از آن تردیدهای همیشگی بی‌جواب

نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.

ــ عباس کیارستمی



در یکی از بهترین حالت‌ها، آدم می‌شود کیارستمی.

در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید می‌کند، لم می‌دهد و تردید می‌کند، لم می‌ده...

و حیف است اگر از لم‌دادنش لذت نبرد!

تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخه‌ای بشود که مأموریتش کوفت‌کردن لم‌دادن باشد؛ مفت هم نمی‌ارزد.

حلال‌زاده و دایی

گفته بودم که کیت از دخترکش‌ترین عناصر سریال بوده اما شخصیت جان اسنو آن‌قدر عالی و تأثیرگذار و ستودنی است که بیشتر همان باعث شده از کیت خوشم بیاید. نقشش را هم خوب بازی کرده.

کاش ند آن‌قدر فرصت داشت تا حقیقت را به جان و کت بگوید!

کاش کت از سال‌ها قبل حقیقت را دربارة جان می‌دانست! این حتی خیلی خیلی مهم‌تر بود از اینکه خودِ جان حقیقت را بداند.

از همان ابتدا که گویا رفتن به دیوار و زندگی در چنان شرایط مخوف و ناامیدکننده‌ای بهتر از در دسترس بودن جان بود؛ در دسترس کتلین، در دسترس شاه رابرت، ... و چه کسی می‌داند؟ شاید حتی کسان دیگری مثل جافری یا دنریس یا ویسریس.

Image result for catelyn stark jon snow

چهارشنبة عزیز

به‌جرئت می‌گویم که چهارشنبة گذشته، ششم شهریور، یکی از بهترین روزهای زندگی‌ام بوده؛ از آن روزهایی که خیلی منحصربه‌فرد و پر از خوبی‌های کوچک و بزرگ است (البته نه خیلی بزرگ و خاص و یگانه؛ همان چیزهای معمول که وقتی سر جای خود باشند، بهترین می‌شوند) و مهم‌تر از همه اینکه صاحب روز از خودش راضی است.

چیزهای عادی، ولی مهم این بود که انجام شدند: باشگاه و ترمینال و شورا. آخر از همه، هم‌صحبتی با سحر در مسیر برگشت همة خوبی‌ها را کامل کرد.

جمعه، دیروز، دو وجه داشت: بخش خوش‌گذرانی و رفتن به آن محلة رؤیایی و خوردن جلاتو و گشتن در زیباترین شهرکتاب دنیا و پیاده‌روی در خیابان جادویی یک وجهش بود و اینکه نگذاشتم تلاشم برای یکی از کارهای کارهای چهارشنبة‌عزیزم پرپر شود وجه دیگرش بود. «من» کارم را درست انجام داده بودم؛ حتی اگر می‌شد بهتر و زودتر انجام شود. من باید موارد مهم شخصی خودم را در طول هفته حفظ می‌کردم. من همیشه مسئول اشتباه‌های کوچک و بزرگ دیگران و وقت‌نداشتنشان نیستم.

باگشت شیرین ام. پی. تری. قدیمی به آغوشم و بازگشت من به آغوش نظم و خاطرات آرامش‌بخش

قیمه را گذاشتم که بپزد. دست‌هایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفته‌اند؛ بوی نان‌های خشک آن سال‌ها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید،‌ که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای،‌ دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتاب‌های نغمه‌ام را هم بیابم و آماده‌شان کنم برای دانلود.

Broken می‌بینیم و با همة تلخی‌اش، از آن رضایت  داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!

Image result for broken series

فصل سوم، اپیسود 18

بله خب! نمی‌شود انکار کرد که کیتی مونتگمری هم زمانی دیوث عظمایی محسوب می‌شده:

Image result for dharma and greg kitty

کیتی: گرگ، یادته بچه که بودی گفته بودم به نیش زنبور حساسیت داری؟

خب... این‌طور نبوده. من از خودم درآورده بودم.

گرگ: (متعجب) ت.. تو از خودت درآورده بودی؟

کیتی: ای بابا! وقتی کوچیک بودی هی دوست داشتی بری بدویی این‌ور اون‌ور و خودت رو کروکثیف کنی. به نظر میاد راه‌حل مؤثری بوده.

به هر حال، تو خونه موندی و سخت درس خوندی و تونستی بری هاروارد؛ پس واقعاً همة اینا مؤثر بوده!

خدافظ!

و همة این حرف‌ها را با حرکات ساده اما واقعاً بامزه و جذاب سر و دست به زبان می‌آورد.

ته‌نوشت: این همان اپیسودی بود که به خاطرات و حافظة لری اشاره داشت!

زکات دانلود مجانی

کتاب‌های صوتی هری پاتر را می‌توانید از این سایت، مجانی،‌دانلود کنید:

[https://potteraudio.com/]

من کتاب ششم با صدای استیون فرای جان را آمادة دانلود کردم. به‌تدریج، آن‌های دیگر را هم خواهم گرفت.

البته نوشته که برای دانلود، باید عضو شوید. من توانستم راه عضویت را دور بزنم. روی تراک‌ها (که به تعداد فصل‌های کتاب‌اند) کلیک کردم و گزینة IDM (دانلود منجر) برایم فعال شد و خوشبختانه تقریباً موفق شدم.

می‌توانید خوانش جیم دیل را هم انتخاب کنید.

در حال‌وهوای هفت اقلیم

بعضی وقت‌ها توی سرم وو ل می‌خورند...

1. مثلاً خنده‌های امیلیا کلارک. بعضی‌هاشان قشنگ و جذاب و پرانرژی است ولی نمی‌دانم چرا بیشترشان اغراق‌آمیز و زیادی پررنگ و توچشم‌فرورونده و نامتناسب و بلاه بلاه به‌نظرم می‌رسند!

Image result for game of thrones emilia and lena

لینا خودش خیلی خوشکل است و صحبت‌کردنش هم بامزه؛ حتی آن مدل حرکت‌دادن و شکل فکّش، که درمورد کایرا نایتلی نمی‌توانم تحملش کنم، جذاب است. اما وقتی سرسی می‌شود، فقط با همان موی بلند رها زیباست. بوربودن موهاش هم هیچ کمکی به غلبة جذابیتش بر سرسی نمی‌کند، به‌چشم من!

2. کیت دخترکش‌ترین کاراکتر سریال را بازی کرده ظاهراً. اما ریچارد خوش‌تیپ‌تر است. مخصوصاً وقتی کمی پا به سن بگذارند.

Image result for game of thrones kit and richard madden

ولی اگر بنا باشد به حرف من گوش کنند،‌کیت نباید ریش بگذارد و برعکسش، ریچارد، چرا.

3. سوفی و مِیزی همیشه قشنگ‌ترین‌های من‌اند و کاراکترهایی که بازی کرده‌اند دو وجه واقعی و آرزویی تقریباً همیشگی من است.

Image result for game of thrones sophie and maisie

Image result for game of thrones sophie and maisie


درخشش بی‌انتهای قفسه‌های چوبی برای من و قلبم

ماه پیش که رفته بودم کتاب‌خانه، در قفسه‌ای که دنبال چیز دیگری بودم، دو کتاب از منصور ضابطیان را دیدم که یکیش را بی‌درنگ برداشتم؛ دیگری را هم گذاشتم برای مراجعه‌بعدی. چند کتاب خوب دیده بودم که به‌کلی قصد قبلی را، برای بررسی آن قفسه، کنار گذاشتم و «حالا این‌ها بماند برای بعدتر»گویان، سر به دشت خوشبختی گذاشتم و مثلاً جامه دریدم و فلان و بیسار!

امروز بالاخره فرصت شد که بروم و از تاریخ اعتبار کارتم هم فقط یک روز مانده بود و ... جالب این‌جا بود که قفسة مورد نظر را پیدا نمی‌کردم! اولش فکر کردم درست ایستاده‌ام و «ئه! پس مارک‌دوپلو کوش؟» و آن‌قدر مطمئن بودم که جلوی قفسة‌درست ایستاده‌ام که فکر کردم بعله، طی این یک ماه، کتاب را برده‌اند. بعدش فکر کردم که نکند اصلاً جای کتاب‌ها را عوض کرده باشند. رفتم راهروی کناری (بین دو قفسة طولانی بعدی) را هم گشتم. نبودند. برگشتم سرجایم. به فکرم رسید شمارة کتاب‌هایی را که هنوز تحویل نداده‌ام ببینم و از روی آن‌ها سعی کنم قفسة‌ درست را پیدا کنم. شماره‌ها متفاوت بودند و آن‌قدر ندانستم محل درست کجاست که دوبار جلوی دو قفسة‌ اشتباه ایستادم و یک‌مرتبه به فکرم رسید راهروی بعدتر را هم ببینم. شماره‌ها این‌بار درست بودند و کتاب‌ها هم سرجایشان و من هم مثل وحشی‌ها، از نهایت امکانم برای امانت‌گرفتن کتاب‌ها استفاده کردم. تازه، قبلش از قفسه‌های داستان ایرانی و خارجی هم دوتا مورد ناب برداشته بودم.

خدا به من رحم کند!

قرمز آلمودوواری

Image result for pain and glory

1. این جک‌هایی که می‌گویند «وقتی داری شبکة چهار نگاه می‌کنی و ناگهان پدرت سرمی‌رسد...»، همان‌ها که یعنی سر بزنگاه، صحنه‌ای پخش می‌شود که اصلاً انتظارش را نداشتی و مطابق شأن کسی که ناگهان حاضر شده نیست، امروز عصر برای من هم پیش آمد!

وسط فیلم جدید آلمودووار، همسرم آمد توی نشیمن و همان موقع هم، در صحنه‌ای جانانه و کلوزآپ، آنتونیو باندراس و یک هم‌جنس جذاب هم‌سن خودش شروع کردند به معانقه و مغازلة غلیظ! ای بابا! آنتونیو جان!

همسرم که چیزی نگفت اما از چهره‌اش مشخص بود تمامی تصوراتش از شخصیت اتوکشیده و موجه باندراس به‌ناگهان در هم شکسته و همان‌جا جلوی تلویزیون پخش‌وپلا شده.

من هم مانده بودم بخندم، شبکه را عوض کنم، حرف بزنم، سکوت پیشه کنم، چشم به آسمان بدوزم، ... انگار من به آن‌ها گفته بودم: «آها! حالا وقتشه!» گرچه دم در طوری داشتند از هم خداحافظی می‌کردند که خیلی هم به داستان می‌آمد حالا وقتش باشد!

2. پنه‌لوپه کروز نقش جالب و دلربایی داشت؛ آن مدل موها و لباس‌پوشیدن و خانه‌ای که به لطایف‌الحیل خوشکلش کرد مرا به هوس انداخت توی یکی از زندگی‌های موازی‌ام مادر سالوادور باشم؛ با جرح و تعدیل‌های لازم.

3. واای، واااای از قرمزهایی که آلمودووار می‌ریزد توی صحنه‌هایش؛ از کت جذاب باندراس گرفته تا رنگ کابینت‌های خانه‌اش و کیف مرسدس و ... همه و همة قرمزها. اصلاً رنگ‌های این فیلم بی‌نهایت دلنشین بودند برای من (البته فیلم را کامل ندیدم). آن سبز تی‌شرت یا حولة سالوادور، .. وااای آن پیراهن مرسدس که درختستان آمازون بود انگار  و تابلوی نقاشی پشت سر باندراس، وقتی می‌نشست روی کاناپة نشیمنش. این یک قلم را بدجور می‌خواهم!

4. بله، دیروز و امروز از آن روزهایی بوده که باید تخت‌گاز می‌رفتم ولی برعکس فیلم خوب پخش شده و من سربه‌هوا شدم و ... امروز که رنج و شکوه و دیروز هم بمب، یک عاشقانه و بعدش هم بیرون‌رفتن‌ها و گشتن‌های دو روز تعطیل و ... تازه فقط این‌ها نیست؛ بعد از فصل دوم مدیچی، رفتم سراغ کارهای شون بین و چندتا مینی‌سریال پیدا کرده‌ام که به‌نوبت خدمتشان برسم.