خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]،
یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش.
ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است دیگر، با آن ماسکی که من میزنم و تا زیر چشمها میرود. ولی بعدش خیلی بهم لطف داشت.
[1]. امروز عصر، ریمی را تمام کردم و از این دختر خیلی خوشم آمد؛ حتی قدری بیشتر از بورلی. در واقع، بهنظرم لوئیزیانا کسی است که، در آن دورهی سنی، میتوانستم باهاش دوست باشم و بورلی هم کسی که تحسینش کنم و آرزوی دوستی با او را داشته باشم و ریمی خود من بودم.
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود!
امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.
ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشستهام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریالدیدن و اینها جلا دادم.
شلدون (بیگبنگ) میبینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛
سایه و استخوان را بیوقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛
اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتابفروشی دیدم و دوـ سهروزه خواندم؛
ته کلاس، ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛
وای وای! کیت دیکمیلو! فیل آقای شعبدهباز را هم دوروزه خواندم. چه خیالانگیز بود!
نمیدانم چرا فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان بهدر ببرم و بابت ریختوپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.
[1]. بهبه به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشتهایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمیخواهم بگویم تحت فشار بودهام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است:
این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم.
و من دهانم باااااز مانده بود!
خوبه خوبه!
امسال بهطرز عجیبی متفاوت بوده فلان قضیه، البته تا حالا!
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.
خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام!
خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به یاد میآورم که شرکتکنندهی مسابقهای مختص جوانان بودم؛ مسابقهای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به پیشواز شرکتکنندگان میآمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکیـ دو پلهای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]
دو ابرقهرمان من خوشاندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم بهنظر نمیرسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکیشان لباس دوتکه با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قویای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس میکردم او نسخهای از خود من است! برای مرحلهی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر بافته (بافت پرپشت) داشت گردالیسنگ بزرگتر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابهجا میکرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد چون مرحلهی بعدی حدس زدن روحیات شرکتکنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگههایی را انتخاب میکردیم، حاوی نوشتهها یا طراحیهای فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمییافتیم. چیز پیچیدهای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمیآید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکتکنندهها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم میآمد که زمینهی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکیـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، بهنظرم مفهوم بود اما بهسرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آنوقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتیننمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح میداد، انگار گرهشان در ذهنم باز میشد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمیکرد و خیلی چانه میزدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!
بیدار که شدم، این فرد را به نویسندهی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!
2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشهای برای خاصبودن ساده و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحاننشده. هنوز تصمیم نگرفتهام.
3. کتاب تابستان با جسپر را هفتهی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانهی بابایاگا را شروع کردم و بهطرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یکسومش را خواندهام و فعلاً دستم به گودریدز نمیرسد تا هایلایتها را ثبت کنم. این هم لابد معجزهی امروز است!
به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا بهجایش... (ببینم کائنات این سهنقطه را با چه چیزی پر میکند؛ میسپارم به بزرگواری خودش!).
[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خوابهایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حالوهوا و احساس قرار میدهد؛ حتی رنگها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کردهام چون معمولاً خواب بودار نمیبینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.
بعداً کامل میشود
نمیدانم چطور شده که خیلی راحت باورم میشود مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم.
نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به اینجاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.
برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای بهشدت تلخی میگوید!
واقعاً نمیدانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!
خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت میکنم. تکرار همانها هم که باشد، فیلم و سریالهای این روزهام اینها هستند:
یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خونسرد را هم ببینم!
قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:
پریناز، مجبوریم
و کتابهایی که خواندهام:
آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک میخورد، ...
توتوچان را هم دست گرفتهام ببینم چجوری است.
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه (اُشین) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی، امیددهنده و همراه با واقعیت و رؤیا.
[1]. از امروز بهجایش سریال قصههای جزیره شروع شد! و من چقدر خوشحالم! [2]
[2]. اولینبار که سریال قصههای جزیره پخش شد، یک شب سرد زمستانی بود؛ فردایش اولین امتحان ترم اول را داشتم و فکر کنم شیمی بود. شاید هم اولی نبود یا اصلاً شیمی نبود و یکی از درسهای منشعب از تعلیمات دینی بود (اسم کتابش یادم نیست). بین همین موارد مشکوکم. انگار منتظر بودم موهایم، که شسته بودمشان، خشک شوند و همه خواب بودند و فقط من بیدار و خوشحال از کشف سریال جدیدی که واقعاً با همهی آنها که تا آن روز دیده بودم متفاوت بود؛ بهطرز قشنگ و جذااابی متفاوت بود و مرا بندهی پرنس ادوارد دوستداشتنی کرد که، تا مدتها بعد، اصلاً مکان درستش را هم نمیدانستم.
انقققققققدر هوا قشنگ است و منظره زیباست و عرشهی اولیس مطبوع خوخو شده و انقدر کار دارم و در آنها غرق شدهام که دلم نمیآید بخوابم.
و انقققدر ملنگم و خواب شیرین توی سرم جولان میدهد که واقعاً حیف است نخوابم!
پس درود بر خواب!
دیروز رفتم هم رب آلوچه جنگلی گرفتم و هم رب تمر هندی. دهانمان مچاله شد حتی با فکرکردن بهش!
اما اولین قاشق را که گذاشتم در دهان، احساس کردم این زنیککهی قشنگِ دلزنده تویشان شکر ریخته! راستش مامانم هم گفت شیرین است؛ یکجور تا حدی مصنوعی. اما بعدش با هم به این نتیجه رسیدیم که شاید از آن آلوهای خیلی رسیده و ترکیده که ظاهر خوشکل و گردالو و سالمی ندارند هم استفاده کرده که خب، بهطبع، شیریناند دیگر!
الآن هم که داشتم ناامید میشدم، به این فکر کردم که ای بابا! اصلاً حتماً اینطور است که عمهلیلاها توی ترشک لواشکهایشان اسید و ترشی اضافی و شاید غیرواقعی میریزند که لوزههای خریدار چلانده شود و باز هم، برای خودآزاری، مراجعه کند، هان؟
بله ترشیهای ما چیز ندارد؛ یعنی چیز بد ندارد.
از هفتهی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچهی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.
اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته، تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کممایهای درمورد لیلا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لیلا پرداخت. داستان جدیتر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.
همین دقایقی پیش هم چهرهی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرفشدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی میشود دید.
امروز هم خودم را انداختهام در دامان پربرکت کتابها و برگهها :)
آه راستی، هنوز داغ قطعشدن آن دوتا شبکهی خوب که یکیشان بازی تاجوتخت پخش میکرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش میکرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سهبار هم ندیدهام!
[1]. Servant
رفتم سر کشوی پارچههام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربونصدقهشون رفتم و قشنننگ یک جون به جونهام اضافه شد!
اما یک چیزی:
یکیشون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینهی آبی جذابی داره با گلهای درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیهش بدم و بعدش رفتم از همون واسهش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینهی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اونوری و بعدشم من هدیهش دادم به اکرم.
خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوهی قبل رو نداره و فقط یه پارچهی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس میزدم اینطوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر میکردم، فقط با خودم میگفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچهی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینههای من واقعاً دارن کمی عادی میشن. بجنب سندباد!
اما درمورد اون قرمزمشکی بهشدت جذابم که خیییلیساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچوقت! وگرنه احساس میکنم یه نصفهجون ازم کم میشه!
الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گندهم میکشم و آهنگهای قدیمی شااااد گوش میدم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شبپره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.
یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتریها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنههایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، بهدلیل اینکه گفتهام فلان مورد را در متنش اصلاح کند، با نیت انتقامگیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم جوانی تذکر بدهم چرا طرفش را بهراحتی آورده تو دستشویی بانوان و باهاش حرف میزند و حرف من این باشد که «تو هم خانمی و باید رعایت حال خانمها برایت مهم باشد». دستکم خواب ولدمورتی، مرگخواری، چیزی باید میدیدم. البته تنها نکتهی خوشایندش این بود که داشتم توی کتابهای شعر دکتر شفیعی دنبال یک شعر میگشتم که، چون خواب من است، پیدایش نکردم!
[1]. جای بعضیها که بهشدت خالی بود و جای بعضیها خالیتر؛ ولی خداوکیلی میشد کمی بهتر هم باشد! مگر اینکه دنباله داشته باشد که بعید میدانم.
اولش فکر کردم:
چرا مثل احمقها «یک عالمه کتاب» در چالش گودریدزم ثبت کردم که حالا مجبور شوم کتابهای تصویری 30- 40 صفحهای بخوانم؟!
الآن بهم وحی شد که احمقانه نبوده؛ دستکم نتیجهاش. چون باعث شد چندتا از آن خوبها را بخوانم که در حالت عادی ممکن بود به این زودیها برایشان وقت نگذارم.
علیالحساب، دلم میخواهد چالشم و سال را با آسودهلمدادن کنار بخاری و خواندن یکی از کتابهای آلموند به پایان ببرم.
تا چه شود!
دیروز حوالی ظهر که از ابرشهر برگشته بودم، وقتی با انارهای جادویی و نارنگیها سعی میکردم زودتر به خانه برسم، حال غریبی بهم دست داد؛ انگار دوست داشتم، با تمامی وجود، ذرهذرهی محله را ببلعم و در آغوش بگیرم و هیچوقت از آن جدا نشوم.
ـ خود محله مهم نیست، آن احساس تعلق به «جایی از آن خود» همیشه برایم مهم است؛ حالا میخواهد در همین خیابان باشد یا جای دیگری.
ـ استارک خپلو هم خوشامدگویی پیشیانهای بهم گفت.
یکی از راههای جالب و کمی هیجانانگیز کردن کارم این است که متن را (اغلب متن اصلی و غیرفارسی که یکپارچه است) با تقسیماتی مثل نصف، یکسوم، یکچهارم، سهچهارم، دو و سه و چهارپنجم مشخص میکنم و هربار به یکی از این مرزها رسیدم، کلی خوشحال میشوم و...
الآن هم یکپنجم این متن را پشتسر گذاشتهام و با توجه به زمانبندی، خوب است. ولی مسئله این است که بین آن باید شیرجه بزنم سمت ادامهی قبلی!
1. گفته بودم که گاهی اوقات آرشیو اینجا را میخوانم؛ مثلاً اینطور که وسوسه میشوم ببینم در همین ماه، اما سال پیش یا سالهای پیشتر، چه میکردم و چه چیزی توی ذهنم بوده و چطوری آنها را ثبت کردهام.
الآن در آذر دو سال پیش چند جملهی درخشان از بزرگان پیدا کردم و چنان دلم را بردهاند که، به مصداق نوشتن با آب طلا، میخواهم با رواننویس طلایی جذابم آنها را توی دفترک انرژیبخشم بنویسم (همان دفترک روزانههایم که به من نشان میدهد روزهایم قشنگ و پربارند)؛ حتی بعداً شاید بزنمشان به دیوار.
2. دیروز دوباره رفتم به آن دالان پارچهها که تازگیها خوشسلیقهتر شده و کلللی پارچهی جذاب دیدم و چندتایی را برای خودم و مامانی و توتوله خریدم. تازه، یک خانم دیگر را دیدم که مثل خودم شده بود کلاغ پارچهها. میگفت زیر میز برشش کلی پارچهی تاخورده هست و بازم هم میآید و میخرد! امروز از ته دلم حاضرم عنوان «ذخیرههای طلایی» را بهشان بدهم و توی ذهنم به جای آن فلانها و اِهِمهایی که، اگر میشد، بهتر بود خریدشان قرار میدهم.
بالاخره بعد از سالها، پریشب یک خواب جانانهی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، بهسبک خوابهای من!
جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگتر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمانهای ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بینراهی بود و کل دانشآموزان باید از دست مرگخوارها پنهان میشدند یا بهسلامت به سفرشان ادامه میدادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت میگرفت و ما مدام به طبقات بالاتر میرفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایهای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت میکردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور میزدم طلسمها یادم نمیآمد؛ در واقع، طوری بود که میدانستم باید چه کنم ولی کلمهی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»استفاده میکردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشکشدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس میکردم. متأسفانه هیچیک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!
یکمرتبه یادم آمد، سالها فکر میکردم چون نام پدر حضرت موسی و مریم «عمران» است، پس حضرت عیسی باید خواهرزادهی حضرت موسی باشد!
بعد که فهمیدم بینشان هزار سال فاصله بوده، انگار واقعاً هزار سال وقت لازم داشتم تا بتوانم درک کنم و دوباره مواردی را توی مغزم کنار هم بچینم!
انگار ته دلم لازم میدانستم والدین هر دو «عمران» را سرزنش کنم که اسم مشابهی برای فرزندانشان انتخاب کردهاند.
اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه میشوم قید دیگری به جایشان بگذارم که بهنظرم در بافت فارسی درستتر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.
مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.
هیم!
شاید باید از گندالف بپرسم!
بله، بالاخره هابیت قشنگم را شروع کردهام و البته با ترجمهای که دوست داشتم.