من زندگیام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی میدانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از بهدنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسستهایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم میکنند و من وارث مشروع آنم. ولی علیرغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را بهطریقی به ثمر میرساندم، باید طلسم این قضاوقدر را میشکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی میبردم زیرا میدانستم که من محصول این حوادثم. میدانستم آن شکافی که به من شکل میداد نحوة بودن من در دنیا را تعیین میکرد.
داریوش شایگان، بخارا، ش 124
چندساعتی است که از تلویزیون برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژههایی از این دست، هرازگاه، به گوشم میرسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده میشوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....
من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژهنامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی میبرد شبیه آنچه با کلمههای بیپروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق میکنند؛ چیزی که در دلش تشبیهها و اشارهها مثل ماهیان زنده و پرتبوتاب در پی هوای تازه به هرسو میپرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپردهام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعیهای خیام با صدای شاملو جان، در گوشم میپیچد؛ مثل موجی که میآید به ساحل و به دریا بازمیگردد و میخواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.
با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:
از آمدن و رفتن ما،
آمدن و رفتن ما
آمدن و رفتن
...
اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامشبخش بالا گذاشت.
دلم میخواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...
دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن بهدور از همهچیزی بودم، با کسی که حرفهایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهیبودن شگفتی های دنیا میزد.
شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!
اژدها: دارم فکر میکنم دفعة بعد که ماه رمضان به این روزها بیفتد، دیگر از ما گذشته که روزه بگیریم؛ شدهایم یکی مثل آقای فردریکسن که دیگر روزه به ما واجب نیست.
گرگه: اُژی جان، اینطور که من میبینم، با این سرعت و دقت پیشرفت علم، دارویی، روشی، چیزی اختراع یا کشف میشود که مای فردریکسن را بهراحتی تبدیل میکند به راسل. هم سرحال میشویم و هم همچنان روزه بر ما واجب است.
گرگه: (لبخندشیطانی)
اژدها: (اسمایلی اژدها را نمینویسم چون ترکیبی از فلان و بهمان است)
دلم بهانه میگیرد؛ نه که هوا خوب است و خیلی چیزها رو به بهبود و دستکم در مسیر عقلانی خودشان قرار دارند، کتابی که میخوانم دوستداشتنی و شیرین و تأملبرانگیز است و نقریباً خوب پیش میرود، دیوارهای قلعهام محکماند و ذخیرة خواندنی و دیدنی پروپیمانی دارم، دارم به نتایج خوبی میرسم و گویا در مسیر خوبی قرار دارم و میتوانم کمکم نقش مناسبم را در زندگی بشناسم و بپذیرم و گسترشش بدهم، ... همة اینها با اعوان و انصارشان باعث میشوند خیلی خوشخوشانم بشود و دلم بخواهد وقت بیشتری برای گذراندن، به آن شیوهای که خودم دلم میخواهد و میتوانم، اختصاص بدهم. مثلاً دیدن بعضی فیلمها یا بیشتر کتابخواندن (حتی بخشهایی از کتابهایی که قبلاً خوانده شدهاند؛ حتیتر بیشتر از یکبار خوانده شده باشند)، پیادهروی در خیابانهایی که دوستشان دارم، رفتن به مکانهایی که برایم جالباند؛ از کتابفروشیها گرفته تا پارک و ...
اینجور وقتها، زندگی یگانه و در تنهایی خودم را بهصورت ایدهال دارم. اما زندگی اجتماعی و ارتباطم با دیگران هنوز چالشهایی دارد. برای این هم نگران نیستم چون نقطة بسیار مثبت و مهم قضیه این است که همین تقویت بخش فردی باعث میشود انرژی بیشتری برای گرفتن تصمیمهای بهتر و مفیدتر در بخش دیگر داشته باشم.
نکتة مهم و شیطنتآمیز دیگر این است که اینجور وقتها دلم میخواهد دنیایم دربسسست مال خودم باشد و برای کسی وقت نگذارم!
همونقدر که از روباه خوشم میاد، خرسا رو هم دوست دارم و کپل مپلی و گردوقلمبگیشون دلمو میبره. تو بچگی هم روباه برام جاذبه داشت و ذهنیتی که توی داستانها و کارتونها براش قائل میشدن خیلی مطلوب من بود. خرسها همیشه ساده و قلقلی و مهربون بودن و محبوبترینشون برای من پدینگتونه که اون موقعها، توی انیمیشن عروسکیش، بهش میگفتن آقا خرسه. آقا خرسه یه کلاه خوشکل داشت (من اون سالها بهشدت عاشق کلاه بودم) هرموقع کارش تموم میشد از توی کیف بزرگش یه ساندْویچ مربا بیرون میآورد و میخورد.
(بهنظرم میاد این ساندویچش توش کاهو داره!) موندم چرا این کلاه اون موقع به چشم من خوشششکل بود؟!
امروز چند دقیقه از اول فیلم پدینگتون2 رو دیدم و کلی قربونصدقهش رفتم. خیلی جاهای فیلم، مخصوصاً اونجا که خالهشو محکم بغل میکنه
یا اولتر فیلم که اولین صحنة دیدارشونه
شیرین دیشب:
پسره یه گردالی رو شنها کشیده با چندتا از شعاع هاش. اونوخ مرده بهش میگه: تو نقاش ماهری هستی!
نه باباوع! جای پاتریک خالی!
به نظرم از اون فیلماس که خوراک خودمه فقط نمیدونم اسمش چیه. حتی یه لحظه م دیدم متیو مک کاناهی توش بازی می کنه.
یه پسریه که مدام نقاشی برج و آدمای سیاهپوش و ... می کشه و حرف از نابودی دنیا میزنه ولی کسی حرفش رو باور نمی کنه. میخوان ببرنش آسایشگاه که فرار می کنه و میره تو یه دنیای دیگه انگار ...
بعله! باز نشستم به اتوکشی
ولی بدتر از اینکه به کسی بگم موجودات یا چیزهایی رو از دنیای دیگه ای می بینم و باورم نکنن، اینه که یکی از این حرفا بهم بزنه و من باورش نکنم!
جالب بود اگر کایلا با جین طرف میشد؛ حتماً صحنههای دیدنی خلق میشد. مخصوصاً آموزنده برای تام خنگول! آن هم از جهت بهتر شناختن لینت.
سمت راست: بدترین و شیطانیترین کاری که دخترک نیموجبی سر لینت درآورد.
سمت چپ: از بدترین کارهایی که جین میتوانست سر لینت دربیاورد ولی به حول و قوة الهی، سنگ روی یخ شد!
جان لاک و ایمانش و شباهت اسمش ...
اون جملۀ معروفش که اوایل سریال با عصبانیت میگه همه ش (بهم نگو چیکار نمی تونم بکنم)
کرم هایی که برای موندن تو جزیره می ریزه
و احوالاتش در انتهای سریال که همه شو خوب یادم نیست و خوبه که دارم دوباره می بینمش.
تا جایی که یادمه محبوب ترین شخصیت سریال بوده برام.
این ورزش برای من حکم جزیره را برای جان لاک دارد؛ تقریباً هر چیزی در آن خوب می شود و مرا برای حفظش مصمم تر می کند!
فصل اول؛ اپیسود اول
دلم خنک شد!
همانطور که دوست داشتم، با دستگاه دیویدی دیدمش. البته یادم نبود دستگاه ایراد دارد؛ ریموت کنترل باتری ندارد و خود دستگاه هم با توسری و نگهداشتن زبانش و جنگولکبازیهای دیگر راه میافتد. فکر میکردیم تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده و از این چیزها فراتر رفته. البته حق با فکر ما بود ولی تنبلی ـیا خوشخیالیـ هم از جانب من بود که فرمت غیر دیویدی سریال را دانلود نکردهام هنوز.
اسم لاست را بردم، بهطرز عجیبی دلم خواست دستگاه نمایش دیویدی را از نهانگاهش بیرون بیاورم و به تلویزیون وصل کنم؛ اصلاً سریال محبوبم را در صفحة بزرگ ببینم. سری اول که سریال را میدیدم، این تلویزیون را نداشتیم. برای همین قدری بیشتر هیجانزدهام. تا ببینیم چه میشود.
امیدوارم ویژهبرنامة امشب دربارة هری عزیزم ارزش این انتظار و هیجان را داشته باشد.
برای تغییر حالوهوا، در حالیکه ته ذهنم آهنگهایی مثل امون از دل مو و ترانههای داریوش پخش میشد، چندبار دسپاسیتو گوش کردم و حتی متن آهنگش را جستم و سعی کردم سطر به سطر برای خودم بخوانمش و درمورد معنای ترانه، حدسهایم را با معنای انگلیسیاش مقایسه کنم. این وسط، عارف و علیرضا گوشکردن هم کلی انرژیبخش بود.
علیرضا خیلی بادیسیپلین و باانرژی پیش میرود در کارش و امیدوارم سطح کارهاش هی بالاتر برود. تن صداش برای من انرژیبخش است. انگار آن مصممبودنش را به شنونده هم انتقال می دهد که این برای من به درمان مؤثر و کوچکی میماند ...
[1]. گاهی برای این استفاده میشوند که بگذاریشان کنار بالش تا از نزدیکبودن شخصیتها به خودت انرژی بگیری و حالت بهتر شود.
ـ چند روزی است بهشدت هوس کردهام کتابهای تکراری بخوانم. برای همین، از 2-3 روز پیش، خورشید را بیدار کنیم را کنار تخت گذاشتهام و شاید قدری بیشتر از 50 ص، با زهزه جانم در ابتدای نوجوانیاش، همراه شدهام. امروز هم که دلم اوا لونا خواست. سریع کتاب را برداشتم و نزدیک قبلی گذاشتم تا شیرجهزدنم شیرینتر بشود.
با تشکر از جسی کوک عزیز.
ـ با خودم قرار گذاشته بودم با زنان عزیزم که خداحافظی کردم، بروم سراغ لاست و یکبار دیگر ببینمش. اما امروز هم، در همان زمان کوتاه استراحتم، گیج میزدم. فکر کنم بهخاطر همان یک فصل و نیم باشد که ندیده مانده. هنوز مراسم خداحافظی کامل نشده.
«سوزان، همانطور که آخرین دورش را تو ویستریا لین میزد، احساس میکرد نگاهش میکنند، و بهواقع اینچنین بود؛ روح آدمهایی که جزئی از محله بودند به او زل زده بودند و همچنانکه میگذشت، نگاهش میکردند؛ همانطور که به همه مینگرند؛ همیشه به این امید که زندگی میتوانست به ما بیاموزد خشم و اندوه، تلخی و پشیمانی را به یکسو نهیم . این ارواح نظاره میکنند و از مردم میخواهند به یاد داشته باشند که حتی ناامیدانهترین زندگی بسیار شگفتانگیز است»
ـ دلم میخواست عکسی از ارواح دوستداشتنی ویستریا را اینجا داشته باشم ولی بدجور داستان-لو-دهنده میشد و شرط انصاف نبود. بنابراین، به یادآوری کوچکی بسنده کردم.
سوزان: داری بلوف میزنی.
گبی: از کجا میدونی؟
سوزان: تمام این سالها، وقتی دستت خراب بود شروع میکردی به ضربه زدن به بالای لیوانت!
گبی: ایییییییین همه سال دست منو میخوندین و چیزی نمیگفتین؟
و بعدتر: خندههای اسکلوار گبیانه؛ وقتی تصورش را از چند سال آیندة خودشان برای آنها گفت.
ـ سبزی این رومیزی برای من یادآور بری وندیکمپ است؛ سبزِ بری.
مرد دوستداشتنی دهنسفت سریال: بن فاکنر، همون یارو اُسیه!
ـ اپیسود آخر سریال را میبینم و البته خوشحالم که بخشی از فصل 4 و کل فصل 5 را دارم که ببینم. البته برای بار دوم. و خوشحالم که میدانم باز هم سریال محبوبم را خواهم دید.
ـ آرزوی شیرین از ته دل: صحنهای که در انتهای دادگاه همدیگر را در آغوش گرفتند. 4 زن دوستداشتنی که همهجوره یکدیگر را دوست دارند و حتی ترککردنها و قهرهای مقطعیشان آنها را از هم جدا نکرد. پایة واقعی دوستی.
این سریال ب بهترین شکل تمام میشود و بوس به سازندگانش. بوس به همة زنهای ویستریالین و بوس محکم به کارن مککلاسکی بددهن قهرمان.
دقیقاً همین صحنه و همینجا، چیزهایی که میگوید، بهترین و درخشانترین تکة شخصیتش است.
آن: میشه از اون پوشش سیاهت به من یادگاری بدی؟
دایانا: ولی من که لباس مشکی ندارم!
آن: موهاتو میگم.
آن: الوداع دوست من!
همین که ماریلا کاتبرت دوره آزمایشی واسه آن میذاره، از بین اووون همه آدم، زاااارپ باید ریچل لیند سربرسه تا آن امتحان بشه!
قیافه ماریلا موقع اولین رویارویی های آن و ریچل (و البته دعواهای آن با گیلبرت بلاید) و واکنش های ماریلا منو یاد مک گونگال میندازه که تو کتاب ۵، بعد از دهن به دهن گذاشتن هری با آمبریج، بهش گفت: بیا بیسکوئیت بخور. منتها ماریلا شخصیت کنترلگر و در عین حال منصفی داره.
پاتریشیا همیلتون بههههترین و دوست داشتنی ترین ریچل لیند دنیاس. قیافه ش منو یاد آلن ریکمن میندازه.
تیم بورتون شاید تو بچگی سگش را از دست داده و خیلی هم بهش علاقه داشته
یا شاید بهترین دوستش، ویکتور، این اتفاق براش افتاده
قرارگرفتنم در معرض سرما، دیروز و بهمدت چند ساعت، خستهام کرد. منتها چون با باران ریز همراه بود، نصف سختیاش شسته شد و رفت. عصر هرجور بود خودم را راضی کردم بروم باشگاه. نتیجه خیلی خوب بود. دوتا خستگی حاصل با هم میجنگیدند و مرا از غروب کلهپا کردند. درازکش، اینترستلار را تا جاهایی نگاه کردم و خواب مرا برد که برد.
یکی از مرزهای خوشبختی آنجاست که در یخچال جعبهای پر از ناپلئونی داشته باشی ولی چندان خوشمزه نباشند! انگار تشنه میبرندت لب چشمه و اینبار برت نمیگردانند؛ آب شور است! من هم در این مواقع توبهکار میشوم ولی عبرت نمیگیرم و بسیار توبه میشکنم.
صبح است ساقیا! عجیب خوابم میآید!
رأی من، برای خوشتیپترین و جذابترین و خوشاخلاقترین و ... ترین مرد سریال میرسد به :
بن، اون یارو اُسیه! (بهقول کارن مککلاوسکی)
و اینکه گاهی آدم باید 8 فصل منتظر باشد تا:
«بهترین» از راه برسد [1]،
این پیام منتقل شود که همه بهترین و بدترین نیستند؛ آدمها، بهمقتضای زمان و شخصیت و توانشان، عوض میشوند؛ چه در میانة فصل، چه بعد از چند فصل (از زندگی/ سریال)،
بدانی از هرکسی به دلیلی خوشت میآید و همزمان یادت است که چقدر دوست داری با ماهیتابه بکوبی پس سرشان و روح کریچر را شاد کنی.
[1]. (یکی دیگر از بهترینها هم رنه خانم است با آن هیکل بینقص و چشمهای خوشکلش. فقط کاش اخلاقش مثل فضلة کلاغ نبود. البته خب استثناهایی هم دارد گاهی واقعاً بوسیدنی میشود)
فکر کنم تنها جایی که دلم خواست بری را بغل کنم و مراقبش باشم همان اپیسود 10 فصل 8 است؛ وقتی رفت به آن متل معلوم نیست کجا و رنه بغلش کرد.
همراه با روایت مریآلیس، داشتم فکر میکردم اینجا باید آن چندتای دیگر باشند نه رنه که هیچکس چنین انتظاری ازش نداشته. و همراهی این صحنه با حرفهای مریآلیس چه تناقض و طنز تلخی در خودش دارد.
من مطططمئنم باز هم این سریال را از سر تا ته تماشا خواهم کرد و حتی گاهی اپیسودها یا فصلهایی را به صورت اتفاقی انتخاب خواهم کرد و خواهم دید.
__ اوووه! تو بند تموم کتونیامو درآوردی؟
__ آره, و تازه چاقوها و تیغای اصلاح و پردة حموم رو هم کنار گذاشتم.
ـــ پردة حموم چرا؟ آخه فکر کردی چجوری با اون خودکشی میکنم؟
ـــ چمیدونم! فقط به نظرم زشت بود.
ـــ میبینی؟ واسه همینه نمیخوام تو پیشم باشی. آخه دیوونهم میکنی.
ـــ خب منم ترجیح میدم تو لباس دیوونهخونه ببینمت تا تابوت.
-جایی تقریباً میانة فصل 8
خوب، من وسط چیزی نیستم. پروندة کارهایی را که قرار بود انجام شود، به هر صورت، بستم؛ خانهتکانی نکردهام؛ نصف روزهای عید مهمان دارم؛ ...
فقط توی اتاقی با پردههای کندهشده پشت کامپیوتر نشستهام و سریال قشنگ نازنینم را میبینم. البته طبق روال قبلیام فقط هنگام نوشیدن و خوردن. اسمش را نمیگذارم خانهتکانی، فقط قرار است تا جایی که میتوانم و لازم است غبارروبی کنم و چیزهایی را سرجایشان بگذارم. همین.
ــ کارن مککلاوسکی عزیزم دوستداشتنیترین پیرزن دنیاست؛ آن هم وقتی خودش را با رنة جذاب پسرکش مقایسه میکند و رنة مغرور بداخلاق کمحوصله را در این زمینه با خودش همراه میکند. این وجه شخصیتش را برای روزگار پیری خودم برمیدارم!