از رایکرز به قزل‌حصار

هفته‌ی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیش‌ونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آن‌قدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنه‌ی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.

از آن فیلم‌های جگردرآور و روی اعصاب است اما به‌شدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد می‌کشید انگاردل من خنک می‌شد. چقدر حرف‌کشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجان‌انگیز و وحشت‌آور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچه‌ی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانه‌اش بود؛ ... مدام فکر می‌کنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگی‌اش چطور ظاهر می‌شود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.


درختان و بنفشه‌های افریقایی

کتاب درخت دروغ را  دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همه‌چیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوان‌های خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و به‌درد بزرگسال می‌خورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتاب‌خوان معمولی بود. در هر حال، کتاب ارزشمندی است و با توجه به اشاره به مسئله‌ی تکامل و استفاده از درخت در داستان، به نظرم این بخش داستان نقیضه (پارودی)ای برای درخت آگاهی و داستان ‌آفرینش محسوب می‌شود. اگر درست باشد، باید گفت ساختار داستان خیلی هوشمندانه و خوب است چون در کنار این نقیضه، داستانی کارآگاهی هم روایت کرده که آن هم قدرتمند است.

باغبان شب را شروع کردم. گویا داستان این کتاب هم درمورد درختی خاص است!

فاصله‌ی کتاب‌های «خوانده‌»ام و «می‌خواهم بخوانمشان‌»هایم در گودریدز دارد به 100 می‌رسد ولی، برخلاف پارسال، عین خیالم نیست و خوشحال هم هستم. کتاب‌های خوب! خودتان را بر من بنمایانید!

البته باید اعتراف کنم خیلی از کتاب‌های واقعاً خوبی را که باید و دوست دارم بخوانم در فهرست گودریدز مشخص نکرده‌ام چون خیلی واضح است که باید خوانده شوند. معمولاً آن‌هایی را در فهرست می‌گذارم که ممکن است اسم و مشخصاتشان را فراموش کنم.

ـ فکر کنم آخرشب در پروژه‌ی بنفشه‌های افریقایی زیاده‌روی کردم چون هنوز چشم‌هایم درد می‌کنند. کاش خدا فرشته‌ای داشت؛ گماشته برای کشیدن ترمز بنده‌هایش در مواقع خاص.

در خدمت و خیانت خواب‌ها

یکی از خوش‌شانسی‌های شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوری‌ش، خون با سرخوشی زیر پوستم می‌رقصد.

جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسه‌های کتاب می‌چرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر ساختمان. و بله، ما قرار بود به آن کنسرت برویم. خوابم حتی تا دقایق پیش از بازشدن درها و اجرا هم پیش رفت ولی نمی‌دانم چرا سناریو یک‌مرتبه پیچش ظریفی داشت به موضوعی که الآن به‌روشنی یادم نمی‌آید و تعجب هم نکرده بودم از این تغییر وضعیت.

در آن کتاب‌فروشی، امکان شناکردن در هوا وجود داشت. فکر کنم خوابم قدری تحت تأثیر صحنه‌هایی بود از آنچه آخرشب درمورد غارنوردان دیده بودم که در فضای پر از آب داخل غاری عمیق و وسیع و تاریک شنا می‌کردند؛ چون خود کتاب‌فروشی هم از سطح زمین پایین‌تر بود و چند پله داشت.

ـ دنیای خواب‌ها و قوانینش خیلی جذاب و عالی است اما کاش این امکان بود که، اگر نخواستیم،‌ به تغییر موقعیت‌های عجیب در خواب معترض شویم و بتوانیم ادامه‌ی خوابمان را ببینیم!

نقش آرنج و زانو و حکایت تور پروانه‌گیری [1]

واقعاً دلم می‌خواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دست‌هایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ به‌خاطر خودم البته. ولی تصدیق می‌کنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه می‌روم. کتابی که پارسال به‌سختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحله‌ی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر می‌کنید؟ باید جارو را بردارم و بیشتر آت‌وآشغال‌هایی را که رُفته بودم، با احترام، برگردانم سرجایشان! البته به من چه! مگر کتاب عمه‌ام است؟ من باید کار مقرر خودم را بکنم. ولی سخت است. مانده‌ام چطور دکمه‌ی احساساتم را خاموش کنم. یک راه به نظرم رسیده که مدام به خودم بگویم: «این کتاب دیگری است که نباید به فلان و بهمانش کاری داشته باشی. به معنی کاری که می‌کنی فکر نکن، فقط فرمان‌های معهود را اجرا کن و زود ردش کن برود پی کارش». ولی بزرگواران، باور کنید سخت است.

در هر صورت،‌باید غول بدچهره‌ی این مرحله را شکست بدهم. می‌دانم خیلی طول نمی‌کشد و نهایتش، کار چند روز است.

هممم... چطور است برای خودم جایزه‌ای شگرف در انتها و جایزه‌های کوچک پی‌درپی در حین کار در نظر بگیرم؟ مثلاً یک شیک کاپوچینو از بی‌بی یا دیدن مینی‌سریال یا فیلم یا بیشترخواندن کتابی جذاب؟

[1]. تشبیه تور پروانه‌گیری را پارسال در گفتگویی خصوصی برای این کار استفاده کرده بودم.

از «خیلی دوست داشتم بخوانمشان»ها

ـ ماجرای، به‌زعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، می‌دانستم غر که بزنم اتفاقی می‌افتد.

ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن می‌دهد، رون از فرصت پیش‌آمده برای دلقک‌بازی (حتی از روی عصبانیت) نمی‌گذرد و به لونا می‌گوید: لابد باید با اسنورچل شاخ‌پلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب می‌دهد: اسنورکک شاخ‌چروکیده پرواز نمی‌کنه! آدم چطور می‌تواند مدام عاشق این بشر نشود؟

ـ سنجاب‌ماهی عزیز و درخت دروغ از همان‌هایی‌اند که مدت‌ها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.

اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفته‌ی پیش توانستم شروعش کنم. ستاره‌های درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودی‌شان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگ‌ها و موکوتاه‌کردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور می‌کردم و می‌خواستم. در کل،‌انتخاب راوی اول‌شخص برای روایت احتمالاً راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، می‌بینی هرچه از طریق حواس پنج‌گانه‌ی شخصیت راوی دریافت کرده‌ای و روی کاغذ آورده‌ای شده حدیث نفس و تارهایش دور دست‌وپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطه‌ی زیاده‌نویسی افتاده‌ای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتاب‌هایی است. نکته‌ی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدم‌ها بود؛ معلم‌ها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف می‌کرد. انگار نویسنده با آدم‌هایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.

دومی را تازه شروع کرده‌ام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همه‌ی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش می‌رود. در مقایسه، راوی این کتاب سوم‌شخص است و ذهنیات فیث را برایمان می‌گوید اما احساس نمی‌کنم چیزی را توی چشم‌وچار من فرومی‌کند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.

از «فلان‌فلان‌شده‌ها»

«فرنوه» (Fernweh)
کلمه‌ای آلمانی به‌معنی  «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آن‌جا نبوده‌ای».

ــ از یک کانالی


گفته بودم که تازگی‌ها پناهگاهم شده صفحه‌ی گودریدز. می‌روم، حتی شده الکی،‌ یک دور بالاپایینش می‌کنم، چند کتاب جستجو می‌کنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خوانده‌شده می‌افزایم. حالا می‌بینم دچار خودخرخاصی‌بودگی شده و فقط چند آپدیت اخیرش را نشانم می‌دهد! قبلاً تا هرجا که ماوسِ مُراد را می‌راندم می‌رفت؛ حتی قدیمی‌ها و دیده‌شده‌ها را هم، با سخاوتمندی، نشان می‌داد. دارد برای من تصمیم می‌گیرد، پدرسوخته! که «فقط جدیدها را ببین. بیا، این هم جدیدها» نه‌خیر پدر جان! از این خبرها نیست. یا خودت آدم می‌شوی یا باز هم خودت آدم می‌شوی دیگر. آها، وگرنه علاقه‌ام را بهت کمتر می‌کنم و فقط به ذوقمندی خودم از دیدارت اکتفا می‌کنم.

همین!

گل میری

خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کم‌کم آن‌قدر سرعت گرفت که باورم نمی‌شود دارم تمامش می‌کنم؛ انگار خودم روی دامنه‌های مانت‌اِسکِل می‌دوم. متن و قصه‌اش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود.

Princess Academy (Princess Academy Series #1) by Shannon Hale, Paperback |  Barnes & Noble®

میری واقعاً دوست‌داشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایش‌برانگیز آموزش و استفاده‌ی صحیح از آموخته‌ها و برخی توصیفات متن نقاط درخشان کتاب‌اند.

مکالمه‌ی خیالی مرتبط [1]

ـ به چه حرفه‌ای مشغولید؟

ـ نودرمانگری در سنت‌مانگو هستم؛ برخی ساعت‌های فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستی‌سازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه می‌کنم و گاهی چیزهایی می‌سازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعه‌ی شکلات و شیرینی‌سازی پدر آن یکی پدربزرگ در دره‌ی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعم‌های جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برق‌آسا در محصولاتش بسیار استقبال می‌کند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بسته‌ی محصولات را برای عده‌ای از دانش‌آموزان هاگوارتز یا بچه‌های فامیل و همسایه می‌فرستد. نمی‌خواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمی‌توانیم عوض کنیم.

****

[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکه‌ام می‌شود.

+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.

کافکای کوچک درونمان

«راستی لذت تنهابودن را چشیده‌ای، قدم‌زدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب‌کشیده، برای قلب و سر! منظورم را می‌فهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زده‌ای؟ قابلیتِ لذت‌بردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذت‌های گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آن‌ها بیشتر به‌زورِ شرایط بود نه به‌انتخاب خودم اما، حالا، باشتاب به طرف تنهایی می‌روم؛ همان‌طور که رودخانه‌ها با شتاب به سوی دریا سرازیر می‌شوند.»
                                                                                                              از نامه‌های کافکا به فلیسه

+ آواز «زیر سقف خیال» با صدای همایون شجریان/ ریتم و موسیقی و صدای خواننده. شعرش البته برای من سانتی‌مانتال، اما زیبا و کامل است.

+ آواز «دلارام» با صدای طاهر قریشی.

تصویر سردر وبلاگم

و من این تصویر را به عالمی نفروشم!

ـ [از «امید» نوشتم] و امید جوانه زد.

امید

«صبح خواهد شد

و به این کاسه‌ی آب

آسمان هجرت خواهد کرد»

شعر تر کفش‌هایم می‌خواند بروم باید امشب کسی بود خواهد اندازه پنجره | پیام  رسان سروش پلاس

فرق‌گذارنده‌ی اعظم

گودریدز قشنگم پیش‌فرضش این است که با هرکسی فرند می‌شوم او را جزء تاپ‌فرندزهام قرار می‌دهد. من اما تیک همه را برمی‌دارم و علی‌الحساب فقط سه تاپ‌فرندز دارم: مرسده، لایرا و جیپس.

کامواهای شیطان

بهار برایم کاموا بیاور


اول خوب به جلد کتاب نگاه کنید، بعد بخوانید:

به چشم من، روی جلد این کتاب بخش میانی اندامی زیبا و جذاب نقش بسته!

(سطر بالا را با رنگ سفید نوشتم که، در نگاه اول، خوانده نشود.)

پناه بر کلمات، از انگشتان اندوهگین [1]

آخ که چقدر دلم می‌خواهد در گودریدز بچرخم و کتاب‌ها را زیارت کنم. دیروز عصر هم به کتاب‌فروشی دیگری سر زدم و خب، کتاب‌های مورد نیاز من را نداشتند اما دو کتاب دیگر، مخصوص سرک‌کشیدن در احوالات انسان‌های نیک، را خریدم تا بماند که زمان خواندنشان برسد. تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که، برای تیمن، چند صفحه از کتاب قشنگم را بخوانم. فصل‌های خیلی خیلی کوتاهی دارد و همین حسابی مرا وسوسه می‌کند به خواندنش.

دیروز دو ترجمه‌ی جلد اول این چهارگانه را، در حد چند سطر، مقایسه کردم و به نظرم همان ترجمه‌ی قدیمی‌تر کمی بهتر است. البته یکی دیگر هم چاپ شده ( فکر کنم سال 86) که ممکن است به این راحتی‌ها پیدا نشود. در ضمن، اصلاً نمی‌دانم به‌نسبت ترجمه‌ی انتخابی من چطور است. داستانی داریم ها با این ترجمه‌های متعدد! البته گاهی داستان می‌شوند و گاهی مایه‌ی خوشحالی؛ چون واقعاً ممکن است بتوان ترجمه‌ی خیلی بهتری را انتخاب کرد.

[1].  اینجا شده محل حرف‌زدن‌های خیلی معمولی و ساده‌ام با خودم. شاید به این دلیل که لابه‌لای سطرهایش اندوه و اضطراب و نگرانی‌های کوچکم پنهان می‌شود و بعد از مدتی، دود می‌شوند و مثلاً اگر سال دیگر بخوانمشان، چیزی از آن‌ها در خاطرم باقی نمانده است.

زندانی بیم و امید

کتابم خوب پیش می‌رود ولی اینکه نمی‌توانم جملاتی از آن را برای ثبت‌کردن انتخاب کنم کمی لجم را درمی‌آورد! شاید بیشتر به‌علت سبک خود نویسنده و کتاب اصلی است و در این مورد، خدا را شکر، لازم نیست به ترجمه و مابعدها گیر بدهم چون سه‌گانه‌ی مه هم همین‌طور بود؛ بسیار جذاب با بخش‌های خیلی اندک برای ثبت. البته توصیف‌های خیلی قشنگی از فضا و محیط داشت که در این کتاب خیلی خیلی کم‌اند؛ این هم، طبق موضوع و فضای داستان، طبیعی است.

کتاب زندانی آسمان [چ1] -شبکه جامع کتاب گیسوم


بابابزرگ شیطون

[The War with Grandpa] عالی بود! هم کلی قهقهه زدیم هم کمی چشمانمان نمناک شد.

Robert De Niro returns to comedy in The War With Grandpa trailer | EW.com

«قدبرافراشتن»

1. قرار بود دو اپیسود آخر بماند برای روز بعد؟ نه آقا!

Damnation قشنگمان را همان دیروز تمام کردیم و چه سعادتی نصیبم شد! از داستان و متعلقاتش خیلی خوشم آمد و شخصیت‌ها را هم خیلی دوست دارم. منتها فکر می‌کنم از آن سریال کنسلی‌هاست. آخر فصل او یک طوری تمام شد که اصلاً برای بستن کلیت داستان مناسب نبود و دقیقاً از آن تعلیق‌هایی دارد که بین دو فصل ایجاد می‌کنند. البته من که جایی نخواندم کنسل شده باشد.

2. زندانی آسمان هم خوب پیش می‌رود؛ رسید به صفحه‌ی صدم! بعد از مدت‌ها،‌کتاب‌خوانی دلچسبی دارم. البته عرض کنم که متن فارسی، با اینکه روان است، به بازنگری و ویرایش و این چیزها نیاز دارد اساسی. حیف واقعاً! مجموعه‌ای سه‌جلدی از همین نویسنده (انتشارات افق) خواندم و متنش بسیار روان و قابل فهم بود ولی این یکی به نظرم هدر رفته است.

و یک مورد دیگر اینکه ظاهراً این کتاب جلد سوم چهارگانه‌ی [گورستان کتاب‌های فراموش‌شده] است و داستانشان حتماً چنان ارتباطی به هم ندارد که هم جداگانه می‌شود خواندشان و هم جداگانه ترجمه شده‌اند (این‌طور که متوجه شده‌ام،‌ فقط جلد اول و سوم آن ترجمه شده و دست‌کم در این کتاب که اشاره نشده بخشی از چهارگانه است).

خواننده‌های ایرانی جلد یک ازش تعریف کرده‌اند و اوه اوه! اسد بزرگوار هم بهش 5 ستاره داده! باید جلد یک را هم داشته باشم که، خداااااااا!!!

شیاطین و خدایان

Damnation خفن را تراکتوری می‌بینیم و قرار بود امروز تمامش کنیم اما دیدم 10 اپیسود است نه 8تا! لابد دوتاش می‌ماند برای روز دیگری.

در آسمان بارسلونا چه خبر است؟

آن کتاب‌هایی که قرار بود به خودم جایزه بدهم (برای چه؟ نمی‌دانم!) هنوز پیدا نکرده‌ام اما خیلی اتفاقی یکی از رمان‌های نویسنده‌ی جدیدالعلاقه‌ام را دیدم و بی‌معطلی خریدمش.

بله، طاقت نیاوردم و با اینکه چندین کتاب نیم‌خوانده روی دستم مانده‌اند، حدود 60 ص از این یکی را خوانده‌ام و به‌جرئت بگویم از آن‌هاست که می‌تواند با قدرت و نرمی کلماتش،‌مرا دنبال خودش بکشاند و کتاب را به‌راحتی زمین نگذارم و... البته، در این زمینه، به شیطانِ «کار دارم ولی هرکاری می‌کنم تا دیرتر سراغ کارم بروم» هم مشکوک بودم اما اگر دست او در کار بود؛ چرا هیچ کتاب دیگری نه و فقط این یکی موفق شد؟ پس جادوی خودش است.

روحت شاد، جناب نویسنده!

حبیبی یا نور العین

[سریال جدید]

فکر کنم بابت بازی‌کردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدت‌ها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!

معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال می‌توانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریف‌فرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.