چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآوردهی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم.
امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخشهای مربوط به الینا را رد نکردم تا فقط بخشهای ششِ کلاغ را ببینم. بهنظرم داستان گریشا، با تبدیلشدن به سریال، قشنگتر شده. امدیوارم یکی از سریالهای مورد علاقهی کنسلکنندگانش بهزودی کنسل شود تا حالشان جا بیاید!
البته الآن که به داستان دسترسی دارم و احتمالاً میتوانم بفهمم ماجرای انتهایی فصل دوم چه بود و چه میشود، اوضاع بهتر است. ولی باز هم ازشان نمیگذرم.
وای، کارهای جسپر، زیبایی و شجاعت و تواناییهای اینژ، قدرت درونی و مصممبودن کز، شیرینیهای نینا،... چقدر خوب!
اااا شلدونکوچولو تمام شد؟
البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام میگفتم «نکنه الآن...؟ وای، نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.
غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر میکند و کارش را میکند. خیلی تحسینش میکنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا میآمدم، نمیتوانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگدرهوا ولی راضی میبودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر میدادم. همان که مدتی بهش مشکوک شدهام.
پسره توی فیلم بیمادر بهنظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور میتوانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایهای در چهرهاش پیدا نباشد؟
بعدش انگار کلاً مردها وقتی میتوانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتحالفتوح درشان زنده میشود. هر زنی که از آنها باردار نشود به بهانهای از چشمشان میافتد (چون توان فتحش را ندارند) و حتی به احساس عشق درونی چندینسالهشان هم احترام نمیگذارند. این را ضعف میدانند(ضعف خودشان است) اما نمیپذیرند؛ فقط صورت مسئله را پاک میکنند.
ولی چقدر زنها در این زمینه رها و مستقل و قائمبهذات و وفادار و یکرنگاند. میتوانند فارغ از چنین چیزی به عشق حقیقیشان بپردازند. حتی اگر محتاج و وابسته و در قفس و ناکامل باشند.
مایندهانتر را میبینیم.
مینیسریال تقریباً قرونوسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.
فیلم ایرانی: بیمادر
ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور میکردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!
دو جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتابها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.
خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوهی روایتش را خیلی دوست دارم.
یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد!
می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.
کتچرمی؛ خوب و بهشدت تلخ.
یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.
اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت).
دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کردهام؛ سر فرصت.
وای! سامورایی چشمآبی خیلی خوب است! خدا کند بهزودی ادامهاش بیاید!
کتابخواندنم هم که لب مرز افتضاح!
برای خودم بستنی خاص بخرم؟
ـ توی این سرما؟
ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکهای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).
ـ سرم...
ـ توی خانه گرم است و بستنی هم میچسبد.
* سریال زورو (جدید) :)
درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟
فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.
باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمیآمد؛ کارهایش البته هولآور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقدهی مهم زندگیاش قرار دارد؛ عقدهای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرینشده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن میکرد و کوتاهیهای خودش را در شکلگرفتن آن میپذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر اینطور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را میبرد میتواند داستان خوبی را شروع کند.
فکر میکنم لارنس میخواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان بهدربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس میکند.
ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همهی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوشقلب و نیک سردرگم و لارنس که درهمشکستگیاش را با زیرکی پنهان میکند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یکطوری به آنها بپیوندد… .
الانیس شیطان مجسم است؛ بهشدت چندشآور! خا ک بر فرق سرت!
برچسب «خوشکلها، جذابها» را هم بهخاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوهخوردن و نالههای دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.
ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پیپی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین میخواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و میداند ترکتازی فرماندههای کثافت نمیگذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذرهای تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چارهای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینهی ریزی هم از جون بهدل گرفت.
سرینا که تا حدی دردش را چشید و میشود آن را ترمز دیدگاهها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قویتری برای بهترروشنشدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشتآدمی بهسختی عوض میشود؛ نباید سادهانگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنهانگار همهچیز!
جلد دوم خانوادهی گریاستون هم یکروزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچشهایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینهی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.
دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دمدست شاید دوباره کاردستیهایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمیآید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهاییش را مرور کنم.
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد.
ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد!
ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!
بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدیهای گذشته بالاخره یک جایی باید حسابوکتاب شود، این هم لابد مثل دستکاریکردن گذشته ناممکن است.
آخی عطیه!
هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها!
شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.
ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیقتر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهمبندی شده بود. شخصیتها در فصل اول و دوم تفاوتهایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامتهای متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک اینطور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت، در فصل سوم خیلی بیربط نشان داده شده بود. آنهایی که فصل اول مردندیا مرده بودند، حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاشهای شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش میرفت، کارها و حرفهایش نخنما و شعاری میشد. انگار میخواستند یکطوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوهتری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! بههیچوجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دستکم همان بچهی فصل قبلی را میآوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان میترسیدچقدر آبکی و بیدروپیکر بود.
احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.
شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده.
عطیه، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم! نیمهی فصل دوم تا آخرش واقعاً باعث خوشوقتی من شد، درمورد زمان و دنیاهای موازی.
Deep Sea را هم حتماً باید ببینم با آن رنگها و تصویرهای جذاب ابتدایش!
فصل اول سریال عطیه (The Gift) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد.
ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید و جالب اینکه در هر دو صورتِ نام شخصیت (ترکی و انگلیسی) میتوان آن را جا داد. الآن یک تحلیل کوچک هم از آن پیدا کردم (ماه و خورشید و زمین).
ـ مامان عطیه خیلی خوشکل است ^ـ^ اما رفتارهای شخصیتی که بازی میکند، درقبال عطیه، کمیسخت باورپذیر است؛ به هر قیمتی تلاش برای فراموشاندن (حتی دارو؟؟)
ـ ای بابا! بخشی از ادامهی داستان هم بهسلامت و میمنت برایم لو رفت که (ارهان و جانسو در دنیای جدید). یاد سریال Once Upon A Time میافتم؛ اینکه هر آرزو و جادویی بهایی دارد و دخالت در گذشته حتماً تبعاتی دارد.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است.
دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم.
ـ فیلم دکتر ناندور فدور و خدنگ سخنگو را نسبتاً تا آخرش دیدم؛ البته چند دقیقهی پایانیاش مانده که چون بین خواب و بیداری بودم،ترجیح دادم زمان مناسبی ببینمش. آنطور که انتظار داشتم طنزش مرا به قهقهه، آن هم پشت هم، نینداخت ولی به یک بار دیدنش میارزید.مثلاً خدنگه، آنطور دستنیافتنی، استعاره از آن چیز دیگری بود که برای ناندور دستنیافتنی مانده بود.
وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لیلا میگردی و همهاش میگویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبهرو میشوی که کل هشت اپیسودش موجود است!
چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده.
اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید!
وای وای وایلن! خود خود منم انگار! با آن قیافهاش! کیمیاگر منزوی کمحرف آشفته!
ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزهم این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و همزمان ببافم.
ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم آنطور طنین ایجاد کرده، وقتی میگفت «کار خیر»، انگار انرژیام برای برنامهریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همینطور بماند و و بهتر که بهتر هم بشود.
ــ دیروز برنامهام را با توتوله عملی کردم و هر دومان راضی بودیم. یک کتاب هم خریدم که باید در چرخهی مفیدتری بیندازمش. کلاً جینگیلخریدن و جینگیلدیدزدن خیلی میچسبد!
ـ از این چسبزخم فانتزیهای کارتونی خیلی خوشم میآید ولی، چون لازمهاش این است که اوف بشوم، دلم نمیخواهد برای خودم بخرم.
ــ واعاهاااااییییی خودایا!
توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزهتر شده و کلی حرفها و کارهای خندهدار دارد.
ــ وقتی شلدون بیشعوربازی درمیآورد توی دلم سرزنشش میکنم؛ حتی باهاش قهر میکنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش میکند ناراحت میشوم!
ــ مارمولکبازی همهشان را میتوانم تحمل کنم بهجز لئونارد. آن موقعها مثل آدمهای معمولی میشود و انگار حقش نمیدانم این کارها را بکند.
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.
ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشستهام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریالدیدن و اینها جلا دادم.
شلدون (بیگبنگ) میبینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛
سایه و استخوان را بیوقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛
اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتابفروشی دیدم و دوـ سهروزه خواندم؛
ته کلاس، ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛
وای وای! کیت دیکمیلو! فیل آقای شعبدهباز را هم دوروزه خواندم. چه خیالانگیز بود!
نمیدانم چرا فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان بهدر ببرم و بابت ریختوپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.
[1]. بهبه به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشتهایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمیخواهم بگویم تحت فشار بودهام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.