به این صورت کهنالگوی هبوط جد عزیزم در زندگی من جلوه کرد که هرازگاهی یاد آن بهشت مصفا و بیمثال میافتم، همانجا که بر کرانهی دریا بود و جویهای کتاب و مجله در آن جاری بود، طاووسها و ملائکهاش استادان و راهنمایانم بودند و زمینش هم بهواقع تکهای از بهشت بود...
هرازگاهی سزاوار است که بر آن سقوط شرمآور زار بزنم اما روحم یاری نمیکند و جسمم مدام مکدرتر میشود.
حتی هنوز نمیدانم چه درسی باید از آن بگیرم و ...