" بعدازظهرهای جمعه همه درس ها کنار گذاشته می شد و آقای کارپنتر از بچه ها می خواست تا با صدای بلند شعر بخوانند , سخنرانی کنند و بخش هایی از انجیل و آثار شکسپیر را دکلمه کنند . ایلز عاشق جمعه ها بود . آقای کارپنتر مثل سگ گرسنه ای که به استخوانی رسیده باشد با استعداد ذاتی ایلز برخورد می کرد و بی هیچ رحم و شفقتی او را وادار به تمرین می ساخت . میان این دو نبردی تمام نشدنی در می گرفت و ایلز پاهایش را به زمین می کوفت و به آقای کارپنتر بد و بیراه می گفت . بچه های دیگر متعجب می شدند چرا آقای کارپنتر برای رفتار زشتش او را تنبیه نمی کند اما ایلز سرانجام تسلیم می شد و مطابق دستورات او عمل می کرد . ایلز به طور مرتب سر کلاس ها حاضر می شد , چیزی که پیشتر سابقه نداشت . " ..
امیلی دختر دره های سبز / ل. م. مونتگمری
Emily of New moon
به این " امیلی " خانوم یه جورایی حسودیم میشه!
واقعا خیلی عالیه ؛ وقتی یه فکری به ذهنش میرسه درموردش می تونه فکر کنه , تخیل کنه , شاخ و برگ بهش بده و داستانش رو به خوبی توی ذهنش پیش ببره ..
تا اینجای قضیه زیاد ایرادی نداره ! مساله اینه که ایشون میتونه هر زمان که دستش به قلم و کاغذ رسید , همون حرفا رو به خوبی تنیده شدنشون در ذهنش , بنویسه ..
اما من هر موقع مطلبی رو توی ذهنم به هم می بافم , تا دستم به کاغذ می رسه و زمان می گذره , دیگه نمی تونم به همون قشنگی اولش بنویسمش . :/
_ شاید چون امیلی زیاد نوشته , این قضیه براش راحت تر بوده . ولی من کم می نویسم .. مدتی بود که خیلی کم می نوشتم . اما از اوایل امسال نور الهام من هم برگشته و گاهی از پشت درختای درهم و پر شاخ و برگ چیزایی که توی ذهنمه یا دنیای بیرونم رو در بر گرفته خودشو نشون میده :)
24 اردیبهشت
از اون وقتایی که فقط دوست داری ص وبلاگ باز باشه و یه عالمه حرف برا نوشتن هست ...
_ چه داستانایی که توی کله ت دارن پایکوبی می کنن و شخصیتا از پشت استخونای جمجمه که مث شیشۀ مات نشونشون میده به تو ، برات زبون درازی و جفتک پرونی می کنن ، چه چیزایی که روی برگه ها نوشتی و دیگه دلت نمیاد از نو بنویسی شون .. _
فقط ص وبلاگ باز باشه ؛ انگار قوت قلبه ، یه انتظار برای گرفتن تصمیم نهایی . بعد چند ساعت هم که خسته بشی و همین طوری ، ننوشته ، ببندی ش و : « بازم نشد » !
« من و یه قالب پنیر با هم در جدالیم ؛
اون از اون سمتش داره خراب میشه ،
منم از این طرفش ازش لقمه بر می دارم ! »
بابابزرگم همچین آدم پر جذبه و جبروتی نیس ولی یه وقتایی بی سروصدا یه کارایی می کنه که بدجوری روی سرنوشت آدما تاثیر میذاره
اصلا همین بی سرو صدا بودنش ..
مامان بزرگم تعریف می کنه سر یکی از بچه هاش که باردار بوده ، وسط روز داشت استراحت میکرد . بابابزرگم بـــــــــی صدا و آروم از در میاد تو _ کلا یه وقتایی این کارو می کرد . مامان بزرگم همیشه شاکی می شد « انگار به ماها مشکوکه ! می خواد مچ بگیره » ... یه همچین چیزایی _ مامان بزرگم سایه شو می بینه ، هول میکنه و بچه هه سقط می شه .
انقد از این یواشکی اومدناش شاکی بود که هر چند وقت یا بار این قضیه رو برام تعریف می کرد . گاهی م به آخر ماجرا که می رسید روشو می کرد به سایۀ جا مونده از بابابزرگم تو مسیر رد شدنشو بلندتر میگفت : « از همین کارا کردی که بچه از بین رفت دیگه » !
« خان دایی وقتی خوب همه جای خونۀ قدیمی رو وارسی کرد ، خیلی جاها ایستاد و سر فرصت و از روی فراغ بال خاطراتش رو حتما مرور کرد ، یهو بی مقدمه گفت : " سروش جان ، اگه وقتش باشه ، وقتش الآنه . یا الآن یا هیچ وقت " . بعدش جوری توی صورتم نگاه کرد که انگار فقط منتظر جوابه و حاضر نیست سر درست و غلط بودنش با من بحث کنه . فکر می کنی بهشون چی جواب دادم ؟
_ شما در حالی که وانمود کردین قضیه رو جدی نگرفتین و از روی ناباوری می خندیدین ، توی دلتون گفتین " هیـچ وقت " . »
از موفقیت های جدیدم که خیلی بهم مزه کرده اینه که در طول این دو هفته دارم یکی از کتابایی که از کتابخونه امانت گرفتم ، می خونم . بعد سالها تازه تو یه کتابخونه تقریبا نزدیک و خوب عضو شدم و همون جور که انتظار داشتم اولین کتاب از « ایزابل آلنده » عزیزمه :)
« اینِـس ؛ روح من »
داستان زندگی « اینـِس سوارث » هست که در فتح شیلی نقش داشت و از بنیانگذاران شهر سانتیاگو _ پایتخت شیلی _ بود . فردی با نفوذ سیاسی و قدرت اقتصادی بسیار به شمار می رفت .
طبق معمول آلنده تاریخ و تخیل رو به طرز شیرینی به هم آمیخته و اینطوریه که از خوندن هر جمله و صفحه خسته نمی شم . گاهی هوس می کنم از روی کل کتابای آلنده رونویسی کنم بس که نثرشو دوست دارم !
ترجمۀ این کتاب خوبه ولی عالی نیست و گاه مترجم نتونسته پیچیدگی های متن اصلی رو روان و شیوا برگردان کنه . یعنی انگار جاهایی دقیقا عین جملۀ اسپانیایی رو به فارسی برگردونده بدون صیقل دادنش . ولی خب بازم خوب بوده روی هم رفته .
« بالتاسار » سگیه که سالهای طولانی با فرزندانش در زندگی اینس حضور داشته و یه جورایی منو یاد « باراباس » _ سگ ِ « کلارا » در کتاب « خانۀ اشباح » می ندازه . مخصوصا اسمش . هردو اسم آدمای مهم در داستانای مذهبی هستن
ظلمی که اسپانیایی ها ، مث هر گروه استعمارگر دیگه ای در هر زمان و مکانی ، به سرخپوستان و بومی های امریکای جنوبی کردن گاه با جزئیاتش درج شده . گرچه بعضی جاها انگار حق به جانب « پشمالو ها » / اسپانیایی هاست . برخورد سرخپوستا با این اشغال و مبارزات دو طرف برام جالبه .
بین شخصیت هایی که از بومیان ارائه کرده بیشتر از همه از کاتالینا ، فیلیپ و شاهزاده سسیلیا خوشم میاد .
کتاب دومی که امانت گرفتم و هنوز شروع به خوندنش نکردم بازم ازایزابل هست و این یکی انگار داستان زندگی « دیه گو دِ لاوِگا » _ همون زورو ی خودمون _ هست .
+
خرید کتاب « دختر بخت » بازم از ایزابل در هفتۀ پیش
=
خوشحالی بسیار بابت غرق شدن تدریجی در آثار یکی از نویسنده های مورد علاقه م
« وقتی دانستم که پِدرو رفته ، حس کردم به من بیش از مهاجرانِ فریب خورده خیانت کرده است . برای اولین و آخرین بار در زندگی کنترل اعصاب خود را از دست دادم . یک روز کامل هرچه را که در دسترسم بود از بین بردم و از خشم جیغ زدم ؛ حال خواهد دید من کیستم ، اینس سوارث ، هیچ کس نمی تواند مرا مثل یک کهنه پارچه دور بیندازد ، چون من فرمانروای شیلی هستم و همه می دانند که چقدر مدیونم هستند . و این که بدون من چه بر سر این شهر کثافت می آید ، شهری که مجراهای فاضلاب آن را با دستان خود حفر کرده ام ، چند بیمار مبتلا به طاعون و مجروح بوده اند که درمانشان کرده ام ، برای اینکه از گرسنگی نمیرند بذرافشانی ، درو و آشپزی کرده ام و گویی این همه کم بوده ... » / ص 328
بعضی حرفا سرنوشتشون " شنیده نشدن " ِ
( اما انرژیشون در فضا جریان داره .. حضور دارن و افکار و هدف ها رو شکل میدن )
خیلی دوست دارم گاهی ، هر چند سال یه بار ، کتابایی که قبل تر ها خوندمشون و یه جورایی برام تعیین کننده بودن و منو تحت تاثیر قرار دادن دوباره بخونم .
این فرصت ، سال گذشته دوباره برام پیش اومد ؛ ملاقات دوباره با « کیمیاگر » ، « کوه پنجم » از کوئلیو و « پائولا » از ایزابل النده .. همینطور سری دوست داشتنی « هری پاتر » محبوب و عزیزم :)
الآن منتظر یه فرصتم که باقی آثار کوئلیو رو هم بخونم ؛ هم اونایی که قبلامطالعه شون کردم و هم اون کتابایی که اصلا نخوندم و اسمشون هم به شدت وسوسه کننده س ؛ مث « برنده تنهاست » ، « ساحرۀ پورتوبلو » ، « زهیر » که دوستم خیلی ازش تعریف می کرد ..
و همچنین یه فرصت می خوام برای « بوبن » خونی ..
حتی « نغمۀ یخ و آتش » که فقط یه سال از خوندنش میگذره .. انقد که نثر این کتابو دوست دارم و شخصیت پردازیشو و طرز بیان داستانشو .
* فقط این وسط یاد کتابای مهم نخونده و نویسنده های قدَر که میفتم دست و دلم یه کم می لرزه !
« دل اگه خونۀ غم شد من اگه پریشونم
تا ابد من به یاد عشقت ترانه می خونم
من پر حس نیازم تو نجیب و بی همتا
دبگه از اون نگاه پاکِت جدا نمی مونم »
__ با صدای زنده یاد ناصــر عبداللهـی
آلبوم « هوای حوا »
گل وجود بعضی آدما رو انگار
همین طوری بی هوا چنگ زدن از کنار جاده ها برداشتن ..
انقد که عاشق رفتن و سفرن .
حتی اگه نرن ، یه عمر یه جا بشینن ،
همیشه با دیدن جاده ها هوایی می شن و دلشون پر می کشه برای کی شدن با نقطه های ناشناختۀ افق
_ دیروز به طور جدی شروع کردم به کار کردن روی پروژه ای که بیش از یه ماهه دارم بهش فکر می کنم :
قبل عید آدرس کتابخونه های نزدیک رو از اینترنت درآوردم . با یکی از دوستای محلی م هم که صحبت کردم گفت « ع ا » بهتره . خودم هم دیروز چک کردم دیدم واقعا هم کتاباش بیشتره ، هم نزدیکتره هم حق عضویتش کمتره !
متاسفانه مدارک کافی همرام نبود وگرنه همون دیروز عضو می شدم . برای همین با خودم قرار گذاشتم همین امروز _ مثلا در عرض چند دقیقه دیگه / البته بعد خوردن چایی م ؛ سلام پرکلاغی جون _ برم عکسو بدم بهشون و رسما بعد چند روز بتونم کتاب امانت بگیرم .
توی مخزنشون هم چند تا کتاب از ایزابل عزیزم دیدم :) :) *آیکن برق زدن چشما*
تو کار خودم موندم که این چند سال پس من چیکار می کردم ؟؟ از لحاظ اینکه تکونی ندادم به خودم تا برم عضو کتابخونه بشم !! مساله اینه که من هنوزم چندین فایل پی. دی. اف. کتاب نخونده دارم و همین طور هم کتابای خونده نشده توی قفسه های کتایخونه . شاید دلیلش همین بوده :
_ آهنگ این روزام : تراک 1و 6 و 8 « عاشقانه ها » از احسان خواجه امیری و از دیروز هم« ای جونم» با صدای سامی بیگی .
وقتی م خسته شدم بالطبع بر میگردم سراغ یانی های محبوبم :)
اون قضیۀ « اجبار » در زمینۀ آموزش و یادگیری و اینا بود ... [ اینـجا ]
دقیقا چند روز پیش یه راه حل بالقوه براش پیدا شد :) من داشتم به همون بخش «اجبار» ش فکر می کردم که باید بیشتر و با پشتوانۀ قوی تری عملی ش کنم ، اون وقت جناب سوپروایزر جدید هم دقیقا دقیقا همون برنامه ای که توی ذهن من بود رو با صدای بلند به زبون آورد البته با طیفی وسیع تر و کمی گسترده تر .. قبل اومدنشونم آقای فیلان چقد از ایشون و راه های ابتکاری شون و بازخوردهای مفید و مثبت ِ عملی کردن این راه ها در جاهای دیگه تعریف می کردن ..
به خودم امیدوارتــر شدم :)
اینو از وقتی خودم کمی جدی وارد عرصۀ تدریس و ارتباط با نقشی به نام« دانش آموز » شدم ، بیشتر درک می کنم :
می تونم خیلی راحت دوتا حوزۀ اختیار و اجبار رو از چند بُعد تحلیل کنم و به نتایجی برسم . یه جا دانش آموزا یاد میگیرن باید با اجبار یه چیزایی بره توی ذهنشون ، و تبعیت هم می کنن _ مخصوصا هرچی سنشون پایین تر باشه . اما جای دیگه تقریبا به حال خودشون گذاشته شدن . اولیا نتیجۀ کارشون معمولا بهتره و آمادگی شون برای ادامۀ یادگیری بیشتر ولی برای گروه دوم هی باید یادآوری کنی ، هی گیج می زنن و در مقابل نکات جدید نرمش کمتری از خودشون نشون میدن .
از یه طرف دیگه این نظریه هم هست که یادیگری باید با لذت و آرامش و خلاصه به دور از اجبار همراه باشه . ولی همه جا جواب نمیده .مگر اینکه پشتش علاقه و جدیت و خواست قوی خود یادگیرنده باشه .
یاد « گبی » افتادم که شدیدا به ظاهر و زیبایی خودش اهمیت میداد اما تا اجبار « اِدی » پشتش نبود دوباره نشد همون گبی سابق و خوش تیپ ! ( فصل 5بود گمونم )
خلاصه باید یه چیزایی به یه چیزایی بخوره و با هم جور باشن وگرنه نتیجه در هر صورت یکسانه . متاسفانه انگار حتی اگه اون اجبار اولی هم جوابگو باشه ، به مرور زمان ممکنه خاصیت خودشو از دست بده و انگیزه که نباشه ، عنصر فعالی به نام فراموشی ، نتایج دلپذیر اجبار رو کمرنگ و حتی محو کنه .
* 17 بهمن 1391
« روزی که با درد آغاز شود ، با گریه به پایان می رسد »
هاها !
فکر کردید این درد ،از اون دردهای دردآوره که اشک آدم درمیاد ؟
منظورم اینه که ؛ درسته هر دردی _ تلخ یا شیرین _ معمولا اشک آدمو درمیاره ولی منظورم یه درد تلخ ، مث یه بیماری نامنتظر نبود ..
پوست انداختن هم درد داره ؛ هرچی مکاشفه غنی تر ،دردشم بیشتر
گاهی م میشه از فکر کردن به درد یه بیماری و مزمن شدنش به دردی فکر کرد کهاینقدر تلخ نباشه . اینطوری وجود اون اولی رو تا حدی بی خیال شد و باهاش کنار اومد
گاهی همین درد ، کمک می کنه فکر کنی به چیزای دیگه ؛ چیزای مرتبط و نامرتبط ؛ به مداوا ، به تلخی ، به شیرین شدنش ، به رهایی و سبکباری بعد درد کشیدن
...
دیگه وقت ندارم وگرنه می شد از این قضیه حتی یه داستان هم درآورد . دارم میرم تو همون کوچه ای که بچه ها « جاوید » رو صدا کردن
به اون خانم همسایه که حدود دوسال پیش از شوهرش به طور ناگهانی جدا شد ، یه کمک برای حمل سبد خرید سنگین و پرو پیمون بدهکارم
حتی به اندازۀ دو ردیف پله
.
.
ولی یادم اومد قبل ترش ، یه بار دیگه ، به زور و با تعارف زیاد وادارم کرد چرخ خریدمو بذارم عقب ماشینش و منو رسوند تا جلوی در خونه
باور کنین گذاشتن و برداشتن اون چرخ توی ماشین ، به مراتب از حمل یکه و تنهاش تا در منزل سخت تر و جانفرسا تر بود
خب پس ؛ این به اون در !
یه وقتایی یه چیزایی باهمۀ اهمیتشون « مهم » نیستن
به واقع هم مهم نیستن ؛ اون قدر مهم نیستن که هی بخوای بهشون فکر کنی و یه کلاف درهم تنیدۀ سردرگم ازشون فراهم کنی و از چیزایی که واقعا « مهم » اند باز بمونی ...
اما در ذات خودشون اهمیت دارن و این اهمیت زمانی بهتر خودشو نشون میده که بگیم برخورد ما و طرز کنار اومدنمون ، مقابله مون باهاشون هم مهمه.
اینه که « مهم » ِ ... این که ما با هر مساله ای چطور برخورد کنیم
ولی هرچند هم مهم نباشه ، یه جایی پس ذهنمون همیشه یه انباری ، قدّ یه کارتُن خالی برای این چیزا می مونه که گاهی در خلوتمون سراغشون میریم و از توی قفسۀ ذهنمون اون کارتُن رو بر می داریم و مسایل توشو هم می زنیم و نگاهشون می کنیم ، بهشون فکر می کنیم ..
بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...
جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _ فقط آزاد منشی ش رو تحسین می کردم و عاشق اسمش بودم .
اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :
اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !
جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .
* 17/ بهمن / 91
پارسال این روزا داشتم جلد دوم« نغمۀ یخ و آتش » عزیزم رو می خوندم
قرار گذاشته بودم با خودم که جلد 3 ش رو به زبون اصلی بخونم چون ترجمه ش نیست
ولی از همون اولش کارای مهم تری پیش اومد که فقط یه فصل رو تونستم بخونم
و انقد تجربه ش شیرین بود که انگار همین دیروز این اتفاق افتاد
الآن دلم برای جلد 2 ش هم تنگ شده.. حتی برای اولی ش ! با این که فصل اول سریال رو 3 بار دیدم همون پارسال ..
از اژدهاها دور افتادم دلتنگشونم :/
دیروز عصر یکی از بچه مدرسه ای ها برگشت وسط خیابون ، بلـــند دوستشو صدا کرد :
_ جــااااویـــــد !
..
یه بچه گربۀ پشمالوی راه راه خاکستری یه دفه آنچنان وسط خیابون ایستاد و با چشای درشت و پرسشگر به دور و بر نگاه کرد که یه لحظه فک کردم شاید اونو هم توی خونه صدا می کنن « جاوید » !
خیلی شبیه این بود :)
از همون اولی که یادم میاد و نمیاد ، مامانم تا فرصتی گیرش میومد یه کار هنری روی دستش بود ؛ کشیدن ویترای ، خیاطی ، تغییر دکوراسیون منزل، تزئین در و دیوار با اسباب بازیا و چیزای مورد علاقۀ من ، تابلو سازی ، بافتنی ، قلاب بافی ، ..
سرش هم همیشه خیلی شلوغ بود . اون سالها هم امکاناتی که الآن موقع انجام کارای خونه وجود داره، نبود . شاغل هم بود . شاید همین باعث می شد قدر وقت فراغتشو بدونه و اونجوری که دلش می خواست ازش استفاده کنه .خب منم چون دوست و هم بازی خاصی نداشتم و خیــــــــــــــلی باهاش دم خور بودم ، تو این زمینه ازش تاثیر گرفتم و به یه سری از این کارا علاقمند شدم.
1_ مامانم هربار که یه تابلو درست می کرد می زدش به دیوار . منم تنها کار هنری که ازم برمیومد نقاشی کردن بود .یادمه ظهرا که استراحت می کرد ، توی فضایی که باید حتما ساکت و آروم می بود تنها کار بی سروصدا همین نقاشی کردن بود که چون از خواب ظهر فراری بودم به ناچار انجامش می دادم . تا یکی دوتا نقاشی می کشیدم عصر می شد و می شد خیلی کارای دیگه کرد بعد از بیدار شدن مامانم . بعـله ! یه مدت کارم شده بود نقاشی کشیدن و بعدشم از دفترم می کندمشون و می زدم به دیوار . اوایلش عقلم خوب کار نمی کرد و مث پت و مت از ساده ترین راه ممکن وارد می شدم ؛ نقاشیامو با « تُف » می چسبوندم! تا یه جایی موثر واقع می شد ولی یادمه تابستونا گرم بود و گاهی پنکه سقفیو روشن می کردم . اون وقت مایع چسباننده خشک می شد و نقاشیام میفتادن روی زمین . بعدشم به این نتیجه رسیدم که بهتره از چسب آبکی استفاده کنم . ولی مامانم همیشه آثار هنری منو از روی دیوار میکند و یکی دوبارم رنگ دیوار باهاشون کنده شد !
منم شاکی می شدم :/
2_ من تا چندین سال خیلی تحت تاثیر مامانم بودم و سعی می کردم هرکاری رو در این زمینه ازش یاد بگیرم . برای همین مث اون سعی می کردم گوشه گوشۀ محل زندگی مونو با کارای دستی م و چینش های خودم تزئین کنم و هویت بدم بهش.
ولی از چند سال پیش ناخودآگاه سعی کردم _ به شدت هم سعی کردم _ از زیر سایۀ مامانم بیام بیرون . حتی تا این حد که هرکار زیبا و قابل تحسینی که انجام میداد رو انجام ندم !! دوست داشتم _ و دارم _ که هرکار خودم مُهر منو روی خودش داشته باشه و به نوعی صاحب سبک بشم برا خودم . البته اینش خیلی خوبه به نظرم ولی بدیش دقیقا با یکی از وجوه شخصیتی من هماهنگ شده و نتیجۀ خوبی نداره ؛من همیشه کلی نقشه و ایدۀ نوظهور و جدید و بدیع! توی ذهنم می پرورونم در این زمینه ها . ولی چون خیلی چیزا رو به فردای نیومده یا داشتن امکانات وشرایط و فراغ بال بیشتر موکول می کنم ، و از اونجا که همیشۀ خدا یه سری پروژۀ بزرگ و کوچک نیمه تموم روی دستمه ، این میشه که از این مسایل دور می مونم . چند روزه که یه جورایی این قضیه دیوارش برام فروریخته ؛ سرعتمو بیشتر کردم و تصمیم گیری هامو سریع تر انجام میدم . کمتر شک و تردید به خودم راه میدم و چندتا کارو انجام دادم . البته ربطی به خونه و دکوراسیونش نداره و کاملا شخصیه ولی همونم خیلی خوبه .
3_ یه چیز دیگه م در این رابطه وجود داره که ؛ هرچی مامانم صبور و با حوصله و پرکار و پرتلاش و با دقت و ریزبینه ، من تنبل و بی حوصله و زود خسته شو و ... اینا هستم . این چیزام که با کار هنری جور درنمیاد . مگه چــــــــــــــــی بشه که یه کاری رو باحوصله انجام بدم . یعنی از هر 10 تا یکی رو. ولی اونقدر خوب می شه که خودم کیف می کنم . یادمه یه بار که مامانم داشت خیاطی می کرد _ خیلی سنم کم بود _ منم یه تیکه پارچۀ گلدار از کنارش برداشتم و مجسم کردم مثلا این برای قسمت جلوی یه لباس واسه مامان بزرگم مناسبه . بعداز خودم یه مدل درآوردم و یه سری پارچه که به صورت نواری بریده شده بودن رو به شکل روهم -روهم ، سمت چپش دوختم . مثلا شدن یه چیزی عین گل سینه !! و سر نوارها هم مث این چیزایی که « چیِر لیدر » ها دارن آویزون بود !! به نظرم خیلی عالی و زیبا شده بود و من که بسیار خوشحال و راضی بودم از این کارم و دنبال یه تیکه برا پشتش می گشتم تا بدوزمش و تقدیم مادربزرگه بکنمش ، متوجه شدم از روی چپِ پارچه تزئینات رو دوختم ! خلاصه به جای اینکه نوراها رو باز کنم و از اون روی درست بدوزمشون ، به خودم گفتم : « خب اشکالی نداره ،از روی چپ می پوشدش ! »
خلاصه همین تنبلی و بی حوصلگی م باعث شد مامانم بهم پارچه نده تا پشتشو بدوزم و بلوزه بی سرانجام موند !
خب این طرز رفتار الآنم دقیقا تو خیلی کارام دیده می شه .
_ این « پرداختن به خود » ها گاهی باعث می شه طلسمشون برام بشکنه و بتونم برا بعضی چیزا نقطۀ پایانی متصور بشم :)
خیلی دقت کردم تا حالا و ، می بینم شدیدادلم می خواد « صبح » ها مال خودم باشه !
این قسمت از روز همیشه برام خوشایند و دوست داشتنی و دلچسب و ... بوده حالا به هر دلیلی . می خواد انرژی زیاد داشتن باشه ، بلند شدن از یه خواب عمیق طولانی ، .. مخصوصا این که صبح هاش « زوود » باشه . هرچی زودتر ، بهتر
وقتی صبح هام مال خودمه ینی هرکاری خود خودم همون لحظه دلم بخواد انجام بدم ؛ چه بر طبق نقشه های قبلی و برنامه هام پیش رفتن و چه یه سره پشت پا زدن به همه شون و غرق شدن در یه دریایی ، چاله ای ، فضایی ، چیزی.
مث وقتایی که می تونم بشینم اینجا و آرشیو وبلاگمو مرور کنم و اصلاح کنم و گاهی نظراتو بخونم و در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم ،.. یا اصن یادم بیاد که درمورد چه موضوعاتی حرف زدم و نوشتم و فکر کردم ، یا غافلگیر بشم که چه چیزایی بوده که از ذهن من بیرون اومده و به کلمه تبدیل شده ..
کارای دیگه رو که بیشتر شبیه وظیفه و رفع تکلیفه ، دوست دارم توی صبح نباشن .. عصرا خوبه . عصر که میشه آدم کم کم به وقت استراحتش نزدیک میشه . حتی اگه خسته م بشم زیاد ناراحت و مغبون نیستم چون به ساعتای تجدید قوا نزدیک می شم و می دونم بازم یه صبح پرانرژی دیگه در راهه
دوسال و سه ماه پیش همچین چیزی نوشته بودم ، همین جا توی این ص :
« حالا در بهترین حالت آدم می تواند شبها به جای کتاب ، مثلاً لپ تاپش را ، یا _ کسی چه میداند ، شاید بعد چند سالی شد و _ ریــدرش را با خود به بستر خواب ببرد و پیش از آسودن ، دمی در سایۀ واژگان بیاساید . »
نمی دونستم به این زودی خودم همین کارو می کنم
نه ، لپ تاپ نه ها ؛ همون ریدر ه ! اون موقع ها لپ تاپ برام ملموس تر و باورپذیر تر بود تا موجود دوست داشتنی و یگانه ای مث ریدر که اسمش و شکلش و ماهیتش آدمو کاملا با واژۀ خوندن و کتاب درگیر کنه
تازه اون موقع ها فکر می کردم امکان فارسی خوندن باهاش نیس و عزممو جزم کرده بودم به امید داشتنش زبان خارجی مو تقویت کنم . کلا با این تصمیم چندتا آرزو با هم متحقق شدن :)
...
یکی از داستانای مورد علاقۀ من در کودکی :
آدی و بودی [ اینــجا بخونیدش ] :))
با تشکر از « ناز » عزیز که با تایپ این داستان در وبلاگش نسیم سبک خاطرات شیرین دور رو برام به وزش دراورد
_ اینم بخشی از یه کتاب دوست داشتنی که لایق دوباره خونی هست ، به خصوص اینکه وقتی میخوندمش دل و زمان لازم رو بهش ندادم :
تصور کن یه روز توی خیابون داری قدم می زنی قراره بری جایی که اتفاقا خیلی مهمه یا عجله داری برای رسیدن ، .. یا توی تاکسی نشستیو یه دفه یه مسافری بغل دستت می شینه ، .. اون هارلیه ! هارلی یه دفه جلوت ظاهر می شه و جیکوب وار مسیر زندگی تو روشن می کنه :)
دو سال پیش که هری پاتر می خوندم ، یه شخصیت فرعی توی این داستان خلق کرده بودم که هر وقت خیلی دلم می گرفت در جریان داستان دخالت می کرد و توی هاگوارتز جولان میداد .
اسم کاملش « استلا میراندا مالفوروسا » هست .
بین نوشته های اون موقع ، یه بخش کوچک درموردش پیدا کردم که به نظرم زیباترین داستان عاشقانه ایه که می تونستم نوشته باشم . البته یه همچین چیزی می تونه مورد تکفیر ستایندگان اسنیپ یا مرگخوارها قرار بگیره :) :
« هنگامی که در آستانۀ تلفیق نور و سایه و سکوت شب طولانی ، چشم های اسنیپ به روی هر چیزی بسته شده بودند و دستهایش هرلحظه آغوش غافلگیر شدۀ استلا رابا تمام عطر و خواهش و احترامش ، بیشتر به اعماق خود می خواندند ؛ چوبدستی اسنیپ در پشت سر استلا به زمین افتاد و باصدایی خفه و چرخشی اندک مایه باقی ماند . اسنیپ حرکت ناگهانی استلا به عقب را با محکم تر نگه داشتن او در بازوان خود بی سرانجام گذاشت . در حالی که لبهای همواره خاموشش اطراف لبها ، گونه ها و گردن یگانۀ استلا در پی پاسخی درخور و عمیق به گرمی حضور استلا بودند ، با زمزمه ای ناتمام و مبهم گفت : « اکنون به هیچ جادویی نیاز ندارم » .
* دلیل انتخاب اسنیپ برای حضور در این صحنه اینه که اسنیپ یکی از جادوگرای قدرتمند بود و خیلی دوست داشتم جملۀ آخر از زبون یه جادوگر چیره دست گفته بشه . دیگه اینکه حس می کردم زندگی ش یه جورایی خالی مونده ، یه اصرار بیخودی در رنگ بخشیدن بهش داشتم که به مرور از بین رفت .
هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .
_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .
قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه
و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)
__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .
__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش !
تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :
به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود
یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...
یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟
همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..
الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)
هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!
تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی
یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!
* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !
خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛
اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .
* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)
الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !
* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)
قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3
نه تنها { کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...
فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)
انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .
اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ...
بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید !
اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .
* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .
** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)
تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !
تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !
بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه .
بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .
در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !
در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .
اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .
عاشق یه سری امکانات فیس بوک م و پیش میاد که بالای یه ساعت در روز هم پشتش نشسته باشم . سفر به سرزمین های خیالی و غوطه ور شدن در قلمروهای متعدد و بی انتها رو که سال ها آرزوشو داشتم ، برام آسون کرده . صد البته بیشتر مشتری عکس های به اشتراک گذاشته شده هستم ، به خصوص عکسایی که انگار سوژه ها رو مطابق آرزوهای کهنسال و افق های دور نفس گیر من انتخاب می کنن :)
اما وبلاگ برام یه چیز دیگه س . چیزی رو که دوست داشته باشم بنویسم _ از ته دل _ توی وبلاگ می نویسم و واژه ها توی فیس بوک اصن برام عمق و اهمیت اینجا رو ندارن . نه که هرکی رد می شه می تونه بیاد کلید لایک رو فشار بده و لایک زدن در بسیاری موارد به نظر میاد به یه امر ناخودآگاه و غیرارادی و مکانیکی تبدیل شده .. و اینکه وبلاگ یه چارچوب مشخصی برای بازدید داره . کسی که بخواد بخونه ، می خوندش . حتی اگه نظر هم ننویسه همین که من می نویسم ، یکی می خونه _ حتی نه اینجا رو _ کلن حس اینکه جایی می نویسم که بالقوه امکان خونده شدن داره ... برام دلنشین تره .
_ تا یه مدت پیش خیلی سنّتی تر و کهن گرایانه تر از اینم حتی فکر می کردم ! توی ذهنم همه ش این ایده دور می زد که وبلاگ و نوشتن پشت کامپیوتر _ اصن هر نوشته ای که روی کاغذ نباشه _ اطمینانی بهش نیست . با یه اشاره ... بوووووووووم !
بعدترش به این نتیجه رسیدم همون طور که صداها ، گفتار و اعمال ما از ما جدا میشن و جایی در فضای بی انتهای دنیامون رها و معلق می مونن تا زمانی که دوباره به یه مولکول یا ماده برخورد کنن و انرژی ای تولید بشه ، و از اونجا که افکارمون هم انرژی دارن و در امور معنوی دنیا موثر واقع میشن ، پس این نوشته های کیبوردی غیر قلمی هم اثرشون رو بر این دنیا حک می کنن .. و مثل پیامی در بطری که اقیانوس ها رو در می نورده تا ساحلی برای آرمیدن پیدا کنه ، یا دفینه ای که با جابجا شدن خروارها خاک پیدا می شه ، بالاخره به مقصد می رسن .
.. و من مثل باقی روزگار زندگی م و هر زمانی که به یاد دارم ، بی صبرانه منتظرم تا مقصد و آرامم رو که برآیند همه ی این افکار هست در آغوش بکشم و کشف کنم .
بعضی از بخشهای ذهنم که نشونه ی بارز شلختگی در اونها مشهود بود رو دارم درست می کنم و پیشرفت هایی حاصل اومده ؛ اما برعکس یکی از گوشه های دیگه دچار آشفتگی خطرناکی شده !
مساله اینه که توی این یه ماه اخیر چهار کتاب رو دست گرفتم ودوتاشون نیمه کاره رها شدن ، یکیشون همه ش بهم سیخونک میزنه ولی منتظر یه موقعیت مناسب هستم تا ادامه ش بدم و این همانا کتاب محبوبم " نغمه ی یخ و آتش " هست و از رها کردنش بی اندازه شرمسارم . ولی واقعا فرصتشو ندارم ! اونی که داره به خوبی پیش میره ، جلد اول "آنی شرلی "عزیزم هست که پریروز منو از عمق یه فاجعه نجات داد و یه بار دیگه بهم ثابت کرد هر کتابی ناجی لحظات دردناک خاصی می تونه باشه ، فقط باید خودتو در فضای واژه ها رها کنی ...
_ امیدوارم کائنات نهایت تشکر و تواضع منو خدمت حضرات ؛ بانو ال.ام. مونتگمریِ مرحوم _ نویسنده _ و آقای سولیوان که مجموعه های بی نظیر "قصه های جزیره" و " آن شرلی " رو تولید کرده برسونن .
* عنوان ، بیتی از مولانا ی عزیزدر مثنوی .
** توضیح عکس: آنی به تصویر خودش در پنجره خیره شده . اسم این تصویر رو کیتی موریس گذاشته و درواقع ناجی لحظه های فاجعه آمیززندگی آنی بوده .
الآن دیدم دوست جونم [ پرکلاغی ] وبلاگشو چن روز پیش بعد از ماه ها آپ کرده ، اونم با یه تصویر زیبا از گل های قشنگ ... منم یاد گل های مورد علاقه م افتاده که دیدنشون برام آرامش بخشه ؛ چون معمولا در تعداد زیاد و کنار هم دیده می شن
چند ساله عاشق گل و درخت ویستریا هستم .. به خصوص از دو سال پیش که با دیدن سریال « زنان خانه دار » / Desperate housewives بیشتر بهشون علاقه مند شدم و برام یه معنی جدید هم پیدا کردن ..
یه سالیه که منتظرتونیم :))
تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...
بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور که { دَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .
« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..
از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172
* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری
_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..
_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !
جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !
با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...
حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »
کتلیـن / سنـسا
( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )
جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی
دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد
تیریون لنیستر
برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !
از راست به چپ :
جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی
اینم کتابا !!
دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..
دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...
الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !
یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...
اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست
وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته ..
اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..
همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .
بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی رو با یه سری مزایا تحمل کرد !
_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد !
درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .
« سیریو فورِل : برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟
آریـا : هم خدایان قدیم و هم جدید .
سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »
Game of thrones
« S1/ E6 : « The golden crown
آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه !
من امروز اینجوری بودم خب !
* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !
_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142
* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .
_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...
اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)
_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .
_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .
زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .
_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش
_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری
× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..
اینو به فال نیک می گیرم .
دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .
[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی .
توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .
توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .
* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .
دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده
عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان !
_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !
همون
قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ،
کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش
گذاشت .
یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه .
+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !
_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .
اولین کتابی که خودم خوندم : یه کتاب درمورد زندگی مورچه ها بود . یادمه کلمه ی « متوجه » رو می خوندم Matoojah !
اولین کتابی که خودم خریدم : زندگی نامه ی کوروش کبیر نوشته ی مولانا ابوالکلام آزاد . عاشقش بودم اون موقع ها .
اولین کتابی که طرح روی جلدشو دوست داشتم : گربه ی چکمه پوش
اولین کتابی که وقتی خوندمش آرزو کردم بقیه ی آثار نویسنده شم داشته باشم و بخونم : دقیقا یادم نیست کدوم ، ولی از آثار ژول ورن بود
اولین کتابی که گم کردم : روزینیا قایق من ، از ژوزه مارو دِ واسکُنسلوش
اولین کتابی که عاشق شخصیت هاش شدم : فکر کنم بلندی های بادگیر بود
اولین نویسنده زن مورد علاقه م : دافنه دو موریه و نسرین ثامنی ! کلاس دوم دبستان بودم !!
اولین نویسنده ی مذکر مورد علاقه م : ژول ورن / هنوزم با یادآوری نامش هیجان زده می شم ! روحش شاد <3
اولین کتاب غم انگیزی که خوندم / برام خوندن : داستان شهید حسین فهمیده
اولین کتابی که منو افسرده کرد : روزهای زندگی ، یه کتاب جیبی از احد وفاجو بود
اولین کتابی که فیلم اقتباسی از روی اونو دیدم : یه فیلم ایرانی بود به اسم " بی بی چلچله " که از روی کتاب " درخت زیبای من " اثر ژوزه ماورو د واسکنسلوش " ساخته شده . داود رشیدی هم از بازیگراشه .
اولین کتابی که منو واقعا درگیر خودش کرد / اولین کتابی بود که عاشق ترجمه ش شدم : پرنده ی خارزار
اولین کتابی که می خواستم اگه تونستم فیلمشو بسازم : کیمیاگر !
اولین کتابی که با وجود اینکه خیلی دوستش دارم و با اینکه فهمیدم فیلمشم هست هنوز جرات نکردم ببینم ش : خانه ی ارواح از ایزابل آلنده ی عزیزم
اولین کتابی که ...
اولین کتابی که ... دیگه یادم نیست چه اولینی بین منو کتابا وجود داره ! بعدا اگه یادم اومد واسه دلخوشی خودم اضافه می کنم !
یه بهانه واسه ملاقات با کتابا برای خودم جور کردم و رفتم به دوتا کتاب فروشی محبوبم سر زدم . بهانه م کار بد خودم بود که در طی 3-4 سال اخیر انجامش داده بودم . البته به موردشم بر می گرده به بیش از 8 سال پیش ... بعله ! من چندتا از عزیزترین کتابهامو به کسی امانت دادم که هنـــــــــــــــــوز بهم برشون نگردونده .
منطقی بخوام باشم ، خب ، می شه از هر کدومشون حتی بیش از یه جلد برای خودم تهیه کنم و اصلا از یاد ببرم که روزگاری از این عزیزان جدا بودم یا کسی در حقم جفا کرده . اما چن تا مورد هست ؛ یکی ش همون جفا و سهل انگاری طرفه ، دیگه شم این که یکی از اون کتابا رو دوستم بهم هدیه داده بود و توش هم برام نوشته بود . برای من این چیزا مهمن آخه ! حالا من 10 جلد از اون کتابه بخرم ؛ دست خط دوستم با خاطره ی اون غروب تابستونی سه نفره وسط یه کوه سرسبز چی ؟؟
خوبی ش این بود که امروز چن تا کتاب گرفتم :
_ خانواده ی پاسکوال دوآرته؛ ترجمه ی فرهاد غبرایی ؛با بازبینی مهدی غبرایی ؛ نشر ماهی ؛ نویسنده شم امریکای لاتینیه .
_ کوه پنجم ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمه دلارا قهرمان / حُسن ش اینه که این کتابو قبلا با یه ترجمه ی دیگه داشتم که خوب هم بود اتفاقا . اما همیشه آرزو داشتم کتابم کار همون مترجمی که پائولو خوندنو باهاش شروع کرده بودم _ یعنی خانوم قهرمان _ باشه . که به لطف بدقولی ذکر شده امروز به این آرزوم رسیدم .
_ یه کتاب گرامر انگلیسی
_ شهری که زیر درختان سدر مرد ؛ نوشته ی خسرو حمزوی / افسوس مندم که چه کتابایی رو هنوز نخوندم و از چه کتابایی به خاطر سهل انگاری م دور موندم .
چقــد غــر دارم بزنم سر خودم بابت این قضیه !
* اون دوتا کتاب دیگه رو نیافتم !
* وقتی دنبال عنوان کتابای به تاراج رفته م بودم برای بازیابی ، عنوان حداقل دوتا کتاب دیگه به چشمم خورد که اونا هم در دست یغماگر مورد نظر هست .. الآن آمار کتابایی که به گرداب بلا سپردم رسیده به 6 تا . بنازم به خودم ! یادم باشه دیگه ازین غلطا نکنم .
__ تقویم های جدید شاپریا با نقاشی های خانوم نازنین ناصری نیاکی هم رسیده . ولی من طرح های پارسالی شو بیشتر دوست داشتم . بازم سهل انگاری کردم و پارسال یه دونه واسه خودم نخریدم . هی به خودم می گفتم که : " اینی که خریدی هدیه ش نده ، یه چیز دیگه واسه ش بگیر . اینو خودت نگه دار ! " ولی کو گوش شنوا ؟؟
__ پــ َ نه پــَ که معرف حضورتون هست ؟ همون که یه چیزی میگی ؛ طرف میگه : " پَ نه پَ ؛ فلان چی " .. کتاب در حد فروتر از جیبی شم که اومده هیچی ؛ تقویمشم اومده ! منم یکی واسه مامانم خریدم تا هر روز رو که ورق میزنه یه کم بخنده . البته دقت که کردم ، در ایام مربوط به شهادت هیچ گونه پَ نه پَ ای نوشته نشده !!!
__ کتابای محبوبم _ سه گانه ی خانوم کورنلیا فونکه _ ترجمه شده ! البته چون مال یه مترجم دیگه بود و منم جدیدا بدبین تر شدم ، نخریدم ! تابستون که « سیاه قلب » / «قلب جوهری » خودمون ! رو خریدم ، بعدش فهمیدم این کتاب دو جلد دیگه م داره .
__ یه مترجم خوب دیگه _ رضا رضایی _ علاوه بر کتابای جین استین ، کتابایی مث «جین ایر » و « بلندی های بادگیر » رو هم ترجمه کرده ! دستشون درد نکنه .
__ هنوز « موراکـامی » خون نشدم . سر فرصت !
* از رو نرفتم که ! یادم اومد توی بلوار اعیون نشین سرراهمون یه کتابفروشی شیک دیگه م هست . پیاده رفتیم تا حدود انتهای بلوار اما انگار جمع کرده بود ! اینم از شانس من !! امـــــــــا ... یه حادثه ی دیگه به انتظار نشسته بود : یه فیلم فروشی پیدا کردیم و فیلم " آلزایمر " رو ازش خریدیم / کارگردان : احمدرضا معتمدی / بعدش دیدیم فیلمای جدید هم داره . منم Tinker, tailor, soldier spy با بازی گری اُلدمن عزیز و جان هرت رو خریدم که از روی یه رمان ساخته شده ، به علاوه یه فیلم جدید از آنتونیو باندراس که کارگردانش پدرو آلمودوار هست . تکلیف عنوان این پست هم روشن شد ، دروغ نگفتم !
___ خلاصه امروز ملغمه ای از باحال بودن و همراه داشتن حس ندامت و غبن و ... بود .
* آدم که میره تو یه کتاب فروشی و میاد بیرون ، چقـــــــــــد حرف برا گفتن پیدا می کنه !
* بین خودمون بمونه . وقتی یه چیزی می خرم و دارم تاریخ تولید و انقضای اونا رو چک می کنم و می بینم نوشتن : 2013 یا 2014 ، یه حس آرامش دهنده ای میاد سراغم . مایاهای عزیز ببخشیدا ، امیدوارم پیش بینی تون هرچی که هست بهتر از اون برای بشریت رقم بخوره . قول میدم به شخصه از ارزش کارای علمی تون کم نکنم اگه بعد از 2012 زنده موندم .
** [ نفرین جوهــری ]بر کتاب خــورها !
« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .
*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش
_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول
دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا
اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه
می دوستمت :)
پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :
" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "
_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..
_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..
_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت .
_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !
.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !
* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی
رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .
چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .
بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..
یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..
_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !
این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(
_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !
× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟"
__ خطاب به دامبلدور
1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .
این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .
البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .
وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .
" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو
2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ
دلم واسه اینجا تنگ شده ، خیــــلی !
ولی هنوز حوصله شو پیدا نکردم مطلب دوست داشتنی و مورد پسند خودمو بنویسم .
" سیاه قلب "عزیز رو تموم کردمش و الآن دارم جلد اول ماجراهای شرلوک هلمـز و " دختر پرتقال " از یوستین گاردر رو هم زمان می خونم ! یکی ش توی کیفمه برای اوقات بیرون بودن و معطل موندنم که حوصله م سرنره ، یکی شم کنار تختم برای قبل خواب شبا تا پلک هام سنگین تر بشه .
ایشالله به زودی آخرین بخش از مجموعه فیلم های هـری پاتـر عزیزم به دستم میرسه .. خیلی خوشحالم و منتظر .. اما یه حس دوگانه س ؛ در همون لحظه که خیلی هیجان زده م بابت این انتظار ، یهو یادم میاد که این دیگه آخرشه ، یه جورایی آخر همه چیز . یعنی بعد این اگه بخوای ، باید خودت ادامه بدی . وقتی کتاباشو می خوندم ، می دونستم فیلمهاش هنوز هست _ با اینکه شخصا کتابها رو همیشه به فیلم هایی که از روی رمان ها ساخته می شن ترجیح میدم _ وقتی همه ی کتابا و فیلمهاشو چندبار خوندم و دیدم ، می دونستم هنوز یه فیلم دیگه هست .. اما حالا دیگه این انتهای انتهاست . هرچقدرم آدم علاقمند باشه و مطمئن که یه چیزایی جاودانی اند ؛ ولی این یه واقعیت ناگزیره ؛ درست مثل گریه های روپرت گرینت ، اما واتسون و دنیل بعد از آخرین شاتی که گرفتن ..
× عنوان این پست اولش "خونه" بود ، بعد یاد خونه ی ویزلی ها افتادم که بهش می گفتن "پناهگاه" ، برای همین عوضش کردم .
امروز صبح دست اژدهامونو گرفتیم و تاتی تاتی کنان رفتیم دنبال انجام دادن دوتا کار مهم که وقت گیر هم نبودن .
بعدش اژدهام دست منو گرفت برد توی کتاب فروشی محبوبم _ که قراره یه روز دیگه با پرکلاغی جونم هم بریم اونجا !! / سلام پرکلاغــی جون ، خوبی ؟ _ اولش جوّ گابریل گارسیا مارکز عزیز منو گرفت و " از عشق و دیگر اهریمنان " ش رو برداشتم ؛ در واقع چون ترجمه ی احمد گلشیری بود و منم قبلا این کتابو خونده بودم و دوستش داشتم خیلی ، طالب شدم داشته باشمش .. بعد اژدهام یادم انداخت که : « قلیدون ! می خواستی یه سری به دنیای Jostein Gaarder بزنی .. برو ببین می تونی ازش کتاب پیدا کنی یا نه » !! این شد که از اژدهامون تشکر کردیم و اون کتابو فعلا بی خیال شدیم و دو تا کتاب از این نویسنده برداشتیم :
« راز فال ورق » و « دختر پرتقال » . هر دوشون ترجمه ی مهرداد بازیاری و از نشر هرمس هستن . فعلا برای شروع این آغاز بد نیس .. البته اول باید « قلب جوهری » و جادو زبان و مگی عزیزم رو به مقصد برسونم !
غیر از اون سه تا کتاب دیگه م با کمک اژدها جان انتخاب کردم که خیلی به اوضاع احوال این روزام می خوره . اسم یکی شون هست :
« بزرگترین معجزه ی جهان " نوشته ی اُگ ماندینو ؛ ترجمه ی مریم افراسیابیان ؛ نشر نیـریز .
اون دوتای دیگه رو هم اسمشونو نمی گم . نمی خوام احوالم فراگیر بشه.
در نهایت امروز از همون اول به خیر و خوشی آغاز شد و پیش رفت :) چون دوتا اتفاق خوب دیگه م افتاد : یکی از دوستای خوب قدیمی م زنگ زد و باهم صحبت کردیم و من یاد دوران سلحشوری م افتادم . ببر جوون هم خبر داد که دانشگاه قبول شده و میاد همین نزدیکیا و ممکنه روزگاری نه چندان دور در آینده بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم :))
البته این امواج + چند روزیه دارن منو مورد لطف قرار میدن چون دیشب یه عروسی خوب دعوت بودیم که خوش گذشت و قراره آخر هفته هم یه عروسی دیگه بریم .. اژدهام از دیشب تا حالا همچنان داره قر میده و فکر کنم تا چند روز احساس رقاصی ش ادامه داشته باشه !
یادم اومد دلیل اصلی کتاب خریدن امروزم اینه که صبحی متوجه شدم یه مقدار غیر قابل پیش بینی گالیون در حساب گرینگوتز م موجوده !! اینم در راستای همون امواج + بود .
_ " او هرگز در هیچ جایی واقعاً احساس نکرده بود که در خانه و کاشانه ی خودش است . خانه و کاشانه اش مو ( مورتیمر/ پدرش ) ، مو و کتابهایش و شاید هم مینی بوسشان که آنها را از جایی غریب به جای غریب دیگری می برد " . ص 58
_ " ترس منقار عقابی اش را به قلب مگی می کوبید " . ص 118
_ " بعدها وقتی خود مگی بچه دار شد ، فهمید که بعضی از حقیقت ها روح آدم را لبریز از یاس و ناامیدی می کنند و انسان هیچ دوست ندارد این گونه واقعیت ها را برای هیچ کس ،به خصوص برای فرزندانش ، تعریف کند . مگر آن که آدم چیزی مثل روزنه ی امید داشته باشد و از آن برای غلبه بر ناامیدی استفاده کند " . ص 213
_ " چرا در حالی که کاپریکورن را برانداز می کرد ، فقط یاد داستان های ترسناک می افتاد ؟ او که همیشه خیلی راحت می توانست از جاهای دیگر سردربیاورد ، در جلد حیوان ها و آدم هایی فرو برود که فقط روی کاغذ وجود داشتند ، ولی حالا چرا نمی توانست این کار را بکند ؟ چون وحشت داشت . یک بار مو به او گفته بود : چون ترس همه چیز را می کشد ، حتی عقل و قلب را . قوه ی تخیل که دیگه جای خود دارد . " ص 199
_ " هیچ چیزی به اندازه ی خش خش کاغذ چاپ شده نمی تواند رویاهای ترسناک را فراری بدهد " . ص 19
× سیــاه قلــب ؛ اثر کورنلـیا فونـکه ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افـق .
از تابستون امسال غبارهایی باقی مونده که امروز تا حدی برطرفشون کردم . انگار با هر زدایشی که توی این 2 ساعت اخیر اتفاق افتاد ، یه لکه ی کوچک از لکه های حاصل از وحشت این شش ماهه ی اخیر هم از ذهن و روحم برداشته شد . درواقع قاطی غبارهای تابستونی ، چیزهایی هم از زمستون باقی مونده بود که نشد اول بهار تکلیفشونو روشن کنم . این اژدهایی که تازه در من سر از تخم بیرون اورده ، کوچک و ضعیفه اما آرزوهای بزرگی داره ! دوست داره قدرت دم و آتشی که با نفس هاش بیرون میده ، تا دورها بره و سوزاننده باشه .. اما خب ، اژدهای منه دیگه ؛ گاهی سرشو از خستگی و بی حوصلگی ناشی از اندکی ناامیده ، میذاره زیر بال چپش و یواشکی به دنیا نگاه می کنه تا یه راه جدید پیدا کنه یا اشکال های مسیر خودش رو برطرف کنه .
× "یه اژدهای واقعی هیچ وقت در آتش نمی سوزه ! " : دانریس ؛ Game of the Throne
" کتاب باید در دست کتاب دزد و یا کسی که کتاب قرض می گیرد و آن را پس نمی دهد ، تبدیل به ماری خطرناک بشود . زهرمار باید حسابش را برسد و تمام اعضای بدنش را فلج کند . باید باصدای بلند فریاد بزند و التماس کنان طلب بخشش کند و تا وقتی که بدنش کاملا نگندیده است ، رنج و عذابش نباید به پایان برسد . کرم کتاب باید مثل کرمی که به جان مرده می افتد و خودش هرگز نمی میرد ، دل و روده ی او را بجود . و وقتی آخرین مرحله ی مجازاتش سر می رسد باید برای همیشه در آتش جهنم بسوزد و ذوب شود . " ×
دیروز داشتم به یه سری از کتابای واقعا نازنینم فکر می کردم که دست یه آدم بد قووول و بی ملاحظه ست .. الآن چند ساله که در به درشون شدم و هرچی یادآوری می کنم ترتیب اثر نمیده . می تونم برم همه ی اون کتابا رو خودم دوباره تهیه کنم ، اما من کتابای خودم رو می خوام با همون صفحه ها و دست نوشته هام .. مخصوصا که یکی شون هدیه ی یکی از بهترین دوستامه .
دیشب با خوندن سطرهای بالا در کتاب محبوبم که جدیدا خوندنشو شروع کردم یه کم دلم آروم گرفت ! باید از " جادو زبان " بخوام پای پنجره ی اون آدم بشینه و این سطرها رو شمرده شمرده براش بخونه .. وقتی که در دل شب خوابش داره آروم آروم سنگین می شه و پابه دنیای رویاها میذاره ...
× سیاه قلب ؛ اثر کورنلیا فونکه ؛ ترجمه ی کتایون سلطانی ؛ نشر افق .
پنـی : " چرا بچه رو پیش من نمیذاری ؟ مامان ، می خوای بذاریش پیش پســرا ؟ اونا پوشکشو عوض نمی کنن تا اندازه ی خودش بشه "
Desperate housewives
season 7 ; ep 4
از پنی جدید خوشم میاد . خیلی نازه ، مخصوصا دماغش !
1_ جیــره کتاب / کتابهایی در مورد اسطوره ها
2_ من هنوز قول بزرگم به خودم رو عملی نکردم ؛ قرار بود یه دور دیگه چندتا ازکتابای پائولو رو بخونم ببینم با گذشت حدودا یه دهه ، چه حس ها و دریافت های جدیدی پیدا کردم !
3_ یه چند صفحه ای از کتاب "بیژن و منیژه " ی جعفر مدرس صادقی رو خوندم . ریتمش و داستانش رو دوست داشتم تا حالا . فعلا که راوی رفته خونه پدری ، ملاقات حضرت پدر . اونم با دوست بعد از 27 سال از فرنگ برگشته ش . دیدن پدر این دفعه بهانه س برای بیشتر بودن با دوستی که راوی کلی حس و عاطفه نسبت بهش داره اما هنوز از احساس دوست مذکور چیزی عیان نشده !
4_ و در نهایت این که حدود یه ماه پیش و شایدم بیشتر ، دوتا از کتابای مربوط به ماجراهای ادوارد و بلْا رو خوندم ؛ گرگ و میش و ماه نو . راستشو بخوام بگم اصلا خوشم نیومد ازشون ! مخصووووووووووووووووصا جلد دوم ! هیوق !!
_ جلد دوم بیشتر توصیف حالات و افکار درونی بلْا و خلإهای اون پس از ترک کالن ها هست . به همین خاطر همش حس می کردم متن دارای حفره های داستانی متعدد و پی در پی ای هست ؛ بلْا همش سعی داره خودشو توضیح بده . از زوایای مختلف . اما چندان موفق نیست . چون توضیح توخالی و هیچه ... وقتی قراره خلإ باشه ، پس چیزی م برای توضیح دادن به اون صورت وجود نداره .
ممکنه به نظر برسه دارم در حق این داستان مشهور بی انصافی می کنم . اما من حداقل در مورد خودم و کتابایی که قراره بخونم خیلی سختگیرم . نه در حد روشنفکری و خیلی سبک مدارانه ولی تا چیزی به دلم نشینه و برام چیزای بیشتری در بر نداشته باشه ازش خوشم نمیاد .
خب می گفتم : در جریان داستان بلْا در ج دوم کتاب ، تنها گاهی ماجراها و حوادثی که انگار خیلی هم مهمْند ،درخشش های لحظه ای دارند مثل قضیه ی جیکوب . اما باز هم موفق نمی شن دست داستان رو بگیرن و از افت و خیزهای بی رمقش نجاتش بدن . در نهایت بلْا زیبای خفته ی بی دست و پایی هست که در میدان جاذبه ی عشق هیولاها واقع شده ! ( گرگینه و خون آشام )
خداییش دیگه نتونستم ادامه بدم و داستان رو در ابتدای ج 3 رها کردم !!
تنها هنر بلْا چشم غره رفتن و غر زدن به پدرش ، ادوارد و جیکوب هست که اتفاقا هر سه تای اونها رو خیلی دوست داره .
_ بخش هایی از نوشتار کتاب که ازشون کمی خوشم اومد :
_ " احساس آدم فضولی را داشتم که از لا به لای تـَـرَک های تنهایی کسی به اندوه خصوصی او می نگریست ، اندوهی که به من تعلق نداشت . " ص 378
_ " من همچون ماه گم شده ای بودم که سیاره ام در فیلم نامه ی مصیبت بار و فاجعه آمیز فیلمی که مضمون آن نابودی بود ، از بین رفته بود . با این وجود هنوز ماه ِ وجودم ، برخلاف قوانین جاذبه ، در یک مدار کوچک و بسته ،در فضای تهی ِ باقی مانده در جای سیاره ام در گردش بود " . ص 202
دیشب که فیلم آخرین سپاه رو دیدم _ فیلمی با سپاهی از هنرپیشه های مطرح ! _ فهمیدم که پندراگــن اسم مستعار رومیولوس یکی از سزارهای روم بود که تونست شمشیر سزار رو به دست بیاره و برای پرهیز از خشونت و جنگ اون رو در دل یه سنگ محکم قرار داد و بعدها پسزش _ آرتور _ تونست اونو از سنگ خارج کنه !
مرلین معروف هم جادوگر و دوست این سزار بوده ...
وااای من داستانای مرلین رو می خوام بخونم . باید یه منبع مطمئن و جالب پیدا کنم .
× در نهایت می خواستم بگم وقتی رمان پندراگن رو می خوندم حس می کردم اسمش برام آشناس ولی هیچ ذهنیتی نداشتم .
در راستای اشاره ی پرکــلاغی به کتاب " تـام سـایــر " ، یاد زمانی افتادم که خودم می خوندمش . از اون کتابایی بود که افسار زمان رو دردست خودش گرفت و اون بود که منو کنترل و هدایت می کرد نه من اون رو ...
اون روز صبح که شروع کردم به خوندنش ، چسبیده به بالش و پتو ، نشسته و درازکش ، .. تا ظهر تمومش کردم و مهم تر این که قید کلاسامو زدم !
نه که تام سایر خودش از مدرسه فراری بود ، نمی دونم چطور روحش در من حلول کرد و نذاشت منم برم دانشگاه . اعتراف می کنم اون چند ساعت ، از لحظاتم خیلی بیشتر لذت بردم.
و سایر کتابهــا :
کتابای دیگه ای م بودن که یادم میاد کنترل زمان رو ازم گرفتن و من ، انگار درست تو یه جزیره ساکت و دور ، دور از همه چیز و همه کس بودم و افق دید من صفحات اون کتاب و تصاویر حاصل از خوندن واژه هاش بوده ...
این " کنترل زمان " غیر از معنای فوق ، معنای دیگه ای هم برای من داره . یکی ش چیزیه درست مثل زمان رسیدن یک میوه و آماده شدنش برای بهره رسوندن . من زمان خوندن کتاب رو انتخاب نکردم ، اون زمان گشودن صفحاتش به روی منو انتخاب کرد ( اینجا )
امانوئل همیشه نقاشی هایی می کشد که تاریخ قوم ارامنه را روایت می کند . " از شیطان آموخت و سوزاند " هم نام تابلویی از امانوئل است .
کتاب دربردارنده ی روزنگاشت های زنی مسیحی - ایرانی میان سالی است که گذشته ی مرفه و نسبتا خوبی داشته ، اما به دلایلی آن را از دست داده و مدتی است در سختی زندگی می کند . بدون جای ثابت و مشخص برای زندگی و درآمد تقریبا هیچ ، روزهای سختی را می گذراند اما سعی دارد خود را جمع و جور کند . با وجود فقر شدید ، بزرگ منشی ها و خواست های خاصی در رفتار و خرج کردنش هایش دیده می شود : هر وقت بتواند به مسافرت میرود ، فرم درخواست کار شرکت ها و محل های شیک را فقط پر می کند ، هر چیزی نمی خورد و یا اگر بخورد به بدی از آن یاد می کند ، ...
" از سازمان خون به فرهنگ سرا آمده بودند . دوست داشتم چند سی سی خون اهدا کنم ، ولی فکر کردم خون من آهن ندارد و به درد کسی نمیخورد . به خصوص امسال که خیلی کم گوشت خورده ام و نتوانسته ام حتی یک وعده ماهی بخورم . " ص 120
مجبور است تقریبا همیشه قرض کند اما آن را در اولین فرصت ادا میکند . خیلی دوست دارد لطف های دیگران را جبران کند .
شخصیتی دوست دار فرهنگ است :
" با شرکت در این جلسات ( شب شعر و برنامه موسیقی ) کمی آرامش پیدا می کنم . شعر ، موسیقی ، کتاب همگی لذت بخش هستند . کاش انقدر مشکلات مالی نداشتم و می توانستم بیشتر به هنر بپردازم " . ص 120
تقریبا از میانه ی کتاب حسم کمی نسبت به این زن عوض شد ؛ خیلی گله می کرد ( که البته حق هم داشت ) ، دیگر به همه چیز و همه کس بدبین شده بود ، وسواس های عجیبی پیدا کرده بود که اصلا به شرایط زندگی ش نمی خورد ، .. کم کم داشت حرفهای کسانی را ثابت می کرد که در دوره های مختلف او و زندگی ش را قضاوت می کردند و همه چیز را به گردن خودش می انداختند ... اما در انتهای کتاب ، بعد از یک افت شدید شرایطش رو به بهبود گذاشت. البته نویسنده ثبوت این بهبودی را هیچ وقت بازگو نکرد ... اما از قرائنی که شخصیت اصلی در روزنگاشت هایش به دست داده انگار خدا را شکر وضعش داشته بهتر می شده که کتاب تمام شده .
" از شیطان آموخت و سوزاند " ؛ نویسنده فرخنده آقایی ؛ نشر ققنوس .
" از یکی از قابلمه ها مقداری مرغ آب پز برداشتم و با سس خوردم . چند دقیقه بعد کلفت نیو نیو آمد و با من دعوا کرد . غذای سگ را خورده بودم . من دیگر غذای انسان و سگ را از هم تشخیص نمی دهم . اساتید روان پزشکی توانستند تئوری های خود را روی من پیاده کنند و مرا گرسنه و گدا نگه دارند . " ص 42
" مددکارها می گفتند : گذشته را بریز دور . از حالا شروع کن . از صفر شروع کن .
اگر همان موقع به جای این حرف ها یک اتاق برایم می گرفتند خیلی از مسائل حل می شد " . ص 83
× از شیطان آموخت و سوزاند ؛ نوشته فرخنده آقایی ؛ نشر ققنوس .
« کورالین جونــز » شخصیت رمانی نوجوانانه از « نیــل گـیمـن » هست که تازه خوندنشو تموم کردم . کتاب دیگه ای از همین نویسنده رو ماه پیش شروع کردم اما نصفه کاره موند ، یعنی خواستم اول " کورالین " رو بخونم بعد " کتاب گورستان " رو تموم کنم .. ماجراهای هر دوتاشون برام جالبه و دوستشون دارم .
خونه ای که کورالین و خونواده ش به اون نقل مکان کردن یه در عجیب توش هست که به یه دنیای عجیب راه داره . کورالین اون دنیا رو کشف می کنه و تلاش می کنه از چیرگی اون دنیا بر خودش جلوگیری کنه .
این کتاب که " داستانی ترسناک در ستـایش شجاعت " هست * ، چند جایزه برده و نویسنده ش هم همین طور . بعضی از آثارش هم به صورت فیلم و انیمیشن در اومدن مث همین کتاب کورالین و اثر دیگه ش به نام Star dust .
بخش هایی از کتاب کورالین ** :
در هر دو دنیا _ دنیاهای دو سوی در _ چیزهای مشابه و در عین حال متفاوتی وجود دارن ؛ به علاوه ی این که دنیای آن سوی در محل تحقق آرزوهای کودکانۀ کورالین هم هست .
گربه ای که در دنیای عادی اطراف خونۀ کورالین اینا پرسه می زنه ، پشت در همراه اون می شه و حتی صحبت هم می کنه :
« _ گربه ها اسم ندارند .
_ ندارند ؟
_ نه ، شما آدم ها اسم دارید چون شماها خودتان را نمی شناسید . اما ما خودمان را می شناسیم و برای همین هم احتیاجی به اسم نداریم » .ص 52
زمانی که کورالین تصمیم می گیره یکی از دوسوی در رو انتخاب کنه ، دلیلش رو اینطور میگه :
« _ من نمی خواهم همۀ چیزهایی را که می خواهم ، داشته باشم ؛ هیچ کس نمی خواهد . واقعا می گویم ؟ این اصلا چه فایده ای دارد که هر چه را که می خواهم همان لحظه به دست بیاورم ؟ نه ، این هیچ ارزشی ندارد . .. » ص 158
... و انگار عاقل ترین موجودات این داستان ، از ابتدا تا انتها ، موشهای آقای بوبو بودند إ تنها کسایی که اسم کورالین رو درست تلفظ می کردند و به او هشدارهای لازم رو دادند .
* از پشت جلد کتاب .
** کورالیـن ؛ اثر نیل گیمن ؛ نشر افق .
خورشیـــد را بیدار کنیم ... و تابان در افق نگهش داریم
« خویشاوندی تنهــا حاصل وابستگی های خونی نیست ، رشته پیوندهای قلب و ادراک نیز وجوددارند » ___ منتسکــیـو
« زه زه _ قهرمان بی چون و چرای « درخت زیبای من » _ در این مرحله نیز زندگی اش از شیطنت و بازی درآوردن سر دیگران سرشار است . در اینجا هم خیال پروری رهایش نمی کند ؛ باز هم در علم رویا برای خود پدری می سازد که مهربان و پر احساس باشد و شب وقتی که زه زه خوابیده به سراغ او بیاید و رویش را بپوشاند » . ص *11
بعضی کتابها ، خوندنشون در حدی مفید و شخصیت ساز هست که کارشون حتی می تونه تا جایی پیش بره که به آدم یاد بدن پدر و مادر بودن ، چجوری ش بهتره .
* کتاب : " خورشید را بیدار کنیم " ؛ نوشته ی ژوزه مارو د واسکونسلوس ؛ ترجمه قاسم صنعوی ؛ انتشارات راه مانا .
« چگونه می توانیم بعد از خواندن جنگ و صلح و در جستجوی زمان از دست رفته و بعد از بازگشت به جزئیات بی اهمیت دنیای مرزها و امر و نهی ها که در هر کجا به انتظار ماست و با هر گام که بر می داریم ونیای خیالات ما را تباه می کند ، خود را زیانکار نبینیم . ... » صص 24-25
کلاً میگه ادبیات به صورت غیرعمدی بهمون نشون میده که در دنیای بدی داریم زندگی می کنیم ولی اگه بخواهیم ، می تونیم وضعیت این دنیا رو بهتر کنیم تا به محدودۀ تخیلات و مدینۀ فاضله ای که با مطالعۀ کتاب های خوب در ذهنمون ساختیم نزدیک تر بشه ... جلوتر که میره ، میگه :
« حتی می توان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند . زیستن در عین ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی ، به معنای جستجوی چیزهایی است که ممکن است در آن زندگی وجود نداشته باشد و نیز به معنای محکوم کردن خویش است به جنگیدن در نبردهایی بی حاصل .. » صص 26-27
یه مدتی یادم رفته بود چرا یوسا رو دوست دارم و خوندن کتاباش برام خوشاینده ؛ با خوندن یه مقاله از کتاب « چرا ادبیات ؟ »* از این نویسنده ، دوباره یادم اومد . یوسا یکی از چهره های آرمانی ایه که در صورت دوباره متولد شدن ، دوست دارم شبیه شون بشم !
این نارضایتی و جستجوگری حاصل از مطالعۀ ادبیات خوب که یوسا طی چند صفحه داره بی وقفه تکرارش می کنه ، برای اونایی که فرصت مطالعۀ چنین کتاب هایی رو داشتن آشناست ؛ بارها پیش اومده که از زمین کنده شدن ، موقعیت فعلی و واقعی شونو نادیده گرفتن و شاید مطالعۀ مداوم متون خوب ، باعث بشه دیگه کاملاً به روی زمین برنگردن و در مرزهای منطقی روزمره آروم نگیرن ! همیشه ذهن در جای دیگه ای سیر می کنه؛ در دنیاهایی که آرزوی داشتن و ساختنشونو داریم و لحظه ای رهامون نمی کنن ، بلکه با هر قدم ، تو در تو تر و کامل تر می شن و ما رو هم کامل تر می کنن .
* چرا ادبیات ؛ نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا ؛ ترجمۀ عبدالله کوثری ؛ نشر لوح فکر .
یه صفحه مخصوص هری پاتر توی فیس بوک درست کردم واسه خودم ! انقدر دوسش دارم م م م
!
جملۀ عنوان هم از دامبـلــدوره ؛ فصل اول /کتاب اول .
6 ماه پیش وقتی می خوندمش فقط ازش خیلی خوشم اومد و یه جا یادداشتش کردم . نمی دونستم حالا بعد از دوبار خوندن کتابای هری پاتر ، چقدر این جمله مهمه . رولینگ از این جهت عین دامبلدوره ؛ یه طرح کلی و سایه روشن اما قوی تو ذهنش بوده در مورد کل داستانش ، جوری که جلد اول تا آخر منطقی پیش رفته و چیزی این وسطها به چشم نمیاد که توضیح جالب توجهی براش نباشه یا اضافه و بی خاصیت بوده باشه .
همون طور که دامبلدور در مورد زندگی هری و منتخب بودنش و آماده کردنش برای محو سیاهی ها ، برنامه ریزی کرده بود و نهایت تلاشش رو به کار بست ...
و
به مناسبت تولد Jasson Isaacs ایفاگر نقش مالفوی پدر که 5 ژوئن _ پریروز _ بود و همچنین تولد شخصیت دراکو که دیروز _ 6 ژوئن _ بود !
بر خلاف انتظارم هنوز از شیلی بیرون نیومدم ! ایزابل آلنده نمی ذاره ! تقریباً همیشه همین طوری بوده ؛ هر وقت یه کتاب ازش می خونم ذوست دارم برم سراغ آثار دیگه ش و این شده که « اوا لونا » رو هم برای بار سوم دارم می خونم ؛ در حالی که سرزمین خیالی در صفحات نزدیک به انتهاش متوقف مونده . دلم نمیاد به این مسافرت خاتمه بدم .
الآن هم حسااااااااابی دلم هوای « پائولا » رو کرده که متأسفانه دستم نیست و اگه بود حتما تا حالا خونده بودمش .
آلنده از زبون اِوا ی دوست داشتنی ، شخصیت کتاب « اوالونا » ماجرای اولین نوشتن ش رو با ما در میون میذاره :
« کاغذ را در ماشین تحریر گذاشتم . بعد احساس آرامش غریبی به من دست داد ، مثل خارش در استخوان هایم . نسیمی که از درون شبکۀ رگ ها در زیر پوستم می دوید ... امیدوار بودم که از آن لحظه به بعد تنها کار من این باشد که داستان هایی را که در فضای نامرئی شناور هستند ، در بند بکشم و از آن خود کنم ... شخصیت ها از سایه بیرون آمدند ، از جایی که سالها پنهان شده بودند وارد روشنایی آن چهارشنبه شدند . هر یک با صورت ، صدا ، شور و هیجان و مشغله های ذهنی . قادر بودم ترتیب ِ داشتان هایی را ببینم که از پیش از تولدم در حافظۀ ژنتیکی ام ذخیره شده بودند و نیز داستان های بسیار دیگری که سالها بود در دفترهایم می نوشتم » * ص ٢٨۵
کاش همۀ سرزمین ها چنین شهرزاد قصه گویی داشتن تا در میان واژه هاشون غرق می شدیم و سرزمین ها رو در می نوردیدیم ...
* اِوا لونا ؛ نوشتۀ ایزابل آلنده ؛ ترجمۀ خلیل رستم خانی ؛ انتشارات بازتاب نگار .
** این کتاب برای من یه ماجرای جالب دیگه هم خلق کرده : سال ٨٧ بود که داشتم برای یه کار جدی وارد خیابون انقلاب می شدم ؛ وارد محدوده ای که بوی کتاب و داستان و رویا در اون موج می زد . بنا به تاریخ مستند باید اواخر تابستون و یا حتی اوایل پاییز بوده باشه اما نمی دونم چرا توی ذهن من همراه شده با بهار و اردیبهشت . شاید چون احساسم نسبت به این قضیه به طراوت و شادابی خود بهار ه .
وسط اون دنیای جدی که باید در پی ش می بودم ، یه دفه یاد این کتاب افتادم که نداشتمش و دوست داشتم یه جوری جستجوش کنم . وارد فضایی شدم که در حالت عادی نباید اونجا می بودم . باید می رفتم و به کارم می رسیدم . صدها کتاب در کنار هم یا روی شانه های همدیگه با یه ترتیب نامنظم قرار گرفته بودند و امیدشون انگار فقط به لحظه ها بود . بعضیام تقدیرشون رو پذیرفته بودن و فروتنانه مچاله شده بودن بین اونای دیگه . هزاران شخصیت و قهرمان دربند ، انگار امیدی به رهایی و شورآفرینی نداشتن ؛ انگار کم کم داشتن به این نتیجه می رسیدن که فقط باید طبق چینش کلمات پیش برن و چون مقدر شده ، نقششون رو بازی کنن ... در این بین یه حسی مث یک بوی متفاوت ، لحظه ای ظاهر شد و عطف آبی خاص این کتاب رو نمایان کرد ! درست بعد از لحظاتی که در یه مسیر مستقیم داشتم به اِوا فکر می کردم ، در پسِ یک پیچ نامتعارف پیداش کردم .
* به هیچ وجه دوست ندارم پیش گویی و داستان قدیمی مایاهای عزیز رو باور کنم . با تمام وجود آرزوی دیگه ای دارم ...
« می می معتقد بود که هر کس با یک استعداد متولد می شود و این که خوشبختی یا بدبختی بستگی به کشف آن استعداد دارد و به این که آیا در دنیا تقاضایی برای آن استعداد وجود دارد یا خیر . چون مهارت های قابل توجهی وجود دارند که کسی ارزشی برای آنها قائل نیست » ص 283
« وقتی برای اولین بار به کنسرت رفتم ، تأثیر آن به قدری نیرومند بود که سه شب نخوابیدم ؛ موسیقی دائم در درون من طنین می افکند و سرانجام وقتی توانستم بخوابم ، در خواب خودم را به صورت یک ساز ِ زهی ِ بلوندِ چوبی با مرصع کاری مروارید و گوشی هایی از جنس عاج دیدم . » ص 254
* اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ._ بعد از دومین دور خوندن سری کتابای دوست داشتنی هری پاتر ، تصمیم گرفتم یه کتاب فانتزی یا جادویی دیگه بخونم که از وابستگی م به دنیای پاتری کمتر بشه . دوتا کاندید مهم برای این کار در نظر داشتم از ماهها پیش ؛ سری « ارباب حلقه ها » و سری « پنــدراگـن » . در مورد خوندن اولی مطمئنم که بالاخره یه روز شروعشون می کنم اما دومی رو نمی شناختم . برای همین تصمیم گرفتم جلد اولشو بخونم و اگه ازش خوشم اومد بقیه مجلدهاشو هم تهیه کنم .
راستش الآن ٢٠٠ ص از جلد اولو خوندم و اگه همینطوری پیش بره فکر نکنم برم سراغ بقیه ش . ممکنه با همون ارباب حلقه ها ادامه بدم یا مثلا برم سراغ کارای « نیل گیمن » .
ای بابا ! اصلا هیچی هری نمی شه !
_ [ « پندراگن » ] اسم یه مجموعۀ 10 جلدی از [دی. جی. مک هـِیل] هست که تا حالا 3 جلدش در ایران ترجمه شده . اسم جلد اول که می خونمش « تاجر مرگ » هست . من به اعتبار مترجمش خانوم « ویدا اسلامیه » که مترجم هری پاتر بوده ، این کتابو انتخاب کردم . همون طور که توی لینک مربوطه اومده ، داستان از نظر شکل روایت پیچیده نیست . به نظر میاد همین که جلوتر بریم پاسخ سوال هامون و ابهام ها رو می گیریم .
از اون کتاباییه که می شه سریع صفحاتشو ورق زد و صد البته چنین آثاری منو وارد دنیاشون نمی کنن .
بالاخره « پنــدراگـن » تموم شد . پریشب بیدار نشستم و صفحه های باقی مونده رو خوندم ؛ خیلی سریع .
و تصور می کنم که این کتاب برای من به تاریخ پیوست . یعنی هیچ انگیزه و علاقه ای برای خوندن دوباره یا ادامه در مجلدهای بعدی ندارم ؛ فعلا ! ( می ترسم در مورد خودم به طور قطعی حرف بزنم )
خب حق هم هست ؛ در واقع این کتاب به هبچ وجه مناسب ردۀ سنی من نیست و شاید برای خیلی از نوجوون ها خوندنش سرشار از شگفتی و لذت باشه . من فقط خواستم بازم ژانر فانتزی و کتابای تخیلی رو امتحان کنم و هم اینکه یه کم از حال و هوای هری پاتر بیام بیرون و طلسم کتاب نخوندنم بشکنه .
اما خلاصۀ ماجراش این بود که :
بابی پندراگن یه پسر نوجوونه که توسط دایی ش ، پاش به یه قلمرو زمانی و مکانیی دیگه باز می شه و کم کم _ واقعا با سرعت کمی _ می فهمه که باید به نجات مردم اونجا کمک کنه . بابی ، دایی ش و سه نفر دیگه ای که همه مث اون « مسافر » نامیده می شن ، بنا به درکشون یه کارهایی می کنن . علاوه بر این می تونن هر وقت فرصت کردن مشاهداتشون رو بنویسن و بابی روزنگاشت هاشو برای دوستاش مارک و کورتنی می فرسته . نوع روایت کتاب هم به صورتیه که ما از دید دانای کل و با خوندن مطالبی که به دست مارک و کورتنی می رسه در طول داستان پیش میریم . البته جاهایی که مطالب دست نوشتۀ بابی رو می خونیم بالطبع ماجرا از دید اول شخص بیان می شه .
کل داستان خیلی پرمحتوا نیست و از دید من فضای خالی زیاد داره . در این جور موارد منظورم دقیقا اینه که می شه صفحه ها رو تند تند خوند و ورق زد و لازمم نیست برگشتی در کار باشه ...
اسم جلد اول که من خوندم هست « تاجر مرگ » . و داستان به گونه ای روایت شده که جای زیادی برای پرداختن به این عنوان باقی نذاشته . همیشه حسم این بوده که کل کتاب باید به صورت مستقیم و غیر مستقیم تحت الشعاع اسم ش قرار بگیره ...
تنها نکتۀ جالب ش این بوده که با رفتن بابی ، خونه و خونواده ش هم غیب می شن و کسی نمی تونه اثری ازشون پیدا کنه . حتی آثار قبلی زندگی شون از روی زمین محو می شه . انگار اصلا روی این کرۀ خاکی نبودن !
در انتهای کتاب که بابی از اون قلمرو برگشته ، با این حقیقت تلخ رو به رو می شه و بلافاصله بازم دایی جانش میاد دنبالش تا بازم ببردش یه قلمرو دیگه ! انگار ، انگار بابی باید یه سلسله مأموریت هایی رو انجام بده تا خونواده شو ببینه .
و در ص آخر بازم با یادداشت های بابی _ یعنی روزنگاشت هاش _ مواجه می شیم که برای دوستاش فرستاده و اونا قراره بخوننش و اینطوری ماجرای جلد بعدی کتاب شکل بگیره ..
کل این داستان ها 9 جلد هست و فعلاً 3 جلدش ترجمه شده.
طی هفته های گذشته چندتا فیلم دیدم که خیلی دوستشون داشتم :
Agora : ساختۀ کارگردان مورد علاقه م اَلـخاندرو اَمِنابار که فیلم « دیگران » ش منو خیلی شیفتۀ خودش کرد .
ماجرای این فیلم در شهر _ فکر کنم _ اسکندریه قرن 4 میلادی اتفاق میفته که از مراکز دانش در دنیای اون روزگار بوده و همچنین محل تلاقی و جدال فرهنگ ها و مذاهب گوناگون ؛ بت پرست ها ، یهودیان و مسیحیان که هر کدوم با تمام قوا و تعصب های کورکورانه سعی در به اثبات رسوندن خود و سرکوب دیگران دارند .
ریچل وایز در این فیلم در نقش یک خانم متفکر و دانشمند و معلم ظاهر می شه که نظریۀ خورشید مرکزی کوپرنیک رو حدود 14 قرن پیش از اون ، در مقابل نظریۀ نادرست زمین مرکزی بطلمیوس کشف می کنه ، اما نتیجۀ تحقیقاتش متأسفانه مثل زندگی ش در محاق دیدگاه های کوته نظرانه و بی پایۀ حاکم بر اوضاع به فراموشی و خاموشی سپرده می شه .
نکتۀ جالب این فیلم حضور همایون ارشادی در برخی صحنه های فیلم در کنار ریچل وایز بود !
Mary & max : انیمیشن لطیف و فوق العاده جالب توجه . در مورد ارتباط اتفاقی و دورادور دو فرد از دو نقطۀ دنیا با همدیگه س که از لحاظ سنی ، جغرافیایی ، تجربیات و دیدگاه هاشون خیلی با هم فاصله دارن اما این ارتباط گاهی باعث پیشامدهای خوب در زندگی هر دوشون می شه .
Black Swan : با بازی درخشان ناتالی پورتمن ، در مورد جدال های درونی یک رقصنده که عاشق حرفه ش هست و دوست داره بهترین باشه . این کشمکش ها ، تبدیل شدنش از قوی سفید به قوی سیاه و اجرای هر دو نقش به بهترین شکل اگر چه بهای سنگینی داره ، به زیبایی تصویر شده .
Harry Potter & the deathly hallows / 1 : که البته بهترین فیلم برای من بود بین این چند تا که دیدم و اگر بخوام صحنه های جالبشو بگم ، باید بشینم همه شو تعریف کنم !
ولی یه بخش هایی شو بیشتر دوست داشتم ؛
اون صحنه که قطار هاگوارتز داره در یه برهوت دلگیـــر و تیره به سمت مقصد پیش میره _ در حالی که دفعات پیشین مناظر بیرون قطار سرسبز و شاداب بودن _و مرگ خوارها ناگهان سر می رسند و قطار رو متوقف می کنن تا دنبال هری بگردن ، نویل با شجاعت بلند می شه و میگه : هی بازنده ها ! اون اینجا نیست !
همچنین صحنه های مربوط به حضور دابی عزیز و کریچر _ جن خونگی خاندان بلک _ و کشمکششون با همدیگه !
و غم انگیز ترین بخش هم مربوط بود به مرگ دابــی ...
یکی دیگه از بخش های تأثیر گذار هم مربوط به اوایل فیلمه که اسنیپ با ابهت تموم وارد عمارت اربابی مالفوی می شه _ واقعاً ورود و رفتارش تحسین برانگیزه ! _ و نظر ولدمورت رو به صحبت های خودش جلب می کنه اما نمی تونه از مرگ و شکنجۀ همکار هاگوارتزی ش ( چریتی بربیج ) جلوگیری کنه ... در اون لحظه نگاه مستأصل و تسلیم شده ای داره ... به نظرم این برخوردش کاملاً منطبق بر شخصیتشه که در نهایت جون خودش رو هم در راه آرمان بزرگی از دست میده ...
آخه یه آدم نازنین دوس داشتنی باشه که سابقۀ رفاقتش بیش از ١۵ سال باشه .. اون وقت آرومِ آروم ، ساکتِ ساکت .. ینی یه چیزی من می گم و یه چیزی شما می خونـید ها .. اصن صدا از دیوار درومد از ایشون درنیومد .
الآن می گم عیب کار کجاس : ایشون در تقریباً هیچ موردی از موارد مربوط به بنده نظری ابراز نکرده و نمی کنه . مگر اینکه مستقیم ازش پرسیده بشه . تازه ، اونم جواب کار راه انداز و مطمئن نمیده . وقتی داره حرف می زنه در موضع پاسخ دادن ،صداش به طور نامحسوسی می لرزه ... از اون جهت که انگار داره در مورد یه چیز خیلی نامطمئن و مشکوک حرف می زنه . خلاصه این که توی این عمر طولانی دوستی ،نقد و نظر به یاد موندنی و قابل عرضی از خودش ارائه نداده (در مورد خودم می گم ؛ شاید با بقیه اینطور نباشه ) یه موقع هایی بود که _همون دوران که به جای ای میل و اس ام اس از نامۀ واقعی ( کاغذی و پستی ) استفاده می کردیم ، یه چیزایی در مورد خودش می نوشت ؛ مث آخرین کارای مهمی که انجام داده ،مشغولیاتش و حتی گاه دغدغه های ذهنی ش ... اما الآن .. دیگه نزدیکه ٩ سال بشه که بتونم بگم از این خبرا نیس .
بیشتر به نظر میاد این طرز سلوک حاصل یه جور خود کمتر بینی ِ نادرست باشه .
_ بعدش یه آدمایی هستن که بی دعوت و اِذن ، همین جوری میان قاطی اندیشه و عقاید و خصوصی های آدم و تازه توقع همراهی و پاسخ گرفتن و تأیید شدن هم دارن .
حالا این مورد دوم درد بی درمونی نیس . چاره ش خیلی ساده س . اما خدایی ش آدم می مونه با اون مورد اول چه کنه ! من دارم به خودم می گم ،از خودم می پرسم .. چون جوابش برام روشنه و به هرحال نمی خوام کار جبران ناشدنی ای انجام بدم .
ولی گفتم اینو اینجا بنویسم از این جهت که صرفاً یه مورد جالب دیگه م به انواع جالب دوستی های این دنیا اضافه بشه .
* مهم نوشت : کلاً آدم وقتی داره تو یه ارتباطی قرار می گیره که یا طرف اون قدر غوله ، یا خود آدم این قدر کوچیک و بی اثر ، بهتره فقط از دور نظاره کنه و به یه رابطۀ یه طرفۀ ستایش گرانه یا الگو مدارانه بسنده کنه تا این که بخواد طرف رو در مقابل دنیایی از سکوت قرار بده .
کاش وزارت سحر و جادو تدبیری می اندیشید که بشه با نگاه کردن به تصویر افراد* یا تصور کردن چهره شون ، طلسم خفّاش اَن دماغی ِ** جینی ویزلی رو روشون اجرا کرد .
* افراد مورد نظر ، کسائی ن که در روابط عادی و شخصی روزمره باعث ایجاد تاول های ذهنی موقتی اما تأثیر گذار می شن . نهایت اثرشون هم به تصمیم گیری فرد اوّل در ادامۀ رابطه با اونا یا عدم ادامۀ اون محدود می شه .
** مراجعه کنید به کتاب « هری پاتر و شاهزادۀ دو رگه » / ج ١ ؛ فصل انجمن اسلاگ .
امضا : اژدهـای درون .
سال ٨١ و ٨٢ خیلی دوست داشتم یه برنامه ای برای خودم بذارم و زبان اسپــرانتـو یاد بگیرم _ هنوزم با فکر کردن بهش و آوردن اسمش هیجان زده می شم ! تا یه جایی هم اقدام کردم ،اما بعدش یه چیزایی رو بهانه کردم و نشد .
امروز با خوندن واژۀ « ترجـمه » ذهنم همین جوری بافت و بافت تا بعد از دقایقی رسید به همین واژۀ
« اسپـرانتـو » . یاد کتاب [ « در برابر مردگان » ] افتادم که مترجمش ( شایدم یکی از مترجم هاش ) آقای آذر هوشنگ
می گفتن که این رمان رو از زبان اسپرانتو به فارسی برگردوندن ... بازم
یادم اومد که تعریف می کردن این زبان رو در شرایط سخت و البته برای من
ترساننده _ زیر بمباران و در خاموشی های تهران اون روزگار ، روزگار جنگ یاد
گرفتن . در واقع با دوستشون قرار گذاشتن یادگیری این زبان رو در اون دوره
ها و برای جلوگیری از اتلاف وقتشون در ساعات خاموشی _ و احیاناً دلهره _
انجام بدن .
مطلب دیگه که یادم اومد و اون موقع خیلی برام مهم بود ، این بود که می گفتن ترجمه از این زبان یا برگردوندن متن ها به اون کار زیاد سختی نیست چون [ پایه گذار این زبان ] بنا رو بر سادگی و عدم پیچیدگی ش گذاشته و انگار می شه واژه های متن رو به همون ترتیبی که در زبان مبدأ هست به اسپرانتو برگردوند ... [ مطالب بیشتر رو اینجا بخونید ،به خصوص بخش ادبیات اسپرانتو ]
_ بازم فیلم یاد هندستون ندیده و نشناخته کرد و حس کردم با این که به ثبات مورد نظرم در اون سال ها رسیدم ، اما بعضی فرعیات هنوز دور از دسترس ند و من هنوز در حال و هوای یه مسافر به مقصد نرسیده و گاه راه گم کرده گام بر می دارم ...
_ یعنی واقعـاً اگه کمی دقت کنیم ، می تونیم مکان هایی رو که در بین مکان های دیگه محو و ظاهر می شن ببینیم ؟ ... منظورم یه چیزی مث خانۀ شماره ١٢ میدان گریمولد ِ ( منزل اجدادی سیریوس بلَک ، که بین خانه های شمارۀ ١١ و ١٣ محو و ظاهر می شد ) ... یا در محل های کم رفت و آمد ، ممکنه یه محل تجمع واقعی بزرگ و مهم برای جادوگرها وجود داشته باشه ؟ یه جایی که مث هاگوارتز نمودار ناپذیر شده و متأسفانه نمی تونیم ببینیمش ... وای خدا ! یعنی ممکنه یه دعوت نامه از یه جایی مث هاگوارتز برای منم اومده باشه ، ولی کسی جدی نگرفته باشدش ؟ ...وای ... حالا که فکر می کنم یه دفه یادم میاد قرار بود توی سن ١٢ سالگی برم به یه مدرسۀ شبانه روزی ، ولی به دلایلی منصرف شدم !! ای داد بیداد !
_ در این صورت همون طور که هاگرید یه جایی به بچه ها می گفت ؛ بعضی مواقع علت مرگ و میر غیر جادوگرها حضور غول هاس ... ولی میگن که از کوه پرت شدن !« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189
« اگر ( در کودکی ) مرا لای زرورق پیچیده و شاد بار آورده بودند ، حالا در مورد چه چیزی می توانستم کتاب بنویسم ؟ با این فکر در سرم ، من سعی کردم دوران کودکی نوه هایم را تا حد ممکن دشوار کنم تا در بزرگی تبدیل به افرادی خلاق شوند » . ص 185
* سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .
_ در مسیر خوندن این کتاب هرچی جلوتر میرم ، حس می کنم نکات جالب بیشتری برای بازنویسی شون در یه جای دیگه _ مث این ص یا توی دفتر یادداشت م _ پیدا می کنم . می ترسم دچار جنونی بشم که وادارم کنه تمام سطرهای کتاب رو بنویسم !
انقـــــــــــد دلم می خواس امروز یه چیزی بنویسم اینجا !!
یه چن تا چیز اومد توی ذهنم ، ولی الآن بعد از چند مرحله ابوالهول بازی با کامپیوتر ، هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که داشتم به چی فکر می کردم برای نوشتن. ( اسم اون بازی هم اونی که نوشتم نیس در اصل Luxor 3D هست و چون همش توی باغ و مقبره های فرعون باید بچرخی و گنجینه جمع کنی و اولش هم کله ی ابوالهول رو نشون میده ، این اسمو گذاشتم روش )
آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم به خواهر دوستم فکر می کردم ( دوس جون ، تو رو می گما ؛ که یه شنبه با هم بودیم ) یعنی در اصل به خواهر داشتنش فکر می کردم . خدا رو شکر از اون خواهرایی هستن که من دوست دارم اگه خواهر داشتم این طوری می بودیم با هم .
* البته این قضیه می تونه شامل اسب چوبی و ارتباطش با خواهراش هم بشه . چون اون هم برای من مطلوبه .
خلاصه این که من فکر می کنم وقتی تقدیر ازلی و اصیل یه نفر تنهــایی باشه ، داشتن شونصدتا خواهر خوب هم نمی تونه اصل موضوع رو عوض کنه . یک سری چیزا یا این که زندگی رو از این رو به اون رو می کنن و راه های جدیدی تو زندگی آدم پدیدار می کنن ، نسبت به تقدیر آدم بالعرض هستن و اون هستۀ اصلی همچنان به قوت خود باقیه و در مرکز زندگی آدم می چرخه ؛ فارغ از همۀ شدنی ها و نشدنی ها . زندگی افراد در هر رنگ و شکلی که باشه همیشه حول اون می گرده و شعاع ها از هرکجا شروع بشن در نهایت به اون ختم می شن .
برای همین اگه من خواهری هم داشتم الآن ممکن بود دلتنگ دوری ش باشم .