خوب من وقتی یه کتاب از آقای مرادی کرمانی می بینم ، غیر از این که ایشون یکی از نویسنده های معاصر ِ مورد علاقۀ من هستند ؛ یه جورایی اون گلبول های کرمانی که در بین خونم ، در رگهام جریان دارن قلقلک می شن و این میشه که با یه تعصّب خاصی سطر سطر ِ این کتابا رو می خونم . دو تا از این کتاب ها :
شما که غریبه نیستید ؛ نشر معین
مُشت بر پوست ؛ انتشارات توس (1)
صبح سه شنبه که چهرۀ بشّاش ایشون رو در تلویزیون دیدم ، دوباره یاد اون آرزوی قدیمی افتادم که هی عقب می افتاد ؛ این که چند خطّی در مورد کتاب « شما که غریبه نیستید »بنویسم . بلکه یکی دیگه هم هوس کنه بخوندش و اونم رستگار بشه ! باور کنید تا نخوندینش متوجّه نمی شید من چی می گم .
چشماتو که باز می کنی ، می بینی در میان دنیایی از واژه های ساده و معمولی نشستی که کلّی باهات حرف دارن .
در این کتاب مثل باقی آثار ایشون اصلاً با واژه های مُغلَق و پر طمطراق رو به رو نمی شیم(2). همه کلمات ساده اند ؛ مثل همون روستای کویری و دور دست سیرچ(3) که کودکی شیطان و حسّاس به نام هوشنگ در آن زاده شد ، پا گرفت ، از درختهاش بالا رفت و ...
داشتم از واژه ها می گفتم . صفحه اول کتاب با توصیفی از عموی معلّم و منزوی آغاز می شه که شاگردها برای تبریک عید و دست بوسی ، خدمت می رسند . اولش فکر می کردم وارد یه فضای خاص شدم : فضای خشک و عبوس مدرسه و تحکّم معلم ها و .... اون هم در سال های دهۀ سی . نه بابا ! از این خبرا نیست ! هنوز یکی دو صفحه به پایان نرسیده که هوشنگ کوچولو شروع می کنه؛ سراغ مرغ و خروسهای پیشکشی میره ، توصیف های خودش رو از دور و برِش ارائه میده و دنیا رو اون جوری که می بینه ، تعریف می کنه .
این کتاب روزهای کودکی و نوجوانی نویسنده رو در بر می گیره و پُر ِ از خاطرات تلخ و شیرین . یه جاهایی دوست داری گریه کنی و یه جاهایی از شدّت خنده ، دور و بری ها رو متعجب می کنی !
هوشنگ ، که تا وقتی بچه ست به لهجۀ کرمانی ها هوشو ( هوشنگ کوچولو ) صداش میزنن ، با خانوادۀ پدریش زندگی می کنه . مادرش مرحوم شده و پدرش نمی تونه ازش نگهداری کنه . آره ، یه کم مثل همون مجید ِ شیطون ِ« قصه های مجید » . ولی نه به اون تنهایی . منظورم البته شخصیت های داستان هستن ؛ اونجا بیشتر با مجید و بی بی ش رو به رو بودیم ، هوشو امّا به غیر از ننه بابا (مادر بزرگ) عموی مجرّدی در یکی از اتاق های خانه داره و آغ بابای ( پدر بزرگ ) پیری که گاه با ننه بابا یکی به دو می کنه . تفاوت صمیمیت و کوچکی ِ روستا (در اینجا) با تنهایی و بزرگی بافت شهری (در داستان های مجید) کاملاً به نظر می رسه (4).
الفاظ ، اصطلاح ها و شعرهای محلی ، رفتارها ، اعتقادات و فرهنگ بومی چنان در بین خاطرات قرار گرفتن که می تونی به راحتی خودتو توی اون محیط حس کنی و از فاصله نزدیک تری اون آدم ها رو ببینی . بعضی از این کلمه ها که به چشمم اومدن اینا هستن : ننو سکینه ، بچۀ مردینه ، مرفشو ، زنبور هُلوکی ، زنیور زارو ، کُت ِ زنبور(5) ، پَچَل (کثیف) ، لوک (شتر بزرگ)، هم داماد (باجناق) ، ...
حالا یکی از بخش های کتاب رو به عینه براتون می نویسم تا هم نثر نویسنده رو پیش ِ رو داشته باشید و هم پیشاپیش مستفیض بــِِشید؛ مربوط به روزهاییه که هوشنگِ نوجوان برای ادامه تحصیل به کرمان اومده . از اونجایی که به نمایش و تئاتر خیلی علاقه داره ، چند نمایشنامه می نویسه و با هم مدرسه ای هاش اجرا می کنه . ماجرای اجرای یکی از این نمایشها :
« ... نمایش خوبی نبود و نحس بود . یک بار دیگر هم سر ِ اجرای دیگر همین نمایش بدبیاری آوردم . قرار بود بعد از این که برادر کوچک تیر می خورَد ، به خود بپیچد و حرفهای اخلاقی بزند و نتیجۀ نمایش را برای تماشاگران بگوید . من بغلش بگیرم و گریه کنم . ترقّه ها خیس بودند و در نرفتند و صدا نکردند . روی صحنه مانده بودم که چه کنم . هفت تیر را انداختم رفتم جلو و پنجه انداختم دور گلوی برادر کوچک و خفه اش کردم . باید آخر ِ نمایش می مُرد . خفه که شد ، مُرد . افتاد و حرف های اخلاقی اش را نزد . برادر ِ خفه شده را بغل گرفتم گریه کردم و گفتم :
" برادر بگو ، حرف بزن . قرار بود حرف بزنی و بعد بمیری ". او هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت : " مرا کُشتی برادر ، اما بدان که دنیا انتقام مرا از تو خواهد گرفت . اشک های مادرم ، نفرین های او تو را رها نخواهد کرد . او مادرِ تو نیست . تو را از سر ِ راه برداشته ، آری تو برادر حقیقی من نیستی . پدر و مادرم تو را از بدبختی و یتیمی نجات دادند ، بزرگت کردند ، شیر و نان و آب دادند . امّا تو به من خیانت کردی و مرا کُشتی . من هیچ وقت نخواستم آبروی تو را ببرم " .
هر چه می گفت ، تماشاگران ، به جای این که دلشان به حال او بسوزد ، می خندیدند .
عاقبت بعد از گفتن ِ کلّی حرف ِ اخلاقی و برملا کردن اسرار زندگی ، گردنش را کج کرد و گفت : " حالا من می میرم . یک بار دیگر مرا خفه کن برادر " ! » ( ص 289)
و طرح روی جلد کتاب ؛ طرح دوتا دستِ در هم رفته ؛ نه که قفل شده باشن به هم ، این که یکی انگار نشسته رو به روی تو و دستاشو در هم فرو برده و داره صمیمانه خاطراتشو نقل می کنه . طرح یه شاخه گل ِ سه پَر که سایه انداخته روی دستها ... و اون فرد انگار یه ذرّه سرشو پایین آورده و می گه :
« آره ، شما که غریبه نیستید ! کودکی و نوجوانی ما هم این طور گذشت » ....
1_ یه کتاب باریک و لاغر (درست عین ِ خود ِ « موشو » ؛ شخصیت اول اون) در 80 صفحه . افتخارات این کتاب :
_کتاب شایستۀ معرفی ویژۀ شورای کتاب کودک
_کتاب سال مرکز کرمان شناسی(در زمینۀ ادبیات داستانی بومی)
_کتاب منتخب گروه تولید کتاب های ویژۀ شورای کتاب کودک
جهت تبدیل به « کتاب گویا » برای نابینایان کشور
2_ طبق آن چه خوانده ، گفته و شنیده شده
3_ نام یکی از روستاهای کرمان
4_ اشارۀ من به نسخه تلویزیونی « قصه های مجید » هست . هنوز متأسفانه نتونستم کتاباشو بخونم .
5_ زنبور کت و شلوار نمی پوشه ! منظور ، سوراخ و لانه زنبور است .
نخستین خدای یونانی های بومی ِ این سرزمین ، گایا نام داشت که مادر ِ زمین بود . [ به احتمال بسیار زیاد واژۀ Geo_ به معنای زمین _ از این نام گرفته شده است .] اوبه تنهایی ، اورانوس ( پدر / آسمان ) را پدید آورد و او را به عنوان همسر خود برگزید . اورانوس اطراف زمین را در بر گرفت تا به صورت محیط مناسبی برای زندگی موجودات درآید .
از این دو زوج ، سه دسته فرزند پدید آمدند که هر سه نوع ، جاودانه اند . گروهی از این قرزندان که تیتان ( تایتان ) نامیده می شوند ، سیزده تا هستند که بعدها به همراه فرزندان خود کهن ترین نسل ِخدایان یونانی شدند . در واقع ، «خدایی» به عنوان یک میراث ، از طریق یکی از تیتان ها به نام کرونوس به فرزندش زئوس و سپس به فرزندان او منتقل شد .
...
و پرومته یکی از این تیتان هاست .
پرومتئوس (Prometheus) خلاق ترین و باهوش ترین ِ تایتان ها بوده که انسان را از خاک ِ رُس و آب به وجود آورد . او آتش را از خدایان رُبود و به انسان بخشید . به سبب این کار ، زئوس وی را مجازات کرد . پرومته در کوه قفقاز به بند کشیده شد و هر روز عقابی (یا کرکسی) می آمد ، سینه اش را می شکافت و جگر وی را می خورد . روز دیگر پرومته از نو زنده می شد و این رنج را دوباره متحمل می گشت .
پس از مدّتها هرکول (هراکلوس) طی مأموریت های ده گانه خود ، موظّف شد این عقاب را بکشد . بدین ترتیب پرومته آزاد شد و از طرف زئوس مورد بخشش قرار گرفت .
....
اما ...
می خواستم داستان کوتاهی رو از اسماعیل کاداره نقل کنم . در این داستان پرومته که به عذاب خو گرفته ، در انتظار عقاب است تا بیاد و ...
نگاهی دیگر به پرومته و استفاده از اساطیر برای بیان و نقد یکی از خوی های بشر !
از اونن جایی که متن داستان مورد نظر در دسترس نبود ، تنها تونستم اشاره ای به آن داشته باشم و به این بهانه نگاهی گذرا به اساطیر یونان و ...
* در یکی از پُست های بهمن ماه گذشته ، از کتابی اسم برده بودم به نام « ترانه های رامی » سرودۀ ابراهیم منصفی . این کتاب رو در نمایشگاه کتاب امسال از نزدیک دیدم و از اون جایی که سروده های اون به زبان بومی (بندر عباسی) بودند ؛ فقط لوح فشردۀ اونو تهیه کردم . خودِ مرحوم منصفی این سروده ها رو به صورت آهنگین و همراه با نوای گیتارش خونده .
فکر می کنم برای لذّت بردن از شعرهای رامی باید به دنبال این کتاب باشم :
« رنجــترانه ها » ؛ نشر هفت رنگ !
** این بخش رو از دایرة المعارف بریتانیکا اضافه می کنم ( نقل به مضمون ) :
معنای ظاهری نامش _ دور اندیش _ بر جنبه خردمندانۀ شخصیت او تأکید می کند . او کسی بود که همه هنرها و دانش ها را به بشر آموخت و آتش را از خدایان دزدید و دوباره به زمین بازگرداند .
نخستین تنبیه او از سوی زئوس ، به این صورت بود که این خدا پاندورا را آفرید و با جعبه ای حاوی بدی ها و آرزوهای بی پایان نزد اِپی مـِتـِئوس ( برادر پرومته ) فرستاد . با این که پرومته به برادرش هشدار داده بود ؛ او با پاندورا ازدواج کرد . پاندورا هم در ِ جعبه اش را گشود و به این ترتیب دنیا به اندیشه ها و اعمال پلید آلوده شد . بنابراین ، از آن رو که پرومته فریفتۀ پاندورا نشد ، زئوس به صورتی که بیان شد او را مجازات کرد .
و دو شعر زیبا ، از « آینه های ناگهان » ( دکتر قیصر امین پور ) :
قاف
و قاف
حرف آخر عشق است
آن جا که نام کوچک من
آغاز می شود!
*
سوگند
مردم همه
تو را به خدا
سوگند می دهند
اما برای من
تو آن همیشه ای
که خدا را به تو
سوگند می دهم !
کشف الاسرار تفسیری مفصل بر قرآن کریم و در چندین مجلد ، اثر ابوالفضل میبدی است. میبدی از عرفای نیمه نخست قرن پنجم هجری و از ارادتمندان خواجه عبدالله انصاری بوده است . تفسیر میبدی دارای ویژگی هایی ست که آن را به نسبت دیگر تفاسیر قرآن ، قابل تأمل تر می کند . نویسنده آن که در دوره رواج تصوف زندگی می کرد ، بر آن شد تا برای هر چه رساتر بودن معانی و مفاهیم بلند کلام خداوند ، شرحی مفصل از آیات ارائه کند . بنابراین کتاب خود را در سه بخش تدوین کرد و هر بخش را نوبت نام گذاری نمود . هر نوبت ، حاصل یک نگاه خاص به کتاب الهی است .
در نوبت الاولی ( نوبت اول ) تنها به ترجمه آیات اکتفا کرد و آن ها را به زبان پارسی روان برگرداند و سعی بسیار در رعایت امانت نمود .
نوبت الثانی دربردارنده همان نوع تفسیرهای عمومی ست که تا آن روزگار ارائه می شد و شیوه معمول اهل سنت بود . تا آن زمان مفسران سعی می کردند در تفسیر قرآن ، اخبار و روایاتی را نقل کنند که از پیامبر (ص) به آنها رسیده بود و اصلاً به محدوده تأویل آیات وارد نمی شدند .
اما در نوبت الثالثه ، میبدی شیوه متفاوتی را عرضه می کند و با بهره گرفتن از تفاسیر عارفانه مراد خود ، خواجه عبدالله ، تأویل های عارفانه و اشاراتی را که پس از مطالعه دقیق آیات به ذهنش رسیده ، بیان می کند .
بدین ترتیب نویسنده سعی کرده در هر مرحله پرده ای را از رخسار کلام والای الهی برگیرد . باید به این نکته هم توجه داشت که در قرن های نخستین اسلامی ، بسیاری از علما حتی ترجمه قرآن از زبان عربی را روا نمی دانستند ؛ مبادا الفاظ و معانی آن در نقل به زبان دیگر تغییر یابد و از اصل دورافتد . اما در نیمه دوم قرن چهارم و در زمان پادشاهی منصور بن نوح سامانی ، فقها گرد آمدند و در پاسخ به درخواست این پادشاه ، ترجمه قرآن را جایز دانستند .
کشف الاسرار به عنوان یک کتاب منثور پارسی ، ویژگی های کلامی ، واژگانی ، صرفی و نحوی فراوانی دارد که هریک در جای خود قابل توجه است . شاید مهم ترین آن ها موزون بودن نثر و توجه بسیار میبدی به زبان کهن پارسی _ چه در برگزیدن واژه ها و چه در دستور زبان _ است که خواندن این متن را جذاب تر کرده . وجوه دیگری که می توان به آن اشاره کرد این است که چون بخش سوم این اثر حال و هوایی عرفانی دارد میبدی در این نوبت ، در جای خود از احوال و کرامات صوفیه و بزرگان پیشین ، حکایت هایی را نقل کرده و کتاب او از این جهت مانند آثار بزرگانی چون عطار ، مولانا و سنایی می شود . این کار او جنبه تعلیمی اثرش را نیز بالا برده است . نیز ابیات فارسی و عربی هم در این بخش به چشم می خورد .
... و جملاتی از این کتاب :
لقمان حکیم
« و لقد آتــَـینا لقمانَ الحکمة َ »( آیه : لقمان را حکمت دادیم ) . لقمان مردی حکیم بود از نیک مردان بنی اسرائیل . خــَلق را پند دادی و سخن حکمت گفتی و در عهد وی هیچ بشر را آن سخن حکمت نبود که او را بود ... و گفته اند پیغامبر نبود اما هزار ( نشان بسیاری ؛ نه این که واقعاً هزار باشد ) پیغامبر را شاگردی کرده بود و هزار پیغامبر او را شاگرد بودند در سخن ِ حکمت ( از او حکمت آموختند ) . ...
... بیشترین مفسران می گویند که غلامی سیاه بود نوبی ( اهل نوبه در شمال افریقا ) ... ادبی تمام داشت و عبادت فراوان و سینه آبادان و دلی به نور حکمت روشن. بر مرمان مشفق و در میان خلق ، مُصلح و همواره ناصح . بر مرگ فرزندان و هلاک ِ مال غم نخوردی و از تعلم هیچ نیاسودی . و در عصر داود بود . .. و از پس ِ داود زنده بود و تا به عهد ِ یونس بن متی . سبب ِ عِــتق ِ ( آزاد شدن از بندگی ) وی آن بود که مولا نعمت ِ ( ولی نعمت و سرور ) وی ، او را آزمودنی کرد تا بداند که عقل وی چند است . گوسپندی به وی داد . گفت « این را قربانی کن و آن چه از جانور ، خوشتر و نیکوتر است به من آر ( بهترین بخش بدن آن را برای من بیاور) . » لقمان از آن گوسپند دل و زبان بیاورد . گوسپندی دیگر به وی داد که « این را قربان کن و آن چه از جانور بـَـتر (بدتر) است و خبیث تر ، به من آر » . لقمان همان دل و زبان به وی آورد . خواجه گفت: « این چه حکمت است که از هر دو یکی آوردی ( در هر دو بار ، مشابه عمل کردی ) ». گفت : « راستی که این دو _ دل و زبان _ بهترین چیزند هر گاه پاک باشند و پلیدترین چیز ، هرگاه ناپاک باشند » .
* از کتاب « برگزیده کشف الاسرار و عـُـدّة ُ الابرار میبدی » ؛ دکتر محمد مهدی رکنی یزدی .
** اگر دوست دارید با اساطیر و شعرهای ناب رو به رو شَوید می توانید به این وبلاگ هم نگاهی بندازید :
« باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی ،
در او بس میوه هاست »
حضرت مولانا
برای دوست عزیزی که به تازگی از همراهی ناگزیر ، ولی شیرین دو یار ازلی و ابدی ، غم و شادی ، بسی زیبا و شایسته یاد کرده است :
دیدار سرنوشت ساز مولانا و شمس تبریزی
« ... اما آن روز ، که با همه خرسندی و بی خیالی ، از راه بازار به خانه باز می گشت ، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر می رسید ، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد . گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر ( مولانا ) را گرفت . در چشم های او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرأت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آن ها را تحمل کند ، خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به صدا درآورد . ... »
آها ! و یک سؤال . سؤالی که تنها می توانست از شعله بی پروای وجود شمس زبانه بکشد و تندبادی از ژرفنای جان مولانا پاسخ گوی آن باشد :
« ـ محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام* ؟
ـ محمد (ص) سر حلقه انبیاست . بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ »
شمس که هنوز در جوش و خروش بود بانگ بر داشت که :
ـ چرا محمد (ص) گفت سبحانک ماعرفناک و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی** ؟
مولانا ! حال چه بگوید ؟ چگونه ، در میان آن همه چشم ، آن همه شور و غلیان را پاسخ دهد ؟ پاسخی درخور ....
پوشیده نیست که بایزید عارف صاحب نامی بود و مولانا نمی توانست به آسانی سخن چنین کسی را رد کند . هم به خوبی می دانست که سخن او با آن چه پیامبر (ص) فرمود ، هر دو از یک سرچشمه سیراب می شوند . منتها دو بشر ، با دو درجه شناخت بسیار متفاوت ، خدای خود را به نهایت بزرگی یاد کرده است .
...
پس از لحظه ای تأمل ، پاسخ داد :
ـ ظرف شناخت بایزید از حق تعالی بسیار کوچک بود . با جرعه ای از کرشمه الهی ، پر شد و لبریز گشت . از آن رو چنین دعوی کرد ... اما انتهای سبوی جان محمد (ص) را کسی ندید . از آن تا در آن می عشق و معرفت می ریختند ، پر نمی شد . بدان گفت :
خدایا !
نشناختیمت، آن چنان که سزا بود شناختنت را
و
بندگی نکردیم تو را
آن گونه که بایسته بود بندگی کردت را !
مولا جلال الدین بلخی ، چون غزالی از دام شکارگر هوشمند خود گریخت اما به اراده خود در چاه عشق شمس فرو شد !
ـ بخش هایی که در « » آمده ، نقل مستقیم از کتاب دلنشین « پله پله تا ملاقات خدا » ست ، اثر جاودانه مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب . کتابی درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا .
باقی بخش ها ، برداشت آزاد از سطرهای همین کتاب .
* بایزید بسطامی عارف مشهور قرن سوم هجری است . جد او سروشان زرتشتی بود و اسلام آورد . اهل بسطام و درگذشته به سال ۲۶۱ هجری . در همان خانقاه خودش مدفون گشت . ( توضیحات منطق الطیرعطار ، به اهتمام صادق گوهرین )
** این سخن بایزید به معنای حمد و ستایش خود است « حمد و ستایش مراست و چه والاست شأن و مقام من ! » آن چنان که خداست !
و سخن محمد (ص) که در حق خدای خود چنان گفت که « ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک » . به معنای آن اشاره شد .
ـ عنوان این پست ، مصراعی از شهید بلخی است .
« ... مهم ترین مسائل ِ زندگی یک نفر ، در غرفه های پنهان قلبش رُخ می دهد که نمی توان آن ها را در این زندگی نامه ها گنجاند .
فکر می کنم مهم ترین حاصل عمر من ، نه نوشته هایم ؛ که عشق من است به خانواده ام . ولی این عشق برای روزنامه نگارها و فرهنگ نویس ها جذابیتی ندارد.» (1)
در مورد ایزابل آلنده (2) پیش از این هم نوشتم . الآن می خوام به چند نکته خاص اشاره کنم که در آثار او وجود داره. بهانه این کار هم مجموعه «داستان های اوا لونا» هست که این روزا مشغول مطالعه ش هستم . از این نکات می شه به عنوان عناصر مشترک آثار او یاد کرد که در هر اثر ، به صورتی جلوه می کنن .
۱_ زنان داستان گو
معمولاً در نوشته های ایزابل ، این زنان نقش محوری دارند . «خانه ارواح » با یادداشتهای ساده یک دختر کوچک _ کلارا _در دفتر مشقش آغاز می شه و با باز خوانی همون نوشته ها توسط آلبا _ نوه دختری ش _ به پایان می رسه . کلارا از قدرت فوق العاده ای برخورداره . اون می تونه با ارواح ارتباط برقرار کنه و از حوادث در پیش رو ، خبر بده . به دلیل نظام مردسالاری حاکم بر جامعه ، نمی تونه از سوی همسرش عشقی بی شائبه و لطیف رو دریافت کنه ؛ بنابراین تصمیم به سکوت می گیره و از جهتی کم کم از یاد میره .
آلبا در سال های بعد دست نوشته های کلارا رو پیدا می کنه و با خوندن اون ها به تاریخ فراموش شده خانواده و سرزمینش پی می بره . خانواده کلارا ، با وسعت و عظمتی که در رمان ایزابل پیدا می کنه ، می تونه استعاره ای از تمام مردم شیلی و امریکای لاتین باشه که در سال های استبداد و زور ، تاریخ و حقیقت زندگی شون سانسور شد . همسر کلارا هم دقیقاً نمونه بارزی از ارباب ها و نظام زورگوی حاکم بر اون روزگار هست .
کلارا با نوشتن ، از فراموشی و رواج دروغ جلوگیری می کنه . بعدها در شرایطی سخت تر و تحمل ناپذیرتر ، ضمیرش به کمک آلبا میره ؛ کلارا به او یادآوری می کنه که در ذهنش بنویسه تا بتونه شکنجه های زندان رو تاب بیاره ، تا از فراموش شدن و اضمحلال خودش جلوگیری کنه و این روزهای سخت رو از یاد نبره . روزهایی که تنها او درگیرشون نبوده . روزهایی که بسیاری از مردمش پشت سر گذاشتن . ...
در رمان جذاب « اوالونا »، این نقش بر عهده اوا گذاشته می شه . او جنبه های دیگه ای از گذار یک ملت از مرحله ای به مرحله دیگر رو برامون بازگو می کنه . این جا دیگه با زندگی اربابی و ساختمان های مجلل و ... رو به رو نیستیم . ماجرا از خانه یه پزشک پیر آغاز می شه که در اون ، کتاب های بسیار زیاد پزشک ، دنیای کوچک اوا رو از ابتدای کودکی به دنیای بی انتهای افسانه ها و حقایق گوشه گوشه دنیا پیوند میدن. اوا هر چه رو که به یاد داره و هر چه رو که از مادرش شنیده و به پیش از تولدش مربوط می شه ، روایت می کنه . البته یه سیر روایت دیگه هم وجود داره که به ظاهر به دنیای اوا مربوط نمی شه . این داستان از دهکده ای کوچک در اتریش آغاز می شه و به یک کولونی بسته ، در میان کوه های شیلی پیوند می خوره . مردم این روستای کوچک هم مثل قهرمان این بخش از داستان _ رولف کارله _ از مهاجران آلمانی زبان ِ شمال اروپا بودند که از همون ابتدای ورود به این سرزمین ، با ایجاد یک کولونی ، سعی کردند آداب و رسوم ، فرهنگ و حتی نوع زندگی گذشته خودشون رو حفظ کنند و موفق هم شدند . به طوری که اگه کسی رو با چشم بسته به اون روستا ببرند و اون جا چشمانش رو باز کنند ، فکر می کنه به شمال اروپا اومده! اما رولف پس از ورود به این جامعه کوچک ، به طور اتفاقی با حوادث بیرون اون ارتباط پیدا می کنه و نمی تونه از کنار اون همه حادثه که مث یه سیل ِ مخرب ، در لحظه ای مسیر زندگی دسته بزرگی از انسان ها رو عوض می کنه ، بی تفاوت بگذره . او یه دوربین فیلمبرداری روی دوشش می ذاره و با دفترچه یادداشتش میون چریک ها میره. مث اونا زندگی می کنه تا بتونه دلیل مبارزاتشون ، انگیزه و هدفشون رو درک کنه . او بدون این که بخواد ، به یه گزارشگر موفق تلویزیونی تبدیل می شه ؛ اما مدارکی که به صورت فیلم و گزارش تهیه کرده ، علیه دوستان چریکش هست . به همین دلیل اونا رو از دسترس مقامات دور می کنه و در مسیر کمک به دوستانش هست که زندگی او و اوا به هم پیوند می خوره . در واقع راوی تمام حوادثی که از ابتدای زندگی بر رولف گذشته ، اوا هست! این خاطرات و شنیده ها رو خود رولف برای اوا بازگو کرده و در ذهن اوا صیقل خورده و ...... شاید بخشی از اونا هم برساخته ذهن خود اوا باشن ! چیزی که مسلمه اینه که حقایق ، انکار ناپذیرند و اگه متعلق به زندگی رولف نباشن ، به خیلی های دیگه تعلق دارن . مهم اینه که اتفاق افتادن .
اوا هم یک زن معمولی نیست . او عنصر مهم داستان های ایزابل هست ؛ پس باید توانایی های خاص داشته باشه ، مث ساختن یه زندگی پر فراز و نشیب برای شخصی همچون رولف .
راوی رمان « پائولا » و قهرمان بلا منازع اون ، خود ایزابل هست . او در این کتاب خودش رو و خانواده و ملتش رو برای دخترش پائولا روایت می کنه . پائولا ی عزیز او در 1990 به کما رفت و در 1991 درگذشت . ایزابل در این یک سال که بر بالین دخترش بود ، زندگی خود را برای او روایت کرد و سه سال بعد آن ها را به صورت کتابی منتشر کرد که نام دخترش را بر خود داشت .
« در پائولا اولین بار بود که خاطرات می نوشتم . در خاطرات ، از آدم انتظار دارند حقیقت را بگوید . ناپدری و مادرم در تمام صفحات این کتاب اعتراض داشتند ؛ چون آن چه من از کودکی و زندگی ام در ذهن داشتم ، کاملاً با ان چه آن ها دیده بودند تفاوت داشت . من نقاط برجسته ، احساسات و شبکه ای نامرئی را می دیدم که این نقاط را به هم متصل می کرد . این هم شکل دیگری از حقیقت است . » (3)
با این که رمان « از عشق و سایه ها » توسط دانای کل روایت می شه ؛ راوی حقیقی اون هم یک زن هست . ایرنه ، عکاس و خبرنگار مجله ای برای زنان که یادآور خود ایزابل در سال های جوانی ش هست . زمانی که خود او چنین شغلی داشت . صحنه ای دهشت آور در این رمان وجود داره که بد نیست بهش اشاره بشه . ایرنه با همکارش فرانسیسکو ، پنهانی به یک معدن متروکه میرن که پرده از حقیقتی دردآور بردارند . طبق ادعای چریک ها و اعترافات مدهوشانه یه نظامی ، گروهی از مردم به صورت دسته جمعی در اون معدن دفن شدند . ایرنه و فرانسیسکو موفق می شن که از اجساد و محل ، عکس تهیه کنند و این عکس ها از طریق پسر دایی ایرنه _ که خودش هم نظامی بود _ بین افسران ارتش پخش می شه . دولت برای جلوگیری از روی دادن آشوب و شورش بین نظامیان ، گروهی از اونا از جمله پسر دایی ایرنه رو ، به جرمی واهی ، تیر بارون می کنه و دستور به انفجار و انهدام معدن میده تا مدرکی برای بعد باقی نمونه . ایرنه و فرانسیسکو از شیلی به اسپانیا می گریزند و مسئولیت روایتگری ایرنه از همین جا اغاز می شه ؛ از نقطه ای که با وطنش شیلی خداحافظی می کنه و قول میده تا یاد و خاطره مبارزان و قهرمانان اون رو زنده نگه داره .
جالب این جاست که ایزابل در کتاب « پائولا » تعریف می کنه :
مدتی پس از انتشار « از عشق و سایه ها » اتفاقی به یه کشیش برخورد می کنه . اون کشیش از ایزابل می پرسه که ایا حادثه معدن متروکه رو از جایی شنیده و در رمانش نقل کرده بود ؟ ایزابل هم توضیح میده که همه رو از ذهن خودش بیرون کشیده بوده . بعد از اون کشیش بهش میگه : « این ماجرا عیناً و در همون سال ها اتفاق افتاده و یکی از کسایی که به اون معدن رفته و اجساد قربانی ها رو از نزدیک دیده ، خود من بودم ! » ... و ایزابل به ما میگه که نمی دونسته چطور برای اون کشیش ، در مورد نیروهای نامرئی که بعضی مطالب رو به ذهنش القاء می کنن، توضیح بده !
1_ ماهنامه فرهنگی هنری کامیاب ؛ ش 1 ، اسفند 80 ؛ ص 8 .
2_ تلفظ صحیح آن ایزابل آیــِــنده است . اما بین ما به این صورت ( آلنده ) جا افتاده .
3_ منبع پیشین ؛ ص 17 .
2_مردانی که رفتارها و تمایلاتی متفاوت با جنسیت خود دارند
دختر خانواده در « خانه ارواح » ، در عشق و سپس در ازدواج با چالش های زیادی مواجه می شه . دلداده بلانکا ، مردی از تبار رعایاست و با برخوردها و تدابیر سرسختانه ارباب ، این دو به وصال هم نمی رسند . همسر به ظاهر نجیب زاده ای که ارباب برای بلانکا انتخاب می کنه ، اصلاً به او توجهی نداره و در آتلیه ممنوع الورود خودش ، سرگرم تهیه عکس های غیر معمول می شه . برخی از اعمال این مرد نامتعادل ، درست مانند کارهایی هست که ایزابل گاه در خاطرات خودش از اطرافیان نقل می کنه ؛ منتها این جا با ابعادی بزرگتر و رنگ و لعابی چشمگیرتر رو به رو هستیم.
به طور کلی از اون جایی که مایه اصلی آثار ایزابل آلنده ، واقعیت هست ؛ چنین شباهت ها و کاربردهایی در نوشته های او زیاد به چشم می خورند . اما به فراخور حال ، تأثیر و غلظتشون و همچنین دامنه حضورشون در زندگی شخصیت های داستان ، با اون چه در اصل بوده تفاوت هایی پیدا می کنه .
ماریو ؛ آرایشگری که در داستان « از عشق و سایه ها » در فرار مبارزان داستان نقشی اساسی داره ، نمونه دیگه ای از این مردان هست . مشتریان او عموماً زنان اشراف هستند و ماریو با ذوق و ظرافت فراوانی که داره ، تونسته به ظاهر میان اونها جاییگاهی برای خودش پیدا کنه .
فرد بعدی ملسیو هست در رمان جذاب « اوا لونا ». ابتدا با لباس مبدل و در هیأت زنان ، در کاباره ها به آوازخوانی مشغول می شه . اما بعد ، در زندگی درونی و بیرونی خودش تغییر چهره ای اساسی به وجود میاره ! ملسیو می تونه همون ماریو باشه که این جا مورد توجه و پرداخت ویژه نویسنده قرار گرفته . بنابراین می تونه با شخصیت اول داستان درد دل کنه و از رنج های درونی و علل ریشه ای این تغییر حرف بزنه .
نیمی از شخصیت های ظاهراً عجیب و غریب در داستان های ایزابل ، آیینه تمام نمای صفات دوست داشتنی انسانی هستند که قربانی دیکتاتوری و ظلم های پی در پی نیروی حاکمه شدند .
3_ دیکتاتورها
خودشون رو در قالب حاکم نظام ، ارباب و همسر نشون میدن . روحیه بسیار متفاوت و غیر قابل لمسی دارند . تنها به یه نقطه کوچک خیره می شن که کمترین ارزش انسانی رو داره ، اون رو برای خود در اوج قرار میدن و برای رسیدن بهش حاضرند خیلی چیزها رو زیر پا بگذارند . ارتباط برقرار کردن باهاشون بسیار سخت و می شه گفت ناممکنه . حتی وقتی در رمان « از عشق و سایه ها » ، مادر ِ ایرنه رو با چنین مشخصاتی می بینیم ، نمی تونیم خودمون رو راضی کنیم به صرف زن بودنش هم که شده ، اندک امتیاز و حقی رو برای رفتارهاش قائل بشیم .
4_صاحبان محله های بدنام ؛ افراد با نفوذ
لاسینیورا ی « اوا لونا »و ترانسیتوی « خانه ارواح » ، قابل اشاره ترین این افرادند . خوش فکر و بسیار محتاطند و در حرفه خودشون صاحب اعتبار بالایی هستند . به همین دلیل طرف حساب افراد مهم دولتی و نجیب زاده ها محسوب می شن ! چنین هست که تلویحاً گفته می شه فساد در این طبقات بیداد می کنه ! سوی دیگه ارتباط این خانم ها با افراد مهم کشور ، برخوردار شدنشون از اطلاعات محرمانه و نفوذی هست که پنهانی در راه انقلاب و برانداختن همون افراد مهم مصرف می شه .
5_مبارز / عاشق
این افراد معمولاً نمونه کمالند . رولف کارله در « اوا لونا »، پدرو ترسه رو گارسیا در « خانه ارواح » ، فرانسیسکو لئال ِ « از عشق و سایه ها »، ... این ها افرادی انقلابی اند که فکر کردن به اهداف بزرگ و جمعی ، کمتر تونسته جنبه عاطفی وجودشون رو خدشه دار کنه . بنابراین عشاق موفقی هم محسوب می شن . نمونه های کوچک تر و ضعیف تر از اونا هم گاه به چشم می خورند ؛ مث هوبرتو نارانخو که فکر می کنه عاشق اوا ست ، اما پیوستن به گروه چریک ها تأثیر بسیار زیادی بر او می گذاره و نمی تونه به هر دو جنبه زندگیش بپردازه .
جالب این جاست که این سکه دورویه ، گاه به نام دیکتاتور داستان هم زده می شه ! در چنین مواقعی دیگه نمی شه از کمال انسانی سخن گفت . تنها می شه به جرقه ای اشاره کرد که در زندگی تاریک این افراد زده می شه و بدون این که پا بگیره و به شعله ای دائمی بدل بشه ، بی هیچ تأثیر مثبتی خاموش می شه .
6_اهمیت دادن به سرخپوستها و بومیان
سخن گفتن از رنج های خاموش و روح بزرگ اقوام ، گاه به صورت مجزا و گاه در کنار هم ، همچون یک سایه داستان های ایزابل رو تعقیب می کنه . چون این افراد با تمام ویژگی ها و سرنوشتی که براشون ذکر می شه ، سالهای سال هست که در کشور ایزابل و کشورهای همسایه ش حضور دارند و گریز از اونها ناممکن و بی معنیه . حتماً گستردگی دامنه تخیل و حس داستان گویی این زن هم می تونه هدیه و میراثی از سوی اون ها باشه .
...
« و شهرزاد همان گونه که داستان می گفت ، چشمش به نخستین پرتوهای سحرگاهی افتاد و از سر احتیاط لب از سخن فرو بست . »
( داستان های اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمه علی آذرنگ ؛ انتشارات کاروان )
دوست عزیزمون مهتابی منو به نوشتن از ترسهام دعوت کرده . راستش ، وقتی سنم کمتر بود ، راحت تر می تونستم موارد ترس انگیز زندگی مو بشناسم و ببینم . اما حالا حس می کنم اونا در لایه های ابهام بیشتری پیچیده شدن ؛ به طوری که گاهی از وجودشون آگاهی هم ندارم .
به هر صورت چیزایی که در کل زندگی م مایه های پررنگ تری از ترس رو در من ایجاد می کردن و الآن یادم میان ، اینا هستن :
_ سایه های پشت سرم ؛ چیزایی که در بچگی فکر می کردم ممکنه از فرصت استفاده کنن و از دل سکوت تاریکی بیان بیرون ، بهم نزدیک بشن و قبل از این که من بتونم ببینمشون ، بر من غالب بشن . بیشتر اوقات هم عبارت بودن از : روح ، جن ، اسکلت خون آلود ( این مال یه فیلمه که برام تعریف کرده بودن _ خدا بگم چیکارشون کنه ! ) ...
_ داستان ها و فیلم های ترسناک . البته اگه قرار بود کسی تعریفشون کنه ، گوش میدادم . ولی امان از اون لحظه هایی که تنها می شدم !
_ یه ترس که در واقع برای من یه پیش بینی ناخودآگاه بود . متأسفانه چیزی که ازش واهمه داشتم ، دوبار در طول زندگی م و به طور ناخواسته ، منو با خودش برد .
......
_ چیزایی که توی این روز و روزگار حس وحشت رو به من منتقل می کنن ، معمولاً اون قدر ارزش ندارن که زیاد بهشون فکر کنم یا بازگو بشن . ولی متأسفانه وقتی پیداشون می شه ، ذهنمو بیشتر از روزایی که ترسام بزرگتر بودن ، به خودشون مشغول می کنن . شاید بشه اسم بیشترشون رو همین استرس ها و اضطراب هایی گذاشت که خیلی راحت ، عادت کردیم خودمون برای خودمون به وجود بیاریم .
_ و در نهایت : ( فکر کنم باید اداشو در بیارم ! ) واااااااااای ... من الآن دارم بدجوری از فریبرز می ترسم ! خوب ، وقتی مهتابی تهدیدمون می کنه که اگه ننویسیم با فریبرز طرفیم ، لابد باید یلی باشه برای خودش دیگه !
من فکر می کنم بخش جالب توجه این حرفا ، چیزایی باشه که از بچگیامون می گیم . یا چیزایی که در بعضی هامون به صورت غیرطبیعی و متفاوت از بقیه وجود داره ...
با کسب اجازه از محضر بیهقی گرامی که در شرح سوگنامه ش وقفه ای حاصل می شه !
فیلمی که دیشب در برنامه سینما ماوراء _ از شبکه چهارم سیما _ پخش شد و مورد تحلیل قرار گرفت ، « نردبان یعقوب » نام داشت . مدتی پیش در همین برنامه و طی نقد فیلمی به نام « بمان » ( Stay ) ، نام فیلم دیشب رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اونو ببینم . همیشه فکر می کردم باید موضوع و معنایی عرفانی یا مذهبی داشته باشه . اما این طور نبود . در واقع ، بیش از اون که در پی رسوندن چنین مفهومی باشه ، به مسأله جنگ ویتنام و آثار سوء اون بر سربازان امریکایی بازمانده از اون جنگ می پردازه . « نردبان » هم ، نام دارویی توهم زا بوده که طبق اذعان سازندگان فیلم ، در اون جنگ بر روی گروهی از سربازان امریکایی آزمایش شده تا اونا رو به حدی از خشونت برسونه که تا جان در بدن دارن ، بکــُُشن و بکــُشن ! اما اونا به جون همدیگه افتاده بودن و بدون به خاطر سپردن اون لحظات کشنده ، همدیگه رو از بین برده بودن !
نام شخصیت اصلی فیلم ، دکتر Jake _ مخفف Jackob _ یا همون یعقوب هست . بنابراین اسم فیلم ، به نام این فرد هم اشاره داره ؛ نردبانی برای پیمودن پله های خشونت تا رسیدن به اوج جنون .
اما اون چه در ابتدا و پیش از دیدن فیلم به ذهن می رسه ، رؤیای یعقوب پیامبر ( ع ) است که در سفر پیدایش ( فکر کنم ! ) تورات بیان شده ( الآن تورات در دسترسم نیست تا از درستی آدرس و ارجاع مطمئن بشم ) . دراین رؤیا ، حضرت یعقوب ( ع ) از نردبانی صعود می کنه که این صعود ، در معراج حضرت محمد ( ص ) هم به چشم می خوره . « نردبان » و « پله » از آرکی تایپ ها یا همون کهن الگوهای جهانی و قدیمی هستند . این دو مستقیماً به عروج و ترقی روح و نزدیک شدن یا رسیدن به دیدار حق اشاره می کنند . جالب این جاست که دکتر کزازی در کتاب « از گونه ای دیگر» در باب آئین مهری ( میترائیسم ) گفتند : در این آئین ، برای رسیدن به مراحل بالای سلوک ، سالک باید از هفت مرحله بگذره که از اونها به صورت « هفت زینه » ( پله ) یاد می شه .
نکته جالب دیگه ای که در حین پخش این فیلم به نظرم اومد این بود که : یک رویه اون به جنبه ای دردآور از جنگ و به ویژه جنگ ویتنام می پردازه و رویه دیگه اون عاطفی و تا حد زیادی خانوادگیه . بیان می شه که Jake از ازدواج اولش سه پسر داشته ؛ اما ما با مردی رو به رو هستیم که یکی از پسرهاش _ به نام گابریل ( جبرئیل ) _ رو در حادثه دوچرخه سواری از دست داده . کل فیلم یک جریان دایره ای از زمان هست که ما تا انتهای فیلم متوجه این چرخش نمی شیم . فقط گاهی با چیزهایی مواجه می شیم که بیشتر به جریان سیال ذهن شبیه می شن . در دقایق انتهایی متوجه می شیم که خود Jake توسط یکی از هم رزم هاش و به دلیل استفاده از همون داروی توهم زا شدیداً زخمی شده ؛ ولی او هم مث ما تا اون لحظه از این جریان بی اطلاع هست . در واقع اون رو فراموش کرده . این هم یکی دیگه از تأثیرات این دارو ست که فرد ، اتفاق های زمان توهم خودش رو اصلاً نمی تونه به یاد بیاره . اما Jake در این چرخش دایره وار زمان ، کم کم به آگاهی می رسه .
او با دیدن عکس های گابریل ، خاطرات مربوط به اون رو مرور می کنه و این کار براش درد آوره . تا جایی که همسر دومش تمامی عکس های گابریل رو به دست شعله های آتش می سپره . فقط یه عکس از پسرش براش باقی مونده که در کیف پولشه . اما بابانوئل کیف پولش رو ازش می دزده . تا اون زمان دیدن عکس ها بودن که گابریل رو پیش چشم Jake زنده نگه می داشتن ؛ ولی بعد از اون یه صحنه هست که خود گابریل ظاهر می شه .
به نظر میومد بابانوئل خیلی شبیه Jake هست . به طوری که انگار همون هنرپیشه ، در لحظاتی نقش بابانوئل رو هم بازی کرده . یعنی خودمون هستیم که گاه خاطرات زیبا رو از خودمون دریغ می کنیم ؟!
... از حضور گابریل گفتم . پیش از به آگاهی رسیدن Jake ، گابریل رو می بینیم که روی یه پله نشسته . با پدرش که از دیدن اون متعجب شده ، صحبت می کنه و دستشو می گیره و از پله ها بالا می بره . اونا به آرامی به سمت نور خیره کننده ای که در بالای پلکان و از پنجره ای می تابه، پیش میرن .
در اون لحظه ست که Jake لحظات توهم رو به خاطر میاره ؛ او با سرنیزه یکی از همرزم هاش زخمی می شه و در بیمارستای صحرایی جان میده .
در واقع سیر دایره وار زمان که داستان و اتفاق های فیلم رو تشکیل میدادن ، لحظات کوتاه پس از مجروح شدن تا جان دادن Jake رو در بر می گیرن ؛ زمانی که روح به آگاهی کامل می رسه !
در این جاست که معنای نمادین دومی هم برای نام این فیلم ، به ذهن می رسه . معنایی که به نظر من می تونه اشاره کمرنگی به مفهوم عروج روح داشته باشه .
* گرامی باد یاد و خاطره شهید بزرگوار ، سید مرتضی آوینی . امروز چهاردهمین سالگرد شهادت ایشونه و ........ همه اینا البته تکرار مکرراته . اما چیزای جالبی رو چند سال پیش به قلم ایشون خونده بودم که خیلی خوشم اومده بود.. .
بالاخره زمان بر دار کردن حسنک فرا رسید . بیهقی میگه برای مشروع جلوه دادن این عمل ، دو نفر رو به هیئت پیک های خلیفه درآوردند و این طور وانمود کردند که این دو نفر از بغداد اومدند و حامل نامه ای از طرف خلیفه اند :
« ... نامه ی خلیفه آورده که حسنک ِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کـُشت تا بار ِ دیگر بر رغم ِ خلفا ، هیچ کس خلعت ِ مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرَد » ( به این مطلب اشاره داره که حسنک برای مصلحت وقت ، در راه حج به دیدار خلفای فاطمی در مصر رفته بود و ... )
مقدمات این کار که فراهم شد ، امیر مسعود یه برنامه سه روزه شکار ترتیب داد و به این بهانه از شهر و مسائل اون دور شد .
بیهقی در این جا شروع می کنه به شرح دادن مراسم اعدام : « ... و حسنک را به پای دار آوردند ، و دو پیک ( همون پیک های قلابی!) را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند ، و قرآن خوانان قرآن می خواندند ...و همه خلق به درد می گریستند . خودی ( کلاه خود ) روی پوش ِ آهنی بیاوردند ( تا سر و صورت حسنک رو بپوشونند ) ... و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود ( از ضربات سنگ ، در امان بمونه ) ، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک ِ خلیفه . ... در این میان احمد ِ جامه دار بیامد سوار ( در حالی که سوار بر اسب بود ، نزد حسنک اومد ) و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند ِ سلطان ( امیر مسعود ) می گوید : " این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ، ما را بر دار کن . ( سلطان مسعود از طریق این فرد داره بهانه های واهی برای حسنک میاره و حرف های قدیم خود حسنک رو به او یادآوری می کنه ... ) ما بر تو رحمت خواستیم کرد ، اما امیرالمؤمنین ( خلیفه بغداد ) نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند ". حسنک البته هیچ پاسخ نداد . (می خوان نشون بدن کشتن حسنک دستور مستقیم خلیفه بغداد بوده ؛ اما سلطان مسعود هم به این طریق دلگیری ها و کینه های گذشته خودش از حسنک رو یادآوری می کنه )
از جایی که حسنک ایستاده بود ، تا پای دار فاصله بود . به او فرمان دادن که بدود . اما او این فرمان را انجام نداد . مردم شروع کردند به اعتراض و نزدیک بود سروصدا بلند بشه که سواران به سمت مردم تاختند و سرو صدا رو خوابوندند : و حسنک را به سوی دار بردند و ... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود ( کنایه از دار ) بنشاندند . جلادش استوار ببست ( جلاد محکم دستهاشو بست ) و رسن ها فرود آورد (دار رو آماده کرد ) . و آواز دادند که " سنگ دهید " ( به مردم دستور دادند که به سمت حسنک سنگ پرتاب کنند ) . هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند ، خاصه نشابوریان ( چون خود حسنک هم نیشابوری بود ) . پس مُشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند ( بنابراین به تعدادی از اوباش شهر ، پول دادند تا به سمت حسنک _ که بر بالای دار بود _ سنگ پرتاب کنند ) و مَرد ، خود مــُرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خَبه کرده ( اما حسنک پیش از این مرده بود . چون جلاد طناب بر گردنش انداخته ، خفه ش کرده بود ) . این است حسنک و روزگارش . ... او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند ، نیز برفتند رحمة الله علیهم ( هم حسنک مرد و هم کسانی که این بساط دروغین رو برای از بین بردنش فراهم کرده بودند . خدا همه شونو رحمت کنه !
و این افسانه ای است بسیار با عبرت ... احمق مَردا* که دل در این جهان بندد ! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند ( دنیا هر چیز خوبی رو که به انسان میده ، به بدترین وجهی پس می گیره ) .
چون از این ( کشتن حسنک ) فارغ شدند ، بوسهل و قوم ( مردم ، اونایی که پای دار جمع شده بودند ) بازگشتند و حسنک تنها ماند ؛ چنان که تنها آمده بود از شکم مادر .
یکی از دوستان بیهقی که اتفاقاً از نزدیکان بوسهل بود ، برای او نقل کرده که : روزی بوسهل مجلس بزمی ترتیب داده بود و به نوشیدن شراب مشغول بود . پیش از اون دستور داده بود سر ِ حسنک رو در یه سینی ِ درپوش دار بگذارند و آماده نگه دارند : « پس (بوسهل) گفت " نوباوه آورده اند ، از آن بخوریم " ( بوسهل ، این حرف رو از روی تمسخر گفته )... آن طَبَق ( سینی ) بیاوردند و از او مِکَبه ( در پوش ) برداشتند . چون سر ِ حسنک را بدیدیم ، همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم ( از حال رفتم ) و بوسهل بخندید ، و به اتفاق ( اتفاقاً ) شراب در دست داشت ؛ به بوستان ریخت (شرابی که در دست داشت رو به باغ ریخت ) *** ... و این حدیث ( ماجرا ) فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند ».
... و حسنک قریب ِ هفت سال بر دار بماند ؛ چنان که پای هایش همه فرو تراشید و خشک شد ؛ چنان که اثری نماند ( گوشت و پوست پاهاش از استخوان جدا شد و ریخت ) . تا به دستور گرفتند و دفن کردند ( به این حال بود تا زمانی که به دستور سلطان ، جسدش رو از بالای دار پایین آوردند و دفن کردند ) چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست ( مخفیانه و ناشناس او رو به خاک سپردند ) .
و مادر ِحسنک زنی بود سخت جگرآور ( با شهامت ) . چون بشنید ، جَزَعی نکرد چنان که زنان کنند ( وقتی ماجرا رو شنید، مث زن های دیگه داد و بیداد راه ننداخت و شیون نکرد ) . بلکه بگریست به درد ( از روی درد و اندوه ) چنان که حاضران از درد وی خون گریستند . پس گفت : " بزرگا مردا ** که این پسرم بود ! که پادشاهی چون محمود ، این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود ، آن جهان ( پسرم چه مرد بزرگی بود که پادشاهی مث سلطان محمود ، وزارت و ریاست در این دنیا رو بهش عطا کرد و پادشاهی مث سلطان مسعود _ با فرمان قتلش _ اون دنیا رو بهش داد ) . و ماتم ِ پسر سخت نیکو بداشت ( به بهترین وجهی برای پسرش عزاداری کرد ) و هر خردمند که این بشنید ، بپسندید و جای آن بود ( هر فرد عاقلی که از عکس العمل مادر حسنک آگاه شد ، اون رو تأیید کرد و حقش هم همین بود ) .
* « الف » ی که در این ترکیب ، به دنبال واژه « مرد » اومده ، برای بیان کثرت هست و معنی ش می شه : فردی بسیار احمق !
** اما « الف » افزوده شده به این واژه ها برای بیان بزرگداشت و تکریم هست و همچنین برای بیان تعجب گوینده : « پسرم عجب مرد بزرگی بود ! »
*** این توضیح رو چون جالب بود ، عیناً از متن نقل می کنم :
« این عادت ( جرعه افشانی بر خاک ) نخست در یونان باستان نشأت یافته است . یونانیان چون مو [ انگور ] را گیاهی آسمانی می پنداشته اند که به وساطت ِ خاک ، بار می دهد ؛ از این رو به عنوان سپاس گزاری از عطیه خداوند ِ شراب ، به هنگام نوشیدن آن ، جرعه ای بر خاک می افشاندند . به عبارت دیگر هدیه ای نثار زمین می کردند . به هنگام خلافت عباسیان و در عصر ِ ِترجمه ( قرن دوم و سوم هجری ) که به علت ترجمه ی کتب ِ یونانی به عربی ، معارف آن ملت ... به ایران منتقل شد ؛ تأثیر عادات و افکار یونانی در ایران قابل ملاحظه است . در نزد اقوام عرب هم عادت مذکور رواج داشته و ایشان غالباً مانند تمام اقوام سامی ، خون قربانی های خود را برای این عمل به کار می بردند ... و بعدها شراب را که خون انگور می نامیدند ، به عوض ِ خون خود مورد استفاده قرار دادند ( دکتر محمد معین _ دکتر غلامحسین صدیقی ؛ مجله یادگار ؛ سال اول ، ش هشتم ) . در شعر فارسی به ذکر این عادت ، فراوان بر می خوریم و مشهورتر از همه ، شعر حافظ است که می گوید :
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
به هر حال ، عمل بوسهل زوزنی _ ریختن شراب به بوستان _ شاید بی ارتباط بدین رسم و عادت دیرینه نباشد که گویا در موارد مختلف انجام می گرفته است ؛ از جمله پس از شنیدن خبر منکوب و مخذول شدن دشمن و برای ابراز شادی و پیروزی » .
بخش هایی که از ماجرای حسنک وزیر نقل شد ، برگرفته از این کتاب اند :
« گزیده تاریخ بیهقی » ؛ با شرح و توضیح دکتر نرگس روان پور ؛ نشر علم ؛ چاپ هفتم ، 1376 .
به این ترتیب امیر حسنک ، به دستور سلطان مسعود بازداشت و به بوسهل سپرده شد . او هم از فرصت استفاده کرد و از تحقیر و سخت گیری نسبت به حسنک کم نگذاشت : و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند ( به او اعتراض کردند ) که « زده و افتاده ( آدم ناتوان ) را توان زد . مرد آن مرد است که گفته اند العفو ُ عِندَ القدرة به کار تواند آورد ... ( بتواند هنگام توانایی و اقتدار گذشت کند )
بزرگان دربار هر کدوم به نوبه خویش سعی می کردن از حسنک رفع اتهام بشه اما قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد .
در آغاز اموال حسنک را در حضور خودش ، با نوشتن قباله هایی و رضایت گرفتن از او ، به نام سلطان زدند . در واقع یک مجلس صوری بود که طی اون حسنک اموال و زمین هاش رو در مقابل اندک مالی به نام سلطان می زد تا پس از اعدامش حیف و میل نشن و به خزانه همایونی سرازیر بشن ! اون طور که بیهقی اشاره کرده ، خواجه بوسهل در اون جلسه هم نتونسته جلوی خودش رو بگیره و با یاوه سرایی آبروی خودش رو برده :
بوسهل را طاقت بِرَسید ( بوسهل از دیدن احترامی که در اون مجلس به حسنک می گذاشتند طاقتش طاق شد ) گفت ( خطاب به وزیر وقت ) : « خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین ، چنین گفتن ؟ » ( آیا شایسته شما که وزیر هستی ، این هست که با چنین شخص بی ارزش از دین برگشته ای که قرار است به دستور سلطان اعدام شود ، این طور با احترام حرف بزنی ؟ ) خواجه به خشم در بوسهل نگریست . حسنک گفت : « سگ ندانم که بوده است . خاندانِ من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت ، جهانیان دانند . ( نمی دونم منظورش از سگ کیه ؟ اما خاندان و تبار من رو همه می شناسن و اون چه داشتند و بزرگی و مال و احترامی که از اون برخوردار بودن ، معرف حضور همه هست ) جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . ( از نعمات و خوشی های جهان برخوردار شدم ، هر کاری دلم خواست کردم و همه بالاخره یه روزی می میرند ) اگر امروز اجل رسیده است ، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار ( اگر زمان مردن من امروز فرارسیده ، هیچ کس نمی تونه اونو به تعویق بندازه؛ حالا می خوان منو به دار بکشن یا از طریق دیگه ای کشته بشم!) ، که بزرگتر از حسین ِ علی نی ام ( زیرا من برتر از امام حسین ( ع ) نیستم _ که با همه تقدس و بزرگی اش کشته شد ) . این خواجه که مرا این می گوید ( بوسهل که داره در مورد من چنین حرفایی می زنه ) ، مرا شعر گفته است و بر در ِ سرای من ایستاده است ( در مدح من شعر سروده و زمانی که بر سر قدرت بودم ، در ِ خانه من می ایستاد تا به او اجازه باریابی و حرف زدن بدم ) . اما حدیث قرمطی به از این باید ( اما قضیه قرمطی خواندن من جالب تر از اینه که داره می گه ) ، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا ( زیرا روزگاری خود این بوسهل رو به این نام بازداشت کرده بودن و کسی منو به این نام منسوب نکرده ) و این معروف است ، من چنین چیزها ندانم ( از این امر همه با اطلاعند و من از این گونه اتهامات بی خبرم ) .
بوسهل را صفرا * بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد ( بوسهل با شنیدن این حرفها حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت و خواست دشنام بده ) ، خواجه بانگ بر او زد ( وزیر سرش داد زد ) و گفت : « این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ( آیا این مجلسی که به دستور سلطان تشکیل شده حرمتی نداره ) ؟ ما کاری را گرد شده ایم ( ما این جا برای انجام کار مهمی دور هم جمع شدیم ) ، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دستان شماست ، هر چه خواهی بکن ( وقتی کارمون تموم شد با این مرد که از پنج – شش ماه پیش زندانی و در دستان تو هست هر کاری دوست داری انجام بده ) بوسهل خاموش شد و تا آخِر مجلس سخن نگفت .
یکی دیگر از بزرگان دربار هم برای بیهقی نقل کرده که بعد از اون مجلس و شب پیش از بر دار کردن حسنک ، بوسهل پیش پدر او آمده و گفته : « از این جا تکان نمی خورم تا بخوابی ؛ مبادا که به قصد شفاعت از حسنک برای سلطان مسعود نامه ای یا پیغامی بنویسی . » بوسهل تا آخرین لحظه تمام سعی خودش رو کرده تا حسنک به سمت مرگ پیش بره و کسی یا چیزی هم نتونه این جریان نامطلوب رو برگردونه . ... **
* صفرا مایع تلخی هست که از کبد ترشح میشه . اما این که چرا این اصطلاح برای نشون دادن خشم و غضب به کار میره ، اینه که در طب قدیم چهار مزاج برای انسان قائل بودند : صفرا ، دَم ( خون ) ، بلغم و سودا . در نظر اطباء پیشین این چهار مزاج اگر در فردی به حالت تعادل وجود داشتند ، این فرد در سلامت به سر می برد و همه بیماری ها در انسان ناشی از بر هم خوردن تعادل بین این چهار مزاج بود . در حالت دوم یکی از این اَمزَجه ( مزاج ها ) بر بقیه غلبه پیدا می کرد و فرد بیمار _ بنا بر غلبه یک مزاج خاص _ به نام های دََمَوی ، سودایی ، بلغمی و یا صفرایی خونده می شد و هر یک از این حال ها و بیماری ها ، نمودهای خاص خودشون رو داشتند ؛ مث عصبانیت ، روان پریشی ، .... به این ترتیب صفرایی مزاج ، صفرا و تمامی مشتقات اون کم کم کنایه ای شدند برای افراد تندخو و عصبانی .
** این ماجرا بازم ادامه داره و از اون جایی که در ذکر باقی اون نمی تونستم داستان رو قطع کنم ، ترجیح میدم بقیه شو در یه پست جداگانه بنویسم .
دریا
« حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از توفان :
دریا همه عمر خوابش آشفته ست »
* بعد از ظهر تنهایی و کتاب لاغر « در کوچه باغهای نشابور » از دکتر شفیعی کدکنی
دیروز زاد روز شاعر عارف مولانا جلال الدین محمد بلخی ـ مشهور به مولانا و رومی ـ بود . قصد نداشتم از مولانا چیزی بنویسم ؛ چون برای اهل معنا ، در هر کسوت و درجه ای ، تعریف شده و شناخته شده است و آن قدر با ارزش که آثار و نوشته های بسیار در موردش یافت می شه . اما میان یادداشت های چند سال پیش ، به طور اتفاقی ، چشمم به این چند بیت از مثنوی افتاد که برای من مفاهیم والایی داره ؛ در واقع مولانا بیان می کنه که هرگاه چیزی دریافت می کنیم به ناچار بهایی برای اون باید بپردازیم . اما آیا همیشه اون چه که ما دریافت می کنیم ، برتر از چیزی هست که داریم از دست می دهیم ؟
می دهند افیون به مرد زخم مند
تا که پیکان از تنش بیرون کننــد
وقت مــرگ از رنــج ، او را می درند
او بدان مشغول شد ، جان می برند
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیــزی در نهـــان خواهنــــد بــرد
هر چه اندیشی و تحصیلی کنی
می درآید دزد از آن سو که ایمنی
پس بِدان مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیــزی برد کآن کِـــهتر است
* مثنوی ؛ دفتر دوم ، ابیات ۱۵۰۷ ـ ۱۵۰۳
از رازها ( یا گفته های در ِ گوشی ) اندروماک :
مرا به سوی سرزمین های ناشناخته می راند
از بلندای ترس ها و تردیدها
بدون هیچ دستاویزی به اعماق فرو می افکند
و فرصت باز اندیشیدن و یافتن گریزگاهی نمی دهد .
همواره باید در این اندیشه باشم
که به ریشه پوسیده گیاهی چنگ بزنم
تا دقایقی چند
بیش تر فرصت نفس کشیدن داشته باشم .
همه زیبایی ها
در پس سایه هایی لرزان
از روشنایی به تیرگی در می آیند
موج بر می دارند
و با تلنگری ناچیز می شکنند
و خرده هایشان حتی
از دستانم می گریزند .
برای دوست داشتن دو چهره وجود دارد
همیشه در مقابلم
دو نیمه دست نیافتنی پدیدار می شود .
بر لبه هر پرتگاهی
یاد قله ای حک شده است
که روزگاری با هم بر آن پای نهاده بودیم .
نه اندوه ، اندوه است
و نه دوست داشتن ، دوست داشتن .
واژه ها
خطوط لغزان دروغین شده اند
تا مرا از لحظات جدا کنند
و واژگون
میان دو معنای متناقض
بیاویزند .
چگونه است که میان دو معنا واژه ای نیست
تا خود را تسکین دهی
و از گوشه تیره ، به سوی روشن داستان ره بسپاری ؟
همه پرندگان از خواندن باز می ایستند
به نقطه ای نامعلوم چشم می دوزند
و افق ها درهم می شوند
امواجی هول انگیز سر بر می آورند
از جایی که تنها آواز جوشش چشمه های آرام شنیده می شد .
خلأ همه چیز را در بر می گیرد
کلمات به جایی نمی رسند
و چون برگ های خزان زده در پایم می ریزند .
اندکی درباره یک مکتب ادبی که اوایل قرن بیستم و پس از جنگ جهانی نخست پدید آمد ؛ درست پس از فجایع و ویرانی های یک جنگ خانمان سوز . در میان ویرانه های عواطف و اندیشه های تار و پود از هم گسیخته ، بشر باز هم طغیان می کند ، بر می آشوبد و زشتی و نابسامان ـ کاری خویش را قی می کند . ببینید ! انبوهی از اشعار و واژه هایی که به صورت تصادفی و بدون معنا و هدف در کنار یکدیگر چیده شده اند . رخوت ، بی ثباتی ؛ آن قدر که جای اعتراض برای این چینش نوین باقی نمی گذارد .
نمایی از یک کافه ـ کافه « تراس » ـ در شهر زوریخ سوییس را پیش رو داریم . گاه شمار ، روز هشتم فوریه سال ۱۹۱۶ را نشان می دهد . یک چاقوی کاغذ بری ، طغیان گر ، سر در میان برگه های فرهنگ لغات کوچکی فرو می برد و از صفحه ای که در آن موقع کسی نمی دانست کدام صفحه است ، کلمه ای را ـ که آن هم در آن موقع ناشناس بود ـ می بُرد و با خود بیرون می آورد . فرزندی متشکل از چهار حرف در سرمای آن روزگار زاده شد که اکنون دیگر نامش را تا همیشه بر خود داشت . سر بر آورد و نام خود را زمزمه کرد : دادا Dada
کلمه ای که هیچ ربطی به حاملش ـ مکتبی ادبی با همین نام ـ ندارد ! تریستان تزارا ، اهل رومانی ، با چند تن از همراهانش ( مارسل یانکو ، هوگو بال ، ریشارد هوئلز برگ ، هانس آرپ ، ... ) با انجام این کار متولی پدید آمدن مجموعه ای از آثار بی معنی شدند و نام دادائیست را به خود بستند .
دادائیسم قرار بود همه چیز را نفی کند ، همه مکتب ها و سبک های ادبی پیش از خود را ؛ اگر پیام و محتوای انبوهی از آثار ادبی در طی قرن ها نتوانسته عنان گسیختگی ضد انسانی انسان ها را مهار کند ، دیگر چه نیازی به ادامه آن ؟ پس دنیای درهم و برهمی شکل می گیرد که در آن هرج و مرج حرف نخست را می زند . دنیایی که با همه قیل و قال هایش دیری نپایید ( ۱۹۱۶ ـ ۱۹۲۱ ) و اوج آن در ۱۹۱۹ بود .
اساس دادائیسم بر نفی همه چیز قرار داشت ، پس ناچار بود خود را نیز نفی کند ! کسی نباید انتظار داشته باشد پایه گذاران این مکتب ، بیانیه قابل فهم و معنی داری در مورد شیوه نوشتن خود ارائه داده باشند . زیرا در صورت صدور بیانیه ادعای خود ـ مبنی بر نفی همه چیز ـ را زیر سوال می بردند .
خاستگاه اصلی دادا ، سوییس و امریکا بود و سپس به اغلب کشورهای اروپایی گسترش یافت . این فرزند خلف ویرانگری و عصیان ، با شمشیری در دست ، هرگونه چارچوب نظام مندی را در ساحت هنر و ادبیات در هم می شکند و بر مرزهای موجود بین این دو خط بطلان می کشد . « شعر بیانیه ، تابلو بیانیه ، شعر همراه سرو صداهای اضافی ، کولاژ ، مونتاژ عکس و غیره با استفاده از انواع موادی که به نظر می آید بیگانه با هنر باشند ( از قبیل سیم آهنی ، چوب کبریت ، زبان عامیانه ، عکس ، شعارهای روزنامه ای ، اشیاء دست ساز و غیره ) و سرهم کردن آنها خارج از هر نظامی ، به جز تناسبی که خاص خودشان بود و نپذیرفتن هرگونه انتقادی مگر از دیدگاه خاص خود ». ( ص ۷۵۰ )
با این که سخنان تاثیر گذار در مورد بیهودگی همه چیز نقش مهمی در این زایش عجیب داشت ؛ این ثمره غریب مقدمه ای برای شکل گیری تمامی جریان های ادبی و هنری زمان خود شد . تناقض ، نفی ، . . . تا آن جا که در مراسمی نمادین پیکره ناپیدای دادا توسط هوادارانش تشییع و به خاک سپرده شد ! تزارا صراحتا ً گفت که شعر برای آنها همان زندگی بوده و دادا یک یاغی علیه همه آن چه تا آن روز تحت لوای ادبیات گرد آمده بودند ، به شمار می رفت . اما این یاغی به مدد حیله و نیرنگ ، برای این طغیان در همان مسیرهایی طی طریق کرد که ادب و هنر از اعتبار افتاده پیموده بودند . دادا واقعاً می خواست چه چیزی بگوید ؟ دور انداختن قراردادها برای دادا به معنی یافتن سرچشمه آفرینش اثر ادبی در خود است نه در آثار گذشته . این مکتب سعی کرد شعر را از ویترین تزئینی واژه ها به رهگذار عمل و آمیزش با اجتماع آورد و آن را وادار به زندگی کند .
درست است که جنگ در شکل گیری چنین جریانی موثر بود ؛ اما تنها عامل و یگانه بهانه پدید آمدنش نیز نبود . چرا که هیچ یک از دادائیست ها ، به عنوان فردی خواستار صلح ، مستقیماً مخالفت خود را با جنگ ابراز نکرده اند . آنها فقط پوچی منتشر شده در فضای اطراف خود را می دیدند و آن را انعکاس می دادند .
فرمول سرودن یک شعر دادائیستی از زبان تزارا ( بخش هشتم از بیانیه دادا ) :
« برای ساختن یک شعر دادائیستی :
روزنامه ای بردارید
یک قیچی هم بردارید
در آن روزنامه مقاله ای را انتخاب کنید که طول آن معادل شعری باشد که می خواهید بگویید .
مقاله را از روزنامه جدا کنید .
بعد هر یک از کلمات آن مقاله را با دقت ببرید و در کیسه ای بریزید .
کیسه را آهسته تکان دهید .
آن وقت هر یک از کلمات بریده را تک تک بیرون بیاورید
با دقت رونویسی کنید
به همان ترتیبی که از کیسه بیرون آمده اند .
شعر شبیه شما خواهد بود .
اینک شما نویسنده ای هستید بسیار تازه و بی سابقه و با حساسیتی جذاب هر چند که عوام الناس چیزی از اثرتان نخواهند فهمید . » ( صص ۲ـ۷۷۱ )
با نگاهی به این دستورالعمل دیگر از دیدن نوشته های منسوب به این مکتب که با حروف بزرگ چاپ شده اند یا نقطه گذاری و فاصله بین کلماتشان نیست ، چندان متعجب نخواهیم شد .
نمونه ای از نوشته های دادائیستی :
« بلوری از فریاد مضطرب می اندازد روی صفحه ای که خزان . خواهشمندم نیم بیان مرا به هم نزنید . غیر ذی فقار ، شامگاهان آرامی حسن و جمال دوشیزه ای که آب پاشی راه پوشیده از مرداب را تغییر شکل می دهد » . ( ص ۷۷۲ )
* با نگاهی به « مکتبهای ادبی / ج ۲ » ؛ نوشته رضا سید حسینی
آلاچیق چلچله ها برگزیده شعر چین و ژاپن با برگردان دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تهران ، است . کتابی به غایت زیبا و لطیف ، هم در ظاهر و هم محتوا . در گزینش شعرها دقت و سلیقه فراوان لحاظ شده و اشعار دارای برگردانی روان هستند . پیش گفتار گنجانده شده نیز مفید و خواندنی است . کتاب توسط نشر اسطوره ، در قطع جیبی منتشر شده با برگه هایی به رنگ گلبرگهای نیلوفر صورتی !
در مقدمه کتاب به آمیزش شعر با فرهنگ چین اشاره شده است و این که : « شعر در باور چینی های اصیل به گونه یک مذهب تلقی می شده و پالاینده روح انسان بوده است تا به واسطه آن ، زیبایی و راز هستی را بیان کنند . از این رو ، مضامین آیینی و مذهبی در گنجینه شعر چین کم رنگ است . چه شاعران چینی بیش تر زیبایی طبیعت ، اندوه عشق و راز زندگی و مرگ را در اشعار خود تصویر کرده اند . » ( ص 18 )
شعر چین دارای دو سویه عاشقانه و انعکاس ناب طبیعت است . زبان و شعر در ادبیات چین ، به دلیل کاربرد خط زیبا و تصویری چینی ، پیوندی خاص و عمیق دارند که راز و رمز بسیار در آن نهفته است .
در بخش دیگر مقدمه ، درباره گونه ای شعر ژاپنی به نام هایکو چنین آمده است : « هایکو راوی نگرشی عرفانی ، بودایی است و از ذن بهره می گیرد ؛ نگرشی که می گوید حقیقت تنها از راه شهود به دست می آید و از این نظر به نگرش اشراقی و کشف و شهود عرفانی ایران نزدیک است . بودا در سحرگاه بود که به ستاره ای روشن نگریست و به گونه ای شهودی بودا ( روشن و آگاه ) شد . الهام شاعر هایکو سرا کاملاً آسمانی و علوی است ، نه انسانی و زمینی . در واقع ، شعر چون پیکی پرنده وار به شاعر می رسد ، نه آن که شاعر به قصد شعر بسراید و در این رهگذر ، راستکاری ، صداقت ، پاک دلی و شیفته جانی از نخستین شرایط گام سپردن است .» ( ص 205 )
چند شعر از متن کتاب :
( چین : )
به ماه بنگر
و در آرزوی کسی باش که در دور دست هاست
( جانگ جیولینگ 673 _ 740 م )
ماه می درخشد
بر دریا
نگاهش می کنیم از دور دست ها
گلایه از شب دراز گیسو ؟
بر می خیزی
و غم عشق در قلبت
چه سنگین !
شمع را فوت می کنم
اما هنوز نور هست
قبایم خیس
از شبنم سپیده دمان
این مهتاب شیری را
نتوان به دستت سپرد
به بستر می روم
غوطه ور
در رؤیای شیرینت !
*******
گل ارکیده
( چیان چیانی 1582 _ 1664 )
نه در کنار هم
که دل در دل هم
چه خوشبو این چمن
به سان گل ارکیده !
برعکس علف های کنار دریاچه
چشمان شبنم زده اش
هر لحظه می نشیند
در قلب دلدار .
*******
خورشید
( آی چینگ 1910 _ 1996 )
از گورهای عهد قدیم
از اعصار ظلمت
از جویبار مرگ انسانیت
کوهساران بیدار خواب
به سان چرخ آتش بر تل روشن
خورشید می غلتد به سوی من ...
با پرتو شکست
روزهایی هست که در ذهن خود به گردش می روم و دلتنگی هایم را با
اندیشه ها جبران می کنم ؛ زیرا که مجالی برای پر و بال دادن بیشتر
به آنها ندارم . تنها می مانم ، تنها می روم ، به تنهایی می اندیشم و
در سکوت به صداهایی که بر می خیزند تا چیزهایی بگویند ، گوش می
دهم . هر صدا چیزی می گوید ؛ چیزهایی می شنوم که گاه قادر به
درکشان نیستم . صدایی همیشه هست که آهنگ سرزنش دارد ؛
صدایی دیگر نیز ، شیطنت آمیز و فرمانروایانه ، به بی حسی و خلاْ
دعوت می کند . صداهایی گنگ و تیره ـ روشن ، از جایی که نمی دانم
کجاست ، گاه سر بر می کشند و راه به جایی نمی برند . نمی توانند از
حصار چنبرین زمان که مرا تنگ در بر گرفته و مدام بر من نهیب می زند ،
عبور کنند و خود را به من نشان دهند . صدایی اما هست . می بینمش
در پس ابرها ، در تابش ذرات آتشین خورشید و در همه جا ، پژواکی
شیرین ، همان چیزی که مدت ها گم کرده ام . هر چه گوش می سپارم ، فهمش نمی کنم . صداهای دیگر پر رنگ می شوند و مرا به هر سو می برند ، اما آن صدای همیشگی جاری را نمی شنوم ، نمی شنوم ، نمی شنوم . . .
کسی هست که می خواهد همراه من باشد اما من ، خود من ، نمی خواهم ؛ او را نمی بینم .
« زمان که مراقب همه چیز است به رغم خواست تو راه حل همه چیز را به دست داده است . »
( سوفوکل )