خب، من بارها از سم کلفلین خوشم نیامده اما این نقش خیلی به او میآید!
از دیدن نسخهی دیگری از داستان مورد علاقهام پشیمان نیستم.
نکتهی جالب سیر مرور این داستان طی زندگیام آن است که ابتدا (با خواندن کتاب خلاصهی آن که خلاصهی خوبی بود اما شک دارم مخصوص نوجوانان بوده یا نه) با ماجراجویی و هیجان شروع شد و در نسخههای بعدش ( فیلم و سریال) بیشتر بر انتقامجویی و عواقب آن متمرکز شد. راستش مدام ترغیب میشوم داستان اصلی را بخوانم.
خیلی دلم میخواهد آن نسخهی قدیمی خلاصهشده با کاغذهای کاهی شکننده و در قطع جیبی را هم یکطوری پیدا کنم. این هم از مجموعهی کتابهای محبوب دوران نوجوانیام بود که نمیدانم چطور از دستم پرید و دود شد و به هوا رفت!
*درمورد این کتاب نوشته شده بود: «زندگی و شانس بر چه رشتۀ باریکی آویزان شده است.» (The Great American Read - PBS)
منظومهی تبعیض موضوع و جزئیات جالبی دارد اما واقعاً میشد داستانپردازی قویتر و جذابتر و تأثیرگذارتری داشته باشد. درضمن، اسمی که در ترجمهی فارسی برایش انتخاب شده لوس و آبکی به نظر میرسد. متن هم طوری است که انگار گاهی شکوههای یک خاورمیانهای غرغرو را میخوانم. من توقع حتی این مقدار انفعال را هم ندارم. بهتر بود شکستهای روحی این نوجوان در کتاب داستان طوری مطرح شود که نتیجهی مثبت داشته باشد. از این لحاظ، ضعیف به نظر میرسد؛ هرچند که شخصیت اصلی حق داشته باشد که منکر آن نمیشوم. نصف کتاب را خواندهام و اگر در نیمهی دیگر شخصیت اصلی بخواهد ید بیضا نشان دهد باز هم نقطهی قوتش نمیشود چون باید زمینهی بهتری در داستان برای آن فراهم میشد.
خیلی جالب و اتفاقی، این کتاب و کتاب قبلی که خواندم از بنمایهی ستارگان و اجرام آسمانی و ... در داستان و تشبیهها و توصیف حالتهای روحی و ... استفاده میکند اما قبلی خیلی قویتر و بیشتر و موفقتر بود.
گودریدز ساقیاش را عوض کرده؟
چرا براساس آنچه خواندهام (نامه به کودکی که...) اسرار گنج درهی جنی را پیشنهاد میدهد؟
لال بماند سنگینتر نیست؟
ربط این دو کتاب در چیست؟ سبکشان، نویسنده، ژانر، ...؟
چه بهانهای برایش بیاورم تا از چشمم نیفتد؟
نکن پدر جان!
در این روز فرخنده، کائنات لینک سریال کنت مونته کریستو را برایم فرستاد.
شاید همهاش را نبینم، مثلاً علیالحساب هنرپیشهی نقش اولش اصلاً مورد علاقهام نیست. اما از این لطف خیلی خوشحالم.
دیشب هم خواب داریوش را دیدم؛ خانم ونوس انگشتری به من داد که برسانم به داریوش، شاید قرار بود برای اجرای کنسرت دستش کند.
نقشهی Marauders و دعوتنامهی هاگوارتس قشنگم هم دو روز پیش دستم رسید.همچنین یک روباه متشخص بانمک دیگر.
بهتر نیست بهجای «زوال عقل» به این بیماری بگویند «زوال مغز»؟
چون هر بلایی که هست سر مغز ـ بافت فیزیکی آن ـ و اعصاب میآید که قوهی عاقله یکی از موارد تحت تأثیر قرارگیرندهی آن است و نمود بیرونی واضحی دارد. ظاهراً همهی اعضای بدن از این بیماری تأثیر میگیرند؛ فقط ممکن است، دستکم تا مدتی، مشهود نباشد.
زوال عقل، خِرَدسودگی یا دمانس (به انگلیسی: Dementia ) در پزشکی و روانپزشکی، اختلال مزمن و گاه حاد فرایندهای
روانی و زوال عصبی پیشرونده است که با تغییر شخصیت و موقعیتناشناسی و اختلال در حافظه و داوری و اندیشه همراه است.
شایعترین نوع آن زوال عقل سالخوردگی یا بیماری آلزایمر است.
نمیدانم؛ فکر میکنم اگر وجههی فیزیکی به آن بدهم نگاهم به آن تغییر میکند و مثلاً با آن راحتتر برخورد میکنم.
آنقدرررررررررررر میل به نوشتن دارم، آنقدر به چیزها و خاطرات و موارد و ... فکر کردهام و در مغزم نوشتهام که مشخص است... بعله! باز هم کار دیگری مانده که باید زیر آن چهار درخت هندوانه بنشانم! (جایگزین «زاییدن» که کار ارزشمندی است اما دوست ندارم از مثالش استفاده کنم).
فعلاً باشد که بعداً بنویسم چه بود و چطور شد.
متوجه نکتهی عجیبی شدم:
نمیتوانم (دستکم تا حالا نتوانستهام) کتابی از احمد محمود بخوانم (یا گوش دهم). چند سال پیش مدار صفر درجه را از کتابخانه گرفتم و نتوانستم وارد فضای داستان شوم. چند روز پیش هم با خوشحالی سراغ نسخهی صوتی آن رفتم که خیلی خوب و حرفهای تهیه شده ولی آن هم همینطور شد.
نمیخواهم اثری با این اهمیت را تُکزده و نخوانده بگذارم. همسایهها را هم هیچوقت شروع نکردم!
این اتفاق با قدری مشابهت برای خانهی ادریسیها هم افتاده متأسفانه.
خیلی دنبال دلیلش نیستم؛ بیشتر تمایل دارم در خودم دنبال نقطهی روشنی بگردم تا تکلیفم روشن شود.
دلم برای فیلم هیولایی صدا میزند، کانر و درخت خیلی تنگ شده،
دلم میخواهد کتابش را بخوانم.
امروز دنبال فیلمش گشتم و با کمال تعجب نمیتوانم پیدایش کنم.
یادم افتاد نکند اسمش طور دیگری نوشته شده باشد؛ دارم راههایی را امتحان میکنم.
و اگر پیدایش نکنم، حتماً دوباره دانلودش میکنم.
ـ داشتم به هیولایم فکر میکردم که، با وجود سالها نادیدهگرفتهشدن، اتفاقاً خیلی هم در اعماق پنهان نشده بود و همین نزدیکیها در حالوهوای خودش پرسه میزد؛ من کور بودم و نمیدیدمش.
ــ فیلمه نیست!
نمیدانم چرا یکمرتبه به سرم زد که اگر یکوقتی پیش بیاید و از پشت عدسی تلسکوپ به اجرام آسمانی نگاه کنم، گریهام میگیرد!
ـ میانهی کتاب رازها و نقطههای جورجیا را رد کردهام و شاید به همین دلیل توانستم خودم را جای آدمی بگذارم که دارد با تلسکوپ به دنیاهای دیگر نگاه میکند.
ـ یادم آمد این هیجان را زمانی خیلی دورتر درمورد میکروسکوپ داشتم.
ــ الآن از آن وقتهاست که دلم میخواهد هر کاری بکنم جز آن کار اصلی؛ «ستارهی گوهری»، لطفاً مرا ببخش؛ قول میدهم چند دقیقهی دیگر مرحلهی دوم کار را شروع کنم.
وای، چشمم به بعضی کتابصوتیهای آوانامه افتاد؛ یکیشان هم تلماسه بود. فکر کنم کتاب صوتی گزینهی خوبی برای من است که دیگر تمایلی ندارم برای خیلی از کتابهای متنی وقت بگذارم.
خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم بخواهد باز هم و بلکه با دقت بیشتری آن را مرور کنم و جملاتش را یادداشت کنم یا با موارد دیگری در آثار دیگر مقایسه کنم؛ در موردشان به نتایجی برسم و ...
تصویر دوریان گری از دید من چنین کتابی است. از شنیدن آن لذت میبرم و مرا به فکر میاندازد؛ هرچند مواردی سریع و بدون یادداشتبرداری.
جزئیات و توصیفهاش اصلاً حوصلهسربر و زیادهگویی نیست و تصویرهای آن را بیشتر و گستردهتر میکند.
مسلماً آن سالها که اولین بار خوانده بودمش کارها و مشغولیات دوریان را «گناه» میپنداشتم اما امروز، با اینکه راوی، خود دوریان یا شخصیتهای دیگر مستقیم و غیرمستقیم او را سرزنش میکنند و دنبال طلب آمرزشاند؛ فکر نمیکنم صرفاً گناه باشد. یک اینکه اموری شخصیاند و به سبک و شیوهی زندگی تفکر فرد بازمیگردند و نهایتش هدردادن عمر و مشغولشدن به موارد پوچ و نوعی اعتیاد باشد و دو اینکه بیشتر این موارد، اگر به کس دیگری آسیب زده باشند، دو سر دارند و فرد مغبون میتوانسته زیر بار نرود. پس اگر گناهی باشد، متوجه یک نفر نیست و آن هم صرفاً دوریان.
اما اینکه بهشیوهای پای وجدان و روح انسانی را وسط کشیده و ارتباط فرد با تصویرش و دیدن آثار اعمال در آن ـ انگار که آینهی روح باشد ـ خیلی جالبتوجه و مهم است.
یادم رفته بود دوریان چه شیطنتی درمورد بازیل کرد و بعدش از خانه خارج شد و سر خدمتکار هم بازی درآورد تا صحنهسازی کند! خیلی جالب بود!
1. قمارباز، آنجا که ننجون وارد ماجرا میشود و میشود شخصیت اصلی و ماجرا میآفریند، کازینورفتنهایش، ... بهخصوص حرفزدنش خیلی بانمک است. مهربان و درعینحال تند و فلفلی، و حواسجمع است. دلم میخواهد کار سرهنگ را یکسره کند! گوشدادن به فایل صوتی کتاب خیلی خوب است. اگر قرار بود خودم بخوانمش، فکر نمیکنم اینقدر خوب پیش میرفت. الکسی هم کمی مارمولک است اما رویهمرفته بد نیست. منتظرم ببینم الکسی در کازینو چه میکند.
2. دوریان گری را هم گوش میکنم. امروز رسیدم به جایی که دوریان پرتره را از جلوی چشم جمع کرد. آن صحنهی مقابله با قابساز که میخواست تابلو را ببیند، در ذهن و عمل دوریان، خیلی خوب تصویر شده بود. توصیفها و توضیحات وایلد در این کتاب حوصلهسربر که نیست، جذاب هم است؛ در حد یادداشتبرداری و مرور چندباره. خیلی میشود رویشان فکر کرد و خود را با آنها سنجید. تازه یادم افتاد آن سالها چطور ذهنم هی مشغول بود و فلسفه میبافت! بابت خواندن چنین کتابهایی بود.
نمیدانم چطور انگار توی ذهنم جا افتاده بود بازیل نام آن دوست اشرافی مشترک دوریان و نقاش بود و هربار میگوید بازیل، بهجای نقاش، لرد هنری را تصور میکنم.
امروز یادم افتاد حدود ده سال پیش که فیلم دوریان گری را ساختند چقدر مقاومت کردم تا نبینمش. اصلاً یادم نیست فیلم را خریدم یا نه. فکر کنم خریدم و ندیدم و دورش انداختم. بهنظرم میآمد در حد شأن کتاب نیست و فقط با صحنههایی برای جذابیت آراسته شده و با دیدنش ناامید میشوم. امروز یادم افتاد هنرپیشهی نقش اصلی بن بارنز بود و آن موقع نمیدانستم بازیاش بعداً برایم جالب میشود. ولی امروز هم تصمیم گرفتم فعلاً سراغ دیدن این فیلم نروم. تا ببینم بعد چه میشود.
احساس میکنم همان روزی که با شیطنت مورد پسند خودش گفت «بیا با درختا دوستت کنم» فهمیدم این راه خیلی هم دور از بیراهه نیست.
و تصمیم گرفتم خرم را در این مسیر با حواس جمعتری کنترل کنم.
باز هم من بودم و انتخاب آدم دیگری در جایگاه کنترلگر اما این بار خیلی ناخودآگاه و ناخواسته بود و بعدش هم در کنترل خودم خیلی موفق بودم. اما دردها و ترکشهای ریز خودش را به هر حال دارد.
مثلاً یک دوستی دارم که اینطور نیست انگار و باهاش خیلی راحتم. از این دوستی چنان احساس خوبی دارم که واقعاً من چرا زودتر خودم را شایستهی چنین دوستیهایی ندیده بودم؟
دنبال دلیلش نیستم. استفهام افسوسی بود!
«راستی، لذت تنهابودن را چشیدهای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را می فهمی! آیا تابهحال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ توانایی لذتبردن از آن بر مقدار زیادی از فلاکتهای گذشته و نیز لذتهای گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب بهطرف تنهایی می روم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب بهسوی دریا سرازیر میشوند.»
ازدید من، این جملات فریبنده و دارای خودستایی مخفیاند. ولی ته دلم میگویم ای کافکای شیطان! خودت بهتر از هرکس دیگری میدانی تنها نیستی. تو بهواقع چنان با موجودات درون سرت و سایههایی که تعقیبت میکنند یا کنارت قدم میزنند مشغولی که دیگر وقت برای دیگران نداری.
ما لذتبرندگان از تنهایی خودمان را بهاشتباه تفسیر میکنیم. تنهایی واقعی احتمالاً خلئی جانگزاست؛ مثل کابوسهای بچگیام، چنان که در صحرایی بی آغاز و پایان و بیرنگ و بیصدا و بو و ... رها شده باشم و ندانم کدام سمت باید بروم و حتی فاصلهام تا آسمان را هم نتوانم اندازه بگیرم و اصلاً اینکه بالای سرم است آسمان است یا سقفی کاذب و ساختهی موجودی اهریمنی... چنان چنان رعبآور که حتی به گرسنگی و حملهی نیروهای ناشناخته و خطرناک هم فکر نکنم چون همان خلأ جانگزا قرار است کارم را بسازد.
و بعد اینکه اغلب آدمیان بهمرور با عذاب و شکنجهگرش اخت میشوند و لذتجوییشان را در حضور آن درد ازلی تجربه میکنند.
ـ یادم باشد «زینپس» رنجم را متمایل کنم به آگاهی از نیاز به رنج و شناخت آن و همدردی بیشتر با خودم و نگاه جدید به سرخوشیها. خیلی سخت است اما حتی «بر آستانهی آن ایستادن» هم خوب است.
احساس میکنم شمارهی پنجم آن برنامه قرار است کارهایی با من بکند!
علیالحساب، احساسات تند و سوزانی شامل آمیختهی غبن ساینده و اندوه کمرنگ و شکست کوچولوی نوکتیز و دلتنگی فلفلی به جانم افتاده.
«بیآرزویی» هم گاهی مرا میترساند.
ایمیل امروز صبحم:
«... فلان کار را رسماً شروع کنید» (یعنی شیوه تأیید شده و حالا دیگر در مسیر عقبنماندن از زمان قرار بگیرید).
رسماً شروع کنم؟
عزیزم، من رسماً زیر بارهایی که برای خودم زاییدهام دارم غرررق میشوم. رسماً ها! رسماً رسماً!
و چقدر هیجانانگیز است!
به این صورت کهنالگوی هبوط جد عزیزم در زندگی من جلوه کرد که هرازگاهی یاد آن بهشت مصفا و بیمثال میافتم، همانجا که بر کرانهی دریا بود و جویهای کتاب و مجله در آن جاری بود، طاووسها و ملائکهاش استادان و راهنمایانم بودند و زمینش هم بهواقع تکهای از بهشت بود...
هرازگاهی سزاوار است که بر آن سقوط شرمآور زار بزنم اما روحم یاری نمیکند و جسمم مدام مکدرتر میشود.
حتی هنوز نمیدانم چه درسی باید از آن بگیرم و ...
یکی دو ساعت پیش، تقریباً همان وقتی که خون از قلبم جوری پایین میسرید که ناجور به نظر میآمد، وسط وسط خانه، بوی ماشین به دماغم خورد؛ همان بویی که از آن خیلی بدم میآید و گاهی مرا اسیر و مضطرب میکند، بوی اگزوز ماشین!
الآن در آستانهی واقعی زمستان و با یادآوری سرور و سلطان زمستانهای عالم، خاندان قوی و قدرقدرت استارک، بوی قورمهسبزی جاافتاده میآید! نصفهشبی!
فال خوبی برای شروع زمستان است.
جایی نوشته شده:
خوزه تصمیم میگیرد شهر ماکوندو را بسازد و ایده و آرزوی خود را محقق کند. این ایده چیست؟ او تأکید دارد که هر خانه باید نور و آب یکسانی دریافت کند و حس برابری و عدالت در فضا پخش شود. با وجود این شروع ایدهآل، خانوادهی بوئندیا بهزودی درمییابند هیچ آرمانشهری نمیتواند در برابر پیچیدگیهای طبیعت انسانی مقاومت کند.
هیچ آرمانشهری نمیتواند در برابر پیچیدگیهای طبیعت انسانی مقاومت کند.
قشنگ شد!
خب، خیالم راحت شد که مسیر نتیجهگیریهایم تقریباً درست بوده است.
هنوز هم از این پرندههای احمق خاکیرنگ، که میآیند پشت پنجره، بدم میآید و دلم میخواهد بزنم توی نوکشان.
یک. وسط دیدن سریال، متوجه شدم موقع خواندن کتاب، برخلاف حالا، از ربکا بدم نمیآمده!
و یاد این افتادم که، وقتی فیلم گتسبی را دیدم، داستان کتابش را کمی بهتر درک کردم.
دو. این اسپانیاییزبانها هم چه فیلم و سریالهای خوبی میسازند!
آن از مهمان ناخوانده (یا نامرئی، یا همچین چیزهایی) که پایانبندی و روند جالبی داشت، این هم از موارد دیگری که جستهگریخته میبینم. زبانشان هم به گوشم قشنگ است! چند هفته پیش هم فیلم دیگری دیدم که بهگمانم آرژانتینی بود. اسمش را یادداشت کردم و الآن یادم رفته. آها، سریال آشپز کاستامار را هم، با وجود داستان ضعیفش، خیلی دوست داشتم و هرشب دنبال میکردم. محبت الیسا و دیهگو خیلی جالب بود. حتی مطمئن نیستم اسم این دو فرد را هم درست نوشته باشم. هرهرهر!
سه. لاست را کمی ول کردم به حال خودش؛ راستش وقایع فصل سوم داشت اذیتم میکرد. دارم به این فکر میکنم که همیشه امکان دارد آدمها گاهی خوب به نظرمان برسند و گاهی بد. بهتر است درمورد دربستدوستداشتن/ نداشتنشان عجله نکنیم و از تغییر احساساتمان بهشان استقبال کنیم و همینطوری زندگی را پیش ببریم. چون همهمان اجازه داریم تغییر کنیم.