زولبیای من! می‌خوابم تا خواب اسپانیایم را ببینم.

انقققققققدر هوا قشنگ است و منظره زیباست و عرشه‌ی اولیس مطبوع خوخو شده و انقدر کار دارم و در آنها غرق شده‌ام که دلم نمی‌آید بخوابم.

و انقققدر ملنگم و خواب شیرین توی سرم جولان می‌دهد که واقعاً حیف است نخوابم!

پس درود بر خواب!

در بین مشق‌های شبانه و روزانه

دیروز رفتم هم رب آلوچه جنگلی گرفتم و هم رب تمر هندی. دهانمان مچاله شد حتی با فکرکردن بهش!

اما اولین قاشق را که گذاشتم در دهان، احساس کردم این زنیککه‌ی قشنگِ دل‌زنده تویشان شکر ریخته! راستش مامانم هم گفت شیرین است؛ یک‌جور تا حدی مصنوعی. اما بعدش با هم به این نتیجه رسیدیم که شاید از آن آلوهای خیلی رسیده و ترکیده که ظاهر خوشکل و گردالو و سالمی ندارند هم استفاده کرده که خب، به‌طبع، شیرین‌اند دیگر!

الآن هم که داشتم ناامید می‌شدم، به این فکر کردم که ای بابا! اصلاً حتماً این‌طور است که عمه‌لیلاها توی ترشک لواشک‌هایشان اسید و ترشی اضافی و شاید غیرواقعی می‌ریزند که لوزه‌های خریدار چلانده شود و باز هم، برای خودآزاری، مراجعه کند، هان؟

بله ترشی‌های ما چیز ندارد؛ یعنی چیز بد ندارد.

همه‌ی «اوه اوه»ها!

از هفته‌ی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچه‌ی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.

اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته،‌ تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کم‌مایه‌ای درمورد لی‌لا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لی‌لا پرداخت. داستان جدی‌تر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.

همین دقایقی پیش هم چهره‌ی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،‌یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرف‌شدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی می‌شود دید.

امروز هم خودم را انداخته‌ام در دامان پربرکت کتاب‌ها و برگه‌ها :)

آه راستی، هنوز داغ قطع‌شدن آن دوتا شبکه‌ی خوب که یکی‌شان بازی تاج‌وتخت پخش می‌کرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش می‌کرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سه‌بار هم ندیده‌ام!

[1]. Servant

گل روی بهمن

رفتم سر کشوی پارچه‌هام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربون‌صدقه‌شون رفتم و قشنننگ یک جون به جون‌هام اضافه شد!

اما یک چیزی:

یکی‌شون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینه‌ی آبی جذابی داره با گل‌های درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیه‌ش بدم و بعدش رفتم از همون واسه‌ش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینه‌ی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اون‌وری و بعدشم من هدیه‌ش دادم به اکرم.

خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوه‌ی قبل رو نداره و فقط یه پارچه‌ی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس می‌زدم این‌طوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر می‌کردم، فقط با خودم می‌گفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچه‌ی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینه‌های من واقعاً دارن کمی عادی می‌شن. بجنب سندباد!

اما درمورد اون قرمزمشکی به‌شدت جذابم که خیییلی‌ساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچ‌وقت! وگرنه احساس می‌کنم یه نصفه‌جون ازم کم می‌شه!

الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گنده‌م می‌کشم و آهنگ‌های قدیمی شااااد گوش می‌دم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شب‌پره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.

خداوند خواب‌هایم را به راه راست هدایت کند

یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتری‌ها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنه‌هایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، به‌دلیل اینکه گفته‌ام فلان مورد را در متنش اصلاح کند،‌ با نیت انتقام‌گیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم جوانی تذکر بدهم چرا طرفش را به‌راحتی آورده تو دستشویی بانوان و باهاش حرف می‌زند و حرف من این باشد که «تو هم خانمی و باید رعایت حال خانم‌ها برایت مهم باشد». دست‌کم خواب ولدمورتی، مرگ‌خواری، چیزی باید می‌دیدم. البته تنها نکته‌ی خوشایندش این بود که داشتم توی کتاب‌های شعر دکتر شفیعی دنبال یک شعر می‌گشتم که، چون خواب من است، پیدایش نکردم!

[1]. جای بعضی‌ها که به‌شدت خالی بود و جای بعضی‌ها خالی‌تر؛ ولی خداوکیلی می‌شد کمی بهتر هم باشد! مگر اینکه دنباله داشته باشد که بعید می‌دانم.

حماقت خوش‌یمن

اولش فکر کردم:

چرا مثل احمق‌ها «یک عالمه کتاب» در چالش گودریدزم ثبت کردم که حالا مجبور شوم کتاب‌های تصویری 30- 40 صفحه‌ای بخوانم؟‍!

الآن بهم وحی شد که احمقانه نبوده؛ دست‌کم نتیجه‌اش. چون باعث شد چندتا از آن خوب‌ها را بخوانم که در حالت عادی ممکن بود به این زودی‌ها برایشان وقت نگذارم.

علی‌الحساب، دلم می‌خواهد چالشم و سال را با آسوده‌لم‌دادن کنار بخاری و خواندن یکی از کتاب‌های آلموند به پایان ببرم.

تا چه شود!

کشف جدید

دیروز حوالی ظهر که از ابرشهر برگشته بودم، وقتی با انارهای جادویی و نارنگی‌ها سعی می‌کردم زودتر به خانه برسم، حال غریبی بهم دست داد؛ انگار دوست داشتم، با تمامی وجود، ذره‌ذره‌ی محله را ببلعم و در آغوش بگیرم و هیچ‌وقت از آن جدا نشوم.

ـ خود محله مهم نیست، آن احساس تعلق به «جایی از آن خود» همیشه برایم مهم است؛ حالا می‌خواهد در همین خیابان باشد یا جای دیگری.

ـ استارک خپلو هم خوشامدگویی پیشیانه‌ای بهم گفت.


زمین و روان

یکی از راه‌های جالب و کمی هیجان‌انگیز کردن کارم این است که متن را (اغلب متن اصلی و غیرفارسی که یکپارچه است) با تقسیماتی مثل نصف، یک‌سوم، یک‌چهارم، سه‌چهارم، دو و سه و چهارپنجم مشخص می‌کنم و هربار به یکی از این مرزها رسیدم، کلی خوشحال می‌شوم و...

الآن هم یک‌پنجم این متن را پشت‌سر گذاشته‌ام و با توجه به زمان‌بندی، خوب است. ولی مسئله این است که بین آن باید شیرجه بزنم سمت ادامه‌ی قبلی!

رگه‌های ارزشمند طلا

1. گفته بودم که گاهی اوقات آرشیو این‌جا را می‌خوانم؛ مثلاً این‌طور که وسوسه می‌شوم ببینم در همین ماه، اما سال پیش یا سال‌های پیش‌تر، چه می‌کردم و چه چیزی توی ذهنم بوده و چطوری آن‌ها را ثبت کرده‌ام.

الآن در آذر دو سال پیش چند جمله‌ی درخشان از بزرگان پیدا کردم و چنان دلم را برده‌اند که، به مصداق نوشتن با آب طلا، می‌خواهم با روان‌نویس طلایی جذابم آن‌ها را توی دفترک انرژی‌بخشم بنویسم (همان دفترک روزانه‌هایم که به من نشان می‌دهد روزهایم قشنگ و پربارند)؛ حتی بعداً شاید بزنمشان به دیوار.

2. دیروز دوباره رفتم به آن دالان پارچه‌ها که تازگی‌ها خوش‌سلیقه‌تر شده و کلللی پارچه‌ی جذاب دیدم و چندتایی را برای خودم و مامانی و توتوله خریدم. تازه، یک خانم دیگر را دیدم که مثل خودم شده بود کلاغ پارچه‌ها. می‌گفت زیر میز برشش کلی پارچه‌ی تاخورده هست و بازم هم می‌آید و می‌خرد! امروز از ته دلم حاضرم عنوان «ذخیره‌های طلایی» را بهشان بدهم و توی ذهنم به جای آن فلان‌ها و اِهِم‌هایی که، اگر می‌شد، بهتر بود خریدشان قرار می‌دهم.

معلوم نیست چرا ما را تنها، به امان خدا، در نمی‌دانم کجا رها کرده بودند!

بالاخره بعد از سال‌ها، پریشب یک خواب جانانه‌ی هری پاتری دیدم. البته دیگر میزان هیجانش خیلی بالا بود؛ بخشی از نبرد هاگوارتز، به‌سبک خواب‌های من!

جایی بود تقریباً شبیه هاگوارتز ولی خیلی بزرگ‌تر، با عرض و طول و ارتفاع بیشتر و بیشتر شبیه ساختمان‌های ماگلی بود، ظاهراً بدون هیچ جادویی. در واقع، توی خوابم هم مشخص شد که خود هاگوارتز نبود. جایی شبیه ایستگاهی بین‌راهی بود و کل دانش‌آموزان باید از دست مرگخوارها پنهان می‌شدند یا به‌سلامت به سفرشان ادامه می‌دادند. اما مرگخوارها آمده بودند و نبرد شروع شده بود و در طبقات پایین، انفجارهایی صورت می‌گرفت و ما مدام به طبقات بالاتر می‌رفتیم. از بین همه، جینی و هرماینی و سایه‌ای از هری را یادم است.با دوتای اولی که چندبار صحبت می‌کردم از نزدیک! توی خواب، هرچه زور می‌زدم طلسم‌ها یادم نمی‌آمد؛ در واقع، طوری بود که می‌دانستم باید چه کنم ولی کلمه‌ی مناسب را فراموش کرده بودم. ولی مدام از «پتریفیکوس توتالوس»‌استفاده می‌کردم و تأثیر خونباری داشت و فقط خشک‌شدگی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم، ترس و هیجان را تا دقایقی در بیداری هم احساس می‌کردم. متأسفانه هیچ‌یک از استادها و موجودات جادویی توی خوابم حضور نداشتند!

تشابه نام

یک‌مرتبه یادم آمد، سال‌ها فکر می‌کردم چون نام پدر حضرت موسی و مریم «عمران» است، پس حضرت عیسی باید خواهرزاده‌ی حضرت موسی باشد!

بعد که فهمیدم بینشان هزار سال فاصله بوده، انگار واقعاً هزار سال وقت لازم داشتم تا بتوانم درک کنم و دوباره مواردی را توی مغزم کنار هم بچینم!

انگار ته دلم لازم می‌دانستم والدین هر دو «عمران» را سرزنش کنم که اسم مشابهی برای فرزندانشان انتخاب کرده‌اند.

however, though, and other friends

اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه می‌شوم قید دیگری به جایشان بگذارم که به‌نظرم در بافت فارسی درست‌تر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.

مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.

هیم!

شاید باید از گندالف بپرسم!

بله،‌ بالاخره هابیت قشنگم را شروع کرده‌ام و البته  با ترجمه‌ای که دوست داشتم.

چهار و شش و هفت و تهش هم نُه

ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقی‌اش، وای از موسیقی‌اش! قشنگ امکان به‌خلسه‌بردن من را دارد.

وقتی مجموعه‌ی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی می‌کنند... آدم می‌ماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکره‌ی آتریدی‌ها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.

صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیه‌اش افتاد گردن ادامه‌اش.

ـ دو جلد کتاب علمی‌ـ تخیلی خوانده‌ام (دومی چند صفحه‌اش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش به‌شدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و به‌راحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه می‌اندازد. ولی همین کارش نقطه‌ضفعفش شده است؛ آن‌قدر غرق آوردن موگ‌ها به صحنه‌های نبرد می‌شود و مبارزه‌ها را چنان کش می‌دهد که گاه دل‌زننده می‌شود و قوت ناکافی‌اش از خاکستر همان موگ‌ها سر بیرون می‌آورد. انگار نویسنده عاشق این صحنه‌های زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قوی‌تر بوده؛ شخصیت‌پردازی به‌دلیل استفاده از تعداد بیشتر «شماره‌ها» بهتر شده و حتی همان صحنه‌های نبرد هم متنوع‌تر شده است.

و باقی قضایا.

میراث لورین 1من شماره ی چهار هستم - شهر کتاب آنلاینقدرت شش» برای نوجوانان | ایبنا

فهرست غبطه‌خوردن‌ها

یکی از «من‌»های دنیاهای موازی‌ام هم در صخره‌نوردی و پارکور حرفه‌ای است و کلی بهش خوش می‌گذرد و در فاصله‌ی اندکی از سطح زمین، به بعضی مسائلش فکر می‌کند.

یکی از دفعاتی که با خشنودی متوجه شدم فقط من این‌طور نبوده‌ام

وقتی آن استاد سر کلاس گفت شطرنج که یاد گرفته بود، تا مدت‌ها، ناخودآگاه مثل اسب شطرنج حرکت می‌کرد؛ به صورت L

ـ وقتی مغزم بهانه می‌گیرد: گفتم شطرنج؛ یاد رون ویزلی و شطرنج جادویی افتادم.

دون‌دون

اعتراف می‌کنم به کسانی که توی فیلم‌ها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی می‌کنند به‌شدت غبطه می‌خورم.

حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که می‌خواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تن‌به‌تن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرت‌کردن و... دیدن این صحنه‌ها در حد حرفه‌ای‌رقصیدن مرا سرحال و به هیجان می‌آورد.

* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تل‌ماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارت‌های حرکتی کز با عصای سرکلاغی‌اش هستم؛ همین‌طور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.


دام و دام

دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همه‌شان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.

خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دست‌کم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنباله‌ی ماجراهای نینا باشد:

سایت اصلی انتشارات سارانگ | کتاب King of Scars رمان انگلیسی پادشاه زخم ‌ها  از فروشگاه کتاب سارانگ

و من دلم می‌خواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.

[1]. توصیف‌های کتردام من را یاد لندن می‌انداخت (شاید به‌خاطر شخصیت‌ها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالی‌اش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیده‌ام!

نادیه

یک جایی هم بود به اسم خورشیدکلا که هرچه فکر می‌کنم، نام صاحبخانه به یادم نمی‌آید.

رفتن به آنجا برایم جالب نبود چون در فضای خانه بودیم و از بازی و بیرون‌رفتن و تلویزیون‌دیدن خبری نبود. سرگرمی دیگری هم نبود. سر راه، باید مدت زمانی توقف می‌کردیم تا آن کار انجام شود. بعدش راه می‌افتادیم.

خانم صاحبخانه لاغر و ریزه و بسیار کم‌حرف بود؛ با چند بچه‌ی کوچک. چیز خاصی از او یادم نیست. احتمالاًاو و بچه‌ها خیلی دوروبر ما نمی‌پلکیدند. حتی فکر کنم آن موقع یک بچه‌ی شیری هم داشت. از چهره‌اش فقط آن حالت نگاه غریب کمی متعجبش را به خاطر دارم. خود صاحبخانه یک نقش کوچک پررنگ مهم در ذهنم باقی گذاشته: یک شب دیروقت، ما بچه‌ها، همه‌ی بچه‌های مهمان، در آن خانه‌ی نه‌چندان بزرگ خوابمان گرفته بود و گوشه‌ی اتاق خلوت، در تنهایی، مثل بچه‌گربه‌ها ولو شدیم گرد هم و به‌سرعت خوابمان برد. وقت رفتن که شد، ما را نیمه‌خواب‌ـ نیمه‌بیدار، سوار ماشین کردند. بعضی‌هامان را راه انداختند که خودمان برویم و مثل خوابگردها، با چشمان نیم‌بسته و مست خواب، خودمان را انداختیم توی ماشین‌ها. بعضی دیگر را، که کوچک‌تر بودند، در آغوش گرفتند و به نوعی تپاندند کنار ما کمی بزرگ‌ترها. بعد آقای صاحبخانه با چند پتوی نازک اما گرررم آمد دم ماشین‌ها و با اصرار،‌خیلی سریع، آنها را پیچید دور همه‌ی ماها. گرم شدیم و همان‌طور که می‌رفت توی خانه‌اش، به بزرگ‌ترها می‌گفت: «چیزی نمی‌شه که، بعدا برمی‌گردونیدشون. بچه‌ها سردشون می‌شه» و این جمله‌اش برای ماها که نیمه‌بیدار بودیم و شنیدیم، گرم‌تر از گرمای پتوها بود.

خوش‌شانس

عجب جاسپر عالی و فوق‌العاده‌ای! چه شخصیتی برایش درست کرده‌اند در سریال! نمی‌دانم فقط همان جاسپر شش کلاغ را پرورانده‌اند یا ترکیب جاسپر آن کتاب با شخصیت دیگری در کتاب دیگر باردوگو است. کنجکاو شدم آن کتاب دوم را هم، هر زمان که دستم رسید، بخوانم.


Jesper Fahey Quotes - MagicalQuote

در و گوهر

Jesper Fahey Is The Best Character In

صحنه‌های تیراندازی‌اش معرکه است

هنوز به «چیزبودن» جاسپر اشاره نشده در سریال. همان تعلق به گروه... . امیدوارم این هم رو بشود. اما آن صحنه‌ی تهوعش از خون و زخم خیلی جالب بود!

ـ کتاب دیگر که به آن اشاره کرده‌ام سه مجلد دارد: سایه و استخوان، محاصره و طوفان، تباهی و خیزش. اسم‌ها را طبق انتخاب انتشارات باژ برای مجموعه نوشته‌ام و مترجم بهنام حاجی‌زاده است. مقایسه‌ی یک پاراگراف از کتاب نشان داد که ترجمه‌ی او بهتر است و باید تا حدی جذاب هم باشد.

تارین از سریر سایه‌ی خود بر راوکا حکم می‌راند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهم‌شکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در اعماق شبکه‌ی کهن نقب‌ها و غارها، آلینای تضعیف‌شده باید تن به حمایت مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی می‌پرستند. اما او خیال دیگری در سر دارد و نقشه‌ی شکار مرغ آتش گریزان را می‌کشد و امیدوار است شاهزاده‌ای یاغی همچنان زنده باشد.

سندباد عزیزم،

لطفاً همان موقع که کتاب را تمام کرده‌ای برگه‌اش را هم بنویس. مسلم است که، بعد سه ماه، مجبوری دوباره کتاب را بخوانی؛ دست‌کم نصفش را، دست‌کم به‌شیوه‌ی تندخوانی نصرت. آن هم نه کتابی که مرور کلمات و جملاتش شیرین و خاطره‌برانگیز است.

پس،

این را آویزه‌ی گوشت کن، بزرگوار!

شیطان زه‌زه پشت گوشم نشسته است و دارد به این فکر می‌کند که چطوری از خواندن جلدهای بعدی‌اش شانه خالی کند.

ـ درمورد آن کتاب فسقلی ج. و. که خوب نقشه‌ای سوار کرد. تا ببینیم تهش چه می‌شود.