جناب [1]، شما این یکهفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!
بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق میکند. ولی نمیدانم تا کی ادامه پیدا میکند.
پایـشومینهـنوشت: هفتة قبلترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بریین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرفهای شب قبل از نبردی میزدند.
[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبهها تا پاسی از شب منتظر میمانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگیناپذیر دوشنبهها هستند که به من نشان میدهند شوالیهها در زندگی واقعی نبردهای سختتر و پیچیدهتری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبههام با خیلی از ویژگیهایش.
هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحتهای کوتاه 10- 20 دقیقهای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامهاش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. میگذارمش برای بعدها.
دیروز، یکدفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخابها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.
“It takes a great deal of bravery to stand up to our enemies, but just as much to stand up to our friends.”
Harry Potter and the Sorcerer's Stone
یاااااااا همة مقدسات!
دارم قسمت سوم از آخرین فصل Game of thrones رو داغ داغ و تنوری از خود شبکة لامصصب HBO میبینم!!!!!
اولین تجربهمه! عین پخش مستقیم فوتبال!
وووی، شخصیتا همه ساکتن و خیره به تاریکی!
انگار نبرد منه که قراره شروع بشه.
برای تیمّن و آغاز، عرض کنم که یه بشکه تف اژدهایی تو روح نایتکینگ! لااقل دلم خنک شه!
نمیخوام همهش رو ببینم. دانلود میکنم شب با همدیگه ببینیم. چون تنهام، فکر میکنم منصفانه نیست. فقط حدود یکربعش رو برای تجربهش می بینم تا ناکام از دنیا نرم.
این زنیکة قرمزی هم اومده، از هرررر معجزه و ژانگولربازیای، حتی مسخره و کشکی هم که باشه، برای نمردن شخصیتا استقبال میکنم.
آقا خاموشش کردم! من طاقت ندارم یه خش به ناخن انگشت کوچیکة پای یکی از اژدهایان بیفته!
لامصصبا! عاشقتونم! بفهمین! زنده بمونین! همهتون!
از استارکها گرفته تا تورمند و هاوند و دونهدونة وحشیا و آنسالیدها، حتی کلاغا و جکوجونورای وینترفل! حتی تکتک برگای درختای جنگل خدایان!
همین که کلمة «کلاغ» رو تایپ کردم، یه کلاغ بیرون قارقار کرد! این رو به فال نیک میگیرم!
ئه ئه ئه ئه ئه! پارسال همین روزها تازه شروع کرده بودم به دوبارهدیدن لاست!
چقدر دلم هوس آن را کرده و همچنین، زنان خانهدار دوستداشتنیام را!
دو اپیسود از Cloak and dagger را پشتسرهم دیدم و خوشم آمده از آن. بعد از این دو-سه اپیسود سریال مربوط به سفر در زمان و مرگ کندی که روی دستم مانده، این یکی را ادامه میدهم؛ ببینم تا کجا برایم جذابیت دارد.
دیشب هم نسخة جدیدی از رمی (بیخانمان) را دیدم و فقط منظرههاش عالی بود و البته چهرة زیبای آن دختر کوچک اشرافی.
یک چیز دیگر هم که در طول سریال HIMYM مدام دلم میخواست درموردش بنویسم شخصیت رانجیت است. نقش او را [هنرپیشهای ایرانی] بازی میکند و با قدری گشتوگذار در اینترنت، مشخص میشود در فیلمهای دیگری هم نقش ایرانیان یا هندیها را بازی کرده؛ شخصیتهایی مثل دایی بیژن، مهدی قصاب، ... . اما در این سریال، رانندهتاکسیای بنگلادشی بود که سعی هم میکرد انگلیسی را با آهنگ شبیه بنگلادشیها صحبت کند.
افسوس من برای آن است که چرا اصرار نکرد نقش فردی ایرانی را داشته باشد؟ چند جای سریال حتی شروع میکرد به فارسی حرفزدن و خیلی بامزه بود.
یکی از مراسم خداحافظیام با سریالی طولانی، بعد از تمامکردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.
وااای که چقدر لیلی با موهای کوتاهش جذااااب و دوستداشتنی بود! و چقدر خوشهیکل!
عاشق موهاش شدم رفت!
یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.
یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟
ـ تنها دلیل اقدامنکردنم گرمشدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.
شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.
خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لیلی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشهاش خیییلی خوب بازی میکند این نقش را.
خطر لورفتن داستان سریال
آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی میآمد جلو چشمانم. یادم آمد:
سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که بهشدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار میکرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم بهحق محسوب نمیشد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاجوتخت میرسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).
به این فکر میکردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط میشد و کمی فکر میکرد، به احتمال بسیار زیاد، میگذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرفهاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش میراند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقتهایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط بهصرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.
سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلیاش را به جان کرد و به نظر من، نتیجهگیری احساسیاش خیلی هم درست بود.
سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیتهای پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترککردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.
خطر لورفتن داستان [سریال]
قشنگترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترینهای خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب میشوند؛ با این ماجراهایی که پشتسر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیهترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة تکاملیافته و مطمئنتر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان همزمان نشان داده شده است. بعله! حلالزاده به کی میرود؟
آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.
با اینکه مرگومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچکس دیگری راضی نمیشود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چهمیدانم، دخترعموی تحسینبرانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیریین یا آریا! خدا نیاورد!
اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گریجوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال میشوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.
بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیریین میافتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آنها بایستد. دیگر جمع خوبان جمعتر میشود!
آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کمکم داریم دوستدار میشویم، از نقشایفاکردنش در سریال ناراضیتر میشویم! نگاه و چشمهای هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسبتر است.
ولی یک چیز اصلی بود که میخواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!
ــ و در اولین دوشنبة جادویی امسال عاشق کتاب [تکه کوچولو] شدم!
که خب، خواندن و توضیحات خاله شکوه در افزایش میزان عشق من بسیار دخیل بود! یاد آن بچه افتادم که گفته بود «من تکة خاله شکوهام»؛ یعنی هنوز هم بخشی از شخصیت «چسبناک» خودم را دارم؟
ــ اپیسود آخر فصل اول از Miracle workers خییییلی بامزه بود!در یک ساعت باقیمانده تا ترکیدن زمین، همة اعضای بارگاه الهی به همین مناسبت و از شدت خوشحالی پارتی گرفتهاند! فقط چهار ملِک دوستداشتنی (که سانجی در بین آنها مرا یاد جبرئیل میاندازد)، در آن یکی اتاق، سخت در تلاشاند جلوی انفجار را بگیرند. خدا هم فقط دکمة صاعقه را فشار میدهد!
ولی چقدر دلم برای خدای بیسواد مستأصلِ کتـ لایـ درـ گیرکرده که حتی نتوانست راه خروج را تشخیص بدهد سوخت! خدای گوگولی! و آنجا که داشتند به او القا میکردند «همة اینها بخشی از نقشهای بزرگ و ازپیشتعیینشده است و هر اتفاق حکمتی داشته و .. تا خودمان بتوانیم رازش را دریابیم»، خیلی راحت گفت «نع»!
آن صحنة پارتی فرشتهها انگار این را میگفت که وقتی احساس میکنی بهشدت به سمت بنبست کشیده میشوی و هیچ راهی نیست و هرچه دعا میکنی به جایی نمیرسد، فرشتههای استجابت مشغول کارند ولی نیروی کمکی ندارند چون نیروی کمکی رفته عشق و حال! شاید گاهی فکر کردن به اینکه دستکم فرشتهها در حال خوشگذرانیاند و بهتاراجرفتنت چندان هم بیثمر نبوده کمی آرامشبخش باشد!
عزیز دلم سانسا!
تو وینترفل برفی نشسته، این پتایر ورپریده هم زیر گوشش هی وزوز میکنه، اون وقت از درودیوار خواهر برادر می ریزه و سانسا با قلبی سوزان بغلشون می کنه.
عاشقشم من!
نامة سلینجر از میدان جنگ، برای ویت
در حالی به نورماندی یورش بردیم که شش فصل از کتاب را روی دوشم حمل میکردم؛ و دروغ است اگر نگویم که، در شرایط سخت، این هولدن بود که به من تسلی میداد.
ـ من هم هنوز زندهام و سعی دارم هولدنطورِ درونم را بهتر بشناسم و به شیوهای که بایسته است درموردش بنویسم (نوشتن در ذهن، روایت و بازروایتش برای خودم، ... هر کاری که به شناخت بهتر و بیشترش بینجامد).
ـ کوین اسپیسی و غبغبش! نقشش را به نظرم خیلی خوب بازی کرده در این فیلم؛ البته هنوز بیشتر از نصف فیلم را ندیدهام.
ـ چقدر نقش آدمهایی مثل ویت و آن دیگری که، در فیلم نابغه، نقشش را کالین فرث بازی میکرد مهم و جذاب و لازم و ستودنی است! این معلمها، سرویراستارها، ... این صاحبان چشمان و سرانگشتان نافذ و سوزاننده که با سرسختی و گاه بیرحمی در قلب و ذهن استعدادهای گیج و ملنگ رسوخ میکنند و پیامبروار، آنها را در مسیر درستشان قرار میدهند. یکی از آرزوهایم بودن در چنین جایگاهی است.
اولینبار که با نام فیبی روبهرو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر میکردم یکجور مخفف بچهگانه یا شوخطبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی بهیادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.
وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!
آن صحنهاش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب میکرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم میدید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده میکرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط میکنیم، ما میمیریم» و هواپیما را ریخت به هم.
یکی از صحنههای دوستداشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمیگردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت بهجایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هامهام و مامانمامانگفتن گوشت میخورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یکجای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!
آه رفقا! رفقا!
از اتاق فرمان اشاره میکنند که «چرا پس فکری برای سریالهای قدیمی نمیکنی؟ همان چندتایی که نشان کرده بودی حتماً ببینی؟»
V و Fringe را میگویند. از آن گذشته، باید فکری هم برای چندتا جدیدتر بکنم، مثل Chance و Narcos که چندان از دهان نیفتند.
2. در کنار آن سریال لاهوتی کمدی که قبلاً به آن اشاره کردم، 11.22.63 را هم میبینم و از بین این پنج اپیسود، چهارمیاش را دوست نداشتم و اگر همینطور پیش برود، کمی گیج میشوم که چرا از آن تعریف کردهاند.
1. آه بله!
برنامهریزی برای دو مهمانی که طی جمعه و یکهفته بعدش برگزار میشود (هارهار هار! افتاد به هفتة بعد!) همچنان ادامه دارد . فهرست چیزهایی را که دوست دارم برای ناهار درست کنم مینویسم؛ بهعلاوة چیزهایی که لازم است خریده شوند و کارهای انجامشدنی.
2. کسی که از خیابان انقلاب دستخالی برمیگردد حق دارد خسته باشد.
3. یکجوری شدهام طی این یکماه که کشآمدن کارها در طول روز را انگار جزء عمرم حساب نمیکنم و بابتشان عصبی یا نگران نمیشوم که «ای وای! میتوانستم فلان صفحه کتاب بخوانم یا فلانقدر از فلان کار را انجام بدهم». یکطور خوبی است که فکر کنم هم به مدیریت زمان (حالا نه حتماً از نوع استانداردش) مربوط میشود و هم به دمغنیمتشمردن (آن هم نه به شکل مطلوب و کاملش) و هم به چیزهای دیگری در همین مایهها. مثال؟ همین امروز که بابت چهار برگه قراردادنوشتن کلی معطل شدم و البته مقصر آن ناپیدایان بیمسئولیت بودند که گویا هیچوقت من و امثال مرا نمیبینند و حتی زحمات کارفرمایم را ارج نمیگذارند؛ یا همان انقلابگردی که همیشه پر است از خیلی چیزها ولی وقتی دنبال چیز خاصی هستی میبینی فقط «پر» است...
4. به به! به لطف هوشمندی صبح زودم، الآن چند اپیسود دیگر از ماجرا فرستگان دعامستجابکن را دارم که موقع صرف غذا ببینم و لذت ببرم.
5. آخخخ! این کتاب آواز طولانی نهنگ چقققدررررر خووووب و ماچکردنی بود! حتم دارم اگر در ملأ عام صفحههای آخرش را نمیخواندم، قدری اشک برایش میافشاندم. همینطوریاش هم چشمانم داشت سرریز میشد. ممنونم از همة عوامل کتاب؛ الا و جک و عمهمیویس و سامسون و جوزف و مامان و چشمهای آبیاش.
سریال Miracle Workers فوقالعاده قشنگ و بامزه است؛ طوری که، طی این سه اپیسود، واقعاً متوجه نشدم چطور بیست دقیقه گذشت و انگار هر اپیسود بعد از دو دقیقه به پایان میرسید! من بیشتر از همه روی دن (ردکلیف) و بعد هم خدا کلید میکنم.
خیلی سال پیش، اولینبار بود که خدا را به صورت مجسم و تصویری دیدم. انیمیشن کوتاهی دربارة راندهشدن آدم و حوا بود به زبانی دیگر و به همین دلیل بود که فهمیدم پیرمرد ریشوی کچل ابرسوار خداست. خیلی دلم گرفت و دچار دوگانگی تیرهای شدم. هیچوقت دوست نداشتم خدا از آن شأن ملکوتیاش پایین بیاید و در حد چهرة انسانی نشان داده شود. در واقع، بهاشتباه فکر میکردم با این تصویرها و کارها آن شأن ملکوتی مطلوبم دچار خدشه میشود. کمی بعدتر، در انیمیشنی دوبلهشده هم شاهد خدای پیر کچل ابرسوار دیگری بودم که فردایش آن تصویر را، باآبوتاب، در مدرسه برای دوستانم شرح میدادم چون از تلویزیون خودمان پخش شده بود؛ آن هم در ابتدای دهة هفتاد. چند سالی گذشت تا بفهمم حساب چنین آفرینشهایی از آن شأن ملکوتی جداست و اگر من نخواهم، هیچ خدشهای به آن وارد نمیشود. برای همین، امروز این خدای پیر بانمک سرخوش بی مسئولیت را میتوانم دوست داشته باشم و با خدای خودم قاطیاش نکنم.
و کمتر از پنج روز دیگر:
وینتر ریلی ایز کامینگ و حتی از رگ گردن هم نزدیکتر!
فیلم گلس را دوست داشتم و راستش نتوانستم معنای این جملة یکی از مراجع تقلیدم در زمینة فیلم و سریال و کتاب را درک کنم که: «شیامالان ایدهخرابکن است». البته اولِ جملهاش از فیلمساز تعریف هم کرده بود ولی من با فهم همین بخش جمله مشکل دارم. وقتی این توصیف را دربارة فیلم در استوری فرد مورد نظر دیدم، گفتم «ئه! شیامالان!» و یادم افتاد چقدر زیاد میگذرد از آخرینباری که از این فیلمساز کاری دیدم یا اصلاً دنبال فیلمهایش بودهام.
گویا این فیلم آخرین فیلم از سهگانهای است که تا حالا از وجود آن خبر نداشتهام و دیگر باید بنا را بر آن بگذارم که دوتای اولی را حتماً ببینم. مخصوصاً توضیحات فیلم اول خیلی به این کار ترغیبم کرده است.
از همه بیشتر، جوزف خیلی طفلک بود و یک ربع آخر فیلم هم خیلی برایم جالب بود.
و اما بروس ویلیس با آن ظاهر قدرتمند و چهرة سرد و معمولاً بهرخکشیدن قدرت بدنی زیاد، چه صدای آرام مظلومی دارد! این صدا بیشتر به درد قصهخواندن و مهربان بودن میخورد، برای همین، گذاشتن صدای مرحوم زند روی تصویر این هنرپیشه را خیلی خیلی میپسندم.