ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیادهروی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکسها و گوشدادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی میآمد.
ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شدهام، سرحال و خوشحالم! فکر میکنم بابت تلفن یکساعت پیش و چت کوچولوی قبلتر با پرکلاغی باشد. صحبتکردن با این دوست جان مرا سرحال میکند! بوس بهش!
اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کمکم حاضر شوم و بهبهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...
پس باید بهموقع بروم که به همة کارها برسم.
گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.
ـ دلم میخواهد فرصت کنم بخشهایی از قسمتهای آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آنجا که شهرزاد برای قباد هزارویکشب خواند بعد مدتها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنهها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخشهای دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...
اگر قباد در آینة آرزونما نگاه میکرد:
لابد چنین تصویری میدید:
و اینجا:
یکی از تصاویر شاید تخیلی که ممکن بود بخشی از تصورات شیرینِ «شیرین دیوانسالار» باشد یا پیشگویی نسبی ادامة جریان زندگی در شاخهای از داستان شهرزاد .. که بله، دیوانسالاری فقط شکلش عوض میشود و چقدر شیرین است که بزرگخاندان آن تأیید کسی چون شهرزاد را هم با خود داشته باشد. ولی انگار قرار است شهرزاد و امیدش همچنان در بند بمانند؛ گاهی در بند خواستههای شرورانة بزرگآقا، گاهی عشق ناکام قباد و گاهی مصلحتاندیشی شیرین. پرندههای توی قفس شاید نشان همین سرنوشت محتوم باشند.
اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیدهاید، ادامه را نخوانید!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.
شهرزاد بهترین و واقعیترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمیشود بر او خرده گرفت. بهویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپهای شخصیتی این سریال خواندم.
شیرین هم که آن حرفها را زد، دلیلی بر درستبودنشان نبود؛ شیرین همین است، همینها را میفهمید و میخواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحهاش را گرداند.
منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و بهجا بود. قباد اسنیپوار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زندهماندنش، دستکم برای خودش، معنایی نداشت. مهمترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـعشق شهرزادـ هم از او بینصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیکشدن به تو بهمعنای ازدستدادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانههای پریان هم بخواهیم معجزهای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمیشد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسهاش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده میماند و مدام در تیرگی تنهاییهایش عمیقتر و عمیقتر فرومیرفت؟
زیباترین، و شاید هم از کاملترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است بهنظرم:
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیهدادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریهات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
ترانه سرا : زنده یاد افشین یداللهی
شخصیت قباد بهنسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشهای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالیهایش در تنهاییها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکانخوردنهای عصبی مالیخولیایی در صندلی گهوارهای و روبهروی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامشبخشی را میخواست که مثل مادر/ معشوق ازدستداده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.
کاش آدمها آدمهای درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط بهصرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آنها.
طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و میشد ببالد و روی ریشههای پوسیدهاش حتی جوانه بزند؛ کیست که ریشههای پوسیدة کرمزده در دخمههای مخفی خاکآلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بیقرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، میشد قباد هم به سروسامان برسد.
وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم میخورد، بخشی ازمن داغدار میشود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود بهخاطر همة آن فلان و بهمانهای سالهای دور قبادوار بار بیاید میمیرد. برای خودم عزادار میشوم و از درون مویه می کنم.
[1] شاعر: محمدمهدی سیار
اون چیزی که تا حالا فکر میکردم تنهاییه سایة تنهایی بود.
من الآن خودشم؛ خود خود تنهایی
الآن انگار می تونم بفهمم چرا شهرزاد چنین پایانی داشته؛ قباد با تمامی وجودش درک کرده این جریان رو، و این دیگه انتخاب آگاهانة خودش بوده. اینکه آدم بذاره بره؛ حتی جایی دور، خیلی دور، و بین کسایی که بهکل بیگانه باشند و بخواد از اول شروع کنه به حرف آسونه. برمیگرده به اینکه چه باری روی دوش داشته باشی؛ بتونی این بار رو باز هم با خودت اینطرف و اونطرف بکشی یا نه.
کاری که نصرت با قباد کرده بود بهنظر میاد همون کاریه که گودرز قراره با سالار بکنه؛ ناخواسته بندازدش توی منجلاب دیوانسالاری.
قباد شهرزاد رو میفهمید؛ با اینکه نمیتونست خودش رو راضی کنه آزادش بگذاره، چون خودش هم عاشق بود. فقط طول کشید تا مشتش رو باز کنه و بگذاره پرندة اسیر پر بکشه.
چه دماغی از بزرگآقا سوخت که هی گند زد به همهچی تا یه دیوانسالار با ژن شهرزاد بهوجود بیاد؛ ... آخرش هم ...
۱. از سرشب هی آمدم بنویسم، هی یادم رفت. همین که نت را بی خیال شدم یادم آمد و دیگر حالش نبود. این بار اما گفتم ننویسم، یادم می رود.
موضوع فیلم بامزه ای بود که اتفاقی عصر دیدمش، البته بخشهایی از آن را. از آن فیلم هایی که حال و هوایی خیلی متفاوت دارند و در عین اینکه از مرگ یا موفقیت هیچ یک از شخصیتها ناراحت یا خوشحال نمی شوم و از کسی نه بدم می آید و نه خوشم، در کلیت فیلم، آن را دوست داشتم و همه چیز جالب بود و مرا خیلی راحت از دنیای واقعی و خستگی و نگرانی دور می کرد. چون همه اش را ندیدم، باید اسمش را یک طوری پیدا می کردم. پسری که همه ش هندزفری توی گوشش بود همانی بود که توی فیم بخت پریشان، خیلی بامزه به دختره می گفت "هیزل گریس". اول فیلم بخت پریشان را سرچ کردم و بعد اسم پسره را (Ancel Algort) و بعد فهرست فیلمهایی که بازی کرده، تا فهمیدم فیلم مورد نظرم Baby Driver بود.
از دارلینگ، بادی و سیاهپوسته که اسمش یادم نیست هم خیلی خوشم آمد. خوشکل و دوست داشتنی بودند. باید کل فیلم را سر فرصت ببینم.
۲. پدینگتون۲ عزیزم را چند شب پیش تا آخر دیدم و یک- دوجا هم با اشکهای خرسی اش گریه م گرفت. عاشق این فیلم خوشرنگ دوست داشتنی نازنینم.الآن دارم فکر می کنم به تازگی درموردش نوشتم؟!؟ خلاصه که از همه بیشتر عاشق نگاه باجذبه اش شدم که خاله لوسی جان یادش داده بود؛ مثل خیلی چیزهای دیگری که بهش یاد داده بود، مخصوصا مودب بودن، که باعث می شود پدینگتون بتواند خوبیهای دیگران را پیدا کند و به نوعی از درونشان بیرون بکشد.
از این ویژگی نصرت خوشم میآید که یکجورهایی انگار مرده را زنده میکند؛ آتش رو به خاموشی را آنقدر زیرورو میکند که خاکسترها گل میکنند.
اما قباد؛ زندگی کثیف و سرشار از رذالت ناخواستهای دارد ولی وقتی توی آینه به خودش نگاه میکند و به شهرزاد فکر میکند یا با او چند کلمه حرف میزند، ساقههای ترد اندکی در دل آدم جوانه میزند.
_خیلی بدجور دلم می خواهد شیرپاک خورده ای از غیب برسد و تیموری بیب بیییب را سگ کش کند!!
_ شخصیت فرهاد خیلی انسانی تر و محترم تر از قباد است اما این انتخاب بازیگرشان کاری کرده که دل خیلی ها به سمتی که باید نرود. حتی مامان من هم از قباد بیشتر خوشش می آید!
فارغ از اینکه شهاب حسینی شخصیتهایی را که بازی می کند معمولا دوست داشتنی می کند، به نظرم حسن فتحی در زمینه پروراندن شخصیت های آثارش، آن چنان که باید، موفق نیست. یکهو وسط عمق دادن بهشان، هلشان می دهد به ورطه احساسات غلیظ و گاه سانتیمانتال. حیف! وقتی شخصیتها خوب پرورش نیافته باشند، فرهاد (هرچند مصطفی زمانی اتفاقا در این نقش خیلی به چشم من آمد) و هنرپیشه اش به قباد شهاب حسینی می بازند؛ هرچقدر هم خود قباد، به همان اندازه، کم جان و کمرنگ باشد. از آن طرف هم، در مثلا "شب دهم"، ماجرای دکتر سالخورده و عمه خانم قجری و همچنین، در "مدار صفر درجه"، ماجرای سروان بهروز (فامیلش الان یادم رفت. نقشش را هنرپیشه ای لبنانی بازی می کرد) و زینت الملوک (درست نوشتم؟) جذابتر از ماجراهای حبیب (با بازی شهاب حسینی) باشد.
بله، خطر بیخ گوش بازیگر محبوب هم هست!
خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!
_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.
خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم
_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم!
بهنظرم آنالوسیا خیلی خوشکل است.
منتها، تا زمانی که رهبری گروهش را برعهده داشت، از دید من، مثل دخترهای لوس عرعرویی بود که یکهو وسط بازی لگد میزنند زیر همهچیز و میروند آن سر کوچه، با یکمشت توسریخور خود-باحال-پندار، گروه تشکیل میدهند و همهشان هم احساس برتری دارند.
وااااااااااای! یهویی اول یکی از اپیسودهای فصل 2، اسم کیتزیس و هاروویتز را دیدم!
درست اشتباهی فکر میکردم؛ نویسندههای لاست و وانس یکی هستند؛ همین دو نفر.
1. دیشب زدم به سیم آخر و تا دیروقت لاست دیدم تا فصل اولش تمام شد. اصلاً یادم نبود انقدر تهش وحشتناک است! بیچاره والت! بیچاره مایکل! فکرکردن به اینکه میلیونها بیننده را یکسال بالای دریچهای به آن عمممق یکلنگهپا رها کرده باشند، با حدسها و نگرانیهایشان، خیلی سخت است! خدا را شکر زمانی سریال را دیدیم که بیشترش ساخته شده بود و فکر کنم فقط برای یک فصل آخر مجبور بودیم منتظر بمانیم. فکر میکنم توی این یکسال مذکور، لاک چقدر فحش خورده باشد خوب است!
ــ گفتم که لاک را خیلی دوست دارم ولی این ایمان کورکورانهاش را نمیتوانم تحمل کنم. شاید چون الآن دیگر ته داستان را میدانم یا به این دلیل که دید و شخصیتم کمی تغییر کرده طی این چند سال. فعلاً ساویر و جک و خانوادة کرهای در رأس هرم دوستداشتنیهایم هستند. و کیت چقدر وحشی و خشن بوده! این را هم فراموش کرده بودم. اما اینکه در جزیره فعلاً ملایم است خیلی بهش میآید.
2. یادم هست همان روزها که لاست تمام شد، با سیل عظیم معتقدان به برزخبودن جزیره مواجه شدم. در مقابل هم سیل عظیم نامعتقدان و تمسخرکنندگان این نظریه وجود داشت. چندان وارد عمق این دو جریان نشدم چون نظر خودم را داشتم و نمیخواستم تحلیلهای دیگری بیدلیل با آن خلط شود. اما بیشتر به همان برزخواربودن جزیره متمایل میشوم مخصوصاً با وجود آن سیستم دارما که طی سریال پیش میآید و اینکه انگار شخصیتها همچنان دنبال بهسرانجامرساندن کارهای ناتمامشان قبل از سقوط هستند و ... فعلاً اینطور فکرکردن به آن برایم جذابیت و معنای بیشتری دارد؛ حتی اگر خود خود برزخ نباشد هم چیزی شبیه آن است. چه عیبی دارد؟
ــ تا همین چند دقیقة پیش، بهاشتباه فکر میکردم سازندگان لاست و [و انس] یکیاند؛ یا دستکم وانس یک ارتباط این شکلی به لاست دارد. ولی الآن که گشتم، هییچ ارتباطی بینشان ندیدم! چه چیزی باعث شده بود این چند سال اینطور فکر کنم؟ یادم نیست چه کسی اطلاعات اشتباه به من داده بود.
اولین مواجهة لاک با دود. عکسالعمل بعدش خیلی تعجببرانگیز بود که به جک میگفت: ولم کن بذار منو ببره!
یکی از قشنگترین لحظههای سریال برای من آنجاست که چارلی قلق کلهشلغمی را پیدا میکند و مثل مرغ، دنبال ساویر راه میافتد و در نهایت، موفق میشود او را بنشاند تا برای کلهشلغمی از روی مجله «بخواند»؛ آن هم مجلهای درمورد ماشینها!
البته قبلاً هم ایمان آورده بودم صدای جاش هالووی بسیار قشنگ است. باید همین باعث بشود بدهند چندتا کتاب صوتی بخواند!
آیا این کار را کردهاند؟
بسرچم!
ای تو روووحت سوزی کیو!
طی خرتوخری که در بار ایجاد شد، دوسپسر فلانی توی دششویی گیر افتاد و شوهر سابق فلانی رفت نجاتش بدهد. اما چون دوسپسره قبلاً از پنجره فرار کرده بود، شوهر سابق در دود بیهوش میشود. از آنطرف، قاتل هم پرید وسط شعلهها تا فردی را از مرگ نجات بدهد که ماهها در آتش انتقامگرفتن از او میسوخت؛ چون میخواست خودش سر فرصت و با لذت از او انتقام شیرینتری بگیرد.
و من دوست دارم باز هم به سوزان فحش بدهم! الآن دیگر در جلد مردی فرورفتهام به نام اوه!
یکی از مادرهای ساکن فرویو (Faireview) هرچندسال یکبار در عشق و زندگی متأهلی شکست میخورد و آب دماغش آویزان میشود؛ اما بلافاصله نور امیدی در دلش روشن میشود و با فرد جدید، احساس میکند همیشه امید هست و دیگر خوشبخت شده و ... خلاصه خیلی مثبتاندیش است (البته حق دارد و واقعیت همین است اما بیعرضگیاش در حفظ عشقهای زندگیاش تناقض بزرگی با تحقق این واقعیت برای شخص او دارد) و در مجموع، از زندگیاش لذت میبرد.
از طرف دیگر، یکی از فرزندانش که عقل کل است از این شکستهای پیدرپی مادرش اینطور عبرت گرفته که بهتر است هرگز ازدواج نکند و خانواده تشکیل ندهد چون شکست میخورد و همه محکوم به شکستاند و ... . یعنی کسی که انتظار داری زندگی خانوادگی معقول و مطلوبی بههم بزند، بهخاطر بیشعوربازیهای مادرش، از این بعد مهم زندگیش زده میشود و کناره میگیرد. در حالیکه آن خنگول همچنان به لذتبردن از حال خوشش ادامه میدهد و الگوی بدی که برای فرزندش ترسیم کرده گسترش میدهد!
یکی از خوبیهای D.H.W. این است که هر از گاهی، که بهطور اتفاقی، تعداد آدمهای مزاحم و مشمئزکننده زیاد میشود، چرخ روزگار آنها را جایی گرد هم میآورد و طی حادثهای اتفاقی میپکاندشان :))
(فصل 5، اپیسود 8؛ آن شبی که گروه بلو ادیسه قرار است کنسرت بدهد)
بعدنوشت: خیلی عجیب و جالب بود! از آنچه حدس زدم و نوشتم هم بهتر! نمیدانم چرا ذهنم رفت سمت داستانهای تاموجریوار که انقدر توی سر هم میزنند تا خسته شوند و بعدش با یک چسبزخم ضربدری روی پیشانیشان، باز هم روز از نو و ... . ولی ته این اپیسود خیلی خوب بود! آدمهای مشمئزکننده خیلی هم روی اعصاب نبودند و اتفاقاً گاهی آدمهای خوب کشته میشوند و آدمهای بد بعضی آدمهای خوب را نجات میدهند تا با لذت، خودشان، بکشندشان!
فکر کردم شبیه اپیسود طوفان است.
طی 4 سال اخیر، قضیة هلدادهشدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفتهام و در حد توانم، انبه هم جمع کردهام (دست پر بودهام). مهمترین هلدهندهای که اینجا میخواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل میآورم) فاتیمای عزیزم است. فکر میکنم یکی از مهمترین نقشهای زندگیاش هلدادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخهای دنیا را حرکتهای جدی و اساسی بهراه میاندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.
ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، بهشکل هلدهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آبنمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمیتابد؛ گرچهتر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.
هلدهندة مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد میتوانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را بهدرستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا میافتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دستکم برای من، زمان بیشتری میبرد. اما امروز میتوانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شدهام. اما هنوز جا برای موفقیتهای بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!
هلدهندهای که دیروز بهناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند بهنظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینیاش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).
من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة بهنسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل دادهام و از نتیجهاش خیلی بیشتر راضی بودهام. اما فکر میکنم یکی از مأموریتهای من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هلدادن خودم یا هلیدهشدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).
ــ درمورد سدشوندهها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشتهام و پرداختن به اینها مجال جدا میطلبد.
[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیفکننده است.
من زندگیام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی میدانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از بهدنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسستهایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم میکنند و من وارث مشروع آنم. ولی علیرغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را بهطریقی به ثمر میرساندم، باید طلسم این قضاوقدر را میشکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی میبردم زیرا میدانستم که من محصول این حوادثم. میدانستم آن شکافی که به من شکل میداد نحوة بودن من در دنیا را تعیین میکرد.
داریوش شایگان، بخارا، ش 124
چندساعتی است که از تلویزیون برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژههایی از این دست، هرازگاه، به گوشم میرسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده میشوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....
من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژهنامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی میبرد شبیه آنچه با کلمههای بیپروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق میکنند؛ چیزی که در دلش تشبیهها و اشارهها مثل ماهیان زنده و پرتبوتاب در پی هوای تازه به هرسو میپرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپردهام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعیهای خیام با صدای شاملو جان، در گوشم میپیچد؛ مثل موجی که میآید به ساحل و به دریا بازمیگردد و میخواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.
با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:
از آمدن و رفتن ما،
آمدن و رفتن ما
آمدن و رفتن
...
اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامشبخش بالا گذاشت.
دلم میخواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...
دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن بهدور از همهچیزی بودم، با کسی که حرفهایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهیبودن شگفتی های دنیا میزد.
شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!
اژدها: دارم فکر میکنم دفعة بعد که ماه رمضان به این روزها بیفتد، دیگر از ما گذشته که روزه بگیریم؛ شدهایم یکی مثل آقای فردریکسن که دیگر روزه به ما واجب نیست.
گرگه: اُژی جان، اینطور که من میبینم، با این سرعت و دقت پیشرفت علم، دارویی، روشی، چیزی اختراع یا کشف میشود که مای فردریکسن را بهراحتی تبدیل میکند به راسل. هم سرحال میشویم و هم همچنان روزه بر ما واجب است.
گرگه: (لبخندشیطانی)
اژدها: (اسمایلی اژدها را نمینویسم چون ترکیبی از فلان و بهمان است)
دلم بهانه میگیرد؛ نه که هوا خوب است و خیلی چیزها رو به بهبود و دستکم در مسیر عقلانی خودشان قرار دارند، کتابی که میخوانم دوستداشتنی و شیرین و تأملبرانگیز است و نقریباً خوب پیش میرود، دیوارهای قلعهام محکماند و ذخیرة خواندنی و دیدنی پروپیمانی دارم، دارم به نتایج خوبی میرسم و گویا در مسیر خوبی قرار دارم و میتوانم کمکم نقش مناسبم را در زندگی بشناسم و بپذیرم و گسترشش بدهم، ... همة اینها با اعوان و انصارشان باعث میشوند خیلی خوشخوشانم بشود و دلم بخواهد وقت بیشتری برای گذراندن، به آن شیوهای که خودم دلم میخواهد و میتوانم، اختصاص بدهم. مثلاً دیدن بعضی فیلمها یا بیشتر کتابخواندن (حتی بخشهایی از کتابهایی که قبلاً خوانده شدهاند؛ حتیتر بیشتر از یکبار خوانده شده باشند)، پیادهروی در خیابانهایی که دوستشان دارم، رفتن به مکانهایی که برایم جالباند؛ از کتابفروشیها گرفته تا پارک و ...
اینجور وقتها، زندگی یگانه و در تنهایی خودم را بهصورت ایدهال دارم. اما زندگی اجتماعی و ارتباطم با دیگران هنوز چالشهایی دارد. برای این هم نگران نیستم چون نقطة بسیار مثبت و مهم قضیه این است که همین تقویت بخش فردی باعث میشود انرژی بیشتری برای گرفتن تصمیمهای بهتر و مفیدتر در بخش دیگر داشته باشم.
نکتة مهم و شیطنتآمیز دیگر این است که اینجور وقتها دلم میخواهد دنیایم دربسسست مال خودم باشد و برای کسی وقت نگذارم!