ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقیاش، وای از موسیقیاش! قشنگ امکان بهخلسهبردن من را دارد.
وقتی مجموعهی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی میکنند... آدم میماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکرهی آتریدیها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.
صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیهاش افتاد گردن ادامهاش.
ـ دو جلد کتاب علمیـ تخیلی خواندهام (دومی چند صفحهاش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش بهشدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و بهراحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه میاندازد. ولی همین کارش نقطهضفعفش شده است؛ آنقدر غرق آوردن موگها به صحنههای نبرد میشود و مبارزهها را چنان کش میدهد که گاه دلزننده میشود و قوت ناکافیاش از خاکستر همان موگها سر بیرون میآورد. انگار نویسنده عاشق این صحنههای زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قویتر بوده؛ شخصیتپردازی بهدلیل استفاده از تعداد بیشتر «شمارهها» بهتر شده و حتی همان صحنههای نبرد هم متنوعتر شده است.
و باقی قضایا.
یکی از «من»های دنیاهای موازیام هم در صخرهنوردی و پارکور حرفهای است و کلی بهش خوش میگذرد و در فاصلهی اندکی از سطح زمین، به بعضی مسائلش فکر میکند.
وقتی آن استاد سر کلاس گفت شطرنج که یاد گرفته بود، تا مدتها، ناخودآگاه مثل اسب شطرنج حرکت میکرد؛ به صورت L
ـ وقتی مغزم بهانه میگیرد: گفتم شطرنج؛ یاد رون ویزلی و شطرنج جادویی افتادم.
اعتراف میکنم به کسانی که توی فیلمها با زیبایی و مهارت و ظرافت مبارزه/ تیراندازی میکنند بهشدت غبطه میخورم.
حالا این مبارزه و تیراندازی هرطور که میخواهد باشد؛ از شمشیرزنی و جدال تنبهتن گرفته تا تیراندازی با کمان و سلاح گرم و چاقوپرتکردن و... دیدن این صحنهها در حد حرفهایرقصیدن مرا سرحال و به هیجان میآورد.
* امروز چند دقیقه از ابتدای فیلم تلماسه را دیدم و هنوز هم تحت تأثیر تیراندازی جسپر و حرکات ظریف اینژ و مهارتهای حرکتی کز با عصای سرکلاغیاش هستم؛ همینطور هانیوا و ماگرا و بابا واس. تا همیشه هم مخلص آریا استارک خواهم ماند.
دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همهشان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.
خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دستکم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنبالهی ماجراهای نینا باشد:
و من دلم میخواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.
[1]. توصیفهای کتردام من را یاد لندن میانداخت (شاید بهخاطر شخصیتها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالیاش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیدهام!
یک جایی هم بود به اسم خورشیدکلا که هرچه فکر میکنم، نام صاحبخانه به یادم نمیآید.
رفتن به آنجا برایم جالب نبود چون در فضای خانه بودیم و از بازی و بیرونرفتن و تلویزیوندیدن خبری نبود. سرگرمی دیگری هم نبود. سر راه، باید مدت زمانی توقف میکردیم تا آن کار انجام شود. بعدش راه میافتادیم.
خانم صاحبخانه لاغر و ریزه و بسیار کمحرف بود؛ با چند بچهی کوچک. چیز خاصی از او یادم نیست. احتمالاًاو و بچهها خیلی دوروبر ما نمیپلکیدند. حتی فکر کنم آن موقع یک بچهی شیری هم داشت. از چهرهاش فقط آن حالت نگاه غریب کمی متعجبش را به خاطر دارم. خود صاحبخانه یک نقش کوچک پررنگ مهم در ذهنم باقی گذاشته: یک شب دیروقت، ما بچهها، همهی بچههای مهمان، در آن خانهی نهچندان بزرگ خوابمان گرفته بود و گوشهی اتاق خلوت، در تنهایی، مثل بچهگربهها ولو شدیم گرد هم و بهسرعت خوابمان برد. وقت رفتن که شد، ما را نیمهخوابـ نیمهبیدار، سوار ماشین کردند. بعضیهامان را راه انداختند که خودمان برویم و مثل خوابگردها، با چشمان نیمبسته و مست خواب، خودمان را انداختیم توی ماشینها. بعضی دیگر را، که کوچکتر بودند، در آغوش گرفتند و به نوعی تپاندند کنار ما کمی بزرگترها. بعد آقای صاحبخانه با چند پتوی نازک اما گرررم آمد دم ماشینها و با اصرار،خیلی سریع، آنها را پیچید دور همهی ماها. گرم شدیم و همانطور که میرفت توی خانهاش، به بزرگترها میگفت: «چیزی نمیشه که، بعدا برمیگردونیدشون. بچهها سردشون میشه» و این جملهاش برای ماها که نیمهبیدار بودیم و شنیدیم، گرمتر از گرمای پتوها بود.
عجب جاسپر عالی و فوقالعادهای! چه شخصیتی برایش درست کردهاند در سریال! نمیدانم فقط همان جاسپر شش کلاغ را پروراندهاند یا ترکیب جاسپر آن کتاب با شخصیت دیگری در کتاب دیگر باردوگو است. کنجکاو شدم آن کتاب دوم را هم، هر زمان که دستم رسید، بخوانم.
در و گوهر
صحنههای تیراندازیاش معرکه است
هنوز به «چیزبودن» جاسپر اشاره نشده در سریال. همان تعلق به گروه... . امیدوارم این هم رو بشود. اما آن صحنهی تهوعش از خون و زخم خیلی جالب بود!
ـ کتاب دیگر که به آن اشاره کردهام سه مجلد دارد: سایه و استخوان، محاصره و طوفان، تباهی و خیزش. اسمها را طبق انتخاب انتشارات باژ برای مجموعه نوشتهام و مترجم بهنام حاجیزاده است. مقایسهی یک پاراگراف از کتاب نشان داد که ترجمهی او بهتر است و باید تا حدی جذاب هم باشد.
تارین از سریر سایهی خود بر راوکا حکم میراند.
اکنون سرنوشت ملت در دستان خورشیدخوانی درهمشکسته، ردیابی سرافکنده و بازماندگان ارتشی جادویی است که زمانی عظمت داشت.
در
اعماق شبکهی کهن نقبها و غارها، آلینای تضعیفشده باید تن به حمایت
مشکوک آپارات و متعصبانی بدهد که او را در جایگاه قدیسی میپرستند. اما او
خیال دیگری در سر دارد و نقشهی شکار مرغ آتش گریزان را میکشد و امیدوار
است شاهزادهای یاغی همچنان زنده باشد.
لطفاً همان موقع که کتاب را تمام کردهای برگهاش را هم بنویس. مسلم است که، بعد سه ماه، مجبوری دوباره کتاب را بخوانی؛ دستکم نصفش را، دستکم بهشیوهی تندخوانی نصرت. آن هم نه کتابی که مرور کلمات و جملاتش شیرین و خاطرهبرانگیز است.
پس،
این را آویزهی گوشت کن، بزرگوار!
شیطان زهزه پشت گوشم نشسته است و دارد به این فکر میکند که چطوری از خواندن جلدهای بعدیاش شانه خالی کند.
ـ درمورد آن کتاب فسقلی ج. و. که خوب نقشهای سوار کرد. تا ببینیم تهش چه میشود.
انگار بیشتر همگروهیهایم مثل خودماند!
از این جهت که دقیقهی نود و کمی تحت فشار زمان و شرایط، سریعتر کار میکنند. حالا تیر را در نظر نگیریم، دستکم مرداد فرصت خوبی بود برای جمعوجورکردن کارها. ولی همان اوایل شهریور چند برگه را کامل کردیم؛ شاید به اندازهی یک فصل کاری!
هنوز سه کتاب از دورهی قبل باقی مانده است و کتابهای جدید را هم پخش کردهاند. در کل همکاری خیلی خیلی خوبی است فقط باید مراقب باشیم خودمان را در شرایط استرس قرار ندهیم. مثل خودمن که، تا وسط همین هفته و احتمالاً تا آخرین ساعات دوشنبه،باید دو برگه آماده کنم. دو کتاب جدید هم گرفتهام که باید بخوانم.
خوشکلهای جدید
دو اپیسود از سریال را دانلود کردم و دادم درآمد!
آخر این چه کز برکری است، این چه اینژی است که انتخاب کردهاند؟!
ولی باز هم دیدمش؛ هر دو را، همان دیروز و همچنان داستانش برایم جذاب بود. انگار تاریخ انقضای غرم داردبه همین زودی به سر میآید چون تا حدی به این دو چهره عادت کردهام و باید عملکردهایشان را ببینم که بستگی به داستان و پرداخت شخصیت در سریال هم دارد. ولی درکتاب، همچنان کز و اینژ ذهنی من خیلی جذابترند.
راستش از الینا خوشم نیامد کلاً. از آن طرف، جسپر چقدر خوب است! توی ذهنم ولی مسنتر از اینی بود که نشان داده شده است. محیط و فضای سریال هم به نظرم خیلی خوب بود.
خیلی مشتاق شدم زودتر جلد دوم را هم شروع کنم و البته دیشب یواشکی چند صفحه خواندم! گویا سریال هم ترکیبی از دو کتاب نویسنده است که آن دیگری را نخواندهام هنوز.
The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman
از یادداشتهای ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش
بهنظرم نامربوطترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانهی ارواح است. البته از روی عکسهای میگویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسهی درونم میجنگم. خدا را شکر که ندارمش.
ساعت خواب و بیداریام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.
دیشب بهراحتی تا بعد از 2 نیمهشب هم بیدار بودم. هرچه کتاب میخواندم، خواب به چشمانم نمیآمد. البته فکر میکنم وضعیت کز و نینا و... هم بهشدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.
راز دستهای کز را هم فهمیدم،عالی است! مرسی لی باردوگو جان!
بارها به بنده ثابت شده که اگر «بزرگوار» را بچسبانم به صندلی و مداومت و ممارست ورزم، قطعاً به «جاهایی» خواهم رسید (که بهمراتب ارزشمندتر از «جایی» ِ خالیاند که از قبل در ذهن داشتهام) و نتایج درخشانی نصیبم خواهد شد اما، از یکطرف، باید مراقب باشم به درخشش در اسافل* منجر نشود!
* مشکل روباه فلان
بالاخره شش کلاغ عزیزم را شروع کردم، البته چند روزی میشود. همچین میگویم «عزیزم»، انگار از قبل داستانش را میدانستم و برایم خاص شده بود. در حالی که چون چند سال دنبالش بودم و مدام تعریفش را میخواندم ازش خوشم آمده بود. به هر صورت، واقعاً داستان جذابی دارد و این امساک بجا و تحسینآمیز نویسنده در دادن پیشینهی شخصیتها خیلی بهم میچسبد. ظاهراً دارد روی ماجرای نینا و ماتیاس از جهاتی مانور میدهد ولی من از آن ماجرای زیرجلکی کز بلاگرفته و اینژ عزیزم خیلی خیلی بیشتر خوشم میآید. الآن که تازه جلد یک را از میانه گذراندهام، خیز برداشتهام برای جلد دوم ولی فکر میکنم بین این دوتا دستکم یک کتاب دیگر بخوانم. مثلاً جزیره. دلم برای دنیاهای خاص آلموند تنگ شده.
یارو اونقدر روی علائم نگارشی حساسه که دلم میخواد تو این زمینه براش کرم بریزم ولی وقتی برگهش رو خوندم دیدم «راجع به» رو نوشته «راجب به». لامصصب! دوباره یاد رجب افتادم که!
ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!
چون یادم افتاد که یک زمانی فکر میکردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لیلی» از گروه بلککتس آن زمان است. هنوز هم میتوانم با آن بخش بخوانم «لیلی مال من، لیلی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش اینطور بود؟
ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس میکنم هرررچیزی به ذهنم میرسد اینجا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دورههایی پیش میآید که مدتهای مدیدی با کسی صحبت نکرده باشم و یکمرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف میزنم.
ـ میدانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسههای پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی میکند. دو روز پیش، ادامهی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را میبستم، تابخوران زیر یکی از سبدها پنهان میشد. اسکار!
ـ والد نمونه!
دیشب هم، به دنبال فضولیها و استاکربازیهای گاهبهگاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.
یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبلتر نوشته بود آن را با سهتا از دوستانش بافته و بقیهی نوشته را یادم نمیآمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش میزدند بلند زمزمه میکردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو میکردم، یا شاید هم از خودم میساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکیشان داشت با اسب میتاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آنها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم بهسختی میتوانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راههای متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه میدادم. حتی جملهی آخر را در بیداری گفتم ولی همهاش بهشدت کمرنگ شد.
قبلتر از همهی اینها هم توی صف سبزیفروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آنورش هم پیدا. به هر صورت، بهسرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.
ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغلهی چندکاره ست. هنوز خوابم میآید ولی به خودم وعده میدهم که وسط روز، بعد ورزش، میتوانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس دادهام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شدهاند. از خودم تعجب میکنم با این شاهکارهایم!
دیروز عصر هم نیمهی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات میآمدم دنبالهی کارم را انجام میدادم. چشمانم حسابی خسته بودند و اینطوری خودم و آنها را سرپا نگه داشته بودم.
تصویر سردر وبلاگم همچنان قابلیت این را دارد که دیوانهام کند