ئه! فاصلهی آخرین یادداشتم اینجا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم اینهمه روز؟
ولی اعتراف میکنم وقتی به وبلاگم فکر میکردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ اینکه اینجا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که مینویسم، انگار میآید اینجا ثبت میشود.
دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم یاغی شنها خواندم و باز دلم قیلیویلی شد. چون انگار جلد دومش جذابتر از اولی است! تازه،به این هم فکر میکردم چرا امسال موسم دلتنگشدنم برای داستانهای امریکای لاتینی نشده؟ فراموششان کردهام؟ بعد، متوجه شدم هنوز تابستان نیامده، آخرهای خرداد هم که نیست. تقویم کتابیام کمی قاتی کرده!
علیالحساب هم صفحاتی را جلویم باز کردهام تا ترجمههای کتاب پست قبلی را با هم مقایسه کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم.
زرشک! «بیدی» واقعاً انتخاب فارسیشدهی اسم واقعی است! بیدی اصلاً روحش هم خبر ندارد من او را با این اسم میشناسم. باید از همان «شانس» که فارسی شده بود میفهمیدم. ولی عقلم چرا قد نداد؟ شاید چون این کار بهتری برای خوانندهی فارسی است؟ برای همین نفهمیدم؟
خب، ظاهراً همین ترجمهای که خواندهام جذابتر است. زبانی که مترجم انتخاب کرده به بیدی بیشتر میآید و بهنظرم، با فضای داستان و بافتش بیشتر جور است. فکر میکنم آن طنز مخفی توی روایت داستان بااین زبان بهتر جور درمیآید.
مثلاً وقتی خواندم «پرندههای آبی» واقعاً ذهنم رفت سمت رنگ ولی، توی همان ترجمهای که خواندهام، نوشته «پرندههای وحشی آبزی» که از دید من مناسبتر است.
«صدایم از زمزمهای بلندتر نمیشود» هم جالب نیست! معلوم است شخص توی دام جملهی اصلی بدجور گیر افتاده!
آره! این جمله: «منمنکنان میگوید: خب... و تو...؟» نشانهی پررنگتری برای همان گیرافتادن است. چون در کتاب قبلی نوشته: «... چه نسبتی باهاشان داری...؟» که سرراستتر است.
خب البته جملههایی هم هست که توی این دومی سرراستتر بهنظر برسد ولی همچنان دست ترجمهی قبلی بالاست. مثل اینکه، با همهی اینها و آنها، باید خوشحال هم باشم که آن را خواندم.
اوه اوه!
«شهری که در آن بزرگ شدهام... آبوهوایی بیابانی دارد و تخت و خشک و نیمی از سال حسابی گرم است»/ «شهر من... آبوهوای کویری دارد و بیشتر از نصف سال هوا خشک و بیحرکت و خیلی داغ است». در این دو جمله،یکی به نفع آن است و یکی بهنفع این ولی «تخت و خشک» آخر؟
خب خب!
این یکی: «پسری به اسم مایلز دوبار شلوارش را نگاه کرد و ...» / «پسری به اسم مایلز که تا آن موقع دوبار تو شلوارش شاشیده بود و...»
والسلام!
چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحهای خواندم. ولی آنقدر ذهنم آشفته بود که در میان خوابوبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف میزد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم میگویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.
سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی میخواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!
دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحهی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.
بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقبکشیدن و خیزبرداشتن و بهجلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو نمیدانی و بهعلاوه، نمیدانی که میتوانی فرشتهی من هم باشی.
من مضربهای 7 را نمیشمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک میگیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص میشود. امروز هم آغاز مطالعهی دوبارهی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.
بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبلتر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،«بیدبیدی».
فکر میکنم یک روزی، یک جایی میبینمت!
ولی مدام در این فکر بودم که پس خانهی خودتان چه میشود؟ نمیشد، حالا که بهتر شدی، نیوینها را برداری ببری آنجا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.
* عرضـکنمـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همهش فکر میکردم میشد متن بهتر و سالمتری داشته باشد. ولی در هر صورت،خیلی از ترجمهها، با این کیفیت هم، ما را به آنجایی میبرند که باید. پس باز هم معجزهی ترجمه برایم پررنگتر از خود نوشتن میشود.
کلاً بوهای خیلی خوبی میآید!
دیشب با عطر برنج پخته شروع شد و رفت سمت پلوی زعفرانی و بعد هم انگار خدنگ کوچکی با مرغ سرخشده در فضا پرتاب شد و زود هم محو شد. رفتم زعفران مبسوطی خیس دادم برای پلوی خودمان. خورش کرفس هم روی اجاق دلبری میکرد با بوی قشنگش.
نیمساعت پیش هم چنان بوی گل میآمد (از آن گلهای کوچک وحشی خوشرنگ، شبیه آن گل نارنجیـ قرمز مامانبزرگی) که هوس کردم بروم منبعش را کشف کنم ولی ناگهان با بوی کیک داغ خانگی بریده شد! این یکی را کجای دلم بگذارم؟
صبح را با خبری هیجانانگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.
این من را یاد واقعیت هیجانانگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شنها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله میکنم بخرمش ولی سمت عاقلترم میگوید دست نگهدارم شاید نسخهی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم میاندازد وقتی هفتهی پیش داشتم دوتا از کتابخانهها را تمیز میکردم، زیرلب چهها به خودم میگفتم و چه قولها که به خودم ندادهام.
ـ حالا تازه باید چشم روی آنهمه کتاب ناخواندهی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و اینها را بگوییم! بله سندباد خان!
اما من میدانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوستداشتنیات را خیلی دور از خودت نگه نمیداری.
از کراماتم، که تازه کشفش کردهام، این است که وسط نوشتن برگهی یک کتاب (آقاموشهی لختوپتی)، وقتی برای مسواکزدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم (وندربیکرها). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستانها هستم ولی، با خواندن چنین کتابهایی، احساس میکنم دارم جزئیات الکی یا زائد میخوانم؛ در حالی که آن جزئیات دارند شخصیتها و محیط و جوّ کلی داستان را شفافتر میکنند. پس مشکل چیست؟ یکمرتبه فهمیدم که مشکل من در اندک بودن جزئیات مرتبط با پیرنگ داستان است؛ نویسنده آنقدر غرق جزئیات دستهی اول شده که پیرنگش را خیلی ساده و کمجان رها کرده و این باعث شده کشش و جذابیت داستان کم شود. هی درمورد روابط شخصیتها و فضای داستان میخوانی و میآیی کیف کنی از طنز یا هوشمندی نویسنده، ولی ناخودآگاهت میگوید «خوب، که چی؟» اینهمه ریزهکاری باید به دردی بخورد دیگر!
و من تا دقایقی پیش نمیدانستم این موارد را چطور و با چه کلماتی بگویم که هم کمی فنی و اصولی باشد و هم حق مطلب را ادا کند و چندان شخصی و معاندانه نباشد. خوب، خانم نویسنده! دستتان رو شد! به سلامت!
ـ علیالحساب که، اگر جلدهای دیگرش دربیاید، خودم مجبورم بخوانمشان.
بله، من هم کنترلگر درون دارم که بعضی وقتها عصبانی و بیمنطق میشود. خیلی زرنگ است و سالهاست که نمود بیرونیاش را، با نگرانی بابت بیاطلاعی از عزیزانم، نشان میدهد؛ میخواهد خودش را اینطوری توجیه کند. امروز مچش را گرفتم؛ وقتی که توی ذهنش همزمان متوقعانه فحش میداد و ظاهری نگران به خود گرفته بود و به تصویری در دوردست جان میبخشید: تصویر دختربچهی پریشانی که لب ساحل آفتابی زیبایی گریه میکرد و بیهدف به اینطرف و آنطرف میدوید و شوری اشکهایش با گزش سخت خارهای تمشک وحشی روی دستهای بیدفاعش در هم شده بودو دیگر از صدای امواج لذت نمیبرد و زیرلب هم فحش میداد و هم بهشدت دلتنگ شده بود.
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویینتن، به سرانجام رساندم.
اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشهی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوشبرورو شده که واقعاً توان ترککردنش را ندارم. کنج امن قلعهام، نازنینجایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بیانتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی میغرد و میبارد، میلیونها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها میکنند، خاطرهشان در جان من است،... کابین مسقف قالیچهی پرندهام، برج هاگوارتزیام، همهچیز من،... هرچه دوست داشتهام در آن است: کلی کتاب با قفسههای زیبا، دار گلیم (هرچند نیمهکارهـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بیپایان صفحهی نمایشگرش، قلمها و کاغذها، فیلمها و سریالها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه اینجایند.
*قطعهی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانهکننده!
شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!
خیلی باذوقوشوق آمدم اینجا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یکروزه خوانده شد (حجم مطالبش، بهنسبت تعداد صفحات، کم بود. چون بهصورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جملهای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعلهی اینجانوشتم خاموش شد!
اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش کرده باشم. همین ذکر ماجرای پرواز ناخودآگاه پرندهی کلمات از ذهنم هم برایم کافی است.
حوالی سال نو، کتاب جدید سارا کروسان را میخواندم و خلاصه اینکه مدتی است فانتزی جانانهای نخواندهام.
*وردی برای تکاندادن خودم؛ برای نوشتن در اینجا، پرواز روی قالیچهی جادویی قشنگم
میدانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا میکند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.
برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زهزه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.
... و این کتاب هم نشان نقرهای لاکپشت پرندهی امسال را برد!
صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانهام بود و در بلندی کمشیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخهی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانهشان را تمیز میکردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابهی زیبایی بود که قرار بود خانهشان باشد. چیزی شبیه کلبهای چوبی ولی کمترین چوب در آن بهکار رفته بود. از همان دور، در آستانهی خودم،بطری نوشیدنی را برایشان بالا بردم و سرسری دستی تکان دادند و بعد شروع کردند به حرف زدن با همدیگر و ادامهی کار، که ظاهراً خیلی کار داشتند. من اما دو بطری در دستانم داشتم؛ یکی آب بود بهگمانم (یادم نیست) و دیگری لیموناد. لیموناد را برایشان بالا بردم!
وقتی همهجا خلوت بود، از شیب بالا رفتم چون آن خانه واقعاً عجیب و شگفتانگیز بود. دوست داشتم ببینمش، از نزدیک. از دور خیلی سبز بود؛ انگار همهجایش از بسِ رهاشدگی خزه بسته باشد. از نزدیک اما بیشتر خاکگرفته بود و شاخههای درخت حتی از میانش رشد کرده بودند. و پر از شیشه بود؛ پنجرهها و درهای شیشهای بزرگ. جالبترین چیز دو چرخفلک مینیاتوری فلزی نقرهای در دو طرف ایوان بود که قدشان کمی از کمرم بالاتر بود؛ هریک پنج اسب زیبای خوشتراش باریک داشت شبیه آهوهای چوبتراشیدهی محبوبم؛ پاهای بلند و بدنی چنان باریک که انگار دوبعدی باشند تا سهبعدی. از همان پایین هم پیدا بودند و فکر کنم بیشتر برای دیدن آنها بالا رفته بودم. شیب هم، با اینکه ملایم بود، نمیدانم چرا بالارفتنش سخت مینمود. خواب است دیگر!
بعدش هم کتابخانهای بزرگ بود و کتاب امانتگرفتن (چیزی شبیه قرار کتابی فردا شاید) و بعد هم مغزم زهرش را ریخت؛ در صحنهای از خوابم، داشتم فردی خاطی را با دمپایی پلاستیکی میزدم و دمپایی در دستانم آنقدر نرم شده بود که بیشتر شبیه کش پهنی بود و باید سعی میکردم حسابی دردش بیاید تا سعی نکند جلویم را بگیرد!
هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک!
ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند!
پشت میزش که مینشیند، به همهی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی میکند؛ تکشاخ نقاشیشدهی چشمدرشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاککنها، اوریگامیها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...
و بوس به همهچیز!
پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکیشان راضی نبود (و همانجا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیادهروی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر میکرد که امروز کجا برود و چه بستنیای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزهها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همهاش قروفر است ولی یکبار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!
یاد ادوارد و سفر باورنکردنیاش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حملهها. و کتابهای بیشتری خوانده و بهتر مینویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد میخواند. دختری دوستداشتنی که او هم در سفر است.
ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زهزه، و خوخو و اولیس.
شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.
انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشنهای جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساختههای Tomm Moore فکر میکنم که بخشی از دوتا را دیدهام و عاشقشان شدهام. وقتی جستجو میکنم، میبینم چه انیمیشنهایی ساخته! یکیشان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!
جالب اینجاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف میزند و این یعنی دیدنِ دوبله بیدیدندوبله!
من رسماً عنوان «مرغ در حال تخمگذاری» را تحویل میدهم و با افتخار، تاج «اژدهای در حال زندهزایی» را بر سر میگذارم.
دو روز است نشستهام پای برگهی کتاب 140صفحهای! بالاخره آخر شب تمام شد.
چهام است من؟
وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمیدانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث میشود کتاب را دوبار بخوانم؛ یا دستکم بخشهایی از آن را.
هربار صدایی تو ذهنم میگوید: «گیر نده، مثل اون بنویس، یا مثل اون یکی دیگه.» اما، به خودم که می آیم، میبینم کلمات دنیایی حرف با خود دارند و نمیتوانم راحت ازشان بگذرم. ماندهام با کُندیام چه کنم!
تقریباً سر نوشتن برگههای هر کتابی احساس مرغ در حال تخمگذاری را دارم؛ همانقدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته!
درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحهکلید و صفحهنمایش و یادداشتهایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده بودم. نتیجه این شده الآن که دارم برگهی کتاب دیگری را مینویسم، که قبلترخوانده بودمش، میبینم که جزئیات و احساسی که موقع مطالعهی کتاب در آن غوطهور شده بودم تقریباً یادم رفته و برای اداکردن حق مطلب (همان گذاشتن تخم دوزرده) اییی.. باید یک دور سریع آن را بخوانم!
extraordinary things only happen for extraordinary people
این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری!
فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بیسرانجامش میایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جملهی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوقالعاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمیآید. شاید بهخاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشتهای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشمهای فراخ از وحشت، ارتعاشهای جدید اطرافم را درک نمیکردم و از بوی پنیر کپکزده حالم بد میشد.
«فیریان آه کشید... پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامشبخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشتهایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137
خوشبهحالت لونا خانم!
چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوهی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.
آفرین به خانم کلی بارنهیل که هنوز اسمش را نتوانستهام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن میآورم!!
اصلاً نمیدانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستانهای سطحی و آبکی، بهتر است در بهتصویرکشیدن چنین داستانهای غوطهور شوند!
فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود و بهقول خودش، سر و چشم داشت، مینشست پای دیدن سریالهای ترکی و بادقت سرنوشت قهرمانهای آبکی پرزرقوبرق را دنبال میکرد و حتماً خلاصهای از داستانها را برای من هم تعریف میکرد؛ بس که شیفتهی بهسرانجامرسیدن خوبها و بدهای داستانها بود.
ـ شیطان کوچکم درِ گوشم زمزمه میکند که چقدر دلش میخواهد این دخترهی چشمسفید با آن مردک پیرپاتال پررو ازدواج کند؛ البته وقتی که مردک ورشکست شد!
مدتی است بعضیها خوشحال میشوند وقتی میبینند با خودم نایلون اضافی، ساک،... بردهام تا از آنها کیسهی پلاستیکی نگیرم و این خوشحالی را بر زبان میآورند.
این یعنی موافق این کارند و خودشان هم مواردی را رعایت میکنند یا به کسان دیگری گوشزد میکنند و... شاید هم کس دیگری ببیند و سعی کند انجام بدهد.
گاهی هم میبینم شخص دیگری این کار را میکند یا میگوید: «من هم با خودم پلاستیک میآورم». این هم خیلی خوب است. نقاط روشن کوچک در قلب آدم افزایش مییابد.
اوایل سعی میکردم وقتی کیسهای را از کیفم بیرون میآورم توی چشم نباشد. کلاً کارهایم را برای دل خودم انجام میدهم. ولی الآن بدم نمیآید دیگران هم ببینند. چون احتمال دارد تشویق بشوند برای استفادهی کمتر از پلاستیک.
ـ در پاسیوی پشت آشپزخانه، کلی کیسهی پلاستیکی جمع کردهام؛ بهترتیب تاریخ مصرف، چندینبار دیگر ازشان استفاده میکنم. اینطوری وقتی به تودهی مجتمعشان نگاه میکنم، مغزم سوت بلبلی میزند! تازه منی که مدام سعی میکنم نایلون نو نگیرم و از هر کیسه بارها استفاده میکنم اینهمه ازشان دارم! وای به حال وقتی که اصلاً چنین کاری نمیکردم! آنوقت بیشتر مصمم میشوم کارم را با جدیت بیشتری ادامه بدهم.
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!