من موسایم، ریسمان افکنده بر گردن خویش

[این حکایت] را سال آخر دبیرستان خواندم. از آن هایی بود که بسیار بر من اثر گذاشت. از آن روز، بیشتر ریسمان ها را بر گردن خود می بینم. اما این قضیه دو وجه دارد؛ یکی ش وجه خوب آن است و موسی گونه اندیشیدن، که آدمی را جور دیگری می کند و وقتی آرام آرام به دیدگاه های آدم تسرّی پیدا می کند، به تساهل و پذیرش و مدارا ختم می شود. وجه دیگرش، از دوران کودکی و چیزهایی بر می آید که در تربیت تأثیر داشته اند؛ اگر مدام سرزنشت کنند و بابت هر کوتاهی و ایراد طبیعی که فقط لازمۀ جریان رشد شخصیت است، به شدت مؤاخذه شوی و بی هیچ تجربه ای، موظف بوده باشی هرکاری را تمام و کمال و بی نقص انجام دهی، بزرگ تر که می شوی همیشه ریسمان را به گردن خود می اندازی. این وجه بد قضیه است که اصلاً هم خوب نیست.

ممکن است هیچ گاه حذف نشود، اما می شود محوش کرد. ریسمان را که می خواهی به دست بگیری، باید ببین کدام را در دست گرفته ای و اگر دومی است رهایش کنی. چون اینطور موسی نیستی، قربانی گمنامی هستی که هیچ کس کمکت نخواهد کرد و برعکس، اگر کسی توجهش جلب شود، احتمال دارد طناب خودش را هم بر گردن تو بیندازد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد