قاصدکم

4811407

من آن زمان شعرخوان نبودم.

کلاس پنجم دبستان را می‌گویم. ورود و حضور ابتدایی این کتاب را در زندگی‌ام یادم نیست؛ طبق برچسبی که رویش چسبانده بودم، حتماً کلاس پنجم بودم که بابا برایم آن را خرید و من اصلاً یادم نیست چیزی از آن فهمیده بودم یا نه. هنر کرده باشم،  همان «قاصدک» را خواندم آن روزگار.

اما بعدها نمی‌دانم چطور لابه‌لای کتاب‌ها جان به در برده بود (لابد از بسِ لاغری‌اش) و با من آمده بود تا سال‌های چندبار خانه‌به‌دوشی و بالاخره، در تهران، کتاب‌خور آن را از آنِ خودش کرد!

آخ از آن جلد بی‌ادعای قشنگش!

هرچه پرسروصداتر، تأثیرگذارتر!

ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم می‌رود سمت گابو؟

انگار یک بار دیگر او را از دست داده‌ام؟

اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمی‌گردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغ‌بازی‌های طرفداران آرژانتین خوشم نمی‌آمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل می‌انداختم و فحش‌کاری خیلی مؤدبانه‌ای داشتیم. این وسط، دوتا آلمانی خوش‌صحبت پیدا کرده بودم (سمیه و خواهر بزرگش) که قلبم را تسلا می‌دادند. اما فکر کنم گلاره آرژانتینی بود و با بزرگواری، ما را تحمل می‌کرد و چندان به رویمان نمی‌آورد؛ با من که خیلی مهربان بود.

البته همان شب اول آلمان جانمان فینال را از آرژانتین برد و جام را از آن خود کرد و خیالمان راحت شد! ولی ادااصولمان تا دو روز بعد و موقع خداحافظی‌های اغلب‌ـ بی‌ـ سلامی‌ـ دوباره، ادامه داشت.

شاید مارادونا هم آن روزها، با آن اخلاق و احساسات تند فلفلی‌اش اگر مرا می‌دید، از من خوشش نمی‌آمد و متنفر می‌شد!

ولی سال‌ها بعد، پیش آمد که از برد آرژانتین خوشحال شدم و این تیم را،‌بدون طرفداری سفت‌وسخت، بر بیشتر تیم‌های دیگر ترجیح می‌دادم.

خرافاتی‌بازی: امیدوارم 2020، با آن ظاهر فریبنده‌اش (صرفاً چینش زیبای دو 2 و دو 0)،‌بدون خون‌وخونریزی و مرگ‌ومیرهای گوناگون دیگری پیش برود و به خیر و سلامت با آن خداحافظی کنیم.

نوعی هیجان‌زدگی

قبول نیست!

دو نفر آن‌قدر از کتاب شهر خرس تعریف کرده‌اند که دلم قیلی‌ویلی می‌رود برای خواندنش.

* یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام می‌کنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بی‌کتاب‌خواندن سر می‌کنم!

ــ راه‌حل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و تکه‌تکه‌خواندنش. داستانی هم نباشد مثلاً. یکی از همان‌ها که همیشه روبه‌رویت عرض‌اندام می‌کنند و می‌خواهی چنگ بیندازی بخوانی‌شان گزینه‌ی خوبی است؛ اگر این پرومته‌ی درونم اجازه بدهد و نخواهد همیشه سهم چاق‌وچله‌ای برای عقاب کنار گذاشته باشد.

یاللعجب!

از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت.

نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده.

The Last Temptation of Christ (1988) - Movie Review : Alternate Ending

یهودا هم قیافه‌اش کلاً یک‌طوری است که فکر می‌کنم بازی در نسخه‌ی فارسی فیلم را می‌شود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد!

موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه صحنه‌هایی که به خوردمان دادند!! ایح ایح ایح!

ـ فیلم را ندیدم؛ ترجیح می‌دهم این وقت را بگذارم برای دوباره‌خواندن کتابش.

* دقیقاً یادم نیست از کی این خوره به مغزم افتاده که با دیدن بعضی فیلم‌ها و سریال‌های خارجی، شروع می‌کنم به چیدن مهره‌های وطنی برای ایفای نقش‌ها؛ مثل یک بازی جالب ذهنی.

این هم کتابش

ماده تاریک

[فیدیبو] هم کتاب را دارد.

اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.

اژدهای دوست‌داشتنی کتاب که نمی‌تواند پرواز کند

خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درخت‌زار داستان‌های آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.

مدت‌ها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.

انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم می‌بارد تا قطره‌هایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛

مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.

*کتابی که می‌خوانم: جایی که کوه بوسه می‌زند بر ماه، گریس لین، پروین علی‌پور.

فراموشخانه‌ی فعال

خواب آدم‌های فراموش‌شده را می‌بینم؛ آدم‌های رفته، رانده‌شده.

حلقه‌ها و زنجیرهای ضخیم نیمه‌بریده گاهی با نسیمی غژغژ می‌کنند و نمی‌دانم باید به‌کل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزه‌های فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آن‌قدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب بکشند.

* نیکی و نیایش.

اگه می‌تونی...

خب عالیجنابان سریال‌ساز!

شما که کاری کردید که فلانی بشود مادرِ مادر خودش، ببینم می‌توانید داستانی بسازید که طرف مادر خودش باشد؟

Obsessed with the show Dark lately on Netflix. Anyone else? Love  @carlottafalkenhayn s character Elisabeth Doppler … | Children  illustration, Illustration, Fox hat

سندباد پررو

تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو می‌بینن: نتیجه‌ها، همه‌ی احتمالات. و تو لابه‌لای خواب‌هامون بافته شدی. یه تار نقره‌ای در فرشینه‌ای از شب

ص 78

علی‌الحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانه‌هایش را محکم بگیرم و لپ‌هایش را ماچ محححکممم بکنم!

دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میله‌ی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم می‌زد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.

بله، نور همیشه مرا وسوسه می‌کند؛ منجی بی‌بدیل انکارناپذیر من است ولی می‌تواند، در کنار آن، تباه‌کننده‌ی قهاری هم باشد. حالا نمی‌دانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح می‌دهم، اگر در دامانش کباب می‌شوم، بعدش جوجه‌ققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!

باز هم صحرا

چند ماه پیش عاشق یاغی شن‌ها شده بودم. حالا یک مجموعه پیدا کرده‌ام خییلی جذذذاب‌تر از آن؛ اخگری در خاکستر. تازه جلد اولش چاپ شده ولی سه جلد دیگر را هم پشت کتاب آگهی کرده و جای خوشحالی دارد.

و چه کتابی! پانصد صفحه، پر از شخصیت‌ها و فضاآفرینی‌های همراه با ذوق و خلاقیت و زبان زیبا و خواندنی!

جان می‌دهد برای اینکه فیلم خوبی از رویش ساخته شود.

فقط یک بدی دارد و اینکه طرح جلد قشنگی برایش انتخاب نکرده‌اند! آخر چرا؟

فرشتگان

آهنگی که مرا به گریه می‌اندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همین‌طوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم می‌خواهد گریه کنم. یک گریه‌ی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازی‌های ذهنی؛ چون فکر می‌کنم توانایی گریه‌کردن در دنیای واقعی را به‌کل از دست داده‌ام.

نکته‌ی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش می‌خواند، یاد آندرومدا و دو جوجه‌ی آن سال‌های دور می‌افتم. یاد نقشه‌هایی که برای فرار می‌کشید و با من مطرحشان می‌کرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان می‌رفتم؛ می‌گریختم و کمکشان می‌کردم؛ به همدیگر کمک می‌کردیم. آن سال‌ها در ذهنمان طوری فرار می‌کردیم که هیچ‌کس نمی‌توانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانی‌ها و بداقبالی‌هایمان می‌شدیم. هیچ آینده‌ای در آن نقشه‌ها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.

ــ برای اینکه یادم باشد:

Salías de un templo un día, Llorona
Cuando al pasar yo te vi
Salías de un templo un día, Llorona
Cuando al pasar yo te vi
Hermoso huipil llevabas, Llorona
Que la virgen te creí
Hermoso huipil llevabas, Llorona
Que la virgen te creí
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
De un campo lirio
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
De un campo lirio
El que no sabe de amores, Llorona
No sabe lo que es martirio
El que no sabe de amores, Llorona
No sabe lo que es martirio
No sé qué tienen las flores, Llorona
Las flores de un campo santo
No sé qué tienen las flores, Llorona
Las flores de un campo santo
Que cuando las mueve el viento, Llorona
Parece que están llorando
Que cuando las mueve el viento, Llorona
Parece que están llorando
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
Llévame al río
Ay, de mí Llorona, Llorona, Llorona
Llévame al río
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Dos besos llevo en el alma, Llorona
Que no se apartan de mí
Dos besos llevo en el alma, Llorona
Que no se apartan de mí
El último de mi madre, Llorona
Y el primero que te di
El último de mi madre, Llorona
Y el primero que te di, ay
Yo te di
Tápame con tu rebozo, Llorona
Tápame con tu rebozo, Llorona
Porque me muero de frío
Muero de frío

Source: Musixmatch
Songwriters: Luis Mars / (pka: Luis Martinez

پادشاه بی‌تاج باتخت

مسکن اثر کرده

نشسته‌ام روبه‌روی در

جایگاه مطلوبی ساخته‌ام برای خودم، کیسه‌ی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.

خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.

شاید بی‌خیالش بشوم.


__ هارهار! امروز فهمیدم دست‌کم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خنده‌های امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خنده‌های الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.

شگفتی جدید: ارغوانی با ته‌رنگ بنفش

می‌گذارم درد جوانه بزند،

رشد کند و پنجه به هرجا که می‌خواهد بسُراند.

وقتی به بار نشست،

میوه‌اش را با آرامش می‌چینم

و همچون هدیه‌ی مقدسی

تقدیم خدایان می‌کنم.

ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دوره‌های به‌خاکسترنشستن درد برپا می‌کنم تا تحملم خشک‌وخالی نباشد!

تاریکی‌ها

ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمی‌رسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیاده‌گویی ندارد. طی 100 صفحه‌ی آخرش هم کلی هیجان‌زده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطه‌ی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را می‌خواندم.

همین‌طوری شوخی‌شوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفته‌ام و بالاخره بعد بیش از یک‌دهه دارم می‌خوانمش.

ـ دااااررررک می‌بینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیده‌ای روبه‌رو بشوم (بعضی‌ها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجره‌نامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت می‌توانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمی‌آید که چنین قانون زمانی‌ای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سن‌وسال متفاوت در «یک زمان» (به‌زعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.

فقط اینکه یک‌بار حدس زدم آن هودی‌پوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید این‌طور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.

ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانی‌های فیلم و سریال‌ها خوشکل‌تر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکی‌درمیان صدای آلمانی/ انگلیسی  داشتند تا اینجا. خیلی هم خوش‌وقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.

حفره‌های کوچک سیاه

ولی از همان اولی که مشخص شد سیمین می‌خواهد از نادر جدا شود و نادر وضعیت و حالش طوری بود که تلاش خاصی نمی‌کرد من اندوهگین شدم؛ خیلی اندوهگین. چقدر حیفم می‌آمد! دلم دوپاره شده بود؛ بخشی پیش زوجی چنین خوب (به‌زعم من) و بخشی هم پیش ترمه، طفلک، که دیگر هیچ‌چیزی برایش به قوت سابق نخواهد بود.

کاش سیمین‌ها و نادرها راه خوبی داشتند همیشه برای با هم ماندن؛ حتی شاید دوری موقتی ولی بدون جدایی.

ـ تا چند روز پیش، واقعاً جرئتش را نداشتم این فیلم را دوباره ببینم.


جدایی نادر از سیمین 1389 | سیر مشاهدتی

اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیده‌ام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحت‌تر می‌توانم ببینم و همه می‌دانند را می‌توانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.

اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیده‌ام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحت‌تر می‌توانم ببینم و همه می‌دانند را می‌توانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.

یک بغل فیلم و سرخوشی

The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا می‌کردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یک‌سوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همه‌چیز خراب بشود؟ نکند این‌ها مقدمه‌ای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بی‌گناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنه‌ی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .

ـ جهان با من برقص هم از آن نصفه‌ـ نیمه‌ـ دیده‌شده‌هاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آن‌هایی قرار گرفته که همین‌طوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیش‌ونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم،‌ شگفت‌زده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیه‌ی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزه‌ی جاه‌طلبی انسان‌دوستانه و تعهد و اعتمادبه‌نفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصمم‌بودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم می‌آید.

ـ آشغال‌های دوست‌داشتنی را هم خیلی وقت پیش، همین‌طوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.

ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حس‌وحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگ‌زده، خوک، سرخ‌پوست،... اینکه می‌گویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلم‌هایی که کم‌خطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پله‌ی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟

آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشی‌های قدیمی که اصلاً نمی‌دانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کرده‌اند و ... و فقط آرزوست.


پیمان معادی در آزکابان

چند دقیقه از فیلم کمپ ایکس‌ـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنه‌ای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانی‌ها می‌آورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعه‌ی هری پاتر را می‌خواهد. سرزنششان می‌کند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاورده‌اند؛ هی حرف می‌زند و وسط حرف‌هاش اشاره می‌کند که «آدم اولش فکر می‌کنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم می‌گوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنه‌ی تلخی می‌زند و خب،‌ اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتری‌ها باید دوستش داشته باشند! تازه،‌ بعدش هم می‌گوید هری پاتر را ده‌بار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).

آخر آدم چنین فردی را زندانی می‌کند نادان‌ها؟

دقیقه‌به‌دقیقه در یک متر

* این فیلم را سه‌بار است که، منقطع و مقطع و...، می‌بینم ولی گویا هنوز کامل ندیده‌امش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشه‌ای از ذهنم را مشغول می‌کند.

ـ الله الله از ابتدای فیلم! آن‌جا که همکار صمد دنبال صاحب سایه می‌دود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفه‌کننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک و... اینکه ظاهراً هیچ‌کس هم تا ابدالدهر نمی‌فهمد آن فرد که بود و چه شد ولی، در عین حال، میلیون‌ها تماشاگر می‌دانند!

ـ فکر کنم چند دقیقه از ابتدای فیلم را حذف کرده‌اند. دیروز عصر، نسخه‌ای پخش شد که رئیس صمد در دفترش بود و صمد و شناسنامه‌اش. ولی امروز که ابتدای فیلم را در نت چک کردم، چنین صحنه‌ای نبود. فکر کنم، در نسخه‌ی نهایی، به همان چند جمله‌ی صمد و همکارش در ماشین بسنده کردند و آن گفتگوی دیگر حذف شد.


نیازمندی‌های شهری

استعفای حذف شده از «متری شیش و نیم» - پاتوق| خبرهای هنری و سرگرمی

مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشته‌ام که، هروقت لازم دانسته، تو چشم‌های طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازی‌ش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حق‌به‌جانب و در اوج قدرت حرف و خواسته‌اش را پیش برده. وگرنه، از آن‌جا که معمولاً فرد مصالحه‌طلب و ظاهراً آرامی‌ام، این میزان شیهه‌ای که روحم، موقع دیدن این فیلم و صحنه‌های مورد نظر، از سرخوشی می‌کشد برایم عادی نیست.

معتقدم، همان‌طور که هر شهر به یک الایِس احتیاج دارد، به یک یا چند صمد هم نیاز دارد.

Top 30 Carl Elias GIFs | Find the best GIF on Gfycat

ـ ولدمورت ماجرا:

امروز صبح، ابتدای فیلم را دیدم؛ دو-سه نفری داشتند بحث می‌کردند سر اینکه ناصر باهوش است و از طرفی هم، نه بابا! دارید بزرگش می‌کنید و ...

اتفاقاً من هم دیشب داشتم همین را می‌گفتم؛ که ناصر خاکزاد همچین باهوش هم نبود. بیشتر یاد خلاف‌کارهایی مثل ولدمورت می‌افتادم که بر اثر مشقت‌های ناجوانمردانه و شکننده‌ی دوران کودکی، مجبور می‌شوند روی پای خودشان بایستند و گاه حتی دیگران را هم حمایت کنند و وقتی به جایی می‌رسند، چنان بیخودی به خودشان متکی می‌شوند که دیگر هیچ‌کس را قبول ندارند. مثلاً خاکزاد وکیل درست‌وحسابی نگرفته، دوروبرش را آدم‌هایی گرفته‌اند که فقط نیاز به کمک دارند،...

از رایکرز به قزل‌حصار

هفته‌ی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیش‌ونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آن‌قدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنه‌ی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.

از آن فیلم‌های جگردرآور و روی اعصاب است اما به‌شدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد می‌کشید انگاردل من خنک می‌شد. چقدر حرف‌کشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجان‌انگیز و وحشت‌آور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچه‌ی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانه‌اش بود؛ ... مدام فکر می‌کنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگی‌اش چطور ظاهر می‌شود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.