یارو اونقدر روی علائم نگارشی حساسه که دلم میخواد تو این زمینه براش کرم بریزم ولی وقتی برگهش رو خوندم دیدم «راجع به» رو نوشته «راجب به». لامصصب! دوباره یاد رجب افتادم که!
ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!
چون یادم افتاد که یک زمانی فکر میکردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لیلی» از گروه بلککتس آن زمان است. هنوز هم میتوانم با آن بخش بخوانم «لیلی مال من، لیلی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش اینطور بود؟
ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس میکنم هرررچیزی به ذهنم میرسد اینجا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دورههایی پیش میآید که مدتهای مدیدی با کسی صحبت نکرده باشم و یکمرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف میزنم.
ـ میدانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسههای پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی میکند. دو روز پیش، ادامهی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را میبستم، تابخوران زیر یکی از سبدها پنهان میشد. اسکار!
ـ والد نمونه!
دیشب هم، به دنبال فضولیها و استاکربازیهای گاهبهگاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.
یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبلتر نوشته بود آن را با سهتا از دوستانش بافته و بقیهی نوشته را یادم نمیآمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش میزدند بلند زمزمه میکردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو میکردم، یا شاید هم از خودم میساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکیشان داشت با اسب میتاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آنها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم بهسختی میتوانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راههای متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه میدادم. حتی جملهی آخر را در بیداری گفتم ولی همهاش بهشدت کمرنگ شد.
قبلتر از همهی اینها هم توی صف سبزیفروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آنورش هم پیدا. به هر صورت، بهسرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.
ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغلهی چندکاره ست. هنوز خوابم میآید ولی به خودم وعده میدهم که وسط روز، بعد ورزش، میتوانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس دادهام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شدهاند. از خودم تعجب میکنم با این شاهکارهایم!
دیروز عصر هم نیمهی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات میآمدم دنبالهی کارم را انجام میدادم. چشمانم حسابی خسته بودند و اینطوری خودم و آنها را سرپا نگه داشته بودم.
تصویر سردر وبلاگم همچنان قابلیت این را دارد که دیوانهام کند
فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه میدانم!
باید وقت بگذارم برای کتابش.
این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفتهی اوست! و آن دیگری بهترتیب: کمتر، گیج، نه.
یادم است که مدتی پیش با خودم میگفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»
و امروز اول شهریور است!
خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدامدویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من میگیرد.
چارهی کار برنامهریزی صحیحتر است. تا حالا هم پیشرفتهای خوبی داشتهام ولی باید باز هم تلاش کنم.
ـ تا یکسوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم میافتد.
ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچهفروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همانجا توی بازار خوشکل و کنار پارچهفروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیهی وقتها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخالهام خواست با خالهام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی میرفتیم و نه به آنها میرسیدیم و نه به اتوبوس. از کنارهی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازههای بتنی و برجهای کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانوادهی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کلهتراشی) بودند و حین کار آواز سنتی میخواندند (دورفهایی وطنیشده!) صدایشان و آوازشان بهشدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورفها بودند،خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنهشان بهسختی دیده میشد. سبک ویژهای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبهای نیمهرسمی با آنها در این مورد انجام میدادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!
الآن هم بهشدت دلم میخواهد بخوابم و میدانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمتهای اتوبوسسواری واقعاً لذتبخش بود!
یادم آمد من چنددددتا کتاب وسوسهبرانگیز قلقلکی دارم که باید بخوانمشان و چرا نمیخوانمشان؟ چون انگار دورخیز کردهام برای این تختهی پرش!
یکیشان کتاب مرحوم ثفون، و دیگریها فرانکی پرستو،شش کلاغ که آنقدر برایش ذوق دارم و جلد دومش را هم فیدیبو آورده... از آنطرف هم مغزم مرا ملزم میکند چندتا از این نیمهکارهها را بخوانم.
همممم....
خوب، طی این مدت دو جلد دیگر از مجموعهی دُری قشنگم را خواندهام و آخرین جلد باقیمانده را دیشب شروع کردم (جایزه به خود). این دو هفتهای هم قدری استرس و حرص به خودم دادهام و چند شب خواب ناآرام داشتهام (بابت برنامهریزی منحصربهفرد خفنم) اما حالا یکجور قشنگی در آستانهی رهاییام انگار.
ولی چنان به کتاب کودک و نوجوان بسته شدهام که نمیتوانم سمت کتابهای بزرگسال بروم!
الآن هم جرمی فینک و این کتاب را ممنوع کنید نیمهکاره ماندهاند. فکر میکردم اولی خیلی خوب باشد ولی تا اینجا که نمیتوانم نظری داشته باشم. دومی هم متنش در صفحات ابتدایی جذاب نبوده (برعکس بازخوردها) و باید ببینم چطور پیش میرود. شاید هم دوباره از ابتدا بخوانمش.
دو روز پیش، نصفهنیمه فیلم سال دوم دانشکدهی من را دیدم. کنجکاو بودم تهش چه میشود که نشد ببینم. اسم فیلم را هم حتی نمیدانستم. دیروز پیدایش کردم و از اول تا آخر دیدمش. جای تعجب بود که چرا این تعداد هنرپیشهی شاخص توی فیلم بود! بعد اینکه از هنرپیشهی اصلی (نقش مهتاب) خیلیییی خوشم آمد؛ چقدر هنرپیشهاش خوششششکل بود! نقشش را هم دوست داشتم و بهش حق میدادم ولی شاید کامل نفهمیده باشمش. اینکه چرا آنطور رفتار میکرد. بهنظرم بیشتر تحت تأثیر عذا بوجدان بود و زیادهازحد ترسید و از انتخابش در آخر فیلم هم خوشم نیامد! دلش با چیز دیگری بود ولی انگار خودش را تنبیه کرد ناخودآگاه. اصلاً فکر میکنم علی هم همین کار را کرد. برایم سؤال بود چطور از آوا،که شبیه یک ربات خودخواه بود، خوشش آمده!
مسخرهباز را هم گرفتم برای وقتی دیگر. دو فیلم دیگر هم از علی مصفا پیدا کردم و دلم میخواهد آنها را هم ببینم.
اتفاقی متوجه شدم یکی از سریالهای خاص سالهاااااا پیش پخش میشود؛ کجا؟ آیفیلم.
و از امروز صبح، مشتری شدهام!
باجناقها، در نقش پدر و پسر :)
آواز تیتراژ پایانی
آمدم چیزکی بنویسم، دیدم حسش نیست؛ وقتش نیست؛ حالش هم نیست. اصلاً شاید موقعیت درستش نباشد.
و چقدر همهی ما اشتباه میکنیم و چقدر از آنها را حتی نمیدانیم که مرتکب شدهایم!
اشتباه من این بود که وسط حرف دو نفر دیگر حرف زدم. یک جملهی بیربط گفتم. اشتباهش این بود که به خودش گرفت؛ در حالی که حرف من ربطی به او نداشت و به موضوع جملهی آن نفر سوم مربوط بود. بعد که برایش توضیح دادم، معلوم شد جملهی آن دیگری را هم اشتباه متوجه شده؛ فکر کرده دارد به او تحکم میکند. در این صورت، من هم دارم آن تحکم را تأیید میکنم.
سابقه دارد؛ پیش میآید گاهی که واژهها در کلامش شاخک دارند! انگار جایی که نباید بهکار رفتهاند. و وقتی دقت میکنی، همینطور است. پس، از چنین کسی برداشت اشتباه بعید نیست.
واکنش من هم عقلانی بود برای همین، دلم نلرزید! پیشکشی بود به خدایان روابط و «ولش کن بابا!». مقام جالبی است! خیلی دوست داشتم درکش کنم.
امیدوارم انبهی قشنگم قهرش نگیرد، ولی من متوجه شدهام خیلی بیشتر شیفتهی انجیر و حتی ازگیل ژاپنیام تا انبه جان؛ حتی حتی طالبی خوب!
یاد درخت ازگیل ژاپنی، که آخرین سال زندگی در بابلسر به میوههای بهشتیاش ناخنک میزدم بهخیر!
سوگند که به همین قشنگی بودند و مزهشان فراتر از بسیاری لذتها!
این طاقچهی بینهایت چه تلهی جذاب شیرینی است!
باعث شده گاهی وقتها کتاب را با کتاب روشن کنم!
*خندهدار اینجاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه مینویسد چه بود!
دیروز عصر عصبانی بودم؛
خیییلی عصبانی بودم!
از روی عصبانیت، نشستم و یک برگهی نهایی نوشتم.
صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش.
عصر پاسخهای خیلی قشنگی دریافت کردم.
حالا هم حسابی خندهام گرفته است؛
زیرلب میگویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم»
ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم!
این هم از نتایج شلمغزی بر اثر خندیدن است!
تصمیم گرفتم باز هم بیببیبهای بزرگ را به چیزهای خوب تبدیل کنم.
«اگر راهی برای ماندن در خانهاش باشد
حتی برای مدتی کوتاه
این است که او و بیماریاش را بشناسم.
...
یک رنجروور در پارکینگ
سعی دارد بهزور
در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.
کتاب را لبهی پنجره میگذارم
و کتابخانه را ترک میکنم»
ص 18-117
ایجازها و انطباقهای تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال میآورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان میدهد.
دلم میخواهد بخوابم،
شب بد نخوابیدهام،
اما خوابم میآید.
ولی همراه تافی مقاومت میکنم.
به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را میدهم.
«بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!»
جایزهی کوچک آرامشبخش!
«ببین، تا همین الآن هم خوب خواندهای!»
رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!
ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شنها را میخوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم میخواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیرهی جادویی و اشاره به ستارهها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا میاندازد)... مسئولیت خطیر من در برههی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحهای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.
ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خواندهام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول میاندازد. کتابها با حوادثی تکاندهنده شروع میشوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمیدهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانهی مرموز را برای شرفیابی پیدا کنم.
وایـ برـمنـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!
بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمهای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبکسنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خواندهام و شش کلاغ را هنوز شروع نکردهام کلاً. شروع هم که بکنم، جلد دومش را ندارم و آن هم مثل یاغی ابتر میماند. پس بهتر است قدمبهقدم پیش بروم. این شد که فعلاً باید توی نوبت بمانند کلاغها.
خب خب خب،
کتاب بالینم را عوض کردم.
برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.
جلد دوم یاغی شنها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.
انشاءالله!
با اینکه از برنامهها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همهچیز راضیام.
کمکاری نبوده، برنامهریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفتهی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و بهخیر گذشت.
ولی سرعت کتابخواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم میماند!
و اینکه باز هم بوی داستانهای امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراریها تنگ شده!
شاید هم بُعدی دگر بباید!
«سعدی، چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو!
ای بیبصر، من میروم؟ او میکشد قلاب را»
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))