1. این سالهای اخیر، در مراحل کاریام وهلهای هست که اینطور توصیف میشود:
«رسیدهام به کمالی که» [1] هرچه کار میکنم،لامصصب تمام نمیشود!
یکی از موارد [2] همین چند روز پیش به نالههای واپسین افتاد. انقــــــــــــــدر چسبناک و لـــــــــش و توانفرسا بود و کند پیش میرفت که فکر کنم نالة بخشی از کائنات هم داشت بلند میشد. البته اصلاً متن سختی نداشت ولی خیلی خیلی کند پیش میرفت. تمامی مراحلش، از ابتدا تا همین گام نزدیک به پایانش، بهجرئت بگویم، یکسال طول کشید.
امروز هم در همین مرحلة عرفانی یکی از کارها قرار دارم. تازه پلیدآمیزبودن قضیه اینجاست که دیروز ایمیلی را دیدم، محتوی چند ص دیگر، که نوشته بودند: «لطفاً از صفحات فلان تا فلان را کار نکنید؛ بهجایش این صفحات را کار کنید» در حالی که من دقیقاً همان ساعات، همان صفحات فلانانگیز را تمام کرده بودم! البته تقصیر خودم بود چون اگر زودتر ایمیلم را نگاه میکردم، چنین اتفاقی نمیافتاد. تاریخ ارسال آن ایرادی نداشت. اشکال از گیرنده بود. خدا را شکر صفحاتش زیاد نیست ولی آنقدر است که یک روز تمام را به خودش اختصاص بدهد.
2. خدا را شکر، دمای هوا تا آن اندازه از گرمبودن فاصله گرفته و گاه بادک لطیف خنکی میوزد که برخلاف تا همین چند روز پیش، از اول صبح تا همین حالا کولر روشن نکردهام و با خیال راحت، پنجرة اولیس (اتاق انتهایی محبوبم) را باز گذاشتهام و از آفتاب پخششده روی برگهای درختان رقصان در باد [3] لذت میبرم؛ حتی شده زیرچشمی، با دو چشم دوختهشده به مانیتور.
3. بهتوصیة دوست شوکولی، انیمیشن Your Name را میبینم. البته تازه به نیمه رسیده. موضوع و داستان جالبی دارد و مشتاقم بدانم بقیهاش چطور پیش میرود. ایدة زمان و نخها را خیلی دوست داشتم. سنپای هم دختر صبور و باظرفیتی بهنظرم آمد.
4. امروز صبح هم یاد بوبن افتادم [3] که بیش از یک دهة پیش، تقریباً اوایل آشناییام با او و آثارش، درموردش خوانده بودم در دهکدة کوچکی در فرانسه، بهدور از هیاهو و در خلوت خودش،زندگی و کار میکند. چه لذتی! در خلوت خود و آن هم چه کاری؛ نویسندگی! همان روزگار، در اخبار شنیدم که تمامی دهکدههای فرانسه به اینترنت (رایگان؟؟) مجهز میشوند و در ذهنم تصور کردم سندباد/ بوبنی را که در خلوت شیرین خودش، در محیط مطلوبش، کار محبوبش را انجام میدهد. این روزها، از زاویهای،تقریباً میتوانم چنین تصویری از خودِ واقعیام هم داشته باشم اما به استاندارد مطلوبی و محبوبی مورد نظرم نرسیده هنوز. حتی اگر نرسد هم از داشتنش خوشحال و شکرگذارم.
[1]. بخشی از شعر محمدعلی بهمنی («در این زمانة بیهایوهوی لالپرست» و الی آخر).
[2]. برای-خودم-نوشت-تا-یادم-نرود: نوآوری.
[3]. امروز صبح به بوبن فکر میکردم و الآن، با نوشتن درمورد برگهای درختان، یاد کتاب شیرین کوچکش افتادم به اسم حضور ناب، که چنین تصویرهایی در آن هست.
1. قطبنما برای من همیشه شیء خاصی محسوب میشده؛ مقدسگونهبودنش از داستانهای دریانوردی ژول ورن شروع شد و با داستانهای پریان و موارد مشابه (دنیاهایی که همیشه دوست داشتم در آنها باشم) ادامه یافت؛ مثلاً در سریال [لاست] یا [روزی، روزگاری]، که در دومی، نقش آن برایم قدری جذابتر است.
چنین چیزی، در زندگیام، ممکن است نماد چندین مورد باشد برای همین همیشه جذابیت خاصی دارد.
2. هر از گاهی،شیرپاکخوردهای پیدا میشود که این حقیقت بزرگ و شگرف را بهمان یادآوری کند که: بله، ما سالها،بهاشتباه،همراه با خواننده تکرار میکردیم «لیپک لیلی لونه» در حالی که اصل آن چیز دیگری بوده (مثلاً «لیپک ری حیرونه» یعنی قطبنما سمت شمال را نشان میدهد یا روی شمال تنظیم شده و از این دست حقایق فلان و بیسار). البته که شنیدنش، اولینبار، بامزه بود ولی این میزان توجه و شگفتی بابت کشف چیزی که میتواند با موارد جالبتر دیگری جایگزین شود گاهی مشمئزکننده میشود. ولی باز هم نمیشود نگفت که در جایگاه خودش قابل مکث و قدری توجه است.
«ه» گل قرمز زیبای گور را عوض میکند و میگوید: همة آنها، بعد از مرگشان، پیشم آمدند و با من صحبت کردند اما تو نیامدی! لطفاً تو هم بیا تا با هم حرف بزنیم.
تناقض خندهدار این است که ناگهان روح قاتل سر راهش سبز میشود و به او اخطار میدهد. آدم چندشش میشود اما در نهایت، «ه» اخطارش را جدی میگیرد و در انتهای اپیسود هم، انگار دیگر او را بخشیده است.
ادیسه هم در زمان جزیرهای، اینور دنیا، با سرپنجة دود در چاه ویل میافتد و در آن دنیایی که انگار هیچ پروازی سقوط نکرده، لابد بهعلت پیشآگاهی حاصل از بینشهایش، آقای معلم جانشین را وسط خیابان زیر میگیرد (حتماً برای اینکه از تسخیرش بهدست دود و ابزارشدنش برای بازگشت آن موجود جلوگیری کند)
پیشترها، زمان یک عکس پانورمای عریض در امتداد کرانة رود بود و من یک برگ ناچیز شناور روی آب رود. بیاختیار، با جریان رود میرفتم، قربانی جریان زمان بودم، اما حالا از رود خارج شده و در کرانة آن ایستادهام
مردی که خودش را تا کرد
ص 89 [1]
از آنجا که از انیمیشن (ژاپنی) وقتی مارنی اینجا بود خیلی خوشم آمد،تصمیم گرفتم انیمیشن دیگری که مدتی پیش، از سر کنجکاوی، دانلود کرده بودم ببینم. مری و گل جادوگر در حد خودش بامزه است ولی طوری نیست که همة لحظاتش را بپسندم. آنجاها را که در خانة شارلوت است یا حتی خانةجزیره بیشتر دوست دارم. ولی خندهدار اینجا بود که پیتر میمون قرمز سمت راستش را با مری اشتباه گرفت؛ بس که این اصطلاح را برای او بهکار برد!!
خیلیـقشنگـنوشت:
“دیشب ، تمام شب ،
چنان بوسه بارانم کرد
که فکر می کردم حتی چیزکی از من نمی ماند
اما امروز ، همین امروز صبح
خود او،
نگاهی نو
و لباسی نو
و روحی نو را تن جامه ام کرد.”
―
Ribwar Siwayli
[2]
[1]. از گودریدز؛ عجب جمله ای! تازه در توضیح کتاب هم نوشته شده: هشدار! حین خواندن این کتاب، بهطور مرتب، ساعت و چنانچه لازم شد، تقویم را چک کنید.
دیوانهها!! خب من الآن بیماری جدید گرفتم! دلم میخواهد این کتاب را بخوانم.
[2]. باز هم از گودریدز جان
ـ دزموند و فلاشهایش: اینطور که در اپیسود 11 فصل ششم دیدم، گویا این تصویرهای محو و ناپدیدشوندهای که، با عنوان «دژاوو»، گاه با آنها مواجه میشویم تصویرهایی از زندگی (های) موازی ما هستند که ممکن بود وجود داشته باشند؛ یعنی امکان داشت، با فلان انتخاب، جای دیگری و در موقعیت دیگری میبودیم و این زنجیرهای [1] موازی گاه، در عرض، به هم متصل میشوند و از این اتصالها و برخوردهای آنی تصویرهای مشابهی بیرون میجهد و لحظاتی، ما را از زنجیر فعلی،که روی آن حرکت میکنیم، به زنجیر دیگری میبرد.
[1]. میخواستم بهجای «زنجیر» بنویسم «طناب» ولی بهنظرم آمد خط سیر زندگی ما از حلقههای بههمپیوستة زنجیروار تشکیل شده تا نخهایی بههمتابیده مثل طناب؛ البته این هم در جای خود تعبیر قشنگ و بامسمایی است.
ـ وقتی «دزموند» را مخفف میکنند و «دز» صدا میزنند، فکر میکنم میشود نام ادیسه را هم به همین صورت مخفف کرد. احتمالاً شخصیت دزموندشبیه ادیسه باشد چون نام همسر هر دو پنهلوپه است و هر دو مدام از همسرشان دور میشوند و در دریاها و جزیرهها سرگرداناند و ...
ـ با این حساب، من بهشدت وسوسه شدهام دستکم 1-2 زندگی موازیام را در حد خلاصهشده و با دور تند ببینم. اینکه اگر انتخابم،در مرحلهای، فرق میکرد یا میزان تلاشم متفاوت میشد، الآن کجا و در چه حالتی بودم و چه احساسی درمورد این روزهایم داشتم. یکیشان درمورد دورة بعد از کارشناسی و انتخاب دانشگاه سابقم، بهجای آن دانشگاه ظاهراً دهانپرکن، است.
با تشکر از دختر ستارهای نازنین، انیمیشن [مارنی] را بالاخره تماشا کردم و خیلی خیلی دوستش داشتم؛ منظرهها، شخصیتها، داستان، ... عالی بودند. از همه بیشتر،خانة فامیلهای آنا را دوست داشتم و اتاقی که به آنا داده بودند؛ چقدر فوقالعاده بود منظرة ایوانش! ورودی خانهشان محشر بود! از آن موارد که عاشقشان میشوم! خودشان هم خیلی بامزه بودند و مهربان و آسانگیر.
درمورد شخصیت مارنی هم، یک نسل اشتباه حدس زدم :))
آهنگ تیتراژ پایانی هم خیلی خیلی خوب بود [دانلود]
ایدة جزرومد و اتفاقات طی آن، با اینکه جدید و نفسگیر نبود، برای من رؤیایی و جذابیت خاصی داشت.
ــ چهارشنبه، قطار برگشت ـمن و خانوم آلنده و روبهرویمان دختری نوجوان و بسیااار زیبا با موهای کوتاه خوشرنگ، که تهرنگ بنفش در دم موهاش و هالهای از آبیدودیطور گوشةچتریهایش دیده میشد .. و خواهر فسقلی بانمکش و مامان مهربانش.
لئو: وروکیو [استاد داوینچی] زمانی بهم گفت «آدمهای دارای فضیلت و کمال بهندرت بیکار میشینن تا همهچیز اتفاق بیفته. اونها خودشون دستبهکار میشن و اتفاقات رو رقم میزنن».
پایان فصل سوم (کل سریال)
اما اینطور که سریال را مثلاً به پایان رساندند بیشتر شبیه این بود که در این مورد دودل بودند؛ یکجوری پایان سرنوشت شخصیتها باز ماند که بیشتر طبق سنت تمایل به ادامهدادن سریال بود؛ اینکه وقتی فصلی از سریالی تمام میشود، سازندگان میخواهند به این شیوه اعلام کنند که: برای سال بعد ما را هم در نظر داشته باشید. غافلگیریهایی برایتان خواهیم داشت.
جالب اینجا بود که سریال یک خونآشام بامزه هم داشت! هیچوقت انتظار نداشتم در کنار فردعالمی مثل داوینچی چنین شخصیتی ببینم!
با رویارویی ریاریو و درونش شروع شد و اینکه هیولای درونش تبدیل شد به لئو: «ولی میخوام درمانت کنم».
بعد هم حرف جبر و اختیار و آفرینش بشر بود و ...
در نهایت هم یک رویارویی دیگر.
لئو:او وسوسهت میکنه؛ برای این میخوای بکشیش که مهربانی مشهودش احساساتت درونیات رو برمیانگیزه؛ احساساتی که خودت رو از داشتنشون منع کردی. او تو رو، همونطور که مادرت دوستت داشت،دوست داره؛ عشقی که تو نمیتونی به خودت اجازه بدی تا بهش داشته باشی. واسة همینه که باید بمیره چون تو رو یاد منشأ روح درهمشکستهات میندازه؛ چیزی که سرآغاز همهچیز بود. اما تو شجاعت لازم رو برای رودررویی باهاش نداری. پس تمومش کن! بکشش! دایره رو ببند.. ولی نه با چاقو؛ دستهات رو بهکار بگیر. خفهش کن و جونش رو بگیر، همونطور که با گوشت و خون خودت کردی.
یا
میتونی انتخاب کنی. تو حق انتخاب داری جیرولامو. میتونی در کابوسهات مخفی بشی؛ همونطور که من شدم، یا انتخاب کنی که بیدار شی. بیدار شو! فقط اینطوری میتونی گناهکار رو شکست بدی.
لئوناردو و ریاریو، هریک، بهشکلی دوستداشتنی است!
ریاریو: تا حالا موردی شبیه مقاوت داوینچی دیده بودین؟
معمار: یکبار؛ خودم.
وقتی معمار پیش از من سعی کرد منو در مسیر لابیرنت هدایت کنه،مقاومت کردم.
ریاریو: مقاومتتون چه صورتی داشت؟
معمار: خودم رو در هزارتویی دیدم که خودم ساخته بودم. دنیایی درون خودش داشت؛ گذشته و حال و آینده. درونش گیر افتاده بودم. سرگردان شده بودم. روح گمشدهای بودم؛ درون خودم گم شده بودم.
ریاریو: چطور بر این دیوانگی غلبه کردین؟
معمار: دیوانگی نه؛ زندگی باطنی خودم بود؛ سایهةایی روی دیوارهای غار. کی میگه زندگی آدم در لحظهای از این رو به اون رو نمیشه؟ با قطرهای آب، از مرگ نجات پیدا میکنه.
ریاریو: معمارتون چطور به بیرون هدایتتون کرد؟
معمار: بعد از ساعتها و ساعتها راهنمایی، طناب نجاتی برام انداخت؛ آخرین و خطرناکترین روش: منو مسموم کرد، با این سم. انتخاب زندگی بیمعناست مگر اینکه مرگ هم انتخاب بشه.
فصل 3، اپیسود 4
ـ شیاطین داوینچی با همة بهدور از واقعیتبودنها و ماجرایی بودنهایش، معمولاً چند دقیقهای برای گفتن جملههای خاص و جذاب دارد که باعث میشود از دیدنش پشیمان نشوم و بابت مخدوشکردن چهرة داوینچی نازنینم بر سازندگانش خرده نگیرم. البته نمیتوانم پنهان کنم که از بیشتر ماجراهایش هم خوشم میآید!
ـ با این فاصلهای که برای دیدن فصل آخرش افتاد، فکر میکنم بهتر است فصل 1 و 2 را هم مسلسلوار بار دیگر ببینم.
ـ فرزندان میترا (دین باستانی ایرانی)؛ اعضای لابیرنت (اساطیر یونانی)؛ ریاریو با اصالت یهودی و گردننهادگی امروزش به مسیحیت و سرگشتگیهایش و در نهایت، انتخابهایش؛ همراهی زو (زرتشت، دوست صمیمی لئوناردو) با او که ممکن است از فرزندان میترا باشد جذابیتهای فراموشنشدنی این سریالاند برای من؛ هرچند گاه قدری ضعیف کار شده باشند.
من و آلفونسو، تا ساعتهای اولیة شب، در دفترکارمان مجاور سالن تحریریة الارالدو، مثل دانشآموزان ممتاز مینوشتیم؛ او سرگرم مقالههای معقولش و من مشغول یاددژداشتهای نامنظم. اغلب از این ماشینتحریر به آن ماشینتحریر تبادل نظر میکردیم. صفت به هم قرض میدادیم، درمورد اطلاعات دوطرفه با هم مشورت میکردیم؛ تا آنجا که در بعضی موارد، مشکل میشد فهمید کدام پاراگراف را کی نوشته است [1]
ص 136
1. فکر میکنم یکی از شیوههای زندگی مطلوب و دوستداشتنی، که در واقع دلم بهشدت برایش پر میکشد [2]، همین است! بهنظرم انسان باید خیلی از لحاظ مادی و غیرمادی، درویشگونه/کولیوار باشد که فقط به هدف و علاقهمندیاش برسد. جالب اینجاست که مارکز، در این برهه از زندگیاش، مجرد بوده و زیر سی سال. مشتاقم بخوانم و جلوتر بروم تا بفهمم بعد از ازدواج و بچهدارشدن، چطور امرار معاش میکرده و خانوادهاش را میچرخانده و همچنان نویسندة قهاری باقی مانده. حتی اگر استعداد شگرفی هم داشته، برای مارکزبودن، تلاش پایاپای و فارغبودن از دغدغههای روزمره بسیار ضروری است.
2. قاعدتاً قرار نبود اینطوری بشود ها! (دقایق آخر اپیسود 2 و 3، فصل سوم شیاطین داوینچی)
[1]. زیستن برای بازگفتن.
[2]. البته برای زندگی بعدی؛ چون الآن دیگر تا حدی که دلم بخواهد جا افتادهام و میتوانم خودم را در آغاز راه مطلوب دیگری بدانم که کمی هم مشابه است با آن یکی.
... تا چندین سال، نه تنها در همان لغتنامه بلکه در چند لغتنامة دیگر به زبانهای متفاوت، چند غلط یافت.. دیگر عادت کرده بود تنهایی لغتنامههای اسپانیایی، انگلیسی یا فرانسوی را تصحیح کند و اگر بنا بود در اتاق انتظار بماند یا در صف اتوبوس منتظر باشد با در هر یک از آنهمه صف که باید در زندگی میماند،خود را با این کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان سرگرم میکرد. [1]
زیستن برای بازگفتن، ص 129 [2]
بخت خواندن این کتاب 1-2 هفتة پیش باز شد و فرصت دیدن فصل سوم (آخر) شیاطین داوینچی هم، بعد از حدود سه سال، فراهم آمد. فعلاً که اپیسود اول را دیدم و فکم آویزان است که بالاخره مادر و پسر کی همدیگر را میبینند و نتیجة دیدار چه میشود و عاقبت ریاریو هم، در انتهای سریال، چیست.
مافوق آن مدیچی تیرهپوست (عموی لورنزو، اسم خودش یادم نیست) چیزی به ریاریو گفت که برایم جالب بود:
ریاریوـ مدتیه کابوس میبینم؛ چیزهایی از گذشته..
مافوقـ بله جیرولامو، در سفر بزرگمون میفهمی سختترین جنگهای ما با خودمونه. [3]
و راهنماییبیشترخواستن برابر بود با رویصندلینشستن و شستن چشمها و جور دیگر دیدن!
اسم این انجمن را از خاطر بردم؛ چیزی شبیه تاروس یا مینوتوس در ذهنم مانده (بعدها کمکم مشخص میشود نامش چه بوده). گویا این انجمن در برابر «پسران (فرزندان) میترا» قرار میگیرد. یعنی نبردی نهایی بین این دو فرقه باید در پیش باشد. حالا کی با کی است و میماند ...؟
[1]. از آن تعبیر «کار ظریف میلیمتریِ شکار بچهخرگوش در بیشهزارهای زبان» خیلی کیف کردم!
[2]. خودزندگینامة گابریل گارسیا مارکز عزیز، ترجمة نازنین نوذری، انتشارات کاروان.
[3]. مثل نبردی که من در آنم؛ با بخشی از خودم.
از دیدن فصل دوم آن با ای اضافه خیلی لذت میبرم. بهجز آن دو قسمتی که درمورد طلا بود ـکه البته جزئیات جالب و خوبی هم داشتـ بقیهاش خیلی خیلی خیلی برایم جذاب است؛ مخصوصاً آن آزادی عمیق و انسانی که بچهها (آن و کول و تا حدی دایانا و آن دختر موبور بامزه) احساس میکنند و بر اساس آن، پیمان میبندند و به دنیایشان نگاه میکنند ...
وای که آتشها زیر خاکستر است و بهزور پنهانکردنشان باعث میشود زبانههایشان بدجور ما و دیگران را بسوزانند. ولی وقتی پنهان نشود، گرمابخش و روشنیدهنده میشود.
یک روباه بانمکی توی جنگل هست که گاهی برای دیدن آن به کلبة جنگلی میآید؛ روباهی با چهرة نیمهسیاه و دمی که نوکش سفید و زیباست. آن جایی به او اشاره میکند که مثل خودش نازیبا و متفاوت است.
دیروز و امروز از دست این سریال قاهقاهم به هوا بلند بود؛ بیشتر شعفناک است تا خندهدار.
1.
ابتدای فصل پنجمم و بهزودی باید با سریال عزیزم خداحافظی کنم. برای بعد از آن، بازبینی شاهکار مارتین کپل در نقشه قرار دارد.
دوست دارم جفتپا بروم توی صورت بن:
2. خودم را اتفاقی پیدا کردم:
3.
آن موجود نارنجی (که میگویند نوعی پانداست) جایی در فیلم میگوید:
میدونی چرا سوراخ دماغ گوریلها انقدر بزرگه؟ چون انگشتاشون هم خیلی بزرگه!
فیلم Snowflake, the White Gorilla را کامل ندیدهام اما داستانش در بارسلونا اتفاق میافتد و دیدن چند صحنه از شهر خیلی برایم جذابیت دارد.
یاد فیلم ویکی، کریستینا، بارسلونا افتادم و آن خانة ییلاقی زیبا و مناظر روستایی اطرافش که دلم خواست دوباره ببینمش. بهخاطر بازی خاویر باردم در آن فیلم، یاد فیلم بیوتیفول هم افتادم که هنوز ندیدهامش. بعد فکر کردم از بیوتیفول باید سراغ چه چیزی بروم که یادآوریهای پیدرپی و روند چرخش ذهنم ادامه پیدا کند؛ یاد یکی از فیلمهای آلمودوار (کارگردان اسپانیایی) افتادم که چند روز پیش گرفتمش و هنوز ندیدم. بعد لابد باید یاد Volver عزیزم بیفتم و اینکه هی دلم برایش تنگ میشود!
4. دنبال فیلمهای ایسا باترفیلد میگشتم، با پسری با پیژامة راهراه روبهرو شدم! از روی کتاب ساخته شده احتمالاً. با وجود ایسا، باید دیدنی هم باشد.
عجیب است!
کمکم، دوباره از شخصیت سعید خوشم میآید و به جان لاک بیاعتماد میشوم! باید ببینم آن نقد منفی به سعید که در ذهنم مانده بود پس از کجای سریال شکل گرفته!
ساویر همچنان در صدر است و هنوز به آنجا نرسیدهام که جک از چشمم بیفتد!
فعلاً دلم میخواهد سر به تن ژولیت نباشد و گاهی چندتا چک به کیت بزنم.
هوگو هم همیشه گوگولی و نازنین است!
آئورلیانو قدرت نداشت از جای تکان بخورد؛ نه به این خاطر که از تعجب برجای خشک شده باشد بلکه چون در آن لحظة جادویی آخرین کلیدهای رمز مکاتیب ملکیادس بر او آشکار شد و مضمون مکاتیب را، کاملاً بهترتیب زمان و مکان بشر، دید: اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمة مورچگان میشود.
ص350
ـ دیشب صد سال تنهایی عزیزم را تمام کردم و بلافاصله دلم برایش تنگ شد.
عاقبت آمارانتا اورسولا خیلی اندوهگینم کرد و دلم برای آئورلیانو و آئورلیانوی نوزاد سوخت.
درست است که بهتصویرکشیدن این رمان احتمالاً آخر عاقبت خوبی ندارد و ممکن است خیلیها را ناراضی و حتی خشمگین کند؛ دلم میخواهد دستکم برای آن موزیک متن بسازند. در بعضی صفحات آن حتی بهراحتی صدای موزیک متن فیلم عشق در زمان وبا شنیده میشود!
ـ چند کتاب با صفحات تاخوردة علامتزده دارم که هیچیک را، روی برگههای دفتری که در نظر داشتهام، یادداشت نکردهام.
ـ وقتی آخر شب 2 اپیسود لاست ببینم و بعد هم صفحات پایانی صد سال... را بخوانم، باید هم خوابهای ماجرایی ببینم.
یک جستجوی الکیطور، برای نام یکی از آهنگهای جذاب جسی کوک، مرا رساند به این زیبارو
Malu Trevejo
دلم میخواهد این ویدئو را ببینم:
ربطی به هم ندارند فقط نام آهنگشان خیلی شبیه هم است.
و بعدش دیدم ای بابا! این فیلم هم سالها پیش ساخته شده
(گزارش مرگ از پیش اعلامشده؛ بر اساس داستانوارهای از مارکز)
و پسر آلن دلون هم نقش اصلی را بازی می کند.
از سالها پیش، شیاطین درونم گاهی آرزو میکنند فیلم یا سریالی از روی صد سال تنهایی ساخته شود؛ از طرفی، با بهیادآوردن اینکه معمولاً نسخههای تصویری حق مطلب را ادا نمیکنند، زود آرزویشان را قورت میدهند.
دانشمندان باید روزی را در تاریخ بشری اختراع کنند که اقتباسهای تصویری بتوانند روسفید بیرون بیایند.
تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .
در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .
در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...
« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .
گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "
سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "
Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :
و
« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )
* رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .
از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سالها پیش، در مصاحبهای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش میآید. بهتازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروفترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و بهشدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته بهاحتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیدهام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش میدانم).
(از آن فیلمبینیهای اتفاقی بود)
چند فیلم از امیر جعفری دیدهام که از بازیاش خیلی خوشم آمده. دیروز، آزاد بهقید شرط را دیدم.فیلم ناراحتکنندهای بود اما واقعاً ارزش دیدن را داشت. به این نتیجه رسیدم که گاهی وقتها، ازخودگذشتگی و خود را، بیدلیل واقعی، جلوانداختن و چیزی را گردنگرفتن ضررش بیشتر از فایدهاش است؛ مگر اینکه وابستگی خاصی در کار نباشد و فقط خود آدم باشد و خودش تا بتواند موانع بعدی را راحتتر صاف کند. هرکس کار کرده، عمد یا سهو، بعتر است خودش جزایش را پس بدهد و به هر طریق که لازم است با آن مواجه شود. کیوان کمالی آدمی است که در مسیر عمل ناکردهای و عواقبش قرار میگیرد. چیزهایی به سرش میاید که حقش نیست و از طرفی، نمیتواند ساکت بنشیند. تحمل این خیلی سخت است.
از نقش لیلا اوتادی هم خیلی خوشم آمد؛ بعضی بخشهای شخصیتش در ابهام بود که برای من منطقی بود اما بعضی بخشها،که به بعد از آشناییاش با کیوان و خانوادهاش برمیگشت، کاش پررنگتر میشد. شوهر مریم هم آدم منطقیای بود؛ الکی اوضاع را پیچیده و بیریخت نکرد. اما آن سهتا گنگسترطور که آخری هم پیدایشان شد همچین روی هوا ماندند!