خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ...
تصویر دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت میبرم و مرا به فکر میاندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشتبرداری.
جزئیات و توصیفهاش اصلاً حوصلهسربر و زیادهگویی نیست و تصویرهای آن را بیشتر و گستردهتر میکند.
مسلماً آن سالها که اولین بار خوانده بودمش کارها و مشغولیات دوریان را «گناه» میپنداشتم اما امروز، با اینکه راوی، خود دوریان یا شخصیتهای دیگر مستقیم و غیرمستقیم او را سرزنش میکنند و دنبال طلب آمرزشاند؛ فکر نمیکنم صرفاً گناه باشد. یک اینکه اموری شخصیاند و به سبک و شیوهی زندگی تفکر فرد بازمیگردند و نهایتش هدردادن عمر و مشغولشدن به موارد پوچ و نوعی اعتیاد باشد و دو اینکه بیشتر این موارد، اگر به کس دیگری آسیب زده باشند، دو سر دارند و فرد مغبون میتوانسته زیر بار نرود. پس اگر گناهی باشد، متوجه یک نفر نیست و آن هم صرفاً دوریان.
اما اینکه بهشیوهای پای وجدان و روح انسانی را وسط کشیده و ارتباط فرد با تصویرش و دیدن آثار اعمال در آن ـ انگار که آینهی روح باشد ـ خیلی جالبتوجه و مهم است.
یادم رفته بود دوریان چه شیطنتی درمورد بازیل کرد و بعدش از خانه خارج شد و سر خدمتکار هم بازی درآورد تا صحنهسازی کند! خیلی جالب بود!
1. قمارباز، آنجا که ننجون وارد ماجرا میشود و میشود شخصیت اصلی و ماجرا میآفریند، کازینورفتنهایش، ... بهخصوص حرفزدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعینحال تند و فلفلی، و حواسجمع است. دلم میخواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوشدادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمیکنم اینقدر خوب پیش میرفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما رویهمرفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه میکند.
2. دوریان گری را هم گوش میکنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنهی مقابله با قابساز که میخواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیفها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصلهسربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشتبرداری و مرور چندباره. خیلی میشود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سالها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه میبافت! بابت خواندن چنین کتابهایی بود.
نمیدانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار میگوید بازیل، بهجای نقاش، لرد هنری را تصور میکنم.
امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. بهنظرم میآمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنههایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید میشوم. امروز یادم افتاد هنرپیشهی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمیدانستم بازیاش بعداً برایم جالب میشود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه میشود.
احساس میکنم همان روزی که با شیطنت مورد پسند خودش گفت «بیا با درختا دوستت کنم» فهمیدم این راه خیلی هم دور از بیراهه نیست.
و تصمیم گرفتم خرم را در این مسیر با حواس جمعتری کنترل کنم.
باز هم من بودم و انتخاب آدم دیگری در جایگاه کنترلگر اما این بار خیلی ناخودآگاه و ناخواسته بود و بعدش هم در کنترل خودم خیلی موفق بودم. اما دردها و ترکشهای ریز خودش را به هر حال دارد.
مثلاً یک دوستی دارم که اینطور نیست انگار و باهاش خیلی راحتم. از این دوستی چنان احساس خوبی دارم که واقعاً من چرا زودتر خودم را شایستهی چنین دوستیهایی ندیده بودم؟
دنبال دلیلش نیستم. استفهام افسوسی بود!
«راستی، لذت تنهابودن را چشیدهای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را می فهمی! آیا تابهحال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ توانایی لذتبردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکتهای گذشته و نیز لذتهای گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب بهطرف تنهایی می روم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب بهسوی دریا سرازیر میشوند.»
ازدید من، این جملات فریبنده و دارای خودستایی مخفیاند. ولی ته دلم میگویم ای کافکای شیطان! خودت بهتر از هرکس دیگری میدانی تنها نیستی. تو بهواقع چنان با موجودات درون سرت و سایههایی که تعقیبت میکنند یا کنارت قدم میزنند مشغولی که دیگر وقت برای دیگران نداری.
ما لذتبرندگان از تنهایی خودمان را بهاشتباه تفسیر میکنیم. تنهایی واقعی احتمالاً خلئی جانگزاست؛ مثل کابوسهای بچگیام، چنان که در صحرایی بی آغاز و پایان و بیرنگ و بیصدا و بو و ... رها شده باشم و ندانم کدام سمت باید بروم و حتی فاصلهام تا آسمان را هم نتوانم اندازه بگیرم و اصلاً اینکه بالای سرم است آسمان است یا سقفی کاذب و ساختهی موجودی اهریمنی... چنان چنان رعبآور که حتی به گرسنگی و حملهی نیروهای ناشناخته و خطرناک هم فکر نکنم چون همان خلأ جانگزا قرار است کارم را بسازد.
و بعد اینکه اغلب آدمیان بهمرور با عذاب و شکنجهگرش اخت میشوند و لذتجوییشان را در حضور آن درد ازلی تجربه میکنند.
ـ یادم باشد «زینپس» رنجم را متمایل کنم به آگاهی از نیاز به رنج و شناخت آن و همدردی بیشتر با خودم و نگاه جدید به سرخوشیها. خیلی سخت است اما حتی «بر آستانهی آن ایستادن» هم خوب است.
احساس میکنم شمارهی پنجم آن برنامه قرار است کارهایی با من بکند!
علیالحساب، احساسات تند و سوزانی شامل آمیختهی غبن ساینده و اندوه کمرنگ و شکست کوچولوی نوکتیز و دلتنگی فلفلی به جانم افتاده.
«بیآرزویی» هم گاهی مرا میترساند.
ایمیل امروز صبحم:
«... فلان کار را رسماً شروع کنید» (یعنی شیوه تأیید شده و حالا دیگر در مسیر عقبنماندن از زمان قرار بگیرید).
رسماً شروع کنم؟
عزیزم، من رسماً زیر بارهایی که برای خودم زاییدهام دارم غرررق میشوم. رسماً ها! رسماً رسماً!
و چقدر هیجانانگیز است!
به این صورت کهنالگوی هبوط جد عزیزم در زندگی من جلوه کرد که هرازگاهی یاد آن بهشت مصفا و بیمثال میافتم، همانجا که بر کرانهی دریا بود و جویهای کتاب و مجله در آن جاری بود، طاووسها و ملائکهاش استادان و راهنمایانم بودند و زمینش هم بهواقع تکهای از بهشت بود...
هرازگاهی سزاوار است که بر آن سقوط شرمآور زار بزنم اما روحم یاری نمیکند و جسمم مدام مکدرتر میشود.
حتی هنوز نمیدانم چه درسی باید از آن بگیرم و ...
یکی دو ساعت پیش، تقریباً همان وقتی که خون از قلبم جوری پایین میسرید که ناجور به نظر میآمد، وسط وسط خانه، بوی ماشین به دماغم خورد؛ همان بویی که از آن خیلی بدم میآید و گاهی مرا اسیر و مضطرب میکند، بوی اگزوز ماشین!
الآن در آستانهی واقعی زمستان و با یادآوری سرور و سلطان زمستانهای عالم، خاندان قوی و قدرقدرت استارک، بوی قورمهسبزی جاافتاده میآید! نصفهشبی!
فال خوبی برای شروع زمستان است.
جایی نوشته شده:
خوزه تصمیم میگیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایدهآل، خانوادهی بوئندیا بهزودی درمییابند هیچ آرمانشهری نمیتواند در برابر پیچیدگیهای طبیعت انسانی مقاومت کند.
هیچ آرمانشهری نمیتواند در برابر پیچیدگیهای طبیعت انسانی مقاومت کند.
قشنگ شد!
خب، خیالم راحت شد که مسیر نتیجهگیریهایم تقریباً درست بوده است.
هنوز هم از این پرندههای احمق خاکیرنگ، که میآیند پشت پنجره، بدم میآید و دلم میخواهد بزنم توی نوکشان.
یک. وسط دیدن سریال، متوجه شدم موقع خواندن کتاب، برخلاف حالا، از ربکا بدم نمیآمده!
و یاد این افتادم که، وقتی فیلم گتسبی را دیدم، داستان کتابش را کمی بهتر درک کردم.
دو. این اسپانیاییزبانها هم چه فیلم و سریالهای خوبی میسازند!
آن از مهمان ناخوانده (یا نامرئی، یا همچین چیزهایی) که پایانبندی و روند جالبی داشت، این هم از موارد دیگری که جستهگریخته میبینم. زبانشان هم به گوشم قشنگ است! چند هفته پیش هم فیلم دیگری دیدم که بهگمانم آرژانتینی بود. اسمش را یادداشت کردم و الآن یادم رفته. آها، سریال آشپز کاستامار را هم، با وجود داستان ضعیفش، خیلی دوست داشتم و هرشب دنبال میکردم. محبت الیسا و دیهگو خیلی جالب بود. حتی مطمئن نیستم اسم این دو فرد را هم درست نوشته باشم. هرهرهر!
سه. لاست را کمی ول کردم به حال خودش؛ راستش وقایع فصل سوم داشت اذیتم میکرد. دارم به این فکر میکنم که همیشه امکان دارد آدمها گاهی خوب به نظرمان برسند و گاهی بد. بهتر است درمورد دربستدوستداشتن/ نداشتنشان عجله نکنیم و از تغییر احساساتمان بهشان استقبال کنیم و همینطوری زندگی را پیش ببریم. چون همهمان اجازه داریم تغییر کنیم.
امروز اتفاق خوبی افتاد که حاصل یکی از تلخترین اتفاقهای زندگیام بود. نمیتوانم بگویم واقعاً اتفاق خوبی بوده چون زمینه و تبعات ناخوشایندی داشته و دارد، هنوز تمام نشده و بهتر است بگویم یکی از گرههای اصلی ماجرا باز شده ولی خود من میدانم این گره اصلی نیست. گره اصلی بهشدت کور شده و نخ اصلاً همانجا گسسته و دریده شده و اصلاً نمیشود کاریش کرد. عجیب است که من به زمان و جادویش خیلی معتقدم اما چنان در چاه تاریک این قضیه افتادهام که نمیتوانم سررشتههای ایمانم را پیدا کنم.
از سر از خاک بیرون آوردن هیولاهایم هم هیچ پشیمان و ناراحت نیستم و همین بیشتر اذیتم میکند. فقط از این سقوط شخصیتیام لذت میبرم و خودم را هم سرزنش میکنم ولی مواجههی خوب و مؤثری با هیولاهام ندارم و حتی پذیرششان را هم بهخوبی انجام ندادهام. برای همین گاهی به خودم هم ناخن میکشند.
صد سال انتظار برای یکصدددددددساااااااال تنهایی!
بالاخره نتفلیکس شیطنت کرد و سریال این کتاب جذاب را ساخت. چه فضایی، چه هنرپیشههایی، چه صدا و نوایی! خانهی اورسولا و خوزه آرکادیو خیلی شبیه تصوراتم از کتاب است، مخصوصاً آن بخش راهروی بلند که به درخت مشهور حیاط مشرف است و بخشی از کارگاه خوزه آرکادیو. سرهنگ بوئندیا خیلی خوب است، اورسولای پیر کمی دیر به دلم نشست. انتخاب خوزه آرکادیوی دوم که برگشته از تصوراتم خیلی بهتر است.
امروز هم غفلتاً متوجه شدم سریال جدیدی از داستان محبوبم، کنت مونته کریستو، در حال پخش است ولی جایی برای دانلود ندیدمش (البته دانلود بدون دردسرش را. شاید شیطان زد پس کلهام و در آن هفالهشت کانالی که برایم لیست کردند عضو شدم).
یک چیزی که باعث شگفتیام شده جوانی و پیری خوزه آرکادیو است؛ نمی توانم بفهمم اصلش جوان است که با گریم پیر شده (بیشتر این محتمل است) یا پیر است که جوانش کردند (آخر چطور به این نتیجه رسیدهام؟ فکر کنم با سرچ عکس هنرپیشه در نت). خلاصه که نمیتوانم بفهمم چطور شده اینطور! حتی اولش فکر کردم هنرپیشهها عوض شدهاند اما صدا همان صداست.
ـ اصلاحیه: وای خدا! بهشدت عجیب و جالب: همین الآن مثل آدم گشتم و فهمیدم فرق میکنند! واقعاً با هم فرق دارند! چقدر عجیب میتوانم مطمئن باشم این یکی که پیر شود همان یکی میشود! البته اصلاً اینطور نیست ولی توی ذهن من نشسته.
از جهاتی کتاب جالب شده است؛
قبلتر، من هم مثل دنیس داشتم به این نتیجه میرسیدم «آخی، نولا چه دختر بافکر و ...» که البته به شخصیتش نمیخورد ولی الآن دوباره دارم به این نتیجه میرسم نه بابا، نولا واقعاً مشکل دارد!
نکتهی مثبت و جالب کتاب همین معمایی بودن و تعلیقهایش است، تازه آن هم نه همهجا. تا نیمهی اول کتاب از نظر من اتفاقاً خیلی حوصلهسربر بود.
جالب اینجاست که در گودریدز چند نقد و امتیاز بر آن را دیدم که یا یکستاره بودند یا پنج ستاره :)))
گوشدادن به نسخهی صوتیاش بهنظرم بهتر از خواندن خود کتاب بود و باعث شد زودتر تمام شود. البته هنوز صد صفحه مانده تا بتوانم واقعاً بگویم «تمام».
در مجموع، سبک نوشتن کتاب و بخشهای پراکنده از گفتههای شواهد اصلی و فرعی و کتابی که مارکوس نوشته و... بهخصوصو در نیمهی دوم کتاب، نقطهی قوت اثر است.
اما یکطوری است که نمیتوانم با هیچیک از شخصیتها همراهی و همذاتپنداری و ... داشته باشم!
* تگ آخر بابت کیفهای دیروزمان است.
دوست داشتم هرچه زودتر خودم را از بار این کتاب حجیم خلاص کنم. خیلی اتفاقی فایل صوتیاش را پیدا کردم و حدود یکدهم کل داستان را توانستم گوش کنم.
یک، اینکه امانتی است و همراه با توصیه به خواندنش
دو، اینکه کتاب «من» نیست؛ شخصیتپردازی و توضیحات تا حدی نچسبی دارد. مثلاً سؤال من هم همین است که واقعاً میشود نویسندهای 35ساله چنان شیفتهی دختری 15ساله با ویژگیهای خاص دوران نوجوانی شود...؟ یا آنچه مارکوس درمورد دبیرستانش میگوید و ترتیبدادن مسابقات منطقهای.. . واقعاً مدیر و مسئولان مدرسه چنین بیفکرانه و غیرمحتاطانه سمت این کارها میروند؟ اگر هم بله، باز هم میتوانم بگویم خواندن درمورد چنین وضعیتهایی اصلاً برایم جالب نیست. ببینیم این رمان قلمبهی مشهور امریکایی چطور پیش میرود که اینقدر هم ازش تعریف کردهاند.
[1]. وقتی درموردش فکر میکردم، صفت دیگری در نظرم بود اما، بعد از فقط چند دقیقه، اصلاً مطمئن نیستم به چه کلمهای فکر میکردم؛ هرچه بود چیزی تو همین مایهها بود که دوپهلو داشت برایم: هم وضعیت شخصیت داستان و هم اینکه با اینهمه کتاب، باز هم کتاب دیگری را شروع کردهام.
متأسفانه هنوز اپرای مولوی را کامل گوش ندادهام
اما آنجایش که میگوید:
کییییییستی تو؟
کییستی تو؟
دلم را شرحهشرحه میکند
دیشب که لاک آن مردک روس را از مرز «دیگران» پرت کرد آنور و طرف کفوخون بالا آورد، باز هم شرمنده شدم چطور دفعهی اول از شخصیتهای مورد علاقهام بوده.
تنها ترسم از این است که نکند من هم مثل او شدهام که ازش خوشم نمیآید؟
امیدوارم اینطور نباشد!
مدتی است کتاب صوتی قمارباز را گوش میدهم، افتخار این کار هم سر اشتباهی بامزه نصیبم شد!
یک، اینکه به نظرم میرسد در این نوع ادبیات راوی خیلی به برونریزی تمایل دارد؛ مدام نظر شخصیت اصلی (اولشخص/ راوی) درمورد آدمها، حوادث، فلانوبهمان مطرح میشود و خیلی سریع مرز قضاوت یکطرفه را هم پشتسر میگذارد. از جهتی برایم جالب نیست اما چون خیلی خیلی وقت است چنین آثاری نخواندهام ـ و همان موقع هم که چندتایی خوانده بودم قوهی تشخیصم درمورد روایت و این حرفها در حد امروز نبودـ میتواند جالب هم باشد.
دو، اینکه قصد داشتم منباب توفیقکی اجباری ته انتها آن را بشنوم و دیگر خود کتاب را نخوانم اما صحنهی ورود «بابا» چنان جذاب و طنزآمیز و دوستداشتنی بود که تشویق شدم حتماً با انگیزهی بیشتری کتاب را تا انتها گوش بدهم یا، حتی اگر لازم شد، بخوانم.
ـ واکنش الکسی ایوانوویچ به ورود بابا و رویاروشدن او با «آنها» خیلی بامزه بود؛ انگار شیطانکی با برقی در چشمان و زبانی آویزان، با لذتی گناهآلود، این غافلگیری را سیاحت میکند.
اینطور که اینها دارند هانیکو را تبلیغ میکنند، بعد از دههی اول آذر باید جدیجدی با اشین خداحافظی کنیم.
احتمال میدهم بعد از هانیکو هم لینچان را پخش کنند.