نهتنها جوآنخانم تمام شد و نظرم را درموردش ننوشتم،دیروز هم سوئیتپی به پایان رسید.
این دومی پایانش منطقی بود و خوشم آمد. با اینکه قضیه خیلی واضح و سرراست بود، غافلگیریهای جالب بجایی هم داشت و بهنظرم یکطوری تمام شده که هم میشود برایش فصل دوم ساخت و هم همینجا کلاً پروندهاش بسته شود. فقط اینکه، اگر بخواهد ادامه داشته باشد، باید خیلی قوی و هوشمندانه باشد. بهنظرم طنز سیاه کمرنگی هم داشت؛ مثلاً دیوانهبازی پلیس زن وقتی نتوانست ادعایش را اثبات کند،یا بعضی رفتارهای ریانن.
اتفاقاً جوآن هم یک طوری تمام شده که لزوم ادامهداشتنش کاملاً حس میشود. خودم ترجیح میدادم، تا قبل آن دیدار چند دقیقهی پایانی سریال، همهچیز تمام شود ولی همان دیدار یک طوری به آدم القا میکند که قرار است دارودستهی خاصی راه بیفتد و عملیات خاصی انجام بدهند و ... شاید با وجود شخصیت کلیکوچولو در سریال بد هم نباشد.
دیروز قسمت هشتم دوست نابغه را دیدم و واقعاً منتظر بودم این فصل هم همینجا به پایان برسد. سؤال بزرگم این بود که چطور قرار است باقیماندهی ماجرا را در زیر یک ساعت نشان بدهند؟ که خب، تمام نشده. ولی نمیدانم بقیهاش را در فصل آینده نشان میدهند یا همین فصل، مثلاً یکی دو قسمت دیگر، ادامه خواهد داشت؟ باید تا هفتهی بعد صبر کنم.
دیدی گفتم پیدایش میکنم؟ علیالحساب دو قسمت از لیلا خانوم را پیدا کردم. انشاءلله بقیهش هم وقتی آمد و پخش شد پیدا میشود.
بله، لابد دید رویم زیاد شده، در بهشتش را به رویم قفل کرد.
خب من از درون میجوشم ولی در ظاهر صبر میکنم؛ چارهی دیگری هم دارم؟ ادامهی دوست نابغه بالاخره از یک جایی سروکلهاش پیدا میشود. بله دربانْ جانِ درِ بهشت! من جایزههایم را بالاخره پیدا میکنم.
اسمش سوئیتپی است و درحالیکه داشتم به ترکیب خندهداری فکر میکردم، بهنظرم آمد مَرده دخترک را صدا میزد سوئیتپی و زیرنویس شده بود «گلبرگم».
واقعاً رویم نمی شود کتاب دیگری را که میخوانم به گودریدز اضافه کنم!
ولی اصلاً دست خودم نیست؛ اینهایی که فعلاً میخوانم بهدرد جکوجانورهای درونم که افسار پاره کردهاند نمیخورند و باید با متن و نوشتههای عجیب و متفاوتی سرشان را گرم کنم.مثلاً فکر میکنم فعلاً این هیولاساز دمشقی بد نباشد. خیلی دلم میخواهد یکی از کارهای مارتین را بخوانم ولی میترسم جانورانم همراهی نکنند.
د.خ. و ربات وحشی خیلی خوب بودند. اینکه حدسم درمورد کالوین درست از آب درآمد هم خوشحالم کرد و هم دلم مچاله شد.میوشان هم گفته خیلی کنجکاو شده د.خ.هایش را از راهی پیدا کند.
یادم افتاد قرار بود خیلی زودتر از اینها بگویم که چقدررررر رینیرا تارگرین را دوست دارم، شاید هم هنرپیشهی آن نقش را. تن صدایش، حرفزدن و مکثهایش، احساساتش در چهره و صدا، خیلی برایم جذاب است. مخصوصاً وقتی هنرپیشهی زیبای نقش آلیسنت مقابلش قرار دارد و با هم صحبت می کنند، در مقابل تندحرفزدن آلیسنت، زیبایی و وقار و جذابیت رینیرا ـ حتی در اوج خشمش ـ برایم بیشتر میشود.
و آنجاها که با دیمن اتمام حجت میکند چقدر دلم خنک میشود.
پاستیلهای بنفش تمام شد و من عاشق کرنشا شدم، و البته جکسون عزیزم. آنجا هم که رابین سعی داشت سطلآشغال محبوبش را جای گیتار پدرش بفروشد دلم شرحهشرحه شد.
کتابهای خوب کودک و نوجوان خیلی بهدرد بزرگسالها میخورد و بهتر است خوانندگانش فقط کودکونوجوان نباشد.
پریشب که اپیسود جان لاک و پدرش را دیدم، یادم افتاد چند سال پیش میوشان به این ارتباط اشاره کرده بود؛ که ذهنش را درگیر کرده. و به این فکر کردم که ما چرا و چطور و چقدر این چیزها را فراموش میکنیم؛ شاید هم عمداً فراموش میکنیم چون امید داریم درمورد ما قضیه فرق داشته باشد. مثلاً میوشان اعتقاد دارد، در این رابطه، خودش انتخابگر بوده و کنترل اوضاع را در دست داشته است اما متأسفانه آخرش سر نخ رها شد و افتاد توی چاه ویل.
فکر کنم باید سرال یا کتابی هم موجود شود که به «موارد بعدتر» هم بهخوبی اشاره کند و ما آویزهی گوشمان کنیم؛ مثلاً خط وراثت در خانواده. فعلاً میوشان فکر میکند در موقعیت «رینیرا» قرار دارد!
به نظرم دارد اتفاقی میافتد:
اقتباسهای تلویزیونی و سینمایی دارند از کتابها پیشی میگیرند!
جالب اینجاست که روایت و شگردهای داستانی را تقویت میکنند ـ و فقط پای جلوههای بصری در میان نیست ـ و این باعث جذابیتشان میشود، واقعاً واقعاً!
و این که بالا نوشتم ربطی به این پایینیها ندارد.
بیتلجوس را ـ که صبح، خیلی عجیب، نیمهکاره ماندـ اتفاقی، آخر شب از همانجا ـ همان لحظهی نیمهرهاشده ـ پیدا کردم و دیدم.
اپیسود دوم سرکار خانم جوآن را هم ظاهراً از دست ندادهام چون یکروزدرمیان پخش میشود.
فیلم و سریالهایی را که پخش میشدند به هم متصل کردم و پیوسته بافتنی بافتم: جوآن، چشمهایت، چند دقیقه امیلی در پاریس، اشین، انیمیشنهای روح و غولهای قوطی.
راستش بیشتر از همه از دیدن جوآن خوشحال شدم و همان بود که غافلگیرم کرد و مرا نشاند پای تلویزیون. دلم برای سوفی عزیزم تنگ شده بود و چند روز پیش خیلی دلم میخواست این سریال را ببینم، ولی نشده بود.
ـ نکتهی چندش: فیلم ایرانی چشمهایت بود. هی منتظر بودم تهش آبروی آن حفظ شود ولی نشد.
[1] یادم رفته آن چیزهایی که زیر گوش لونا وزوز میکردند چه بودند.
فعلاً منتظر فصل ششم ندیمه هستم.
فصل آخر دوست نابغه هم یکهویی چند هفتهی پیش پدیدار شد و دو هفتهای است که روزش هم کمکمک عقب میافتد.
انگار پخش سریال هم دارد مثل لنو و لیلا از میانسالی گذر میکند و فلان و بهمان (تشبیه خندهداری توی ذهنم ایجاد شد: ...).
چند شب پیش هم کشف کردیم که لاست دارد از یک کانالی پخش میشود و هر شبی که یادمان باشد، میبینیمش. البته خودم به این نتیجه رسیدم بهشدت فضایش مطلوب من است و بهتر است باز هم ببینمش.
یکهویی بامزهی دیگر دیشب توی مترو بود: پاستیلهای بنفش که ایستاده خواندمش و ناخواسته هم نصف کتاب خوانده شد و هم زانودرد نشستن روی صندلیها را نداشتم.
خندهدار است!
الینا رسماً همهجا با عنوان «قدیس» شناخته میشود ولی، وقتی تعجب میکند، خودش میگوید «سنکتس»!
ترکیب این دو کتاب در مدیای تصویری آنقدر خوب درآمده که در دیدن سریال، از کتاب جلو زدهام!
باز هم خشم بر کنسلکنندگان سریال!
نمیدانم چرا مجموعهی سایه بهاندازهی کلاغها برایم جذاب نیست. شاید واقعاً آن یکی قویتر باشد. شاید هم برای قضاوت زود باشد. بههرحال امیدوارم خانم باردوگو ناامیدم نکند چون به مجموعهی شاهزاده نیکولا هم امید بستهام.
یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کردهام یا نه. کی؟ ماههای قبل از کرونا.
احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمانهای مورد علاقهام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمیتوانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار بگیرند و اصلاً کل پروژهی نجاتشان برود روی هوا. یا از ترس بیماری و احتیاط، مدتی آفتابی نشوند... خلاصه همین فکروخیالها باعث شد از آنها ببُرم و دیدن سریال را ادامه ندهم.
ولی امروز که کمی درموردش صحبت کردم، دلم برایش تنگ شد.
شاید ادامهاش را ببینم.
فعلاً که درگیر کلاغهای باهوش و زبل کتردام شدهام و داستان قدیس الینا.
ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیسها هم مشکلات و زندگی پیچیدهی خودشان را دارند!
دوست دارم تواناییهای اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!
ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوستداشتنی است اما عشوههای نابهجا و بدون حسنپیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشتهاش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.
بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابهحال، نه!
چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم.
امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد نکردم تا فقط بخشهای ششِ کلاغ را ببینم. بهنظرم داستان گریشا، با تبدیلشدن به سریال، قشنگتر شده. امدیوارم یکی از سریالهای مورد علاقهی کنسلکنندگانش بهزودی کنسل شود تا حالشان جا بیاید!
البته الآن که به داستان دسترسی دارم و احتمالاً میتوانم بفهمم ماجرای انتهایی فصل دوم چه بود و چه میشود، اوضاع بهتر است. ولی باز هم ازشان نمیگذرم.
وای، کارهای جسپر، زیبایی و شجاعت و تواناییهای اینژ، قدرت درونی و مصممبودن کز، شیرینیهای نینا،... چقدر خوب!
اااا شلدونکوچولو تمام شد؟
البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.
غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا میآمدم، نمیتوانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگدرهوا ولی راضی میبودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر میدادم. همان که مدتی بهش مشکوک شدهام.
پسره توی فیلم بیمادر بهنظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور میتوانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایهای در چهرهاش پیدا نباشد؟
بعدش انگار کلاً مردها وقتی میتوانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتحالفتوح درشان زنده میشود. هر زنی که از آنها باردار نشود به بهانهای از چشمشان میافتد (چون توان فتحش را ندارند) و حتی به احساس عشق درونی چندینسالهشان هم احترام نمیگذارند. این را ضعف میدانند(ضعف خودشان است) اما نمیپذیرند؛ فقط صورت مسئله را پاک میکنند.
ولی چقدر زنها در این زمینه رها و مستقل و قائمبهذات و وفادار و یکرنگاند. میتوانند فارغ از چنین چیزی به عشق حقیقیشان بپردازند. حتی اگر محتاج و وابسته و در قفس و ناکامل باشند.
مایندهانتر را میبینیم.
مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.
فیلم ایرانی: بیمادر
ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!
دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.
خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوهی روایتش را خیلی دوست دارم.
یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد!
می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.
کتچرمی؛ خوب و بهشدت تلخ.
یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.
اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت).
دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کردهام؛ سر فرصت.
وای! سامورایی چشمآبی خیلی خوب است! خدا کند بهزودی ادامهاش بیاید!
کتابخواندنم هم که لب مرز افتضاح!
برای خودم بستنی خاص بخرم؟
ـ توی این سرما؟
ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).
ـ سرم...
ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد.
* سریال زورو (جدید) :)
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟