فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.
باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمیآمد؛ کارهایش البته هولآور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقدهی مهم زندگیاش قرار دارد؛ عقدهای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرینشده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن میکرد و کوتاهیهای خودش را در شکلگرفتن آن میپذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر اینطور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را میبرد میتواند داستان خوبی را شروع کند.
فکر میکنم لارنس میخواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان بهدربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس میکند.
ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همهی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوشقلب و نیک سردرگم و لارنس که درهمشکستگیاش را با زیرکی پنهان میکند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یکطوری به آنها بپیوندد… .
الانیس شیطان مجسم است؛ بهشدت چندشآور! خا ک بر فرق سرت!
برچسب «خوشکلها، جذابها» را هم بهخاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوهخوردن و نالههای دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.
ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پیپی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین میخواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و میداند ترکتازی فرماندههای کثافت نمیگذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذرهای تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چارهای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینهی ریزی هم از جون بهدل گرفت.
سرینا که تا حدی دردش را چشید و میشود آن را ترمز دیدگاهها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قویتری برای بهترروشنشدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشتآدمی بهسختی عوض میشود؛ نباید سادهانگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنهانگار همهچیز!
جلد دوم خانوادهی گریاستون هم یکروزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچشهایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینهی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.
دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دمدست شاید دوباره کاردستیهایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمیآید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهاییش را مرور کنم.
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد.
ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد!
ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!
بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدیهای گذشته بالاخره یک جایی باید حسابوکتاب شود، این هم لابد مثل دستکاریکردن گذشته ناممکن است.
آخی عطیه!
هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها!
شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.
ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیقتر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهمبندی شده بود. شخصیتها در فصل اول و دوم تفاوتهایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامتهای متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک اینطور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت، در فصل سوم خیلی بیربط نشان داده شده بود. آنهایی که فصل اول مردندیا مرده بودند، حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاشهای شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش میرفت، کارها و حرفهایش نخنما و شعاری میشد. انگار میخواستند یکطوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوهتری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! بههیچوجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دستکم همان بچهی فصل قبلی را میآوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان میترسیدچقدر آبکی و بیدروپیکر بود.
احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.
شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده.
عطیه، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم! نیمهی فصل دوم تا آخرش واقعاً باعث خوشوقتی من شد، درمورد زمان و دنیاهای موازی.
Deep Sea را هم حتماً باید ببینم با آن رنگها و تصویرهای جذاب ابتدایش!
فصل اول سریال عطیه (The Gift) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد.
ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید و جالب اینکه در هر دو صورتِ نام شخصیت (ترکی و انگلیسی) میتوان آن را جا داد. الآن یک تحلیل کوچک هم از آن پیدا کردم (ماه و خورشید و زمین).
ـ مامان عطیه خیلی خوشکل است ^ـ^ اما رفتارهای شخصیتی که بازی میکند، درقبال عطیه، کمیسخت باورپذیر است؛ به هر قیمتی تلاش برای فراموشاندن (حتی دارو؟؟)
ـ ای بابا! بخشی از ادامهی داستان هم بهسلامت و میمنت برایم لو رفت که (ارهان و جانسو در دنیای جدید). یاد سریال Once Upon A Time میافتم؛ اینکه هر آرزو و جادویی بهایی دارد و دخالت در گذشته حتماً تبعاتی دارد.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است.
دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم.
ـ فیلم دکتر ناندور فدور و خدنگ سخنگو را نسبتاً تا آخرش دیدم؛ البته چند دقیقهی پایانیاش مانده که چون بین خواب و بیداری بودم،ترجیح دادم زمان مناسبی ببینمش. آنطور که انتظار داشتم طنزش مرا به قهقهه، آن هم پشت هم، نینداخت ولی به یک بار دیدنش میارزید.مثلاً خدنگه، آنطور دستنیافتنی، استعاره از آن چیز دیگری بود که برای ناندور دستنیافتنی مانده بود.
وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لیلا میگردی و همهاش میگویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبهرو میشوی که کل هشت اپیسودش موجود است!
چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده.
اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید!
وای وای وایلن! خود خود منم انگار! با آن قیافهاش! کیمیاگر منزوی کمحرف آشفته!
ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزهم این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و همزمان ببافم.
ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم آنطور طنین ایجاد کرده، وقتی میگفت «کار خیر»، انگار انرژیام برای برنامهریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همینطور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.
ــ دیروز برنامهام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخهی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیلخریدن و جینگیلدیدزدن خیلی میچسبد!
ـ از این چسبزخم فانتزیهای کارتونی خیلی خوشم میآید ولی، چون لازمهاش این است که اوف بشوم، دلم نمیخواهد برای خودم بخرم.
ــ واعاهاااااییییی خودایا!
توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزهتر شده و کلی حرفها و کارهای خندهدار دارد.
ــ وقتی شلدون بیشعوربازی درمیآورد توی دلم سرزنشش میکنم؛ حتی باهاش قهر میکنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش میکند ناراحت میشوم!
ــ مارمولکبازی همهشان را میتوانم تحمل کنم بهجز لئونارد. آن موقعها مثل آدمهای معمولی میشود و انگار حقش نمیدانم این کارها را بکند.
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.
ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشستهام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریالدیدن و اینها جلا دادم.
شلدون (بیگبنگ) میبینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛
سایه و استخوان را بیوقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛
اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتابفروشی دیدم و دوـ سهروزه خواندم؛
ته کلاس، ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛
وای وای! کیت دیکمیلو! فیل آقای شعبدهباز را هم دوروزه خواندم. چه خیالانگیز بود!
نمیدانم چرا فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان بهدر ببرم و بابت ریختوپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.
[1]. بهبه به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشتهایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمیخواهم بگویم تحت فشار بودهام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.
از هفتهی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچهی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.
اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته، تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کممایهای درمورد لیلا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لیلا پرداخت. داستان جدیتر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.
همین دقایقی پیش هم چهرهی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرفشدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی میشود دید.
امروز هم خودم را انداختهام در دامان پربرکت کتابها و برگهها :)
آه راستی، هنوز داغ قطعشدن آن دوتا شبکهی خوب که یکیشان بازی تاجوتخت پخش میکرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش میکرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سهبار هم ندیدهام!
[1]. Servant
ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقیاش، وای از موسیقیاش! قشنگ امکان بهخلسهبردن من را دارد.
وقتی مجموعهی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی میکنند... آدم میماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکرهی آتریدیها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.
صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیهاش افتاد گردن ادامهاش.
ـ دو جلد کتاب علمیـ تخیلی خواندهام (دومی چند صفحهاش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش بهشدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و بهراحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه میاندازد. ولی همین کارش نقطهضفعفش شده است؛ آنقدر غرق آوردن موگها به صحنههای نبرد میشود و مبارزهها را چنان کش میدهد که گاه دلزننده میشود و قوت ناکافیاش از خاکستر همان موگها سر بیرون میآورد. انگار نویسنده عاشق این صحنههای زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قویتر بوده؛ شخصیتپردازی بهدلیل استفاده از تعداد بیشتر «شمارهها» بهتر شده و حتی همان صحنههای نبرد هم متنوعتر شده است.
و باقی قضایا.
اعتراف میکنم به کسانی که توی فیلمها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی میکنند بهشدت غبطه میخورم.
حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که میخواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تنبهتن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرتکردن و... دیدن این صحنهها در حد حرفهایرقصیدن مرا سرحال و به هیجان میآورد.
* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تلماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارتهای حرکتی کز با عصای سرکلاغیاش هستم؛ همینطور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.
عجب جاسپر عالی و فوقالعادهای! چه شخصیتی برایش درست کردهاند در سریال! نمیدانم فقط همان جاسپر شش کلاغ را پروراندهاند یا ترکیب جاسپر آن کتاب با شخصیت دیگری در کتاب دیگر باردوگو است. کنجکاو شدم آن کتاب دوم را هم، هر زمان که دستم رسید، بخوانم.
در و گوهر
صحنههای تیراندازیاش معرکه است
هنوز به «چیزبودن» جاسپر اشاره نشده در سریال. همان تعلق به گروه... . امیدوارم این هم رو بشود. اما آن صحنهی تهوعش از خون و زخم خیلی جالب بود!
ـ کتاب دیگر که به آن اشاره کردهام سه مجلد دارد: سایه و استخوان، محاصره و طوفان، تباهی و خیزش. اسمها را طبق انتخاب انتشارات باژ برای مجموعه نوشتهام و مترجم بهنام حاجیزاده است. مقایسهی یک پاراگراف از کتاب نشان داد که ترجمهی او بهتر است و باید تا حدی جذاب هم باشد.
تارین از سریر سایهی خود بر راوکا حکم میراند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهمشکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در
اعماق شبکهی کهن نقبها و غارها، آلینای تضعیفشده باید تن به حمایت
مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی میپرستند. اما او
خیال دیگری در سر دارد و نقشهی شکار مرغ آتش گریزان را میکشد و امیدوار
است شاهزادهای یاغی همچنان زنده باشد.
دو اپیسود از سریال را دانلود کردم و دادم درآمد!
آخر این چه کز برکری است، این چه اینژی است که انتخاب کردهاند؟!
ولی باز هم دیدمش؛ هر دو را، همان دیروز و همچنان داستانش برایم جذاب بود. انگار تاریخ انقضای غرم داردبه همین زودی به سر میآید چون تا حدی به این دو چهره عادت کردهام و باید عملکردهایشان را ببینم که بستگی به داستان و پرداخت شخصیت در سریال هم دارد. ولی درکتاب، همچنان کز و اینژ ذهنی من خیلی جذابترند.
راستش از الینا خوشم نیامد کلاً. از آن طرف، جسپر چقدر خوب است! توی ذهنم ولی مسنتر از اینی بود که نشان داده شده است. محیط و فضای سریال هم به نظرم خیلی خوب بود.
خیلی مشتاق شدم زودتر جلد دوم را هم شروع کنم و البته دیشب یواشکی چند صفحه خواندم! گویا سریال هم ترکیبی از دو کتاب نویسنده است که آن دیگری را نخواندهام هنوز.
The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman
از یادداشتهای ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش
بهنظرم نامربوطترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانهی ارواح است. البته از روی عکسهای میگویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسهی درونم میجنگم. خدا را شکر که ندارمش.
یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبلتر نوشته بود آن را با سهتا از دوستانش بافته و بقیهی نوشته را یادم نمیآمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش میزدند بلند زمزمه میکردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو میکردم، یا شاید هم از خودم میساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکیشان داشت با اسب میتاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آنها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم بهسختی میتوانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راههای متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه میدادم. حتی جملهی آخر را در بیداری گفتم ولی همهاش بهشدت کمرنگ شد.
قبلتر از همهی اینها هم توی صف سبزیفروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آنورش هم پیدا. به هر صورت، بهسرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.
ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغلهی چندکاره ست. هنوز خوابم میآید ولی به خودم وعده میدهم که وسط روز، بعد ورزش، میتوانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس دادهام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شدهاند. از خودم تعجب میکنم با این شاهکارهایم!
دیروز عصر هم نیمهی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات میآمدم دنبالهی کارم را انجام میدادم. چشمانم حسابی خسته بودند و اینطوری خودم و آنها را سرپا نگه داشته بودم.