آن همه برف در انتها

خوب، طی این مدت دو جلد دیگر از مجموعه‌ی دُری قشنگم را خوانده‌ام و آخرین جلد باقی‌مانده را  دیشب شروع کردم (جایزه به خود). این دو هفته‌ای هم قدری استرس و حرص به خودم داده‌ام و چند شب خواب ناآرام داشته‌ام (بابت برنامه‌ریزی منحصربه‌فرد خفنم) اما حالا یک‌جور قشنگی در آستانه‌ی رهایی‌ام انگار.

ولی چنان به کتاب کودک و نوجوان بسته شده‌ام که نمی‌توانم سمت کتاب‌های بزرگسال بروم!

الآن هم جرمی فینک و این کتاب را ممنوع کنید نیمه‌کاره مانده‌اند. فکر می‌کردم اولی خیلی خوب باشد ولی تا این‌جا که نمی‌توانم نظری داشته باشم. دومی هم متنش در صفحات ابتدایی جذاب نبوده (برعکس بازخوردها) و باید ببینم چطور پیش می‌رود. شاید هم دوباره از ابتدا بخوانمش.

دو روز پیش، نصفه‌نیمه فیلم سال دوم دانشکده‌ی من را دیدم. کنجکاو بودم تهش چه می‌شود که نشد ببینم. اسم فیلم را هم حتی نمی‌دانستم. دیروز پیدایش کردم و از اول تا آخر دیدمش. جای تعجب بود که چرا این تعداد هنرپیشه‌ی شاخص توی فیلم بود! بعد اینکه از هنرپیشه‌ی اصلی (نقش مهتاب) خیلیییی خوشم آمد؛ چقدر هنرپیشه‌اش خوششششکل بود! نقشش را هم دوست داشتم و بهش حق می‌دادم ولی شاید کامل نفهمیده باشمش. اینکه چرا آن‌طور رفتار می‌کرد. به‌نظرم بیشتر تحت تأثیر عذا ب‌وجدان بود و زیاده‌ازحد ترسید و از انتخابش در آخر فیلم هم خوشم نیامد! دلش با چیز دیگری بود ولی انگار خودش را تنبیه کرد ناخودآگاه.  اصلاً فکر می‌کنم علی هم همین کار را کرد. برایم سؤال بود چطور از آوا،‌که شبیه یک ربات خودخواه بود،‌ خوشش آمده!

سال دوم دانشکده من» از چهارشنبه به سینماها می‌آید - خبرگزاری مهر | اخبار  ایران و جهان | Mehr News Agencyنقد فیلم سال دوم دانشکده من - آرت تاکس


مسخره‌باز را هم گرفتم برای وقتی دیگر. دو فیلم دیگر هم از علی مصفا پیدا کردم و دلم می‌خواهد آن‌ها را هم ببینم.

عطر گل یاس

اتفاقی متوجه شدم یکی از سریال‌های خاص سال‌هاااااا پیش پخش می‌شود؛ کجا؟ آی‌فیلم.

و از امروز صبح، مشتری شده‌ام!

بیوگرافی بازیگران سریال عطر گل یاس + داستان و عوامل

باجناق‌ها،‌ در نقش پدر و پسر :)

 آواز تیتراژ پایانی


توسکان

آمدم چیزکی بنویسم، دیدم حسش نیست؛ وقتش نیست؛ حالش هم نیست. اصلاً شاید موقعیت درستش نباشد.

و چقدر همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم و چقدر از آن‌ها را حتی نمی‌دانیم که مرتکب شده‌ایم!

اشتباه من این بود که وسط حرف دو نفر دیگر حرف زدم. یک جمله‌ی بی‌ربط گفتم. اشتباهش این بود که به خودش گرفت؛ در حالی که حرف من ربطی به او نداشت و به موضوع جمله‌ی آن نفر سوم مربوط بود. بعد که برایش توضیح دادم،‌ معلوم شد جمله‌ی آن دیگری را هم اشتباه متوجه شده؛ فکر کرده دارد به او تحکم می‌کند. در این صورت، من هم دارم آن تحکم را تأیید می‌کنم.

سابقه دارد؛ پیش می‌آید گاهی که واژه‌ها در کلامش شاخک دارند! انگار جایی که نباید به‌کار رفته‌اند. و وقتی دقت می‌کنی، همین‌طور است. پس، از چنین کسی برداشت اشتباه بعید نیست.

واکنش من هم عقلانی بود برای همین، دلم نلرزید! پیشکشی بود به خدایان روابط و «ولش کن بابا!». مقام جالبی است! خیلی دوست داشتم درکش کنم.

ننامیدنی!

امیدوارم انبه‌ی قشنگم قهرش نگیرد، ولی من متوجه شده‌ام خیلی بیشتر شیفته‌ی انجیر و حتی ازگیل ژاپنی‌ام تا انبه جان؛ حتی حتی طالبی خوب!

یاد درخت ازگیل ژاپنی،‌ که آخرین سال زندگی در بابلسر به میوه‌های بهشتی‌اش ناخنک می‌زدم به‌خیر!

خواص ازگیل ژاپنی برای تقویت سیستم ایمنی بدن | فروشگاه عطاری یاس

فرارو | 10 خواص باورنکردنی میوه ازگیل ژاپنی یا لوکوآت و روش کاشت آن در منزل

سوگند که به همین قشنگی بودند و مزه‌شان فراتر از بسیاری لذت‌ها!

بهشت بر لبه‌ی طاقچه

این طاقچه‌ی بی‌نهایت چه تله‌ی جذاب شیرینی است!

باعث شده گاهی وقت‌ها کتاب را با کتاب روشن کنم!

*خنده‌دار این‌جاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه می‌نویسد چه بود!

مرغ مقلد

دیروز عصر عصبانی بودم؛

خیییلی عصبانی بودم!

از روی عصبانیت، نشستم و یک برگه‌ی نهایی نوشتم.

صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش.

عصر پاسخ‌های خیلی قشنگی دریافت کردم.

حالا هم حسابی خنده‌ام گرفته است؛‌

زیرلب می‌گویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم»

ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم!

این هم از نتایج شل‌مغزی بر اثر خندیدن است!

تصمیم گرفتم باز هم بیب‌بیب‌های بزرگ را به چیزهای خوب تبدیل کنم.

شاید بعداً این مطلب کامل‌تر شود

«اگر راهی برای ماندن در خانه‌اش باشد

حتی برای مدتی کوتاه

این است که او و بیماری‌اش را بشناسم.

...

یک رنج‌روور در پارکینگ

سعی دارد به‌زور

در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.

کتاب را لبه‌ی پنجره می‌گذارم

و کتابخانه را ترک می‌کنم»

ص 18-117


ایجازها و انطباق‌های تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال می‌آورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان می‌دهد.

9:19 صبح

دلم می‌خواهد بخوابم،

شب بد نخوابیده‌ام،

اما خوابم می‌آید.

ولی همراه تافی مقاومت می‌کنم.

به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را می‌دهم.

«بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!»

جایزه‌ی کوچک آرامش‌بخش!

«ببین، تا همین الآن هم خوب خوانده‌ای!»

در حال کشتی‌گرفتن با برگه‌ی کتاب

رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم!

ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شن‌ها را می‌خوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم می‌خواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره. آن جزیره‌ی جادویی و اشاره به ستاره‌ها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا می‌اندازد)... مسئولیت خطیر من در برهه‌ی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی چهارصدصفحه‌ای را باعجله و الکی تندتند نخوانم تا زودتر به جزیره برسم.

ـ و اما یاغی 2؛ با آن قلم ریزش، چند ده صفحه خوانده‌ام اما هنوز گرم نیفتاده است! از این لحاظ، مرا یاد جلد اول می‌اندازد. کتاب‌ها با حوادثی تکان‌دهنده شروع می‌شوند ولی به این راحتی مرا به بارگاه حضرت صمیمیتشان راه نمی‌دهند. همیشه گویا باید ابتدا دور خیمه و خرگاه بگردم و راه شاهانه‌ی مرموز را برای شرف‌یابی پیدا کنم.

وای‌ـ برـمن‌ـ نوشت: از لحاظ وسوسه، جلد اول شش کلاغ هم توی نوبت است و چه جگر ضخیمی را باید دندان بنهم!

پس‌نوشت و اعتراض کلاغ‌ها

بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمه‌ای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبک‌سنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خوانده‌ام و شش کلاغ را هنوز شروع نکرده‌ام کلاً. شروع هم که بکنم، جلد دومش را ندارم و آن هم مثل یاغی ابتر می‌ماند. پس بهتر است قدم‌به‌قدم پیش بروم. این شد که فعلاً باید توی نوبت بمانند کلاغ‌ها.

صحرا

خب خب خب،

کتاب بالینم را عوض کردم.

برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.

جلد دوم یاغی شن‌ها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.

انشاءالله!

با اینکه از برنامه‌ها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همه‌چیز راضی‌ام.

کم‌کاری نبوده، برنامه‌ریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفته‌ی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و به‌خیر گذشت.

ولی سرعت کتاب‌خواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم می‌ماند!

و اینکه باز هم بوی داستان‌های امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراری‌ها تنگ شده!

«عمری دگر بباید»؟

شاید هم بُعدی دگر بباید!

فستان رقص لاتینی للنساء ، ملابس رقص رومبا ، فستان سالسا اللاتینی ، ظهر عاری  ، أسود|latin dance costumes|dress latinlatin dance dress women - AliExpress

Tacones delgados de punta abierta de pierna con cordón | Mode de Mujer |  SHEIN España

«سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر، من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را»

هم‌سالسا

یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمی‌آمد که یک‌هویی «پرنده‌»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!

عجیب گوش‌دادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!

ـ دلم می‌خواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش می‌خواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))

دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم می‌آید!

کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کرده‌ام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!

مشخصات، قیمت و خرید کتاب پسری در برج اثر پالی هو ین | دیجی‌کالا

ممنون از نویسنده‌ی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوست‌داشتنی که به صورت‌های گوناگون گند بزنند بهش؟!

به حدی رسیده‌ام که حتی فهرست‌کردن کارهای نکرده‌ام (همان‌هایی که باید خیلی به‌زودی انجامشان بدهم) هم هیجان‌انگیز است! ردیف‌کردن کتاب‌هایی که باید برگه‌شان آماده شود؛ آن هم به‌ترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!

همه‌ی مدادهای دنیا را بدهید من بتراشم :)

خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم.

همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربه‌فردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم:

مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولی‌ام که بدنه‌اش دیگر خیلی کمرنگ شده.


مداد مشکی ماین-مدل کیدز - فروشگاه ملک

[از سمت راست: چهارمی،‌ششمی و نهمی]

خرید و قیمت مداد مشکی موتیو فابرکاستل | ترب

اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را بیامرزد!

چقدر دلم برای خرچ‌خرچ جذاب این کار تنگ شده بود! چقدر مدادتراش خوب و مداد خوب جذاب است!

اصلاً اصلاً هم دلم مدادتراش رومیزی، حتی آن عروسکی‌های خوشکل خوش‌رنگ اغواگر، را نمی‌خواهد که سر مداد را، موقع تراشیدن، با خساست پنهان می‌کنند و لذت دیدن چرخش تراشه‌ها و نوک گرافیتی مداد را از آدم می‌گیرند.

فقط حیف که باعجله تراشیدمشان، آن هم شش مداد را! می‌شد از تراشیدنشان کلی لذت برد.

هایاجانِ لاناتی! (از جنس‌های متفاوت)

1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بسته‌ی کتاب‌هایم...

بروم ببینم می‌توانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا،‌ چرا یادم نبود؟ :)))


2. دستم را می‌برم توی قوطی و می‌گویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون می‌آید، می‌گویم «نـــههه» و باز دستم را می‌برم توی قوطی و این‌دفعه سعی می‌کنم حتماً‌ یک تافی نعنایی گیر بیندازم و بعد قرار می‌گذارم از هر یک فقط نصفش را بخورم.


3. کتاب جدید قشنگم را گذاشته‌ام کنار تخت. به‌زودی می‌روم سراغش! آن یکی کتاب قشنگم هم توی فیدیبو است. حالا اول این را بخوانم یا آن را؟ :))

دراکاریس!

گندش بزنند!

شواهد ثابت می‌کنند این «خودمعظم‌له‌پنداری» ژن قدرتمندی در خاندان ما بوده و حالاحالاها هم در خون ما سیر و حرکت دارد!

احتمالاً یکی از مأموریت‌های مهم من در دنیا اصلاح و سوهان‌کاری این ژن، در خودم دست‌کم، باشد.

ضمن اینکه از بچگی کارکردهای این «عنصر» حال به‌شدت خوبی به من می‌داد، شروع کرد به همراهی با فروتنی‌ای که نمی‌دانم از کجا آمده است. این هم از خاندانم بهم رسیده یا روزی در هوای اطرافم جاری بوده و دیدم مکانیسم دفاعی خوبی است و بهش چنگ زده‌ام. البته نمی‌گویم خیلی فروتن جالبی هستم یا خوب درکش کرده‌ام ولی خیلی وقت‌ها باعث شده آن ژن مخوف کار دستم ندهد. انگار مراقبم بوده و باعث شده جور بهتری دنیا را ببینم.

شاید هم هدیه یا دعای شخصی ناشناس بوده باشد.

می‌خواهم بگویم «بابا، پس کلی شانس آورده‌ام که چنین سبک زندگی‌ای نصیبم شده وگرنه با این اخلاق گندَم چقدر زجر می‌کشیدم!» اما نکته‌ی مهم این‌جاست که خود این اخلاق گند سبب شده به چنین شیوه‌ی زندگی‌ای کشانده شوم. و البته کمی شانس هم چاشنی خوبی است کلاً؛ می‌شد این وضعیت را نداشته باشم و کلی اذیت شوم!

خوشباختیِ لاناتی! :)

با تشکر از خرداد قشنگم!

قبل اینکه شال‌وکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سه‌تا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعه‌ی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، به‌زودی ادامه‌ی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتاب‌ها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همین‌طوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمه‌ی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.

وسط‌ومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمه‌ی بهتری (دست‌کم از دید من،‌مطمئن‌تر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم می‌گشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختی‌ای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.

بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همه‌چیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم می‌گذارد دیگر! تا ببینیم چه می‌شود!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

جایزه

فروردین هم همین‌طور شد؛

اواخر ماه است. وقتی یادم می‌آید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جون‌هام اضافه می‌شه»!

ـ تصمیم گرفتم  خواندن پسرم، می‌یو را ادامه ندهم!

کلی کتاب قشنگ‌تر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهم‌ترتر!