گزارش حداقلی

بعد از فرندزبینی دوباره، طبق قرار قبلی، رفتم سراغ How I met your mother

جالب است که این‌دفعه به‌نظرم دیدنی‌تر و بامزه‌تر است! شخصیت‌هایش راحت‌تر و راحت‌الحلقومی‌تر از فرندزند... قرار بود مقایسه نکنم! فکر کنم من همچنان ذهنم درگیر و در قیدوبند چارچوب‌هاست برای همین، ناخودآگاه، تحسینشان می‌کند (فرندز) ولی چون به‌شدت علاقه‌مند به انعطاف‌پذیری و فرار از چارچوب‌ها هستم، آن‌ور مرز می‌شود دنیای آرمانی یا شبیه به آن (HIMYM).

از بعد از اپیسود 15 فصل اول شروع کردم چون یادم بود قبلاً تا آن حدود را دیده‌ام و شبکة مرحوم ماهواره‌ای هم این سریال را تا جاهایی پخش کرده بود و ... احتمالاً به‌زودی فصل 2 را شروع می‌کنم.

ــ Find me in Paris عالی نیست ( یک اپیسود دیدم) و شاید برای گذران وقت و ... خوب باشد. البته اگر از آن‌های دیگر بیشتر خوشم نیاید! فعلاً نمی‌خواهم ادامه‌اش را ببینم و امیدوارم از این بهتر خیلی باشند که نبینمش!


ــ مشتِمالچی عارف را حدود سه هفته است که خوردخورد می‌خوانم. نثر قشنگی دارد اما داستانش برایم جذابیت انتخابات الویرا را ندارد. خب، گویا اولین کتاب نایپل بوده و به این ترتیب، طبیعی است.

پایان دوباره

آخی آخی!

چقدر خوب است که فرندز اینطور تمام می‌شود؛ یک‌جور عاقبت‌به‌خیری منطقی (با توجه به بافت سریال) در آن هست که دوستش دارم. چقدر برای چندلر و مانیکای خوشکل خوشحالم.از بعضی جهات، شبیه چندلرم. تغییرهای شخصیتش را خیلی دوست دارم.

ریچل دختر لوسة خوش‌شانس ماجرا باقی می‌ماند همچنان. مدتی پیش، متوجه شدم منطقی است شانس را در حوادث در نظر بگیریم و اتفاقا خوشحالم بابت آن. هم برای توضیح گذشته و هم برای توقع از آینده توجیه خوبی است. ولی واقعاً برایم جالب نبود که طی سه اپیسود آخر، گاهی شورت ریچل، از پشت، از دامنش بیرون بود! البته مدل یکی از دامن‌هاش خیلی قشنگ بود.

جویی هم تا حدی خوش‌شانس است ولی نه به‌اندازة ریچل. برای فیبی هم واقعاً خوشحالم.درمورد راس هم همچنان نظرم این است که از بقایای دایناسورهاست (یک مارمولک صحرایی) که گاهی به پس‌گردنی نیاز دارد.

اما وقتی صحنه‌های آخر را می‌دیدم و آن ترک‌کردن خانه را، احساس قشنگی در قلبم شکل گرفت؛‌اینکه وقتی دوستان و عزیزانت را در زندگی داری، نباید در ورطة رنجش‌ها و سوءتفاهم‌ها دست‌وپا بزنی؛‌باید تلاش کنید با هم حلشان کنید. این چندتا،‌موقع ترک‌کردن خانه،‌انگار فقط حضور یکدیگر را در زندگیشان می‌خواستند و همین برایشان بس بود. حتی من هم به بخش‌های ناراحت‌کننده و اعصاب‌خوردکن شخصیت‌ها فکر نمی‌کردم و دلم برایشان تنگ شد. چه برسد به خودشان که سال‌ها با هم زندگی کرده بودند.


از آن روزها که، بعد از مدت‌ها، چایی مشکی خوردم

ـ فیلم the house for tomorrow را هم به پایان رساندم. خدا را شکر، آن‌طور که حدس می‌زدم تمام نشد! این را هم، مثل اتوماتا، باید پاک کنم. شاید حتی برای یک‌باردیدن هم جالب نبود.

اجرای آهنگشان را دوست داشتم و نقشة شومی که برای محل اجرا کشیدند!

بله، پاپابزرگ هم پانک بود!

ـ فرندز هم رسیده به  اپیسود یکی مانده به آخرِ کل سریال .

ـ کتاب ایزابل جان را، تمام‌نکرده، بردم کتابخانه؛ دیگر نمی‌شد تمدیدش کرد. طبق معمول همة بارهایی که قرار بود دست‌خالی برگردم، 4تا کتاب گرفتم! البته خیلی لاغر و کوچول موچول‌اند.

ـ امیدوارم پرتقال نقشی کلیدی در زندگی‌ام بازی کند! منظورم از «کلیدی‌بودن»ش این نیست که از خیلی چیزها مهم‌تر باشد؛ همین که کلیدی باشد برای گشودن درهای جدید خیلی عالی است.

1، 2، 3، ...

1. از دیروز (شاید از عصرش) احساس می‌کنم سر انگشت‌هام کرم‌هایی وول می‌خورند که مرا به نوشتن ترغیب می‌کنند. حالا کاش نویسنده‌ای، چیزی بودم! همان حالت قلم‌دست‌گرفتن یا نوازش دکمه‌های صفحه‌کلید هم روش درمانی خوبی است. برای همین، خودکار سبز همیشگی‌ام را دست گرفتم و کارم را ادامه دادم. تفاقاً این احساس باعث می‌شود حتی کارم هم سرعت بگیرد و برایم خسته‌کننده نباشد.

2. فرندز تقریباً به یک‌سوم فصل آخرش رسیده و باید بار دیگر با آن خداحافظی بکنم. از طرفی، دلتنگی‌ام کمتر است چون آشنایی با مادر و ریبا و دارما و شاید خیلی‌ها دیگر باشند که دوست دارم ببینمشان. آها! مکس و کرولاین! این‌بار، خیلی فحش می‌دادم و کمتر می‌خندیدم. ولی از اواخر فصل 9 به بعد، خنده‌هایم بیشتر شد. خیلی «چیز» شده‌ام؛ واقعاً نمی‌دانم چه بگویم که حق مطلب را ادا کندو خب این‌ها 10 سال از من کوچک‌ترند و تازه، اگر شروع سریال را هم در نظر بگیریم، می‌شود 20 سال تفاوت سن. باز هم به این نتیجه می‌رسم که باید همان وقتی سریال را می‌دیدم که هم‌سن‌وسال خود شخصیت‌ها بودم؛ حالا محیط و فرهنگ به‌کنار.

3. اتوماتا را سینه‌خیز تمام کردم. فکر کنم ده دقیقه از فیلم مانده بود و چند هفته همین 10 دقیقه دیدن را کش دادم! با آن صحرای زشتش! ولی آنتونیو باندراس رسماً دیگر پیر شده و اگر حواسش نباشد، قوزش به‌راحتی درمی‌آید. مرد، خودت را جمع کن!

خنده‌ام گرفته بود که در آن صحرای خشک پرغبار آلوده به رادیواکتیو،‌ دیگر آن پرواز لاشخورها و بعد هم فرودآمدنشان بالای جسم نیمه‌جان طرف چه بود! لاشخور برای من معنای بدی ندارد چون به پاکسازی طبیعت کمک می‌کند. برای همین، دیدنشان را دوست نداشتم. تا حدی از آن خاطرة‌ دور ذهنی جک وکان خوشم می‌آمد که دست‌هایش را، در کودکی، لای شن‌های خیس ساحل اقیانوس فرومی‌برد و بعد هم می‌دوید سمت آب و موج‌ها می‌آمدند سمت ساق‌های نازکش. آن نوزاد خوشکل در انتهای فیلم را هم نتوانستم هضم کنم! واقعاً امید، گاهی اوقات، شبیه حلزون چسبناکی می‌شود که نمی‌داند در هیئت چه شمایلی خودش را فروکند توی چشم آدم‌ها/ موجودات/ کائنات!

دنیا خانة‌من است

مجموعه آهنگ‌های کوکو جانم را هم پیدا کردم و خیالم رااااحتتتت شدددد

گاو مهربان

امروز آهنگ‌های انیمیشن فردیناند را دانلود کردم. منتها همه‌شان ترانه دارند! ترانة اصلی را خیلی دوست دارم. ولی یادم است که دنبال آهنگ بدون متن، از یک جاهایی از خود انیمیشن، می‌گشتم. الآن هم که یادم رفت کلاً کجا بود! ولی در کل برایم بسیار جذاب است. گاو خوشکل گوگولی با آن سوراخ‌دماغ‌هاش!

Image result for ferdinand movie nose


Image result for ferdinand movie nose

روایتی از زندگی

برای اولین‌بار، ظاهر محمدرضا فروتن را پسندیدم؛


Image result for ‫فیلم دلتنگی های عاشقانه‬‎

با این حد لاغری و مدل مویی در این فیلم. خود فیلم را هم از جهتی، دوست داشتم؛ مخصوصاً خانة قدیمی‌شان را. میترا حجار هم همیشه خوشکل و خوش‌صداست برایم.

دست‌انداز

ـ جزیرة زیر دریا، از ایزابل عزیزم، را می‌خوانم؛ قرار است بخوانم، ولی خیلی کند پیش می‌رود. زبان ترجمه‌اش سرد و کمی عبوس است. خاطرم هست بقیة کتاب‌های او را با شوق و ولع می‌خواندم اما، با زبان این مترجم، این دومین کتابی است که با آن دچار چنین چالشی می‌شوم.

ـ فصل 9 فرندز را می‌بینم و به‌نظرم خیلی جالب‌تر و پخته‌تر از قبلی‌هاست؛ راحت‌تر می‌خندم و کمتر حرصم درمی‌آید.

امتحانش مجانی است

ناغافل، چشمم به سریال جدیدی افتاد که دلم خواست حداقل 1-2 قسمتش را ببینم

دیگر بیشتر برچسب‌هایم را رسماً فراموش کرده‌ام!

کتاب لرد لاس (اولین از مجموعة‌ نبرد با شیاطین) [1] کتاب خوش‌خوانی است و داستانش برای من جالب است. به‌جز بخش‌هایی تقریباً در میانه (کمی قبل و بعد از ماجرای تغییر بیل‌ـ ای، روند داستانی خوبی دارد.

به آن‌جایی رسیده‌ام که، در چرخش ناگهانی نقش درویش و گروبز در مقابل لرد، گروبز به این نتیجه می‌رسد که از توصیة درویش در «این» مرحله استفاده کند؛ در حالی که انگار خودش و شاید هم ما انتظار داشته‌ایم در جای متفاوتی باید به آن عمل می‌کرد. فکر خیلی خوبی است و احتمال موفقیتش را بالا می‌برد.

Image result for ‫لرد لاس‬‎


انیمیشن میگل خوشکله (کوکو) را هم گذاشته‌ام در پس‌زمینه برای خودش پخش شود و صدایش را بشنوم! تا حالا با دوبله دیده بودمش. صحنة اوایل کارتون، که مادربزرگ با عصبانیت وارد میدان می‌شود و مثل هفت‌تیرکش‌ها دمپایی‌اش را بیرون می‌کشد و آخرش هم در دستش می‌چرخاند معرکه است! و آنجا که آنقدر میگل را به خودش می‌فشارد که بچه نفسش بند می‌آید... وای من نوه‌ای مثل میگل می‌خواهم!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎


Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

گریم فریدایی برای پرکلاغی!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

مادرِ مادربزرگش را با علاقه می‌بوسد ولی برای بوسه‌های این مادربزرگش (دختر همان پیرزن  آرام) همیشه آماده نیست!


[1]. لرد لاس، نوشتة دارن شان، انتشارات قدیانی.

کوکوناندای من

هفتة پیش، باز هم خیلی اتفاقی، دو انیمیشن دوست‌داشتنی دیدم که هنوز هم می‌توانم ببینمشان؛ چون همة لحظاتشان را بادقت ندیدم و دیگر اینکه خیلی خوشمزه و دیدنی‌اند.

Image result for ferdinand animation


کوکو

همیشه فکر می‌کردم اسم پسر (شخصیت اصلی) داستان کوکو باشد ولی اسم او میگل است. اعتراف می‌کنم هنوز هم اشتباهی گاهی به او می‌گویم کوکو.

Image result for coco animation

عاشق میگلم با آن لپ‌های گرد و خوشمزه‌اش و رکابی سفیدش!

Image result for coco's father's old  pictureImage result for coco's father's old  pictureImage result for coco animation father's old  pictureImage result for coco's father's old  picture

عاشق عکس قدیمی اجداد میگل شدم و مامان خوشکلش و پدر آرام او با آن سبیل‌هاش و جد بزرگ موسیقی‌دانش!

همة خانوادة میگل را دوست دارم اصلا! به‌خصوص مادربزرگ‌های با.س.ن‌گنده‌اش را :))))

صدای میگل موقع آوازخواندن خیلی شکلاتی و قشنگ است. از همه بیشتر، آن رقص و آواز وسط فیلم را دوست داشتم روی صحنه در دنیای مردگان.

ماما ایملدای خوشکل:

Mamá Imelda : I want nothing to do with you! Not in life, not in death! I spent decades protecting my family from *your* mistakes. He spends five minutes with you, and I have to fish him out of a sinkhole!


فردیناند

هنوز هم متوجه نشدم این انیمیشن با کتاب اما فردیناند آن کار را نکرد نسبتی دارد یا نه. سرفرصت، باید آن کتاب را بخوانم.

Image result for ferdinand animationImage result for ferdinand animation

دختر کوچولو و خانم بزه عالی بودند و تپه‌های پر از گل و منظرة تک درخت روی تپه از پنجرة‌ آشپزخانه و متعلقاتش هم نفسگیر بود!

Image result for ferdinand animation


«توی یک دیوار سنگی»

الیزابت کمبل، به‌قول ربکا، دختر ظریفی بود و به‌نظر می‌آمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة‌ جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شب‌هایی است که دنیا را، با همة‌ چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم چطور باشد [1]

آن شرلی در ویندی‌پاپلرز، ص 55


Image result for anne of windy poplars

از اسم این کتاب و معنایش همیشه خوشم آمده. به امید روزی هستم که در پرنس ادواردم آرام بگیرم و منظرة سپیدارهای رقصان در بادم را داشته باشم


ــ همچنان دارم کتاب‌هایم را وارد حساب کاربری جدیدم در گودریدز می‌کنم و با اینکه سرعتم کند نیست، اما چون سعی دارم در وقت‌های معقول و بیشتر برای رفع خستگی و سرشوق‌آوردن خودم این کار را انجام دهم، فکر کنم هنوز به 10 کتاب هم نرسیده‌ام! البته در مجموع نباید ناراضی باشم چون همیشه دوست داشتم فرصتی را برای مرور یادداشت‌هایم بر کتاب‌ها و خواندن بخش‌هایی از آن‌ها اختصاص بدهم و این یادآوری خوب و خاطره‌انگیزی است.

[1] چقدر خوب شد این جمله‌ها راخواندم! یاد وقت‌هایی افتادم که همین‌طور بودم؛ چند اسم داشتم برای حال‌های متفاوتم؛ حتی برای وقتی سرزنشم می‌کردند یا دیگر خودم تعلیم یافته بودم خودم را سرزنش کنم! خوبیِ قضیه اینجاست که الآن دیگر بیش از 98٪ مواقع، چه وقتی موفق می‌شوم و چه وقتی بر خودم خرده می‌گیرم [2]، با خودم همنامم.
[2] نه، دیگر از سرزنش خبری نیست؛ بیشتر دنبال راهی برای رفع‌ورجوع مسائل می‌گردم. دیگر، حتی اگر در پی فرار و فراموشی هم باشم، خودم را سرزنش نمی‌کنم بلکه معمولاً خودم را طفلک معصوم کم‌سن‌وسالی می‌بینیم که باید در آغوشش بگیرم و به او حق هم می‌دهم.

Image result for anne of windy poplars

دنبال عکس برای این کتاب و حال‌وهوا می‌گشتم که فکر می‌کنم با نسخه‌ای قدیمی از آن شرلی (احتمالاً سینمایی/ شاید هم تلویزیونی) روبه‌رو شدم! چه آن خوشکلی! لابد این دخترک هم الیزابت است.


Image result for anne of windy poplars

یعنی این گیلبرت است؟

«اینجا چراغی روشنه»

بیشترِ «من» دلش می‌خواهد وقت مناسب زودتر برسد، اصلاً برسد، و بتواند تا «رسیدن»  و «رسیده‌شدن» چنان خوب تحمل و تأمل کند که خطاها اندک باشند و از زیان‌ها بتوان چشم پوشید. اما بخشی در «من» هست که مثل همیشه، دلش می‌خواهد سرش را بگذارد در دامان آرامش از جنس ابرهای آسمان داستان‌ها و تا پایان ماجرا بخوابد. به‌خصوص که این سال‌ها «خوابِ آرام» هم گوهر کمیاب شده. آن تکه از «من» نگران «چراغ»ش هم هست؛ همان چراغی که دوست دارد در دل تاریکی برایش افروخته شده باشد تا گاه که از گوشة‌چشمی یا هنگام پهلوبه‌پهلوشدن به آن نگاه می‌کند، روشنش ببیند و به آن تکیه کند برای برداشتن قدم‌های بعدی.

Image result for ‫چراغ‬‎

شب‌ها، ساعت 10،‌از شبکة تماشا سریال قصه‌های جزیره می‌بینم و دلم می‌گوید یکی از راه‌های روشن‌نگه‌داشتن چراغ است.

Image result for ‫قصه‌های جزیره‬‎

چقدر فکرکردن به آخرالزمان شیوع دارد!

شهری که انگار از معدود مکان‌هایی است که به‌زور جان‌به‌در برده و همیشه هم در معرض خطر نابودی قرار دارد؛ احاطه‌شده است با بیابانی زشت و کابوس‌وار که به‌شدت آلوده به رادیواکتیو است، نمای خاکستری بدرنگ آمیخته با قهوه‌ای، باران‌های گاه‌وبی‌گاه اسیدی کشنده، خیابان‌های خلوت از آدم‌ها و شلوغ از زباله و به‌هم‌ریختگی، خانه‌های پیشرفته و مجهز به فناوری رباتیک، و ربات‌ها که این‌سو و آن‌سو سروکله‌شان پیدا می‌شود تا خدمات بدهند یا حادثه بیافرینند.

مدتی پیش، اتفاقی [یکی از فیلم‌های این‌سالهای آنتونیو باندراس] را پیدا و دانلود کردم. گاهی در حد 10-15 دقیقه از آن را تماشا می‌کنم. ابتدا، از سوژه و روند داستانش خوشم آمد ولی حالا، در میانة‌فیلم، فقط می‌خواهم ببینم چطور پیش می‌رود و تمام می‌شود. شاید باز هم دوستش داشتم!

ریتم فیلم تند نیست و شخصیت‌های اندکی دارد. یکی از نکات جالبش، برای من،‌هم‌بازی‌بودنِ هرچند کوتاه‌مدتِ باندراس با همسر سابقش بود! اگر این شخصیت در طول فیلم بازنگردد، نمی‌دانم چه توضیحی برای انتخاب این هنرپیشه برای این نقش وجود داشته! خب از طرفی، شاید بشود گفت همین که می‌شد هرکسی این نقش را بازی کند، پس در میان انبوه هنرپیشه‌های هالیوود،‌ملانی گریفیث هم ممکن است «هرکسی» باشد! سردرنمیاورم کلاً.

آن خانم خوشکلی را که نقش همسر جک (باندراس) را بازی می‌کرد خیلی پسندیدم ^.^

Image result for automata movie


چنین تصویری را اولین‌بار برای این فیلم دیدم. احساس خاصی به من منتقل می‌کند؛ انگار باید به نتیجه‌ای فلسفی و انسانی و .. برسم. برای همین بیشتر خواستم ببینمش:

Automata Poster


احتمالاً بعد از تمام‌شدنش، ته این مطلب، نظر کلی‌ام را درموردش بنویسم تا ثبت شود و یادم نرود.

خانه‌ای برای فردا

Image result for house of tomorrow

برای سیب‌خوردن بعدازظهر، تصمیم گرفتم 10 دقیقه فیلم هم نگاه کنم. خیلی اتفاقی، [فیلمی از ایسا باترفیلد] را انتخاب کردم؛ و طبق معمول، دیگر دست خودم نبود، داشتم در آن غرق می‌شدم!

ایسا انگار توانایی خیلی خوبی برای بازی‌کردن در نقش انسان‌های استریلیزه و ایزوله‌شده را دارد. در این فیلم هم، چنین شخصیتی را بازی می‌کند؛ بچه‌یتیمی که با سرپرستی شخص دیگری، مثل راهنما، در فضایی متفاوت بزرگ شده و قرار است وارد دنیای معمولی بشود. اینجا صبح‌به‌صبح، لیوانی آب اسفناج می‌نوشد و انگار قرار بوده درون و بیرونش کاملاً پاک و ناب بماند!

Image result for house of tomorrow

«ای روزگار لعنتی! با او چه کردی؟»

می‌گویند آد‌م‌های رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید».

آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم.

پتر هانتکه [1]

ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند.

و همیشه جایشان چقدر خالی می‌ماند در گوشه‌ای خاص از قلب آدم.

ـ شروع کرده‌ام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدن‌هاش و مدل حرف‌زدنش («می نمی‌ترسه») و ساسوکه و باز هم محیط زندگیشان خیلی خیلی جذابند.

Image result for ‫توتورو‬‎

همین چند دقیقة پیش تمام شد! کاش وقتی بچه بودم می‌دیدمش!

Image result for ‫توتورو‬‎

فقط با فریادهای توتورو نتوانستم راحت کنار بیایم!

[1]. خواب خوب بهشت، سام شپاد، ترجمة‌ امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، صفحة پیش از شروع.

پرکلاغی به اسم این نویسنده اشاره کرده بود. مشکوک شدم که کتابی از او دارم ولی آن روز دنبالش نگشتم. از آن کتاب جیبی‌هاست که راستش هنوووز نخوانده‌امش. الآن به‌صرافت افتادم و البته خودش یکهو توی قفسة کتاب‌ها،‌خودش را بهم نشان داد؛ وقتی داشتم قطره‌ها را از روی قفسه برمی‌داشتم. تصویر پشت جلد شبیه همان نویسنده/ بازیگری است که در گوگل دیده بودم. بازش کردم. این جمله را در صفحات ابتدایی‌اش دیدم و خیلی خیلی خوشم آمد؛ حتی یادم افتاد گاهی پیش آمده که چنین آرزویی داشته باشم!

عنوان: دیشب و بدخوابی و ماه کامل!

پادشاهی شهریور

لاست عزیزم تمام شد و کلاس‌های ورزش که ترکیدند و فعلاً در حبابی معلق مانده‌ایم (البته 18 شهریور یکی‌شان در فلان‌جا دوباره تشکیل می‌شود. باید امروز بروم جای جدید را پیدا کنم).

به [کسل‌راک] پناه بردیم که چندان چنگی به دل نزد و کلی هم با استانداردهایمان تفاوت داشت؛ بنابراین، بعد از دو اپیسود، رهایش کردیم. یاد [وست‌ورد] افتادم و نتیجه طوری بود که دیروز 4 اپیسود را با فاصله دیدیم و با وجود خشونت جاری در آن، بیشتر اوقات هم محظوظ شدیم.وقتی نویسنده جاناتان نولان (اینترستلار) باشد و تهیه‌کننده آبرامز (لاست) و آهنگساز هم رامین جوادی، نتیجه باید خیلی خیلی خوب باشد.

خانوادة‌خاله‌جان بزرگه، یک‌روزه، آمدند و کلی خوش گذشت و امروز عصر هم خانوادة خاله‌جان کوچکه می‌آیند (انشالله).

یاد آن گربة دغل توی پارک، که خودش را به شلی زده بود و بابتش کلی خندیدیم،‌هم به‌خیر!

باید خانه را مرتب کنم.

دیدنی‌ها

وییییییییییییییییععع ... عجب فیلمی!

اینکه ساخت اسپانیا و با بازی پنه‌لوپه و خاویر است برایم جذاب‌ترش می‌کند. منتها باید حجم کمترش را پیدا کنم برای دانلود. به‌شدت کنجکاوم ببینمش.

چند دقیقه بعد:

پیدا شد، پیدا شد!

اینجا شبیه مسعود رایگان شده

ـ کتابی را می‌خوانم که مربیْ جان امانت داد و امیدوارم به‌موقع تمام شود.


ـ Your name تمام شد و بعدش هم  Whisper of the heart  را دیدم. بین این 4 انیمه (؟/  انیمیشن؟) از Your name و Marnie بیشتر از همه خوشم آمد.

پایان زمزمة قلب خیلی خوب بود و همچنین، آن اشاره‌ها به نماد زمرد (جوهر)‌ بعدش هم خواب شیزوکو که به دوراهی رسید و دنبال جواهر واقعی می‌گشت.

Image result for whisper of the hearts

بازگشت غرورآمیز خوابناکی خنده‌دارم و «مادر»ی که ندیدمش هنوز

دیشب، که اپیسود دوتامانده‌به‌آخر لاست به‌تمامی مربوط بود به دودی جان (بی‌نام! واقعاً این بچه را بی‌نام گذاشتند!)، خواب خنده‌دار جدی‌نمایی دیدم:

خواب دیدم اسموکی روی دهانة‌ چاه نشسته و با بادسنج مبارک، آن را مسدود کرده! قیافه‌اش هم خیلی جدی و حق‌به‌جانب است و شوخی ندارد.

با خنده‌های شدید از خواب بیدار شدم و تا چند ثانیه واقعاً نمی‌توانستم جلو خودم را بگیرم!

خوابم را این‌طور تعبیر کردم که اسموکی تلاش‌های بقیه را، در جهت مخالف اهدافش، به بادسنجش حواله می‌دهد!

Image result for lost series smoke

تا حالا، فقط برنامه داشتم که بالاخره، روزی، این سریال را تا آخر ببینم. ولی الآن، با دیدن این عکس، ترغیب شدم حتی جزء برنامه‌های روزانه‌ام بگذارمش!

Image result for lost series smoke

بلک راک

به‌عدد انگشتان یک دستم از اپیسودهای لاست شیرین دوست‌داشتنی‌ام باقی مانده و دیدنش برایم حسرتناک شده؛ اینکه باز هم رو به پایان است. و می‌دانم باز هم آن را تماشا خواهم کرد.

Image result for lost series black rock