عرفان

پسره توی فیلم بی‌مادر به‌نظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور می‌توانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایه‌ای در چهره‌اش پیدا نباشد؟

بعدش انگار کلاً‌ مردها وقتی می‌توانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتح‌الفتوح درشان زنده می‌شود. هر زنی که از آنها باردار نشود به بهانه‌ای از چشمشان می‌افتد (چون توان فتحش را ندارند) و حتی به احساس عشق درونی چندین‌ساله‌شان هم احترام نمی‌گذارند. این را ضعف می‌دانند(ضعف خودشان است) اما نمی‌پذیرند؛ فقط صورت مسئله را پاک می‌کنند.

ولی چقدر زن‌ها در این زمینه رها و مستقل و قائم‌به‌ذات و وفادار و یک‌رنگ‌اند. می‌توانند فارغ از چنین چیزی به عشق حقیقی‌شان بپردازند. حتی اگر محتاج و وابسته و در قفس و ناکامل باشند.

خلسه‌ی استیلگار

به فهرست سلاح‌های مطلوبم،‌خنجری با تیغه‌ای  از دندان شای‌ـخلود هم اضافه شد.

همچنین کرم‌سواری، به فهرست اژدهاسواری و پرواز با بال‌های شخصی.

گزارش فیلم و کتاب

مایندهانتر را می‌بینیم.

مینی‌سریال تقریباً قرون‌وسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.

فیلم ایرانی: بی‌مادر

ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!


دو  جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتاب‌ها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.

خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوه‌ی روایتش را خیلی دوست دارم.

کاپری

فکر می‌کنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشته‌ام!

دیروز یاد داستان کوتاه «ماه‌عسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آن‌موقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همان‌روزها یک تست برون/درون‌گرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤال‌های آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا دوستی خوب برای شما؟ و داستان برایم روشن کرد ته دلم چه می‌خواهم و فرقشان ممکن است در کجاها باشد.

خیلی جالب است که آن موقع توانست چراغی را در ذهنم روشن کند و تا مدت‌ها براساس آن تصمیم بگیرم و خودم را بسنجم. پذیرش چیزی که درمورد خودم کشف کردم، خواست قلبی‌ام، خیلی راحت نبود؛‌ انگار در چشم خودم واپس رانده می‌شدم با این انتخابم. ولی نمی‌توانستم به‌راحتی واگذارش کنم.

فکر می‌کنم آن موقع به مرد داستان خرده می‌گرفتم حتی.

گزارش معوقه

یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمه‌جان افزودم و خوشش آمد!

می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.

کت‌چرمی؛ خوب و به‌شدت تلخ.

یکی از فیلم‌های آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.

اُ. اِی یک‌طوری است! فضا و داستان و هنرپیشه‌ی اصلی‌اش سرد و پس‌زننده‌اند (فعلاً 2 قسمت).

دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کرده‌ام؛ سر فرصت.

وای! سامورایی چشم‌آبی خیلی خوب است! خدا کند به‌زودی ادامه‌اش بیاید!


کتاب‌خواندنم هم که لب مرز افتضاح!


فردا :)

برای خودم بستنی خاص بخرم؟

ـ توی این سرما؟

ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکه‌ای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).

ـ سرم...

ـ توی خانه گرم است و بستنی هم می‌چسبد.

* سریال زورو (جدید) :)

عمه‌نوشت

درمورد لیدیا می‌خواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و به‌ویژه، جنین نجاتش می‌دهد. مغزش را سمت درست داستان می‌چرخاند و رستگار می‌شود.

بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطه‌ضعف است. بله با او هم موافقم؛‌ به‌شرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکه‌ی شیطانی و مثل اِمای ناله‌کن.

رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخه‌ی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گل‌ها آواز می‌خواند و وقتی ننه‌باباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندش‌آورش را بروز می‌دهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش به‌خاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.

ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق می‌کند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمی‌شود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیده‌گرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟

ندیمه‌نوشت

فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.

باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمی‌آمد؛ کارهایش البته هول‌آور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقده‌ی مهم  زندگی‌اش قرار دارد؛ عقده‌ای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرین‌شده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن می‌کرد و کوتاهی‌های خودش را در شکل‌گرفتن آن می‌پذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر این‌طور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را می‌برد می‌تواند داستان خوبی را شروع کند.

فکر می‌کنم لارنس می‌خواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان‌ به‌دربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس می‌کند.

ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همه‌ی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوش‌قلب و نیک سردرگم و لارنس که درهم‌شکستگی‌اش را با زیرکی پنهان می‌کند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یک‌طوری به آنها بپیوندد… .

الانیس شیطان مجسم است؛ به‌شدت چندش‌آور! خا ک بر فرق سرت!

برچسب «خوشکل‌ها، جذاب‌ها» را هم به‌خاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوه‌خوردن و ناله‌های دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.

ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پی‌پی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین می‌خواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و می‌داند ترک‌تازی فرمانده‌های کثافت نمی‌گذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذره‌ای  تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چاره‌ای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینه‌ی ریزی هم از جون به‌دل گرفت.

سرینا که تا حدی دردش را چشید و می‌شود آن را ترمز دیدگاه‌ها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قوی‌تری برای بهترروشن‌شدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشت‌آدمی به‌سختی عوض می‌شود؛ نباید ساده‌انگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنه‌انگار همه‌چیز!

آن سه نفر، به‌علاوه‌ی یک و آن یکی دیگر

جلد دوم خانواده‌ی گری‌استون هم یک‌روزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچش‌هایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینه‌ی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.

دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دم‌دست شاید دوباره کاردستی‌هایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمی‌آید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهایی‌ش را مرور کنم.

گروگان‌گیری

دلم می‌خواهد این کتاب ایتالیاییه زودتر تمام شود و بروم سراغ آن کتاب ایرانیه [1]!

[تذکره]

روزهای ابری و بارانی الآن دیگر تبدیل به الماس شده‌اند*

کمی از گذشته‌هایم دراین‌ خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم.

یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشته‌های اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایسته‌تر کند؛ مثلاً پرروانگارانه‌اش می‌شود کتابی کم‌حجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا تکه‌ای از آن.


*با توجه به شرایط اقلیمی این روزها


دروغ زمستانی

در آستانه‌ی کاری هستم که عقل و مشاوره‌ها و البته شیاطین می‌گویند درست است، اما دلم به آن راضی نیست.یکی از نارضایتی‌هایم بابت «وسیله» است که هدف را مثلاً توجیه می‌کند و دیگری دلسوزی احمقانه و بی‌حاصل؛ مدام باید این بی‌حاصل‌بودن را برای خودم تکرار کنم بتوانم قدری این شیوه را بپذیرم. مثلاً دیشب خیلی واضح یادم آمد که بودن/ نبودن من در کنارش خیلی راحت علی‌السویه است؛  درصورتی‌که حضورم برای خودم فشارهای چندجانبه‌ای دارد که فقط بابت دلیل ذهنی  و عاطفی بی‌تأثیری هر بار تحملشان می‌کنم. اتفاقاً با کنارگذاشتن من قصد بدی هم ندارد؛ پذیرفته که راه خودش است. اما وقتی من خودم را قاتی می‌کنم و وسطش کم می‌آورم، چه‌بسا برخورنده‌تر می‌شود و خودم هم داستان جدیدی برای سرزنش خودم پیدا می‌کنم.

مثلاً من قصد کرده‌ام چه چیزی را عوض کنم؟ بعدش، تا کجای کار می‌توانم همراهی کنم؟ آیا بار تغییری را که به‌وجود می‌آورم، تا آخرش، به دوش می‌کشم یا امکان دارد طرف را وسط راه رها کنم؟ دیگر اینکه من چقدر از مسئله را می‌خواهم یا رواست که تغییر دهم؟ آن قسمت‌هایی که تغییر نمی‌کنند یا درست نیست عوض شوند چقدر می‌توانم باهاشان کنار بیایم؟ مثلاً با خاله‌سوسکه!

پس بهتر است خودم را وارد چالشی نکنم که یا به خودم زخم می‌زند یا به دیگری.

برای همین، ظاهراً باید دروغ بگویم.

و شاید داستان دیگری از همین‌جا آغاز شود.

پیچونت*

خیلی دلم می‌خواهد زودتر یک کتاب دیگر را شروع کنم که ماجراهاش دلاورانه باشد و مغزم و قلبم را با هم قلقلک بدهد. احتمالاً چون دلم برای استوری‌بروک زیبا تنگ شده و می‌خواهم اصلاً همان‌جا زندگی کنم؛ با همان شرایط و امکانات و آدم‌ها.

به‌طبع، چون لای منگنه‌ی لوسیفر و فایل زمین‌شناسی‌ام [1]، باید کمی مدارا کنم. خودم به فردا امید دارم و همین فعلاً :)

برای اینکه انرژی بگیرم، صفحه‌ی گودریدز را گذاشته‌ام در پس‌زمینه باز بماند؛ واقعاً مؤثر است.

ـ خودم را پابند کرده بودم مدام از ظرفیت‌های «میوه‌ای» برنامه‌ام استفاده کنم و از امکان خوشمزه‌ای که الآن جلویم است غافل مانده بودم! یک رایس‌کیک کپلی و نصف لیوان تخمه. همین نصف لیوان هم خوب برای خودش خیلی می‌شود!

[1]. راستش قبلاً نتایج چنین فایل‌هایی خیلی تأثیرگذارتر بود؛ مدتی است احساس می‌کنم دارم خودم را مسخره می‌کنم و باید ول کنم و بروم سراغ چیز دیگری.

*اسمی که یکی از بزرگ‌ترها روی زه‌زه گذاشته بود انگار (فکر کنم اون خواهر بزرگ بداخلاقش بود) و حتی مطمئن نیستم ترجمه‌ی فارسی‌ش کاملاً درست باشد.

رررررامپلستیلتسکین

امروز، یکم ژانویه‌ی سالی که تصادفی یادم آمد عددش را دوست دارم، 24، بالاخره کل سریال Once Upon A Time را تمام کردم.

از ابتدای فصل هفتم، از اِما دست برداشتم ولی جایش مدام به جِی ناسزا گفتم! از این آدم چندش‌تر نبود که انتخاب کردند، نه؟


چند سال پیش، تا تقریباً نیمه‌ی فصل هفتم را دیده بودم ولی بعدش را دیگر رغبت نکردم. این‌بار هم از ابتدا شروع کردم و تا آخر فصل هفت را توانستم ببینم. خب فصل هفت خیلی سطحی و الکی شلوغ بود و هی جادوگر از این‌ور آمد و از آن‌ور رفت و کلاً خود گاتل بیخود بود و ... فقط رجینا و هوک و ویور از هم سر بودند.

ـ حقیقتش دلم برای رامپل همین قسمت آخر سریال نبود که کباب شد؛ فصل ششم که مشخص شد قرار بود چه بشود و ننه‌ش چکار کرد و چه شد بیشتر دلم سوخت! فسقلی تنهای بی‌گناه!

ـ وقتی آن یکی چروکین غبار شد، این آدم گفت «خب، خود فرد می‌تواند وجه بد و خبیثش را نابود کند» و متوجه شد که «اصلاً خود اوست که این وجه بد و خبیث و همچنین وجه خوب خودش را خلق می‌کند و هرکدام که پدید بیاید دیگر تا آخر عمر دست از سر و یقه‌اش برنمی‌دارد و باید یک‌جوری غول را توی شیشه کرد و آن خوبه را مسئول کارها و تصمیم‌گیری‌ها کرد»

ولی فکر می‌کنم این آدم چند دقیقه‌ی پیش چیز بهتری توی فکرش بود و متأسفانه باز هم کلمات از ذهنش پرواز کردند و رفتند به یکی از کشوهای پنهانی.

یاور «هروقت ازت برآمد و توانستی» مؤمن *

روز اول ژانویه دلم باید برای رامپل بسوزد و برای ژاپن!

عجب روزگاری!


* امشب که بعد از مدت‌ها داشتم به این آهنگ گوش می‌دادم، کشف بزرگی نصیبم شد؛ اینکه «یاور [حالا نه لزوماً] همیشه مؤمن»م خودم بوده‌ام، حتی وقتی خودم را آزار دادم یا ترساندم یا دست‌کم گرفتم یا فرصت‌ها یا لطف‌هایی را از خودم دریغ کردم، ... من بودم که به‌طریقی دست خودم را می‌گرفتم و از گردابی که داشت غرقم می‌کرد و نفسم را با غبار و روحم را با سنگ می‌انباشت، خلاص می‌کردم، حتی اگر به بهشت نمی‌انداختمش، دریچه‌ای تنگ به روشنایی برای خودم باز می‌کردم.

حتی به این فکر کردم چه خوب می‌شد، وقتی مردم، یکی از من‌های موازی بیاید مرا بسوزاند و خاکسترم را که پای درختی می‌ریزد، همین آهنگ را از طرف من گوش کند و زیرلب برایم زمزمه کند «تو برو، سفر سلامت».

مکتوبات مکرم

ـ دوتا کتاب صوتی انتخاب کرده‌ام برای‌ گوش‌دادن. از هردو هم خوشم آمده.

ـ چند کتاب نصفه‌نیمه هم دارم که بیشترشان را خوردخورد می‌خوانم.

ـ طاقچه یک عادتی دارد که نمی‌دانم خوب است یا بد. گویا هرچندوقت کتاب‌های بی‌نهایت را تبدیل به غیربی‌نهایت می‌کند؛ نمی‌دانم بر چه اساس. مثلاً من چند ماه پیش غول مدفون را شروع کردم و بی‌نهایت بود اما الآن نیست! راستش مدتی پیش که به‌نظرم رسید چنین اتفاقی درمورد برخی کتاب‌ها افتاده، باورم نشد، فکر کردم خودم اشتباه یادم مانده! ولی با این مورد بهم ثابت شد واقعیت دارد. باشد، هرجور دوست داری طاقچه جان! بالاخره لابد دلایلی داری!

الآن هم متوجه شدم فقط 10-11 روز به پایان سال میلادی مانده و من تعداد کتاب‌های تعیین‌شده را نخوانده‌ام. باز مغزم درد گرفت چندتا کتاب کوچولوموچولو بخوانم. البته از این جهت که اوقاتم را خوش می‌کنند دوست دارم این کار را ولی به این دلیل که می‌خواهم خودم را خیلی مقید و پُرخوان به خودم نشان بدهم، آن هم صرفاً با عدد، وجدانم درد می‌گیرد. بعد، بین این دو قضیه گیر کرده‌ام که بگذارم تعداد کتاب‌ها عادی پیش برود یا بابت وسواسم خودم را سرزنش نکنم. فکر کنم تصمیم بگیرم هرکدام پیش بیاید مهم نیست.

چکارش کنم؟

اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهان‌کردنش اخطار می‌دهد.

Once Upon a Time' Season 7 Spoilers: Hook, Regina, Rumple Help Adult Henry  – TVLine

 ـ اعتراف می‌کنم دارک‌سوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویه‌ی نگاه چقدر به این آدم می‌آید. طفلک! باعث شد دلم با او نرم‌تر شود. حیف دوباره قیافه‌اش عوض شد!

ـ واقعاً انصاف نیست به‌خاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!

بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدی‌های گذشته بالاخره یک جایی باید حساب‌وکتاب شود، این هم لابد مثل دست‌کاری‌کردن گذشته ناممکن است.

از احوالات

وسط این همه کار، توی متن چشمم به اسم کوروساوا می‌افتد و دلم هوس فیلم‌دیدن می‌کند.

این قشنگ است و بر آن خرده نمی‌گیرم؛ جوانه‌های کوچکی است که بین همه چیز، خوب یا بد یا ...، توی دلم سبز می‌شود و خودش را سمت نور می‌گیرد تا گرمم کند. حتی اگر تا مدت‌ها بعد هم سراغ دلیل وجودی‌شان نروم یا کم‌کم بخشکند، آن لحظه کار مهمشان را انجام داده‌اند.

برای اینکه یادم نرود

ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دست‌به‌دامن رژیم شدم و فکر می‌کنم کمی درمعده‌ام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ‌ به‌قول قدیمی‌ترهاـ سردی‌هایی است که این روزها طبق دستور رژیمم می‌خورم. لبنیات روزانه‌ام تقریباً دو تا سه‌برابر شده!

ـ این کتاب (به‌قول دوستم) «بنفشه» را باید جدی‌تر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. می‌طلبد مدام روخوانی‌اش کنم و بعضی مطالب دوره شود؛ احتمالاً کشف‌وشهود مقبولی روی دهد. بعد، دلم می‌خواهد مطالب «رئالیسم جادویی» از مکتب‌های ادبی را هم خوب بخوانم. بعدش، شاید هرچه زودتر، بروم سراغ آن کتاب درباره‌ی انواع فانتزی.

عطیه‌ای که هدر رفت

آخی عطیه!

هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستان‌های ع‌- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهاب‌سنگ‌ها!

شخصیت‌پردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشت‌هم دیدم و الآن یک‌طوری ناامید شدم که شدیداً دلم می‌خواهد دوباره به دامان شخصیت‌های فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.

ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیق‌تر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهم‌بندی شده بود. شخصیت‌ها در فصل اول و دوم تفاوت‌هایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامت‌های متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک این‌طور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت،‌ در فصل سوم خیلی بی‌ربط نشان داده شده بود. آن‌هایی که فصل اول مردندیا مرده بودند،  حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاش‌های شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش می‌رفت، کارها و حرف‌هایش نخ‌نما و شعاری می‌شد. انگار می‌خواستند یک‌طوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوه‌تری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! به‌هیچ‌وجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دست‌کم همان بچه‌ی فصل قبلی را می‌آوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان می‌ترسیدچقدر آبکی و بی‌دروپیکر بود.

احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.

شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!