آخرشب همینطور شوخی شوخی نشستم و فیلم Then You Came را دیدم (با تشکر از لایرا جانم بابت معرفی). فکر نمیکردم انقدر ازش خوشم بیاید. به نظرم از آن فیلمها بود که قرار بود یکبار ببینمش و بعد بگذارمش کنار یا حتی پاکش کنم. ولی واقعاً خوب بود و آخرش حتی اشکم را هم درآورد؛ همانجا که کلوین تبریکهای تولدش را دید و خواند.
کل فیلم به این فکر میکردم چقدر دلم میخواست جای اسکای باشم و بعضی کارها را با همان احساس بیتعلقی به دنیا و بدون فکرکردن به عواقبی که ممکن بود یک زمانی در زندگیام داشته باشند انجام بدهم. چقدر احساس میکردم اسکای خیالش راحت است و چقدر شانههایش از هر باری خالی و سبک است و حتی یکبار هم نگران پدر و مادرش نشدم.
To the Bone را بهخاطر لیلی کالینز و کیانو ریوز دیدم. لیلی، لاغر بیشازحدش هم، خوشکل و دوستداشتنی است.
خواب الن/ ایلای را دوست داشتم. آنجا که مدام باوسواس دور بازویش را اندازه میگرفت، احساس وسواسطورش، ترس ذهنیاش که او را به اینجا رسانده بود ... تا حدی میفهمیدمشان.
وقتی ایلای قهر کرد رفت خانه، مدام میگفتم: برگرد دیگر! نمان! آخر اداواصولش باعث میشد کیانو ریوز فیلم بهشدت کم شود!
بهنظر میآید باز هم میخواهم دربارة بینوایان بنویسم، نه؟
خب، در ابتدا، قصدم این نبود.
بعد یکهو شد؛ یعنی دیدم دارم به آن فکر میکنم، ناآگاهانه. بعدش آگاهانه سعی کردم فکرم که تمام شد دربارهاش ننویسم و فقط بشود فکر خالی. اما بعدش دیدم دوست دارم یک خط هم شده بنویسم. و این شد که بله! باز هم بینوایان!
الللبته عرض خاصی نیست؛ اینکه اپیسود پنجمش وسط هفته آمده اما زیرنویس فارسیاش نه. تنبلها! اما بدتر از آن خود منم که همت نمیکنم بدون زیرنویس ببینمش. با اینکه سریال پرحرفی نیست و حتی ارزش چندبار دیدن و گوشکردن هم دارد و کمی تلاش برای فهم دستوپاشکسته.
دیگر اینکه دارم متنی میخوانم درمورد آثار زویا پیرزاد و هوس کردم داستانهای مجموعة آخر سه کتاب را بخوانم. دلم برای ادموند، پسر ارمنی داستانها، تنگ شد. داشتم نقلقولها را در این مجموعه چک میکردم که یکهو چوق الف را در حدود یکششم پایانی کتاب دیدم! فکر کنم دفعة قبل کتاب را تا آخر نخوانده بودم!
دیگرتر اینکه To the Bone را هم دیدم و خیییلی ازش خوشم آمد! باز هم حکایتم شده داستان فردی که «میبیند» تا اضافهها را پاک کند و بعد از دیدنشان، بهشان دلبستگی پیدا میکند و دلش میخواهد نگهشان بدارد. به این نتیجه رسیدهام که درمورد پاککردنشان نباید خیلی مته به خشخاش بگذارم. آدمیزاد، وقتی برای بعضی چیزها پول و جا و وقت نمیگذارد، باید برای مورد علاقههایش بگذارد! مثلاً خریدن هارد طی چننند سال آینده؛ اگر باز هم لازم شد.
نهایت هم اینکه آدمیزاد کلاً مریض است؛ تا دوشنبه وقتش باید پر باشد و از زیر کار درنرود اما دلش هوس کتاب و فیلم و سریال و قدمزدن و خوشگذرانی میکند. اوه اوه! حتی نوشتن این چند خط در وبلاگش!
دلم میخواهد بنشینم و فقط عکسهای بینوایان را نگاه کنم؛ یا اپیسودهاش را دوباره ببینم و ... ولی همان اندوه و تلخی همیشگیاش مانع میشود.
امروز دو قسمت آخرش را از روی فلش پاک کردم و گفتم «باشد برای بعدتر» و به دیدن چهرة زیبای لیلی کالینز در To the Bones رضایت دادم.
بهجز انیمیشن قدیمی این اثر، بقیة اوقات، داستان را تا زمانی خیلی دوست داشتم که ژان والژان سراغ کوزت میرود و او را از دست تناردیههای ایکبیری نجات میدهد. بقیة داستان به صرف خود ژان والژان و عشقش به کوزت و پایبندیاش به تعهدش و همچنین، تقابلش با ژاور برایم جذاب بود و البته توی کتاب، بهخاطر جزئیات قشنگ داستان. منظورم شخصیت کوزت است. بهاندازة فانتین برایم جذاب نبوده. شاید بیشتر به این علت باشد که ژان والژان بدجور برای او میترسد و از او محافظت میکند؛ طوری که همیشه او را در قفسی نادیدنی نگه میدارد.
از کوزت و ماریوس این سریال هم خیلی خوشم نیامده :/
عاشق شخصیت آن کشیشی هستم که در دهکده به ژان والژان اعتماد کرد و شمعدانهای نقره را هم به او بخشید و شمعدانها شدند آینه و چراغ راه وجدان ژان.
هی هی هی!
این [بینوایان جدید] را واقعاً عاشقش شدم رفت!
عزیز دلم، لی لی، دخترِ فیل کالینز است! بابت فهمیدنش همچین ذوق کردم انگار فکوفامیل من باشد؛ در صورتی که حتی یادم نمیآید چیزی از موسیقی پدرش به گوشم خورده باشد! لیلی گویا با ابروهای پهنش مشهور است. چیز دیگری نبود یعنی؟ چشمهاش، بانمکبودنش هنگام حرفزدن ،..؟ حسودها!
هممم، یادم آمد مسئلة اصلی داستان بینوایان تقابل دو نظریة ژاور و ژان والژان درمورد ذات انسانهاست؛ اینکه محیط در شروربودن آدمی مؤثر است یا نه، اگر کسی گناه کرد باید باز هم به او فرصت داد یا نه. یاد جملههای ابتدایی خود کتاب افتادم که درمورد نقش باغبان و معلم در پرورش گیاهان و انسانها بود.
اینکه بابت دزدیدن یک قرص نان نوزده سال زندانی شوی و بعدش هر جرمی که انجام دهی،حتی اگر بهقدر دزدیدن سکة بیارزشی باشد، باید تا آخر عمر در وضعی فلاکتبار به غلوزنجیر کشیده شوی چون ثابت کردهای ذاتت پلید است و در هر موقعیتی به سمت بدی و گناه میروی خیلی بهدرو از انصاف و ظالمانه است. فکر میکنم ژان بهترین کار را کرد؛ خودش را معرفی کرد تا فرد بیگناهی به جای او زندانی نشود و بعد هم فرار کرد تا بتواند به قولش عمل کند. حتی اگر قول هم نداده بود حقش زندانیشدن نبود.
مسئلة دیگر اینجاست که بیچاره ژان همیشه خوب است و حتی بهتر از خیلیها اما، سر بزنگاه، یک بیدقتی یا چیزی شبیه جرمی بسیار کوچک که در این روزگار،خیلی راحت میشود از آن چشمپوشی کرد زندگیاش را زیرورو میکند و او را از عرش به فرش میکشد (یاد خودم میافتم!)؛ مثلاً کلافگیاش بابت حرفهای ژاور که باعث شد فانتین را از روی سهلانگاری اخراج کند یا خشم و عصبانیتش از ساکنان دهکدة ژروه که سبب شد، بی آنکه نیازی به پول داشته باشد، سکة ژروه را بدزدد و عمری فراری باشد.
یکی از خوبیهای این سریال کوتاهی اش بود که در سه اپیسود تمام شد و البته جزئیات خوبی هم داشت و بله، بله! این نسخه را هم نگه میدارم!
مِگ مارچ، با آن دهان خوشفرم و دندانها و چال لپها، محبوب و دوستداشتنی است. چقدر ارتباطش با مادر و خواهرانش قشنگ است. با اینکه دختربزرگه است، لوس بانمک و عزیزدل پدر و مادر است.
مگ عزیز دل من! وقتی اولین بوسه سهم مارمی بود!
جو خوشکل و خشن که دنیای بزرگی در سر دارد، عاشق خانواده اش است و بهخاطر مگ حاضر است خواستگار محجوب او را از خانه بیرون کند یا تمامی سعیش بر این است بث خوشحال و سلامت باشد. آنجا که گله کرد «همة خوشگذرانیها نصیب ایمی میشود و من همیشه باید کار کنم»، به او حق دادم ولی من هم، مثل او، زندگی مستقل و به سبک خودِ آدم در نیویورک و کار و تلاش برای هدفی بزرگتر و همراهی با انسانهایی عمیق و اهل عمل و مطالعه را خیلی خیلی بیشتر از خوشگذرانیهای ایمی میپسندم.
آقای لارنس هم خیلی خوب بود؛ بیشتر برای اینکه دامبلدور نقش او را بازی می کرد، مایکل گمبون با آن صدای قشنگ و انگشتهای کشیده، که وقتی به لوری گفت «من به جای جو باهات میام سفر» خیلی عالی بود! خود تدی لارنس هم واقعاً خوب بود؛ مخصوصاً وقتی احساساتی میشد و نگاههای محبتآمیزش با چال لپش همراه میشد.وای وای! جان هم عالی بود و همچنین پروفسور بیر آلمانی.
اوع اوع! هنرپیشة جو دختر اوما تورمن و ایتن هاوک است!
۱. اه ه ه ه ه، تف!
دوباره به پوست سیبها واکس زده اند و باید، قبل خوردن، پوست زیبا و مفیدشان را دور بیندازم.
۲. مثل پرروها نرفتم باشگاه و میخواهم بروم خرید و شاید کمی پیاده روی.
۳. آهنگ ای داد از گروه سِون.
۴. لِجِن ...
ویت فور ایت!
دِری (بارنی استینسن)
معتاد شدم رفت (ابتدای فصل هشتم هستم)
ووع!
مگر پدرِ کوزت همین مرتیکه، فلیکس، نیست؟ پس این پایان اپیسود اول چه بود؟! هیممم! مگر اینکه ماجرای گریهکردن فانتین مال خیلی بعدتر از رفتن فلیکس باشد. یعنی عجله کردم؟
ـ ژان والژانش عالی است! خیلی پسندیدم. دوست دارم زودتر او را در مقام شهردار مادلن ببینم. دهکدة آن کشیش مهربان اول داستان بینوایان هم زیباست و از آن زیباتر جادهاش است.
دلم برای ژروه کوچولو چقدر چروک شد!
آقای پونتمرسی هم خیلی خوب بود. امیدوارم کوزت و ماریوس خوبی هم داشته باشد این سریال. از آنجا که نسخة فیلمی/ سریالی دیگری از این داستان ندارم، حتماً این مجموعه را نگه میدارم. معمولاً سریالهای این شبکه هم طولانی نیستند.
هنرپیشه های فانتین، ژاور، ژان والژان
1. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
نسخة بیبیسی بینوایان هم آمده، با بازی لیلی کالینز خوشکل در نقش فانتین!
2. یادم باشد چندتا از کتابهای دارن شان را هم بخوانم. جلد اول دموناتا را چند ماه پیش خواندم و دوستش داشتم. تا داستانش را از یاد نبردهام، بهتر است برای خواندن ادامهاش، حداقل تا جایی که مرا دنبال خودش بکشاند، بجنبم.
3. درمورد پروژههای دوران فترت هم باید جدیتر باشم. یکهویی این روزها تامام میشوند و دوباره باید به جای بدوبدو، بپرم.
4. با تشکر از هویج بنفش، اینها را خیلی دوست داشتم:
سیزده چهارده سال داشتم که به سرعت قد کشیدم، انگار پایم کود ریخته باشند و از همهی همسالانم بلندتر شدم. مادرم میگفت انگار دو اسب باری از دو طرف مرا کشیدهاند. ساعتهای زیادی را جلوی آینه به تماشای خودم میگذراندم. پوست سفید، ککمکی، موهای پا، بوتهای قهوهای روی سرم رشد میکردو از میانش گوشها پیدا بود و بینی بسیار بزرگی که از بین دو چشم سبزم رد میشد؛ همهی ویژگیهای چهره حکایت از بلوغ داشتند.
انتظار داشتم اولیویا زشت باشد با چهرهای ناخوشایند مانند خواهر بزرگ چنرنتولا، ولی به گونهای باورنکردنی زیبا بود. یکی از آن دخترهایی که به محض دیدنش، چهرهاش تو را بر میانگیزاند و همه میفهمند که از او خوشت آمده و اگر با تو حرف بزند، نمیدانی با دستهایت چه کار کنی و حتی نمیتوانی بنشینی. موهای فر بلوند بسیار پرپشتی داشت که روی شانههایش میریختند. چشمهایش خاکستری و پوستش مثل من پر از ککمک بود. قد بلند و سینههایی بزرگ و پهن داشت.
میتوانست ملکهی پادشاهی قرون وسطایی باشد.
پی بردم مخزنی در شکمم دارم که وقتی پر میشد از کف پاهایم خالیاش میکردم و خشمم به زمین میرسید و به سرچشمه جهان فرو میرفت و در دوزخ مصرف میشد. به این ترتیب دیگر کسی آزارم نمیداد.
من و تو، نیکولو آمانیتی، نشرچشمه.
بخشهای بیشتری از این کتاب را اینجا بخوانید goo.gl/hcdqgy
داشتم پوشة سریالهای جدیدم را بررسی میکردم که چه چیزهای جدیدی را برای امتحان دانلود کردهام تا بعد از دیدن یک-دو اپیسود، درمورد ادامةدیدنشان تصمیم بگیرم، چشمم خورد به زنان کوچک. یادم نبود همانی است که مریل استریپ قرار بوده باز کند یا نه (اصلاً مریل استریپ در نسخهای از این کتاب بازی کرده؟؟) [1] به هر صورت، همان یک اپیسود را دیدم و برای سرگرمی آخرشب که باعث شود چند ردیف بافتنیام را هم پیش ببرم بد نبود.
جو مارچ کمی خشن و وحشی است ولی از بعضی نماهای چهرهاش خوشم میآید. خوشکلترینشان مگ است با دهان زیبا و چالهای دور دهانش. اولینبار، مجموعة کارتونی آن را دیدم (خیلی سال پیش) و از سارا (ایمی/ خواهر کوچکه) خیلی خوشم آمد.
اما در نسخههای دیگر، برعکس از شخصیتش اصلاً خوشم نیامد!
[1] خدا را شکر! گویا اینبار اشتباه نکردهام و قرار است استریپ در نسخة 2019 آن بازی کند، در نقش عمه مارچ! خیلی دلم میخواهد حتماً ببینمش.
و بهبه! بهبه! اما واتسون دوستداشتنی هم مگ مارچ است و سرشا رنان در نقش جو مارچ!از اما که مطمئنم اما امیدوارم جو مارچ خوب دربیاید!
و حتماً جایی توی کتاب آمده «جو مارچ موهای فوقالعادهای داشت که باعث میشد خواهرانش ناخودآگاه، بعد از اینکه چشمشان به آن موها میافتاد، تا ساعتها نخواهند توی آینه به موهای خودشان نگاه کنند یا حتی دست به میان آنها ببرند».
سمت چپ، دومی، جو مارچ
یا اسطقدوووسس! یا همة مقدسات و خدایان و کائنات! یا مادر اژدهایان!
چقدر فیلم دارم که باید ببینم!
چقدر کتاب هست که میشود خواند و چقدر همة اینها آدم را سرمست میکند تا توی دایرهای بیپایان چرخ بزند و برقصد و دیوانه شود!
[1] فکر نکنم دیوانگان دیگر این وادی بخواهند اصلاً پندم بدهند!
شرلوک هلمز پیر شده و بر اثر اتفاقی در پایان یکی از پروندههایش، آن را آخرین پرونده قرار داده و به خانهاش در دل طبیعت پناه آورده تا با زنبورهایش سرگرم باشد؛ بدون واتسون و معما و در کنار زن خدمتکار خانهاش و پسر کوچولوی کنجکاو بامزهاش. راجر چیزهایی را در ذهن شرلوک برمیانگیزد و با هم دوست میشوند و همین سبب میشود شرلوک داستانش را تمام کند. البته از جایی به بعد ماجرا را یادش نمیاید اما کنجکاوی راجر باعث میشود خاطرات شرلوک کامل شود.
آن خانة خوشکل شرلوکی با گیاهان زیبای اطرافش و دورتر، منظرة دریا را خیلی خیلی دلم خواست!
ماجرای آخرین پرونده با سفر به ژاپن شرلوک، موازی و آرامآرام، تعریف میشوند و در نهایت،از آخرین پروندهاش درس میگیرد تا ماجرای ژاپن را جور دیگری ختم کند. یکی از صحنههای سفرش به ژاپن فضای عجیبی داشت؛ انگار زمینی سوخته بود و در آن از امواتشان بهروش خاصی یاد میکردند (فکر میکنم ویرانههای هیروشیما بود) و همانجا، با کمک میازاکی، نهال زبانگنجشک خاردار را پیدا کرد. بعد هم به همان روش ژاپنی، امواتش را گرامی داشت.
فقط از یک کار استنیس براثیون خوشم میآید و اینکه هر غلطی بکند، نظر سر دووس برایش مهم است و بهراحتی از او نمیگذرد.
ـ فصل سوم را تامام کردم!
1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شدهاند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سالها، از شبکة مرحوم فارسیوان، بقیهاش را ببینم. فقط زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یکـ دوبار دیدم.
باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالیاند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی میکرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یکبار مستقیم، یکبار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!
جالب این بود که بدشانسها ناخودآگاه یکجوری میگفتند: Oh, Man! که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی بهکار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!
انتقال روح بدشانسی بلیتز
2. خودم هم شگفتزده شدهام که بهنظرم بارنی بهتر و بامزهتر از بقیة شخصیتهاست. دارم فکر میکنم اگر مامانم بفهمد چه میگوید! یاد درکو ملفوی بهخیر: اگه بابام بدونه!
این فیلم را کامل ندیدهام ولی در جریان اصل داستان هستم. آن دفعهای هم که دیدمش خیلی ناراحت شدم برای همین نتوانستم وقت بگذارم و کامل ببینمش. اما دیشب که اتفاقی چند دقیقه از صحنههای آخرش را میدیدم، خیییلی خوشم آمد که منصور (؟)، با بازی حامد بهداد، برگشت گفت: ..دم به اون مغازه!
حرفی بود تو مایههای متعهدبودن به همان چیزهایی که تو ماشین به هم میگفتند، با عروس؛ نمیخواستند از گذشتة هم بدانند. شاید هم فقط دختر نمیخواست درمورد گذشتهشان کنجکاوی کنند و پسرهنوز برایش حتمی نشده بود چهکار باید بکند! یادم نیست.
ـ چراغ اتاق وسطی هنووز روشن است! بابابرقی هم کاری به کارم ندارد.
از انیمیشنهای مورد علاقهام
جاسپر و اِما و شیرینکاریهایشان
اعتراف میکنم آن شبها که پخش میشد بهدقت نمیدیدمش؛ فقط صداش که شنیده میشد و گاهی ز زیر چشم نگاهی به صفحة تلویزیون داشتم و آن همه رنگ و طرح شاد بیادعای بیدریغ را میدیدم دلم آرام بود. حالا دلم برای این دوتا بامزه خیلی تنگ شده.
دو- سه قسمتش را از یوتیوب پیدا کردم گذاشتم برای دانلود بلکه دلم آرام بگیرد!
در حدی دوستشان دارم که همانوقتها هم موزیک تیتراژش را برای زنگ گوشی یا زنگ بیدارباش در نظر گرفته بودم.
جاسپر در شهر زندگی میکند؛ پیش دوستش، اِما. روزانه اتفاقاتی را که برایش افتاده مینویسد؛ در نامهای و آن را در بطری شیشهای میگذارد و از راه دریا برای خانوادهاش میفرستد. هر اپیسود انیمیشن با نامههای جاسپر و سلاماحوالپرسی او از خانوادهاش شروع میشود: Ahoy!
از نکتههای جالب دیگرش این است که دیوارها همیشه طرحی دارند.
تهنوشت: چراغ اتاق بالاخره خاموش شد ولی کار آن اتاق انجام نشد!
فیلم دوم جانوران شگفتانگیز را دیدم. ته ذهنم توی هر لحظه منتظر هیجان و پیچش بیشتری بود اما حالا ناراضی نیستم. به هر حال، هنوز بخش سوم فیلم مانده و جنایات گریندلوالد باید رابط بین بخش اول و سوم باشد. نَگینی و ماجراش خیلی خوب بود؛ همچنین گذشتة لیتا لسترنج و هنرپیشهاش. این وسط، تینا طفلک، یکجور بهدور از انصافی، عنصر زیادی و دستوپاگیر به چشم میآمد! دامبلدورش خوب بود، خیلی خاص و خوب بود اما کم بود. ترکیب جود لا و دامبل خیلی عالی است! هنوز نمیتوانم درمورد هویت واقعی کریدنس اظهارنظر کنم. فکر کنم رولینگ کارش را خوب بلد است و نباید ناامید بود.
ـ بعد از دیدن اتفاقی آن فیلم از وودی آلن، خیلی وحشتناک حمله کردم سمت داشتن چندتا از فیلمهاش تا بلکه روزگار با پسگردنی مرا بنشاند پای دیدنشان. نشان به آن نشان که فکر کنم سهتا را دانلود کردم و هیچیک دیده نشد. البته طبق برنامهریزی و سرعت و وقت فیلمبینی من، کاملاً استاندارد و منصفانه است. ولی چقدر اسمهایشان قشنننگ و وسوسهانگیز است! عوضش چند روز پیش، نرمنرمک و طی یک روز، فیلم خوشکل Shape of water را دیدم و آخرش هم نفهمیدم سیریوس بلکِمان (گری اُلدمن) کجای فیلم بود! شاید من اشتباه کرده باشم!
گری الدمن همان سال اسکار گرفت و من فکر کردم بابت بازی در این فیلم جایزه برده که الآن فهمیدم اشتباه میکردم.
با پسرهاش
اسم پسر بزرگش: گالیور! ای خدااا!!
دیشب خیلی اتفاقی [فیلمی از وودی آلن] دیدم. همان ابتدای فیلم، نام بازیگران بهترتیب الفبا: آنتونیو باندراس. اوه! حتماً باید ببینمش.
غریبه، غریبهای که، جایی از زندگیات، میبینی منتظرش هستی تا بیاید و اوضاع را درست کند یا رنگ واقعی زندگیات را به تو نشان بدهد. حتی اگر بلندقامت و تیره/ تیرهپوش هم نباشد.
فیلم خیلی خیلی دیدنی و جالب بود. مثل باقی فیلمهای آلن، تا جایی که یادم میآید، طرف کاری می کند که خیلی زود در موقعیت بدی قرار میگیرد؛ موقعیتی که خود من با دیدن فیلم خودم را بر سر دوراهی فرار و گموگورشدن یا حتی زدن و کشتن یک فرد دیگر میبینم!
بیشتر از همه، هلنا جالب بود که هی فرتوفرت میرفت پیش آن خانم پیشگو. ایدة خیلی خوبی بود. اگر من داستاننویس بودم،دوست داشتم حتماً یکی از داستانهایم را اینطور شروع کنم و دلم میخواست اثر خاص و درخشانی از آب دربیاید؛ چه فانتزی باشد و چه واقعگرا. بله، هلنا از این جهت هم جالب بود که خیلی اعتقاد داشت زندگیاش زا تغییر دهد و بهتر کند برای همین همیشه از کمی بیرونتر و با فاصله زندگی خودش و دیگران را میدید. حالا درست است که مراجعه به پیشگو این اعتمادبهنفس را به او داده بوداما هرچه بود نتیجه خوب بود. انگار غریبة زندگی هلنا خود پیشگو بود!
از شخصیت فردی مثل دیا بدم میآید؛گاو بهتماممعنا! خاک تو سرش اصلاً!
خوبیش به این بود که ته داستان باز بود و جاهایی هم خیلی باز؛ مثلاً ماجرای روی. یکی از نکتههای بامزهاش پنجرة اتاق روی و بعدتر تغییر زاویة دیدش (حاصل تغییر پنجره) بود.
اووع اوووع! وقتی فیلم جنایات گریندلوالد آمده باشد، حتی با هاردساب کرهای، حاضرم ببینمش.
دیشب حدود یک ساعتش را دیدم و هنوز بهاندازة فیلم اول جذبم نکرده. بیشتر اشتیاق من بابت حضور دامبلدور (جود لا) بوده که تا اینجا، با شیطنت، فقط یک صحنه حضور داشته است. امیدوارم بعداً بیشتر شود. از ملاقات دوباره با جیکوب کووالسکی هم بسیار خوش وقت شدم!
آخی، ناگینی و کریدنس چقدر طفلکیاند! یعنی حالا که به پیشینة ناگینی اشاره شده، به دلیل آن هم پرداخته شده؟ یا اصلاً لزومی ندارد؟ نمیدانم چرا فکر میکنم کمی لزوم بهتر است.