکنم خیلی راغب نباشم به دیدن ادامهاش. حدس میزنم ماجرای آن جنازه را تا انتهای فصل 1 ادامه بدهند و یا با فاششدن قضیه و پیامدهاش و یا با ادامة عذاب وجدان و این حرفها، ماجرا را به فصل دوم حواله بدهند .. حالا که اینها را نوشتم، دلم خواست نصفهنیمه هم شده ببینمش! اژدها جان، تصمیمت را که گرفتی پیامک بده!
شغل جناب هرو و دستیار باهوش و کمی بانمکش و پلیسبانوی باهوش جدی خوشکل موشکل و حتی آن پیرمرد که گهگاه نشانش میدهند مرا بهشدت یاد سریال Forever میاندازد که همین آقای هنرپیشه در آن نقش مشابهی داشت! شاید میخواهند کنسلی آن را جبران کنند! خب البته این دومی چیییز دیگری بود! اینطوریها نمیتوانند جبرانش کنند.
پلیس دوستداشتنی
سریال یک گوسالة نچسب هم دارد (دختر هرو) که مدام توی دلم فحشش میدهم: آخه خاااک توسسسرت! آدم پدرمادر به این خوشکلی و نازنینی داشته باشد بعد با آنها قهر کند؟ البته ته اپیسود اول داشتم به دختره حق میدادم ولی در آن صورت دیگر خیلی خیلی ایدهآلیستی میشد جریان! برای همین کوتاه آمدم و همچنان به فحشدادن ادامه میدهم. نه! واقعاً هرچه فکر میکنم اگر من جای آن دختره بودم غلط میکردم با پدرم قهر کنم! تازه سعی میکردم با مادره آشتیشان هم بدهم! حیف نیست؟
یادآورنوشت: اولین آشناییم با این هنرپیشه در نقش کاپتان هوراشیو هورنبلوئر بود؛ سال 1999- 2000
[1]. یاللعجب! فامیلیاش را رسماً «گریفیث» تلفظ میکنند! ولی چرا اینطوری مینویسندش!!؟؟؟
سارا استنلی یکی از محبوبترین شخصیتهای رؤیایی من است؛ از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده اما با همة شرایط کنار میآید؛ در حالی که واقعیت خودش را فراموش نمیکند و ضعف و قوتهایش را میپذیرد. ساکن مونترآل (یکی ز زیباترین شهرهای جهان) و جزیرة پرنس ادوارد (بهشت رؤیایی) است، همه دوستش دارند، زیبا و خوشلباس و خوشسروزبان است، در آخر هم به اروپا میرود تا درس نویسندگی بخواند!
آرایش موهای سارا و فلیسیتی اینجا فوقالعاده است!
متأسفانه موهای فلیسیتی بهخوبی مشخص نیست چون از پهلو خیلی خیلی دوستش داشتم.
2. سرنوشت خانوادة پتیبون بدجووور به خانوادةکینگ گره خورده انگار! اول که آرتور و فلیسیتی، بعدش شایعة آرتور و سارا و در همین زمانها هم فلیکس و ایزی!
3. فلیکس؛ قبل و بعد:
همان چند ماه پیش که تصمیم گرفته بودم لاست عزیزم را دوباره ببینم، برای بعدش Game of Thrones را توی نوبت گذاشته بودم. اما هنوز سراغش نرفتهام؛ البته خودم نرفتهام! چون از حدود ده روز پیش، اتفاقی متوجه شدم که یکی از شبکهها آن را، دوبلهشده، پخش میکند. امروز صبح فصل اولش تمام شد ولی دوبلهاش آنقدر فلان و بهمان است (ایراد نمیگیرم؛ در حد بضاعتشان کار کردهاند لابد و برای کسانی مثل مامان من که چشمشان درد میگیرد مدام زیرنویسها را دنبال کنند فرصت خوبی برای سریالدیدن است) بله آنقدر ناجور است که خودم از قهرمانهای هفت اقلیمم خجالت میکشم دیگر دیدن آن را به این ترتیب ادامه دهم. قصدم این است سریال را در همان ساعت، با نسخة اصلی و با صدای خود هنرپیشهها ببینم. ولی نمیدانم چقدر موفق به اجرا خواهم شد. به این صورت دیدنش را توبهکار شدم ولی نمیدانم سر پیمانم خواهم بود یا، بهقول شاعر، بهجز از امشب و ...!
ــ عنوان مطلب را که نوشتم، این آهنگ شهرام صولتی را دلم خواست گوش کنم. پیدایش کردم و الآن از نتهاش و نرمای ریتمش و صدای دوستداشتنی خواننده لذت میبرم.
خب بهسلامتی ملنگبازیام، یک عالمه هایمیم تکراری دانلود کردم و بعد هم شوتشان کردم تو سطل آشغال!
دلدارینوشت: عیب ندارد؛ مهم این است که دارمشان.
تو تعطیلات وسط هفته، اپیسود پنجم جاناتان استرنج و آن پیرمرد بدعنق، با نام «آرابلا»، را دیدم. خیییلی خیلی ازش خوشم آمد! داستان حسابی گرم افتاد! دیروز هم ششمی را دیدم که همچنان داستان را رو به بالا پیش میبرد و دلم از همان چند ساعت پیش برای جاناتان و آرابلا و چیلدرمس و اِما تنگ شد! فقط یک اپیسود دیگر مانده.
ـ لامصصب! آن ایدة کتاب مورد نظر و داستان پشت آن، که یارو لب چشمه برای استیون تعریف کرد، چه طنازانه و عالی بود! ماجرای ملاقات جاناتان با آن پیرزن گربهای هم در ونیز خیلی بامزه بود.
گشتوگذارنوشت:
ـ دیکنز رمانی دارد به اسم هارد تایم (مثلاً زمانة سخت) که اسم شخصیتهاش بامزهاند؛ گرَدگرین و جوسایا. احتمالاً دیکنز از آن نویسندههایی است که در هر اثرش دستکم اسم یکی از شخصیتهایش به گوش من بامزه میآید؛ حالا دلیلش ممکن است شیطنت نویسنده باشد یا، خیلی سادهتر، رواج اسمهایی در دوران نویسنده.
ـ کتابی که به آن اشاره کردم The Old Curiosity Shop است؛ عتیقهفروشی قدیمی .
ـ [این هم ترجمة فارسیاش] که از تعداد صفحاتش پیداست باید متن کامل (حالا!) باشد ولی نمیدانم چرا اسمش را انیمیشنی ترجمه کردهاند! متن کامل این ص را نخواندهام تا ببینم مشتاق خواندن این ترجمه میشوم یا نه.
ــ از اپیسود 17 فصل دوم خیلی خوشم آمد؛ همان که درمورد ماشین فیهروی مارشال است. از اول تا آخرش خیلی خیلی خوب بود. حتی بعضی جاها که داشت احساسی میشد و همین که میآمدم رقیقالقلب شوم، با طنز کوچک بهجایی فضا عوض میشد (مثلاً آخر کار فیهرو که داشتند هلش میدادند و چرخها قفل بود و ...). قیافة مارشال 16 ساله هم، با دندانهای سیمکشی و جوشهای روی صورت، خدااا بود :)))))
ــ شخصیت بارنی را چندان دوست ندارم (نه که ازش بدم بیاید یا نپسندم؛ اتفاقاً خوب است که چنین شخصیتی را میبینم؛ آن هم در کنار بقیه) ولی بهنظرم سختترین نقش را نیل پاتریک هریس برعهده دارد؛ درآوردن چنین شخصیتی که بیننده به آن اهمیت بدهد و برایش مهم باشد چه میگوید و چه تأثیری بر دوستانش و سرنوشتشان دارد باید خیلی سخت و در عین حال جالب باشد.
وقتی از سرعت کهکشانی و زمان مجانی برای تکمیل دستکم یک فصل از سریالت استفاده میکنی!
ولی من اگر پایم به جزیرة پرنس ادوارد برسد، حتماً از این خاک سرخش یک مشت برمیدارم و میریزم توی شیشه تا برای خودم نگه دارم.
دیروز غروب که بار دیگر بخشی از انیمیشن کوکو را دیدم، با دیدن دمپاییکشی آبوئلیتا، یاد مادران ایرانی افتادم و اسلحة سردشان، دمپایی، و اینکه نشانهگیریشان خطا نمیرود!
مخصوصاً اینجا که، بهسرعت برق و باد، برای سگ بیچاره دمپایی پرت کرد.
این ابتدای حرکتش است؛ پایش را با حفط تعادل میدهد بالا و اسلحه را بیرون میآورد