آذر 93

سرزمین کهــن

بالاخره اونا نمی خوان کوتاه بیان که اینا ادامۀ سریال رو پخش کنن؟؟

* منم شنیدم شخصیت مورد نظر توی سریال ناسزا گفت ولی براساس قضاوت یک «شخصیت خیالی» کسی رو قضاوت نکردم.. شاید بعداً قرار بود معلوم بشه این شخصیت داره اشتباه می کنه! ... بالاخره یک سریال و داستانش محل مطرح شدن ایده های درست و نادرست هست نه صرفاً درست.


روز و روزگار

_امتحان هم گاهی مث مهریه س؛ کی داده، کی گرفته؟؟

بله ما دیروز امتحان ندادیم! یعنی استاد محترم به روی مبارکشون نیاورد! فقط منظورش این بود ما خودمونو بکُشیم درس بخونیم. که چقد کار خوبی کرد!

_متأسفانه یه حسی شبیه «در شرف سرماخوردگی» دارم که هی میره و میاد. منم سعی می کنم کنترلش کنم.

_امسال خیلی سال خوبیه! از خیلی جهات و یه مورد مهمش اینه که دوستامو بیشتر می بینم. عید که بعد چند سال تونستم بهترین همکلاسای دانشگاهی مو ببینم و یه روز عالی داشتیم، نمایشگاه کتاب و دوتا از دوستای خوبم هم اونجا، وسط تابستون هم یه دیدار غیرمنتظره که یکی از دوستام همت کرد و از راه دور اومد، بازگشت پیروزمندانۀ پرکلاغی جونم که امکان دیدارشو بهتر و آسون می کنه، دوتا ملاقات خوب پارک ملتی طی تقریبا یه ماه و نیم، .. برای این آخر هفته م یه قرار خوب دارم! این خیلی عالیه!

_گاهی به «خودِ» 3 ماه پیشم که فکر می کنم می بینم چقد تغییر کرده! رفت و آمدش به دنیای واقعی بیشتر شده، حیطۀ پرداختش به دنیای مجازی فرق کرده، «متروفوبیا» ش از بین رفته تا حد بسیااااااااااارررررررر بالایی (این خیلی مهمه)، و امکان آزمونهای جدیدی براش پیش اومده.

_اما فانتزی ای که برای امسال داشتم این بود که احساس می کردم یه طوری میشه بتونم برم به سرزمین افسانه ای محبوبم. هنوز برام روشن نیست تعبیرش چی میشه. می تونم یه حدسهایی بزنم اما حیفه، زوده بخوام نتیجه گیری کنم. شاید یه غیرمنتظرۀ دیگه هم پشتش باشه. نمی خوام محدودش کنم!


شوالیه در مه

هر کسی در نهایت به جایی/چیزی بر می گرده که به راستی بهش تعلق داره. حتی اگه با تمام توان سعی کنه ازش دور بشه و به چیز دیگه ای برسه.

اینو اولین بار بعد از سریال «آن شرلی» فهمیدم، ولی درک نکردم. عوضش یه برگه یادداشت کوچک سنجاق شد به گوشه ای در دسترس از مغزم. یه چیزی در من مشتاق شد این مفهوم رو از راه صحیحش درک کنه.

توی زندگی بعضیا می تونم خیلی راحت این خط سیر رو ببینم. درمورد خودم هم به نتایجی رسیدم، اما هنوز با قطعیت و همراه تمام جزئیات پذیرفتنی ش نمی تونم نظر بدم. منتظرم ببینم قالیچۀ پرنده م نهایتا کجا فرود میاد.

انگار کائنات یه کش بسته باشه به آدما و باوجود تام دست و پا زدنها و فرار کردنها، اونا رو هر دفعه برگردونه به نقطه ای که یه جورایی «سرچشمه » محسوب میشه. گاهی فکر می کنم پس سرچشمۀ من کجاست، من که همیشه آرزوی فتح و فتوحات جدید و تجربۀ ناشناخته ها رو داشتم.


ای نامه که مانده ای به پیشم ...

نوشتن خیلی خوبه، فوق العاده س!

اینو وقتی از نوشته هام فاصله می گیرم بهتر و عمیق تر درک می کنم.

چند دقیقۀ پیش یه کلاسور به هم ریخته از کاغذهای پراکنده جلو دستم بود. کلی بارشو سبک کردم. چیزهایی م پیدا کردم که مث گنج برام قیمتی ن. یادداشتهای مربوط به سالهای دور.. یه دهه پیش. نامه ای که هرگز پست نشد. نامه ای که حدود 12 سال پیش برای دوستی نوشتم که اون روزا بیشتر از بقیه باهاش نامه نگاری داشتم. از تمام اتفاقهای اوایل سال 82 و اواخر 81 زندگی م براش نوشته بودم.. اما انقدر پست نشد که تکمله ای خورد و بعدتر شرایط زندگی م عوض شد و.. خلاصه به خودم اومده بودم و با نامه ای رو به رو شده بودم که دیگه پست شدنی نیود. عین آشی که از دهن افتاده باشه! اما ننداختمش دور. امروز هم که می خوندمش، قصد قبلی م برای پاره کردنش رو عوض کردم و حالا با تمام وجود راغبم نگهش داشته باشم. برگی از روزهای مهم زندگی مه. اتفاقهایی که یادم نمیاد جایی تمام و کمال ثبتشون کرده باشم.

این نوشته هایی که گاه بیش از یه دهه از عمرشون می گذره و بعضی شون هم همین 5-6-7 سال اخیر رو در بر می گیرن، خوندنشون واقعا لذت بخشه!


این روزا ...

« این روزا» ی من شامل روزهای زیادی می شه؛ از اواخر مرداد امسال تا همین حالا، و مطمئنا حداقل تا یه ماه دیگه.

اینجا که هیچی! دفتر کارهای روزانه م رو هم که نگاه می کنم، مدتهاس چیزی توش ننوشتم. نه کتاب چندانی، نه فیلم و سریال قابل عرضی (البته از لحاظ تعداد) ...

و اما اینکه با طیب خاطر از اینجا دور موندم و دفترم سفید مونده، رضایت بخش بودن علت این دوریه. فعالیت جدید، درواقع یادگیری، تلاش و باز شدن دریچه ای نو که می تونه به دنیای قشتگ تر و پربارتر باز بشه. احساسم میگه بالاخره دارم به یکی از ایده آلهام نزدیک می شم. چون وقتی موارد مشابه قبلی رو به یاد میارم، همچین شوق و منطقی که الآن دارم رو براشون توی خاطراتم پیدا نمی کنم.

نمی دونم! حداقل تلاشم اینه که آدمی هر روزش مفید باشه و بی خاصیت نباشه و یه یادگیری جدید هم توش باشه. شاید تمام راز هم در همین نهفته باشه. اما لمس کردنش با دونستنش خیلی فرق داره.


امتحان دوست داشتنی!

اصن امتحان چیز خوبیه!

یه موجود دوست داشتنی که تمااام استعدادهای پنهان و آشکار آدم رو، مث دونده های پشت خط مسابقه، آمادۀ شلیک و دویدن می کنه.

شاهد زنده ش خود من که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه امتحان دارم و دیشب کلاه برادرزاده مو تموم کردم و بلافاصله شال گردنش رو سر انداختم! الانم که در خدمت قالیچۀ پرنده م هستم و برنامۀ خرید دارم برای امروز و .. همه کار حتی پاکنویس باقی جزوه ها       و انجام دادن تکلیف چهارشنبه و .. توی لیسته! شایدم نظافت بخشی از خونه و ... دیگه کم مونده آپولو بفرستم فضا!!

حالا خوبیش اینه که به بهانۀ پاکنویس کردن جزوه ها، اخیراً یه دور مطالب برام مرور شده. منتها خوندنش یه چیز دیگه س. و خب این درس آنچنان مطلوبم نیست. بقیه درسا که مهم ترن و سخت تر و بیشتر رو خدا بخیر کنه.



مثل شمعی در تاریکی

یک اتفاق خوب افتاده: اینکه بالاخره فیلمی اقتباسی دیدم که از کتابش کم نداشت و تصورات کتابی منو به هم نریخت!

با ترس و لرز و تردید The Giver رو دانلود کردم اما از دیدنش راضی بودم. فقط کاش صدای «بخشنده» کمی خشونت کمتری داشت و تیلور سوئیفت به جای رزمری بازی نمی کرد!

جوناس! جوناس دوست داشتنی! گبریل! و لی لی و فیونا! خیلی دوست داشتنی بودن.

دلم برای خوندن کتابش تنگ شد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد