یاور همیشه مؤمن

آدمی، با فتح هر بخش از جهان مهین، می‌تواند بخش‌هایی ـ شاید مشابه ـ را در جهان کهین نیز فتح کند.

خنجر اینژ

خنده‌دار است!

الینا رسماً همه‌جا با عنوان «قدیس» شناخته می‌شود ولی، وقتی تعجب می‌کند، خودش می‌گوید «سنکتس»!

ترکیب این دو کتاب در مدیای تصویری آن‌قدر خوب درآمده که در دیدن سریال،‌ از کتاب جلو زده‌ام!

باز هم خشم بر کنسل‌کنندگان سریال!

نمی‌دانم چرا مجموعه‌ی سایه به‌اندازه‌ی کلاغ‌ها برایم جذاب نیست. شاید واقعاً آن یکی قوی‌تر باشد. شاید هم برای قضاوت زود باشد. به‌هرحال امیدوارم خانم باردوگو ناامیدم نکند چون به مجموعه‌ی شاهزاده نیکولا هم امید بسته‌ام.


ناامیدی از پرسن گوگولی

یادم نیست گفته بودم که دوباره تماشای سریال آقای فنچ و دوست وفادارش را شروع کرده‌ام یا نه. کی؟ ماه‌های قبل از کرونا.

احتمالاً تا انتهای فصل اول دیده بودم که کرونا آمد و من از قهرمان‌های مورد علاقه‌ام ناامید شدم! احساس کردم در دنیای واقعی نمی‌توانند نجاتم بدهند. اینکه لابد خودشان هم ممکن اسن درمعرض این بیماری مهلک قرار بگیرند و اصلاً کل پروژه‌ی نجاتشان برود روی هوا. یا از ترس بیماری و احتیاط، مدتی آفتابی نشوند... خلاصه همین فکروخیال‌ها باعث شد از آنها ببُرم و دیدن سریال را ادامه ندهم.

ولی امروز که کمی درموردش صحبت کردم، دلم برایش تنگ شد.

شاید ادامه‌اش را ببینم.

فعلاً که درگیر کلاغ‌های باهوش و زبل کتردام شده‌ام و داستان قدیس الینا.

عیبِ آرزو مکن ای زاهد کاردرست! یا «تو شمال منی»

ـ عاشق ایمان اینژم اما، خوب، قدیس‌ها هم مشکلات و زندگی پیچیده‌ی خودشان را دارند!

دوست دارم توانایی‌های اینژ قافا و آریا استارک را با هم داشته باشم!

ـ الینای سریال خیلی خوشکل و دوست‌داشتنی است اما عشوه‌های نابه‌جا و بدون حسن‌پیشینه دارد؛ در آن موقعیت و با توجه به گذشته‌اش، اصلاً متناسب نیست.باید با الینای کتاب بیشتر آشنا بشوم.

بله، سریال جملات قشنگ دارد اما کتاب تابه‌حال، نه!

سایه‌ی استخوان

چند روز پیش که معدن پنهانی یک گنج بادآورده‌ی غیرقانونی را کشف کردم، هیجان خوشحالی و احساسا عذاب وجدان بدجور با هم گلاویز شدند. سعی کردم قضیه را در ذهنم حل کنم و بعد، جلد اول گریشا را به خودم جایزه دادم.

امروز هم با شور و هیجان دو قسمت از سریال را دوباره دیدم و چقدر برایم جذاب بود. دیگر بخش‌های مربوط به الینا را رد نکردم تا فقط بخش‌های شش‌ِ کلاغ را ببینم. به‌نظرم داستان گریشا، با تبدیل‌شدن به سریال، قشنگ‌تر شده. امدیوارم یکی از سریال‌های مورد علاقه‌ی کنسل‌کنندگانش به‌زودی کنسل شود تا حالشان جا بیاید!

البته الآن که به داستان دسترسی دارم و احتمالاً می‌توانم بفهمم ماجرای انتهایی فصل دوم چه بود و چه می‌شود،‌ اوضاع بهتر است. ولی باز هم ازشان نمی‌گذرم.

وای، کارهای جسپر، زیبایی و شجاعت و توانایی‌های اینژ، قدرت درونی و مصمم‌بودن کز، شیرینی‌های نینا،... چقدر خوب!

بادام تلخ

کتاب‌های آلموند را خیلی دوست دارم؛ سوژه‌ها،‌فضا، حوادث، و به‌خصوص شخصیت‌هایش را. اما از بین همین «به‌خصوص»،‌ با یک دسته از شخصیت‌ها که اتفاقاً در اغلب آثارش هستند، مشکل احساسی اساسی دارم؛ با قلدرها. فضای ذهنم را خیلی راحت تیره می‌کنند، دلم می‌گیرد و حتی گاه می‌ترسم ازشان.شاید همراهی اجباری و مداراگر شخصیت اصلی با آنهاست که چنین احساسی را در من ایجاد می‌کند. نمی‌دانم، امید دارد بهتر شوند، ازشان می‌ترسد، انقدر باهاشان همراهی کرده که سختش است ازشان روبرگرداند...؟

حالا خیلی دقیق هم یادم نیست شخصیت اصلی هر کتاب چطور از این افراد فاصله می‌گیرد.

Meemaw's Moon Pie

اااا شلدون‌کوچولو تمام شد؟

البته خوب جایی تمامش کردند. قسمت 12، مدام می‌گفتم «نکنه الآن...؟ وای،‌ نکنه...؟» که خوب، شد آنچه قرار بود بشود.

غیر از کانی و مری، شخصیت جورجی جونیور را خیلی دوست دارم. سرش را انداخته پایین و فقط به هدفش فکر می‌کند و کارش را می‌کند. خیلی تحسینش می‌کنم اما متأسفانه مطمئنم، اگر ده بار هم دنیا می‌آمدم،‌ نمی‌توانستم مثل او باشم. همان مدل از این شاخه به آن شاخه و کمی لنگ‌درهوا ولی راضی می‌بودم. مگر اینکه چیزی در ذهنم را تغییر می‌دادم. همان که مدتی بهش مشکوک شده‌ام.

من در گودریدز

ـ این چه کتاب‌هایی است که داری می‌خوانی؟

ـ فففف... چه بدانم والله!

ـ یک نگاهی بهشان بنداز ببین تا حالا چه خوانده‌ای!

ـ (کلیک) خببب... تعداد کتاب‌هایی که نخوانده‌ام (از برنامه‌ی گودریدز عقبم) دوبرابر آنهایی است که خوانده‌ام...

(هم‌زمان:) خب تعداد که مهم نیست!

... از همین‌ها، دوسومشان خوب و درمجموع، می‌توانم بگویم نصفشان خیلی خوب بوده‌اند. ... دنبال چه هستی؟

ـ ها! خب! پس نباید با کتاب‌هایی که در فهرست بقیه بالا می‌آید مقایسه کنیم.

ـ همم

(هم‌زمان:) ولی می‌شود بهتر هم باشد، نه؟

پترها و تزارها

این کتاب تاریخ روسیه به‌طنز بیشتر بیخود است!

برای تفریح و همچین چیزهایی خوب است بیشتر. چیز خاصی هم از تاریخ روسیه در یادم نمانده (مهم نیست). بعضی طنزپردازی‌هاش سبک و سطحی و اضافی و کم‌مزه است اما قدری مطالب جالب هم دارد.

عرفان

پسره توی فیلم بی‌مادر به‌نظرم شخصیتش خوب شکل نگرفته بود. با آن پیشینه، چطور می‌توانست بدون دلهره و با دل سبک از خیلی چیزها لذت ببرد و هیچ سایه‌ای در چهره‌اش پیدا نباشد؟

بعدش انگار کلاً‌ مردها وقتی می‌توانند بذری در بطن زنی بکارند، به هر طریقی، احساس کهن فتح‌الفتوح درشان زنده می‌شود. هر زنی که از آنها باردار نشود به بهانه‌ای از چشمشان می‌افتد (چون توان فتحش را ندارند) و حتی به احساس عشق درونی چندین‌ساله‌شان هم احترام نمی‌گذارند. این را ضعف می‌دانند(ضعف خودشان است) اما نمی‌پذیرند؛ فقط صورت مسئله را پاک می‌کنند.

ولی چقدر زن‌ها در این زمینه رها و مستقل و قائم‌به‌ذات و وفادار و یک‌رنگ‌اند. می‌توانند فارغ از چنین چیزی به عشق حقیقی‌شان بپردازند. حتی اگر محتاج و وابسته و در قفس و ناکامل باشند.

خلسه‌ی استیلگار

به فهرست سلاح‌های مطلوبم،‌خنجری با تیغه‌ای  از دندان شای‌ـخلود هم اضافه شد.

همچنین کرم‌سواری، به فهرست اژدهاسواری و پرواز با بال‌های شخصی.

گزارش فیلم و کتاب

مایندهانتر را می‌بینیم.

مینی‌سریال تقریباً قرون‌وسطایی جنایی از شان بین پیدا کردیم و دیدیم و ایییی... برای یک روز جمعه خوب بود.

فیلم ایرانی: بی‌مادر

ملاقات خصوصی بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم ولی همچنان اسمش برایم جالب نیست!


دو  جلد پکس را خواندم و کلی لذت بردم، مخصوصاً بعضی مفاهیم جلد اول و کلاً جلد دوم. کتاب‌ها بهتر از حد انتظارم بودند و خوب شد که مجبور کردم خودم را به خواندنشان.

خواهرخوانده باید جالب باشد؛ شیوه‌ی روایتش را خیلی دوست دارم.

کاپری

فکر می‌کنم کلاً امسال چیزی اینجا ننوشته‌ام!

دیروز یاد داستان کوتاه «ماه‌عسل آفتابی» افتادم و زمانی که آن را خواندم. با فضای عاطفی و ذهنی آن‌موقع من خیلی سازگاری نداشت اما چون همان‌روزها یک تست برون/درون‌گرایی را درمورد خودم انجام داده بودم، یکی از سؤال‌های آن با داستان خیلی تطابق داشت: دوست دارید فعال اجتماعی باشد یا دوستی خوب برای شما؟ و داستان برایم روشن کرد ته دلم چه می‌خواهم و فرقشان ممکن است در کجاها باشد.

خیلی جالب است که آن موقع توانست چراغی را در ذهنم روشن کند و تا مدت‌ها براساس آن تصمیم بگیرم و خودم را بسنجم. پذیرش چیزی که درمورد خودم کشف کردم، خواست قلبی‌ام، خیلی راحت نبود؛‌ انگار در چشم خودم واپس رانده می‌شدم با این انتخابم. ولی نمی‌توانستم به‌راحتی واگذارش کنم.

فکر می‌کنم آن موقع به مرد داستان خرده می‌گرفتم حتی.

گزارش معوقه

یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمه‌جان افزودم و خوشش آمد!

می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.

کت‌چرمی؛ خوب و به‌شدت تلخ.

یکی از فیلم‌های آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.

اُ. اِی یک‌طوری است! فضا و داستان و هنرپیشه‌ی اصلی‌اش سرد و پس‌زننده‌اند (فعلاً 2 قسمت).

دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کرده‌ام؛ سر فرصت.

وای! سامورایی چشم‌آبی خیلی خوب است! خدا کند به‌زودی ادامه‌اش بیاید!


کتاب‌خواندنم هم که لب مرز افتضاح!


فردا :)

برای خودم بستنی خاص بخرم؟

ـ توی این سرما؟

ـ یا مثلاً چندتا بستنی گوگولی بگیرم و بیاورم خانه و از هرکدام تکه‌ای بخورم (مثلاً رژیم دارم و باید رعایت کنم).

ـ سرم...

ـ توی خانه گرم است و بستنی هم می‌چسبد.

* سریال زورو (جدید) :)

عمه‌نوشت

درمورد لیدیا می‌خواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و به‌ویژه، جنین نجاتش می‌دهد. مغزش را سمت درست داستان می‌چرخاند و رستگار می‌شود.

بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطه‌ضعف است. بله با او هم موافقم؛‌ به‌شرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکه‌ی شیطانی و مثل اِمای ناله‌کن.

رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخه‌ی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گل‌ها آواز می‌خواند و وقتی ننه‌باباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندش‌آورش را بروز می‌دهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش به‌خاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.

ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق می‌کند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمی‌شود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیده‌گرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟

ندیمه‌نوشت

فصل چهارم و پنجم سرگذشت ندیمه را دوباره دیدم.

باز هم به عمه لیدیا امیدوار شدم. از اول سریال هم از او بدم نمی‌آمد؛ کارهایش البته هول‌آور و انتقادآمیز بوده است. اما ته شخصیتش چیزی هست که فراتر از عقده‌ی مهم  زندگی‌اش قرار دارد؛ عقده‌ای که سبب شده «عمه»ای بشود در گیلیاد نفرین‌شده. اگر تکلیف خودش را با آن روشن می‌کرد و کوتاهی‌های خودش را در شکل‌گرفتن آن می‌پذیرفت، الآن لیدیای دیگری بود. اما شاید هم تقدیر این‌طور بود که اینجا و این زمان چیزهایی را بفهمد، چون احتمالاً قرار است به دخترهایش کمک کند. آخرین نگاهش به رد مبهم ماشینی که جنین را می‌برد می‌تواند داستان خوبی را شروع کند.

فکر می‌کنم لارنس می‌خواهد سرنوشتی مثل آنچه برای امیلی رقم زده بود برای جنین هم رقم بزند. دیگر اینکه جنین شانس جان‌ به‌دربردن دارد و حالا خودش هم آن را احساس می‌کند.

ته ته آن قطار نامعلوم که دو زن به هم خیره شدند خبر از کارهای کارستان زنانه دارد. دست همه‌ی مردها فعلاً کوتاه است: از فرد لعنتی گرفته تا لوک خوش‌قلب و نیک سردرگم و لارنس که درهم‌شکستگی‌اش را با زیرکی پنهان می‌کند. مثلاً خدا یاری کند و لیدیا هم یک‌طوری به آنها بپیوندد… .

الانیس شیطان مجسم است؛ به‌شدت چندش‌آور! خا ک بر فرق سرت!

برچسب «خوشکل‌ها، جذاب‌ها» را هم به‌خاطر سرینا و جنین انتخاب کردم. سرینا حتی اندوه‌خوردن و ناله‌های دردآمیزش هم زیبایی خاصی دارد.

ـ لارنس، سر خلق گیلیاد، پی‌پی عظمایی خورده و مثل الاغ در گل مانده؛ برای همین می‌خواهد بثلهم جدید را راه بیندازد تا گندش را زیرپوستی اصلاح کند. فقط دنبال آسایش وجدان خودش است و می‌داند ترک‌تازی فرمانده‌های کثافت نمی‌گذارد گیلیاد را، زیر روشنایی روز، حتی ذره‌ای  تغییر دهد. برای همین حاضر است از ساکنان فعلی باز هم قربانی بدهد چون چاره‌ای بلد نیست. وقتی جون پای تلفن درمورد النور راستش را گفت، انگار کینه‌ی ریزی هم از جون به‌دل گرفت.

سرینا که تا حدی دردش را چشید و می‌شود آن را ترمز دیدگاه‌ها و رفتارهایش حساب کرد. لارنس هم به موتور قوی‌تری برای بهترروشن‌شدن نیاز دارد. ولی، خوب، سرشت‌آدمی به‌سختی عوض می‌شود؛ نباید ساده‌انگار بود. مثلاً سرینای جذاب باز هم از جون درخواست کمک دارد (حتی در حد پوشک بچه!) و انگارنه‌انگار همه‌چیز!

آن سه نفر، به‌علاوه‌ی یک و آن یکی دیگر

جلد دوم خانواده‌ی گری‌استون هم یک‌روزونیمه تمام شد و از لحاظ ماجراها و پیچش‌هایش از جلد اول بهتر بود. البته همچنان گزینه‌ی مطلوب من نیست این مجموعه ولی احتمالاً جلد سوم را هم بخوانم.

دلم چنان برای ندیمه جان تنگ شد که چند قسمت از فصل چهارم را گذاشتم دم‌دست شاید دوباره کاردستی‌هایم را گذاشتم کنارم و لازم شد فیلم و سریال ببینم. پارسال که بلافاصله بعد از دور او، دور دوم دیدنش را شروع کردم تا آخر فصل سوم جلو رفتم و نتوانستم فجایع فصل چهارم را دوباره ببینم. اما بدم نمی‌آید تا قبل آمدن فصل ششم، یک چیزهایی‌ش را مرور کنم.

گروگان‌گیری

دلم می‌خواهد این کتاب ایتالیاییه زودتر تمام شود و بروم سراغ آن کتاب ایرانیه [1]!

[تذکره]

روزهای ابری و بارانی الآن دیگر تبدیل به الماس شده‌اند*

کمی از گذشته‌هایم دراین‌ خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم.

یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشته‌های اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایسته‌تر کند؛ مثلاً پرروانگارانه‌اش می‌شود کتابی کم‌حجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا تکه‌ای از آن.


*با توجه به شرایط اقلیمی این روزها