بهمن 90

اولین هام با کتابا

اولین کتابی که خودم خوندم : یه کتاب درمورد زندگی مورچه ها بود . یادمه کلمه ی « متوجه » رو می خوندم Matoojah !

اولین کتابی که خودم خریدم : زندگی نامه ی کوروش کبیر نوشته ی مولانا ابوالکلام آزاد . عاشقش بودم اون موقع ها .

اولین کتابی که طرح روی جلدشو دوست داشتم : گربه ی چکمه پوش 

اولین کتابی که وقتی خوندمش آرزو کردم بقیه ی آثار نویسنده شم داشته باشم و بخونم : دقیقا یادم نیست کدوم ، ولی از آثار ژول ورن بود

اولین کتابی که گم کردم : روزینیا قایق من ، از ژوزه  مارو دِ واسکُنسلوش

اولین کتابی که عاشق شخصیت هاش شدم : فکر کنم بلندی های بادگیر بود 

اولین نویسنده زن مورد علاقه م : دافنه دو موریه و نسرین ثامنی ! کلاس دوم دبستان بودم !!

اولین نویسنده ی مذکر مورد علاقه م : ژول ورن / هنوزم با یادآوری نامش هیجان زده می شم ! روحش شاد <3

اولین کتاب غم انگیزی که خوندم / برام خوندن : داستان شهید حسین فهمیده

اولین کتابی که منو افسرده کرد : روزهای زندگی ، یه کتاب جیبی از احد وفاجو بود

اولین کتابی که فیلم اقتباسی از روی اونو دیدم : یه فیلم ایرانی بود به اسم " بی بی چلچله " که از روی کتاب " درخت زیبای من " اثر ژوزه ماورو د واسکنسلوش " ساخته شده . داود رشیدی هم از بازیگراشه . 

اولین کتابی که منو واقعا درگیر خودش کرد / اولین کتابی بود که عاشق ترجمه ش شدم : پرنده ی خارزار

اولین کتابی که می خواستم اگه تونستم فیلمشو بسازم : کیمیاگر !

اولین کتابی که با وجود اینکه خیلی دوستش دارم و با اینکه فهمیدم فیلمشم هست هنوز جرات نکردم ببینم ش : خانه ی ارواح از ایزابل آلنده ی عزیزم

اولین کتابی که ...

اولین کتابی که ...  دیگه یادم نیست چه اولینی بین منو کتابا وجود داره ! بعدا اگه یادم اومد واسه دلخوشی خودم اضافه می کنم !



«آلزایمر» گرفتم ؛ به خـــدا !

یه بهانه واسه ملاقات با کتابا برای خودم جور کردم و رفتم به دوتا کتاب فروشی محبوبم سر زدم . بهانه م کار بد خودم بود که در طی  3-4  سال اخیر انجامش داده بودم . البته به موردشم بر می گرده به بیش از 8 سال پیش ... بعله ! من چندتا از عزیزترین کتابهامو به کسی امانت دادم که هنـــــــــــــــــوز بهم برشون نگردونده .

منطقی بخوام باشم ، خب ، می شه از هر کدومشون حتی بیش از یه جلد برای خودم تهیه کنم و اصلا از یاد ببرم که روزگاری از این عزیزان جدا بودم یا کسی در حقم جفا کرده . اما چن تا مورد هست ؛ یکی ش همون جفا و سهل انگاری طرفه ، دیگه شم این که یکی از اون کتابا رو دوستم بهم هدیه داده بود و توش هم برام نوشته بود . برای من این چیزا مهمن آخه ! حالا من 10 جلد از اون کتابه بخرم ؛ دست خط دوستم با خاطره ی اون غروب تابستونی سه نفره وسط یه کوه سرسبز چی ؟؟

خوبی ش این بود که امروز چن تا کتاب گرفتم :

_ خانواده ی پاسکوال دوآرته؛ ترجمه ی فرهاد غبرایی ؛با بازبینی مهدی غبرایی ؛ نشر ماهی ؛ نویسنده شم امریکای لاتینیه . 

_ کوه پنجم ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمه دلارا قهرمان / حُسن ش اینه که این کتابو قبلا با یه ترجمه ی دیگه داشتم که خوب هم بود اتفاقا . اما همیشه آرزو داشتم کتابم کار همون مترجمی که پائولو خوندنو باهاش شروع کرده بودم  _ یعنی خانوم قهرمان _ باشه . که به لطف بدقولی ذکر شده امروز به این آرزوم رسیدم .

_ یه کتاب گرامر انگلیسی

_ شهری که زیر درختان سدر مرد ؛ نوشته ی خسرو حمزوی / افسوس مندم که چه کتابایی رو هنوز نخوندم و از چه کتابایی به خاطر سهل انگاری م دور موندم . 

چقــد غــر دارم بزنم سر خودم بابت این قضیه !

* اون دوتا کتاب دیگه رو نیافتم !

وقتی دنبال عنوان کتابای به تاراج رفته م بودم برای بازیابی ، عنوان حداقل دوتا کتاب دیگه به چشمم خورد که اونا هم در دست یغماگر مورد نظر هست .. الآن آمار کتابایی که به گرداب بلا سپردم رسیده به 6 تا . بنازم به خودم ! یادم باشه دیگه ازین غلطا نکنم .

__ تقویم های جدید شاپریا با نقاشی های خانوم نازنین ناصری نیاکی هم رسیده . ولی من طرح های پارسالی شو بیشتر دوست داشتم . بازم سهل انگاری کردم و پارسال یه دونه واسه خودم نخریدم . هی به خودم می گفتم که : " اینی که خریدی هدیه ش نده ، یه چیز دیگه واسه ش بگیر . اینو خودت نگه دار ! " ولی کو گوش شنوا ؟؟

__ پــ َ نه پــَ که معرف حضورتون هست ؟‌ همون که یه چیزی میگی ؛ طرف میگه : " پَ نه پَ ؛ فلان چی " .. کتاب در حد فروتر از جیبی شم که اومده هیچی ؛ تقویمشم اومده ! منم یکی واسه مامانم خریدم تا هر روز رو که ورق میزنه یه کم بخنده . البته دقت که کردم ، در ایام مربوط به شهادت هیچ گونه پَ نه پَ ای نوشته نشده !!! 

__ کتابای محبوبم _ سه گانه ی خانوم کورنلیا فونکه _ ترجمه شده ! البته چون مال یه مترجم دیگه بود و منم جدیدا بدبین تر شدم ، نخریدم ! تابستون که « سیاه قلب » / «قلب جوهری » خودمون ! رو خریدم ، بعدش فهمیدم این کتاب دو جلد دیگه م داره .

__ یه مترجم خوب دیگه _ رضا رضایی _ علاوه بر کتابای جین استین ، کتابایی مث «جین ایر » و « بلندی های بادگیر » رو هم ترجمه کرده ! دستشون درد نکنه .

__ هنوز « موراکـامی » خون نشدم . سر فرصت !

* از رو نرفتم که ! یادم اومد توی بلوار اعیون نشین سرراهمون یه کتابفروشی شیک دیگه م هست . پیاده رفتیم تا حدود انتهای بلوار اما انگار جمع کرده بود ! اینم از شانس من !! امـــــــــا ... یه حادثه ی دیگه به انتظار نشسته بود : یه فیلم فروشی پیدا کردیم و فیلم " آلزایمر " رو ازش خریدیم / کارگردان : احمدرضا معتمدی / بعدش دیدیم فیلمای جدید هم داره . منم Tinker, tailor, soldier spy با بازی گری اُلدمن عزیز و جان هرت رو خریدم که از روی یه رمان ساخته شده ، به علاوه یه فیلم جدید از آنتونیو باندراس که کارگردانش پدرو آلمودوار هست . تکلیف عنوان این پست هم روشن شد ، دروغ نگفتم !

___ خلاصه امروز ملغمه ای از باحال بودن و همراه داشتن حس ندامت و غبن و ... بود .

* آدم که میره تو یه کتاب فروشی و میاد بیرون ، چقـــــــــــد حرف برا گفتن پیدا می کنه !

* بین خودمون بمونه . وقتی یه چیزی می خرم و دارم تاریخ تولید و انقضای اونا رو چک می کنم و می بینم نوشتن : 2013 یا 2014 ، یه حس آرامش دهنده ای میاد سراغم . مایاهای عزیز ببخشیدا ، امیدوارم پیش بینی تون هرچی که هست بهتر از اون برای بشریت رقم بخوره . قول میدم به شخصه از ارزش کارای علمی تون کم نکنم اگه بعد از 2012 زنده موندم . 

** [ نفرین جوهــری ]بر کتاب خــورها !

دی 90

پیر شده ام ، گنــدالـف !

« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .

*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش

_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول



به پرکــلاغـی

دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا

اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه

می دوستمت :)


مکتوب

پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :

" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "

_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..

_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..

_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت . 

_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !

.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !

* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی

رابطه

رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .

 چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .

بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..

یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..


_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !

این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(

_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !

× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟‌"

__ خطاب به دامبلدور


مکاشفه

1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .

این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .

البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .

وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .

" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو

2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ


آبان 90

پناهگاه

دلم واسه اینجا تنگ شده ، خیــــلی !

ولی هنوز حوصله شو پیدا نکردم مطلب دوست داشتنی و مورد پسند خودمو بنویسم .

" سیاه قلب "‌عزیز رو تموم کردمش و الآن دارم جلد اول ماجراهای شرلوک هلمـز و " دختر پرتقال "‌ از یوستین گاردر رو هم زمان می خونم ! یکی ش توی کیفمه برای اوقات بیرون بودن و معطل موندنم که حوصله م سرنره ، یکی شم کنار تختم برای قبل خواب شبا تا پلک هام سنگین تر بشه .

ایشالله به زودی آخرین بخش از مجموعه فیلم های هـری پاتـر عزیزم به دستم میرسه .. خیلی خوشحالم و منتظر .. اما یه حس دوگانه س ؛ در همون لحظه که خیلی هیجان زده م بابت این انتظار ، یهو یادم میاد که این دیگه آخرشه ، یه جورایی آخر همه چیز . یعنی بعد این اگه بخوای ، باید خودت ادامه بدی . وقتی کتاباشو می خوندم ، می دونستم فیلمهاش هنوز هست _ با اینکه شخصا کتابها رو همیشه به فیلم هایی که از روی رمان ها ساخته می شن ترجیح میدم _ وقتی همه ی کتابا و فیلمهاشو چندبار خوندم و دیدم ، می دونستم هنوز یه فیلم دیگه هست .. اما حالا دیگه این انتهای انتهاست . هرچقدرم آدم علاقمند باشه و مطمئن که یه چیزایی جاودانی اند ؛ ولی این یه واقعیت ناگزیره ؛ درست مثل گریه های روپرت گرینت ، اما واتسون و دنیل بعد از آخرین شاتی که گرفتن ..

× عنوان این پست اولش "خونه" بود ، بعد یاد خونه ی ویزلی ها افتادم که بهش می گفتن "پناهگاه" ، برای همین عوضش کردم .

مهر 90

اژدهــا شاد می شود !

امروز صبح دست اژدهامونو گرفتیم و تاتی تاتی کنان رفتیم دنبال انجام دادن دوتا کار مهم که وقت گیر هم نبودن .

بعدش اژدهام دست منو گرفت برد توی کتاب فروشی محبوبم _ که قراره یه روز دیگه با پرکلاغی جونم هم بریم اونجا !! / سلام پرکلاغــی جون ، خوبی ؟ _ اولش جوّ گابریل گارسیا مارکز عزیز منو گرفت و " از عشق و دیگر اهریمنان " ش رو برداشتم ؛ در واقع چون ترجمه ی احمد گلشیری بود و منم قبلا این کتابو خونده بودم و دوستش داشتم خیلی ، طالب شدم داشته باشمش .. بعد اژدهام یادم انداخت که : « قلیدون ! می خواستی یه سری به دنیای Jostein Gaarder بزنی .. برو ببین می تونی ازش کتاب پیدا کنی یا نه » !! این شد که از اژدهامون تشکر کردیم و اون کتابو فعلا بی خیال شدیم و دو تا کتاب از این نویسنده برداشتیم :

« راز فال ورق » و « دختر پرتقال » . هر دوشون ترجمه ی مهرداد بازیاری و از نشر هرمس هستن . فعلا برای شروع این آغاز بد نیس .. البته اول باید « قلب جوهری » و جادو زبان و مگی عزیزم رو به مقصد برسونم !

غیر از اون سه تا کتاب دیگه م با کمک اژدها جان انتخاب کردم که خیلی به اوضاع احوال این روزام می خوره . اسم یکی شون هست :

« بزرگترین معجزه ی جهان " نوشته ی اُگ ماندینو ؛ ترجمه ی مریم افراسیابیان ؛ نشر نیـریز .

اون دوتای دیگه رو هم اسمشونو نمی گم . نمی خوام احوالم فراگیر بشه.

در نهایت امروز از همون اول به خیر و خوشی آغاز شد و پیش رفت :) چون دوتا اتفاق خوب دیگه م افتاد : یکی از دوستای خوب قدیمی م زنگ زد و باهم صحبت کردیم و من یاد دوران سلحشوری م افتادم . ببر جوون هم خبر داد که دانشگاه قبول شده و میاد همین نزدیکیا و ممکنه روزگاری نه چندان دور در آینده بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم :))

البته این امواج + چند روزیه دارن منو مورد لطف قرار میدن چون دیشب یه عروسی خوب دعوت بودیم که خوش گذشت و قراره آخر هفته هم یه عروسی دیگه بریم .. اژدهام از دیشب تا حالا همچنان داره قر میده و فکر کنم تا چند روز احساس رقاصی ش ادامه داشته باشه !

یادم اومد دلیل اصلی کتاب خریدن امروزم اینه که صبحی متوجه شدم یه مقدار غیر قابل پیش بینی گالیون در حساب گرینگوتز م موجوده !! اینم در راستای همون امواج + بود .



برای اژدهای درون ؛ که بفهمه تنهــا نیست .

_ " او هرگز در هیچ جایی واقعاً احساس نکرده بود که در خانه و کاشانه ی خودش است . خانه و کاشانه اش مو ( مورتیمر/ پدرش ) ، مو و کتابهایش و شاید هم مینی بوسشان  که آنها را از جایی غریب به جای غریب دیگری می برد " . ص 58

_  " ترس منقار عقابی اش را به قلب مگی می کوبید " . ص 118

_ " بعدها وقتی خود مگی بچه دار شد ، فهمید که بعضی از حقیقت ها روح آدم را لبریز از یاس و ناامیدی می کنند و انسان هیچ دوست ندارد این گونه واقعیت ها را برای هیچ کس ،‌به خصوص برای فرزندانش ، تعریف کند . مگر آن که آدم چیزی مثل روزنه ی امید داشته باشد و از آن برای غلبه بر ناامیدی استفاده کند " . ص 213

_ " چرا در حالی که کاپریکورن را برانداز می کرد ، فقط یاد داستان های ترسناک می افتاد ؟‌ او که همیشه خیلی راحت می توانست از جاهای دیگر سردربیاورد ، در جلد حیوان ها و آدم هایی فرو برود که فقط روی کاغذ وجود داشتند ، ولی حالا چرا نمی توانست این کار را بکند ؟ چون وحشت داشت . یک بار مو به او گفته بود  : چون ترس همه چیز را می کشد ، حتی عقل و قلب را . قوه ی تخیل که دیگه جای خود دارد . " ص 199

_ " هیچ چیزی به اندازه ی خش خش کاغذ چاپ شده نمی تواند رویاهای ترسناک را فراری بدهد " . ص 19

× سیــاه قلــب ؛ اثر کورنلـیا فونـکه ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افـق .


اژدهــای خیزان

از تابستون امسال غبارهایی باقی مونده که امروز تا حدی برطرفشون کردم . انگار با هر زدایشی که توی این 2 ساعت اخیر اتفاق افتاد ، یه لکه ی کوچک از لکه های حاصل از وحشت این شش ماهه ی اخیر هم از ذهن و روحم برداشته شد . درواقع قاطی غبارهای تابستونی ، چیزهایی هم از زمستون باقی مونده بود که نشد اول بهار تکلیفشونو روشن کنم . این اژدهایی که تازه در من سر از تخم بیرون اورده ، کوچک و ضعیفه اما آرزوهای بزرگی داره ! دوست داره قدرت دم و آتشی که با نفس هاش بیرون میده ، تا دورها بره و سوزاننده باشه .. اما خب ، اژدهای منه دیگه ؛ گاهی سرشو از خستگی و بی حوصلگی ناشی از اندکی ناامیده ، میذاره زیر بال چپش و یواشکی به دنیا نگاه می کنه تا یه راه جدید پیدا کنه یا اشکال های مسیر خودش رو برطرف کنه .

× "یه اژدهای واقعی هیچ وقت در آتش نمی سوزه ! " : دانریس ؛ Game of the Throne


یادت باشه !

" کتاب باید در دست کتاب دزد و یا کسی که کتاب قرض می گیرد و آن را پس نمی دهد ، تبدیل به ماری خطرناک بشود . زهرمار باید حسابش را برسد و تمام اعضای بدنش را فلج کند . باید باصدای بلند فریاد بزند و التماس کنان طلب بخشش کند و تا وقتی که بدنش کاملا نگندیده است ، رنج و عذابش نباید به پایان برسد . کرم کتاب باید مثل کرمی که به جان مرده می افتد و خودش هرگز نمی میرد ، دل و روده ی او را بجود . و وقتی آخرین مرحله ی مجازاتش سر می رسد باید برای همیشه در آتش جهنم بسوزد و ذوب شود . " ×

دیروز داشتم به یه سری از کتابای واقعا نازنینم فکر می کردم که دست یه آدم بد قووول و بی ملاحظه ست .. الآن چند ساله که در به درشون شدم و هرچی یادآوری می کنم ترتیب اثر نمیده . می تونم برم همه ی اون کتابا رو خودم دوباره تهیه کنم ، اما من کتابای خودم رو می خوام با همون صفحه ها و دست نوشته هام .. مخصوصا که یکی شون هدیه ی یکی از بهترین دوستامه .

دیشب با خوندن سطرهای بالا در کتاب محبوبم که جدیدا خوندنشو شروع کردم یه کم دلم آروم گرفت ! باید از " جادو زبان " بخوام پای پنجره ی اون آدم بشینه و این سطرها رو شمرده شمرده  براش بخونه .. وقتی که در دل شب خوابش داره آروم آروم سنگین می شه و پابه دنیای رویاها میذاره ...

× سیاه قلب ؛ اثر کورنلیا فونکه ؛ ترجمه ی کتایون سلطانی ؛ نشر افق .



پنـی : " چرا بچه رو پیش من نمیذاری ؟ مامان ، می خوای بذاریش پیش پســرا ؟ اونا پوشکشو عوض نمی کنن تا اندازه ی خودش بشه "

Desperate housewives

season 7 ; ep 4


از پنی جدید خوشم میاد . خیلی نازه ، مخصوصا دماغش !

شهریور 90

من و کتابــا

1_ جیــره کتاب / کتابهایی در مورد اسطوره ها

2_ من هنوز قول بزرگم به خودم رو عملی نکردم ؛ قرار بود یه دور دیگه چندتا ازکتابای پائولو رو بخونم ببینم با گذشت حدودا یه دهه ، چه حس ها و دریافت های جدیدی پیدا کردم !

3_ یه چند صفحه ای از کتاب "بیژن و منیژه " ی جعفر مدرس صادقی رو خوندم . ریتمش و داستانش رو دوست داشتم تا حالا . فعلا که راوی رفته خونه پدری ، ملاقات حضرت پدر . اونم با دوست بعد از 27 سال از فرنگ برگشته ش . دیدن پدر این دفعه بهانه س برای بیشتر بودن با دوستی که راوی کلی حس و عاطفه نسبت بهش داره اما هنوز از احساس دوست مذکور چیزی عیان نشده !

4_ و در نهایت این که حدود یه ماه پیش و شایدم بیشتر ، دوتا از کتابای مربوط به ماجراهای ادوارد و بلْا رو خوندم ؛ گرگ و میش و ماه نو . راستشو بخوام بگم اصلا خوشم نیومد ازشون ! مخصووووووووووووووووصا جلد دوم ! هیوق !!

_ جلد دوم بیشتر توصیف حالات و افکار درونی بلْا و خلإهای اون پس از ترک کالن ها هست . به همین خاطر همش حس می کردم متن دارای حفره های داستانی متعدد و پی در پی ای هست ؛ بلْا همش سعی داره خودشو توضیح بده . از زوایای مختلف . اما چندان موفق نیست . چون توضیح توخالی و هیچه ... وقتی قراره خلإ باشه ، پس چیزی م برای توضیح دادن به اون صورت وجود نداره .

ممکنه به نظر برسه دارم در حق این داستان مشهور بی انصافی می کنم . اما من حداقل در مورد خودم و کتابایی که قراره بخونم خیلی سختگیرم . نه در حد روشنفکری و خیلی سبک مدارانه ولی تا چیزی به دلم نشینه و برام چیزای بیشتری در بر نداشته باشه ازش خوشم نمیاد .

خب می گفتم : در جریان داستان بلْا در ج دوم کتاب ، تنها گاهی ماجراها و حوادثی که انگار خیلی هم مهمْند ،‌درخشش های لحظه ای دارند مثل قضیه ی جیکوب . اما باز هم موفق نمی شن دست داستان رو بگیرن و از افت و خیزهای بی رمقش نجاتش بدن . در نهایت بلْا زیبای خفته ی بی دست و پایی هست که در میدان جاذبه ی عشق هیولاها واقع شده ! ( گرگینه و خون آشام )

خداییش دیگه نتونستم ادامه بدم و داستان رو در ابتدای ج 3 رها کردم !!

تنها هنر بلْا چشم غره رفتن و غر زدن به پدرش ، ادوارد و جیکوب هست که اتفاقا هر سه تای اونها رو خیلی دوست داره .

_ بخش هایی از نوشتار کتاب که ازشون کمی خوشم اومد :

_ " احساس آدم فضولی را داشتم که از لا به لای تـَـرَک های تنهایی کسی به اندوه خصوصی او می نگریست ،‌ اندوهی که به من تعلق نداشت . " ص 378

_ " من همچون ماه گم شده ای بودم که سیاره ام در فیلم نامه ی مصیبت بار و فاجعه آمیز فیلمی که مضمون آن نابودی بود ، از بین رفته بود . با این وجود هنوز ماه ِ وجودم ، برخلاف قوانین جاذبه ، در یک مدار کوچک و بسته ،‌در فضای تهی ِ باقی مانده در جای سیاره ام در گردش بود " . ص  202



آرزوهای کوچک

دیشب که فیلم آخرین سپاه رو دیدم _ فیلمی با سپاهی از هنرپیشه های مطرح ! _ فهمیدم که پندراگــن اسم مستعار رومیولوس یکی از سزارهای روم بود که تونست شمشیر سزار رو به دست بیاره و برای پرهیز از خشونت و جنگ اون رو در دل یه سنگ محکم قرار داد و بعدها پسزش _ آرتور _ تونست اونو از سنگ خارج کنه !

مرلین معروف هم جادوگر و دوست این سزار بوده ...

وااای من داستانای مرلین رو می خوام بخونم . باید یه منبع مطمئن و جالب پیدا کنم .

× در نهایت می خواستم بگم وقتی رمان  پندراگن رو می خوندم حس می کردم اسمش برام آشناس ولی هیچ ذهنیتی نداشتم .


تام سایــر و سایر کتابهــا !

در راستای اشاره ی پرکــلاغی به کتاب " تـام سـایــر " ، یاد زمانی افتادم که خودم می خوندمش . از اون کتابایی بود که افسار زمان رو دردست خودش گرفت و اون بود که منو کنترل و هدایت می کرد نه من اون رو ...

اون روز صبح که شروع کردم به خوندنش ، چسبیده به بالش و پتو ، نشسته و درازکش ، .. تا ظهر تمومش کردم و مهم تر این که قید کلاسامو زدم !

نه که تام سایر خودش از مدرسه فراری بود ، نمی دونم چطور روحش در من حلول کرد و نذاشت منم برم دانشگاه . اعتراف می کنم اون چند ساعت ، از لحظاتم خیلی بیشتر لذت بردم.

و سایر کتابهــا :

کتابای دیگه ای م بودن که یادم میاد کنترل زمان رو ازم گرفتن و من ، انگار درست تو یه جزیره ساکت و دور ، دور از همه چیز و همه کس بودم و افق دید من صفحات اون کتاب و تصاویر حاصل از خوندن واژه هاش بوده ...

این " کنترل زمان " غیر از معنای فوق ، معنای دیگه ای هم برای من داره . یکی ش چیزیه درست مثل زمان رسیدن یک میوه و آماده شدنش برای بهره رسوندن . من زمان خوندن کتاب رو انتخاب نکردم ، اون زمان گشودن صفحاتش به روی منو انتخاب کرد ( اینجا )


مرداد 90

" از شیــطان آموخت و سوزانــد "

 امانوئل همیشه نقاشی هایی می کشد که تاریخ قوم ارامنه را روایت می کند . " از شیطان آموخت و سوزاند " هم نام تابلویی از امانوئل است .

کتاب دربردارنده ی روزنگاشت های زنی مسیحی - ایرانی میان سالی است که گذشته ی مرفه و نسبتا خوبی داشته ، اما به دلایلی آن را از دست داده و مدتی است در سختی زندگی می کند . بدون جای ثابت و مشخص برای زندگی و درآمد تقریبا هیچ ، روزهای سختی را می گذراند اما سعی دارد خود را جمع و جور کند . با وجود فقر شدید ، بزرگ منشی ها و خواست های خاصی در رفتار و خرج کردنش هایش دیده می شود : هر وقت بتواند به مسافرت میرود ، فرم درخواست کار شرکت ها و محل های شیک را فقط پر می کند ، هر چیزی نمی خورد و یا اگر بخورد به بدی از آن یاد می کند ، ...

" از سازمان خون به فرهنگ سرا آمده بودند . دوست داشتم چند سی سی خون اهدا کنم ، ولی فکر کردم خون من آهن ندارد و به درد کسی نمیخورد . به خصوص امسال که خیلی کم گوشت خورده ام و نتوانسته ام حتی یک وعده ماهی بخورم . " ص 120

مجبور است تقریبا همیشه قرض کند اما آن را در اولین فرصت ادا میکند . خیلی دوست دارد لطف های دیگران را جبران کند .

شخصیتی دوست دار فرهنگ است :

" با شرکت در این جلسات ( شب شعر و برنامه موسیقی ) کمی آرامش پیدا می کنم . شعر ، موسیقی ، کتاب همگی لذت بخش هستند . کاش انقدر مشکلات مالی نداشتم و می توانستم بیشتر به هنر بپردازم " . ص 120

تقریبا از میانه ی کتاب حسم کمی نسبت به این زن عوض شد ؛ خیلی گله می کرد ( که البته حق هم داشت ) ، دیگر به همه چیز و همه کس بدبین شده بود ، وسواس های عجیبی پیدا کرده بود که اصلا به شرایط زندگی ش نمی خورد ، .. کم کم داشت حرفهای کسانی را ثابت می کرد که در دوره های مختلف او و زندگی ش را قضاوت می کردند و همه چیز را به گردن خودش می انداختند ... اما در انتهای کتاب ، بعد از یک افت شدید شرایطش رو به بهبود گذاشت. البته نویسنده ثبوت این بهبودی را هیچ وقت بازگو نکرد ... اما از قرائنی که شخصیت اصلی در روزنگاشت هایش به دست داده انگار خدا را شکر وضعش داشته بهتر می شده که کتاب تمام شده .

" از شیطان آموخت و سوزاند " ؛ نویسنده فرخنده آقایی ؛ نشر ققنوس .


داستان فارسی می خوانیم

" از یکی از قابلمه ها مقداری مرغ آب پز برداشتم و با سس خوردم . چند دقیقه بعد کلفت نیو نیو آمد و با من دعوا کرد . غذای سگ را خورده بودم . من دیگر غذای انسان و سگ را از هم تشخیص نمی دهم . اساتید روان پزشکی توانستند تئوری های خود را روی من پیاده کنند و مرا گرسنه و گدا نگه دارند . " ص 42

" مددکارها می گفتند : گذشته را بریز دور . از حالا شروع کن . از صفر شروع کن .

اگر همان موقع به جای این حرف ها یک اتاق برایم می گرفتند خیلی از مسائل حل می شد " . ص 83

× از شیطان آموخت و سوزاند ؛ نوشته فرخنده آقایی ؛‌ نشر ققنوس .



دکمــه هایی که به چشمانمان دوخته می شوند

« کورالین جونــز » شخصیت رمانی نوجوانانه از « نیــل گـیمـن » هست که تازه خوندنشو تموم کردم . کتاب دیگه ای از همین نویسنده رو ماه پیش شروع کردم اما نصفه کاره موند ، یعنی خواستم اول " کورالین " رو بخونم بعد " کتاب گورستان " رو تموم کنم .. ماجراهای هر دوتاشون برام جالبه و دوستشون دارم .

خونه ای که کورالین و خونواده ش به اون نقل مکان کردن یه در عجیب توش هست که به یه دنیای عجیب راه داره . کورالین اون دنیا رو کشف می کنه و تلاش می کنه از چیرگی اون دنیا بر خودش جلوگیری کنه .

 

این کتاب که  " داستانی ترسناک در ستـایش شجاعت " هست * ، چند جایزه برده و نویسنده ش هم همین طور . بعضی از آثارش هم به صورت فیلم و انیمیشن در اومدن مث همین کتاب کورالین و اثر دیگه ش به نام Star dust .

بخش هایی از کتاب کورالین ** :

در هر دو دنیا _ دنیاهای دو سوی در _ چیزهای مشابه و در عین حال متفاوتی وجود دارن ؛ به علاوه ی این که دنیای آن سوی در محل تحقق آرزوهای کودکانۀ کورالین هم هست .

گربه ای که در دنیای عادی اطراف خونۀ کورالین اینا پرسه می زنه ، پشت در همراه اون می شه و حتی صحبت هم می کنه :

« _ گربه ها اسم ندارند .

_ ندارند ؟

_ نه ، شما آدم ها اسم دارید چون شماها خودتان را نمی شناسید . اما ما خودمان را می شناسیم و برای همین هم احتیاجی به اسم نداریم » .ص 52

زمانی که کورالین تصمیم می گیره یکی از دوسوی در رو انتخاب کنه ، دلیلش رو اینطور میگه :

« _ من نمی خواهم همۀ چیزهایی را که می خواهم ، داشته باشم ؛ هیچ کس نمی خواهد . واقعا می گویم ؟ این اصلا چه فایده ای دارد که هر چه را که می خواهم همان لحظه به دست بیاورم ؟ نه ، این هیچ ارزشی ندارد . .. » ص 158

... و انگار عاقل ترین موجودات این داستان ، از ابتدا تا انتها ، موشهای آقای بوبو بودند إ تنها کسایی که اسم کورالین رو درست تلفظ می کردند و به او هشدارهای لازم رو دادند .

* از پشت جلد کتاب .

** کورالیـن ؛ اثر نیل گیمن ؛ نشر افق .

تیر 90

خورشیـــد را بیدار کنیم ... و تابان در افق نگهش داریم

« خویشاوندی تنهــا حاصل وابستگی های خونی نیست ، رشته پیوندهای قلب و ادراک نیز وجوددارند » ___ منتسکــیـو

« زه زه _ قهرمان بی چون و چرای « درخت زیبای من » _ در این مرحله نیز زندگی اش از شیطنت و بازی درآوردن سر دیگران سرشار است . در اینجا هم خیال پروری رهایش نمی کند ؛ باز هم در علم رویا برای خود پدری می سازد که مهربان و پر احساس باشد و شب وقتی که زه زه خوابیده به سراغ او بیاید و رویش را بپوشاند » . ص  *11

بعضی کتابها ، خوندنشون در حدی مفید و شخصیت ساز هست که کارشون حتی می تونه تا جایی پیش بره که به آدم یاد بدن پدر و مادر بودن ، چجوری ش بهتره .

* کتاب : " خورشید را بیدار کنیم " ؛ نوشته ی ژوزه مارو د واسکونسلوس ؛ ترجمه قاسم صنعوی ؛ انتشارات راه مانا .



خرداد 90

دمی با یوسا

« چگونه می توانیم بعد از خواندن جنگ و صلح و در جستجوی زمان از دست رفته و بعد از بازگشت به جزئیات بی اهمیت دنیای مرزها و امر و نهی ها که در هر کجا به انتظار ماست و با هر گام که بر می داریم ونیای خیالات ما را تباه می کند ، خود را زیانکار نبینیم . ... » صص 24-25

کلاً میگه ادبیات به صورت غیرعمدی بهمون نشون میده که در دنیای بدی داریم زندگی می کنیم ولی اگه بخواهیم ، می تونیم وضعیت این دنیا رو بهتر کنیم تا به محدودۀ تخیلات و مدینۀ فاضله ای که با مطالعۀ کتاب های خوب در ذهنمون ساختیم نزدیک تر بشه ... جلوتر که میره ، میگه :

« حتی می توان گفت ادبیات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند . زیستن در عین ناخشنودی و ستیز مداوم با هستی ، به معنای جستجوی چیزهایی است که ممکن است در آن زندگی وجود نداشته باشد و نیز به معنای محکوم کردن خویش است به جنگیدن در نبردهایی بی حاصل .. » صص 26-27

یه مدتی یادم رفته بود چرا یوسا رو دوست دارم و خوندن کتاباش برام خوشاینده ؛ با خوندن یه مقاله از کتاب « چرا ادبیات ؟ »* از این نویسنده ، دوباره یادم اومد . یوسا یکی از چهره های آرمانی ایه که در صورت دوباره متولد شدن ، دوست دارم شبیه شون بشم !

این نارضایتی و جستجوگری حاصل از مطالعۀ ادبیات خوب که یوسا طی چند صفحه داره بی وقفه تکرارش می کنه ، برای اونایی که فرصت مطالعۀ چنین کتاب هایی رو داشتن آشناست ؛ بارها پیش اومده که از زمین کنده شدن ، موقعیت فعلی و واقعی شونو نادیده گرفتن و شاید مطالعۀ مداوم متون خوب ، باعث بشه دیگه کاملاً به روی زمین برنگردن و در مرزهای منطقی روزمره آروم نگیرن ! همیشه ذهن در جای دیگه ای سیر می کنه؛ در دنیاهایی که آرزوی داشتن و ساختنشونو داریم و لحظه ای رهامون نمی کنن ، بلکه با هر قدم ، تو در تو تر و کامل تر می شن و ما رو هم کامل تر می کنن .

* چرا ادبیات ؛ نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا ؛ ترجمۀ عبدالله کوثری ؛ نشر لوح فکر .



« جای زخم ها ممکنه یه روزی مفید باشن »

یه صفحه مخصوص هری پاتر توی فیس بوک درست کردم واسه خودم ! انقدر دوسش دارم م م م

!

جملۀ عنوان هم از دامبـلــدوره ؛ فصل اول /کتاب اول .


6 ماه پیش وقتی می خوندمش فقط ازش خیلی خوشم اومد و یه جا یادداشتش کردم . نمی دونستم حالا بعد از دوبار خوندن کتابای هری پاتر ، چقدر این جمله مهمه . رولینگ از این جهت عین دامبلدوره ؛ یه طرح کلی و سایه روشن اما قوی تو ذهنش بوده در مورد کل داستانش ، جوری که جلد اول تا آخر منطقی پیش رفته و چیزی این وسطها به چشم نمیاد که توضیح جالب توجهی براش نباشه یا اضافه و بی خاصیت بوده باشه .

همون طور که دامبلدور در مورد زندگی هری و منتخب بودنش و آماده کردنش برای محو سیاهی ها ، برنامه ریزی کرده بود و نهایت تلاشش رو به کار بست ...



در عمارت اربابی مالـفوی

[ معنی اسم لوسیوس مالــفوی ]

و

[ دراکـو مالـفوی ]

به مناسبت تولد Jasson Isaacs ایفاگر نقش مالفوی پدر که 5 ژوئن _ پریروز _ بود و همچنین تولد شخصیت دراکو که دیروز _ 6 ژوئن _ بود !


حذر از عشق ندانم

بر خلاف انتظارم هنوز از شیلی بیرون نیومدم ! ایزابل آلنده نمی ذاره ! تقریباً همیشه همین طوری بوده ؛ هر وقت یه کتاب ازش می خونم ذوست دارم برم سراغ آثار دیگه ش و این شده که « اوا لونا » رو هم برای بار سوم دارم می خونم ؛ در حالی که سرزمین خیالی در صفحات نزدیک به انتهاش متوقف مونده . دلم نمیاد به این مسافرت خاتمه بدم .

الآن هم حسااااااااابی دلم هوای « پائولا » رو کرده که متأسفانه دستم نیست و اگه بود حتما تا حالا خونده بودمش .


آلنده از زبون اِوا ی دوست داشتنی ، شخصیت کتاب « اوالونا » ماجرای اولین نوشتن ش رو با ما در میون میذاره :

« کاغذ را در ماشین تحریر گذاشتم . بعد احساس آرامش غریبی به من دست داد ، مثل خارش در استخوان هایم . نسیمی که از درون شبکۀ رگ ها در زیر پوستم می دوید ... امیدوار بودم که از آن لحظه به بعد تنها کار من این باشد که داستان هایی را که در فضای نامرئی شناور هستند ، در بند بکشم و از آن خود کنم ... شخصیت ها از سایه بیرون آمدند ، از جایی که سالها پنهان شده بودند وارد روشنایی آن چهارشنبه شدند . هر یک با صورت ، صدا ، شور و هیجان و مشغله های ذهنی . قادر بودم ترتیب ِ داشتان هایی را ببینم که از پیش از تولدم در حافظۀ ژنتیکی ام ذخیره شده بودند و نیز داستان های بسیار دیگری که سالها بود در دفترهایم می نوشتم » * ص ٢٨۵

کاش همۀ سرزمین ها چنین شهرزاد قصه گویی داشتن تا در میان واژه هاشون غرق می شدیم و سرزمین ها رو در می نوردیدیم ...

* اِوا لونا ؛ نوشتۀ ایزابل آلنده ؛ ترجمۀ خلیل رستم خانی ؛ انتشارات بازتاب نگار .

** این کتاب برای من یه ماجرای جالب دیگه هم خلق کرده : سال ٨٧ بود که داشتم برای یه کار جدی وارد خیابون انقلاب می شدم ؛ وارد محدوده ای که بوی کتاب و داستان و رویا در اون موج می زد . بنا به تاریخ مستند باید اواخر تابستون و یا حتی اوایل پاییز بوده باشه اما نمی دونم چرا توی ذهن من همراه شده با بهار و اردیبهشت . شاید چون احساسم نسبت به این قضیه به طراوت و شادابی خود بهار ه .

وسط اون دنیای جدی که باید در پی ش می بودم ، یه دفه یاد این کتاب افتادم که نداشتمش و دوست داشتم یه جوری جستجوش کنم . وارد فضایی شدم که در حالت عادی نباید اونجا می بودم . باید می رفتم و به کارم می رسیدم . صدها کتاب در کنار هم یا روی شانه های همدیگه با یه ترتیب نامنظم قرار گرفته بودند و امیدشون انگار فقط به لحظه ها بود . بعضیام تقدیرشون رو پذیرفته بودن و فروتنانه مچاله شده بودن بین اونای دیگه . هزاران شخصیت و قهرمان دربند ، انگار امیدی به رهایی و شورآفرینی نداشتن ؛ انگار کم کم داشتن به این نتیجه می رسیدن که فقط باید طبق چینش کلمات پیش برن و چون مقدر شده ، نقششون رو بازی کنن ... در این بین یه حسی مث یک بوی متفاوت ، لحظه ای ظاهر شد و عطف آبی خاص این کتاب رو نمایان کرد ! درست بعد از لحظاتی که در یه مسیر مستقیم داشتم به اِوا فکر می کردم ، در پسِ یک پیچ نامتعارف پیداش کردم .


همراه با اوا لونا

* به هیچ وجه دوست ندارم پیش گویی و داستان قدیمی مایاهای عزیز رو باور کنم . با تمام وجود آرزوی دیگه ای دارم ...

« می می معتقد بود که هر کس با یک استعداد متولد می شود و این که خوشبختی یا بدبختی بستگی به کشف آن استعداد دارد و به این که آیا در دنیا تقاضایی برای آن استعداد وجود دارد یا خیر . چون مهارت های قابل توجهی وجود دارند که کسی ارزشی برای آنها قائل نیست » ص 283

« وقتی برای اولین بار به کنسرت رفتم ، تأثیر آن به قدری نیرومند بود که سه شب نخوابیدم ؛ موسیقی دائم در درون من طنین می افکند و سرانجام وقتی توانستم بخوابم ، در خواب خودم را به صورت یک ساز ِ زهی ِ بلوندِ چوبی با مرصع کاری مروارید و گوشی هایی از جنس عاج دیدم . » ص 254

* اوا لونا ؛ ایزابل آلنده .


زمین دوم

_ بعد از دومین دور خوندن سری کتابای دوست داشتنی هری پاتر ، تصمیم گرفتم یه کتاب فانتزی یا جادویی دیگه بخونم که از وابستگی م به دنیای پاتری کمتر بشه . دوتا کاندید مهم برای این کار در نظر داشتم از ماهها پیش ؛ سری « ارباب حلقه ها » و سری « پنــدراگـن » . در مورد خوندن اولی مطمئنم که بالاخره یه روز شروعشون می کنم اما دومی رو نمی شناختم . برای همین تصمیم گرفتم جلد اولشو بخونم و اگه ازش خوشم اومد بقیه مجلدهاشو هم تهیه کنم .

راستش الآن ٢٠٠ ص از جلد اولو خوندم و اگه همینطوری پیش بره فکر نکنم برم سراغ بقیه ش . ممکنه با همون ارباب حلقه ها ادامه بدم یا مثلا برم سراغ کارای « نیل گیمن » .

ای بابا ! اصلا هیچی هری نمی شه !

_ [ « پندراگن » ] اسم یه مجموعۀ 10 جلدی از [دی. جی. مک هـِیل] هست که تا حالا 3 جلدش در ایران ترجمه شده . اسم جلد اول که می خونمش « تاجر مرگ » هست . من به اعتبار مترجمش خانوم « ویدا اسلامیه » که مترجم هری پاتر بوده ، این کتابو انتخاب کردم . همون طور که توی لینک مربوطه اومده ، داستان از نظر شکل روایت پیچیده نیست . به نظر میاد همین که جلوتر بریم پاسخ سوال هامون و ابهام ها رو می گیریم .

از اون کتاباییه که می شه سریع صفحاتشو ورق زد و صد البته چنین آثاری منو وارد دنیاشون نمی کنن .


روز نگاشت هایی به زمیــن دوم

بالاخره « پنــدراگـن » تموم شد . پریشب بیدار نشستم و صفحه های باقی مونده رو خوندم ؛ خیلی سریع .

و تصور می کنم که این کتاب برای من به تاریخ پیوست . یعنی هیچ انگیزه و علاقه ای برای خوندن دوباره یا ادامه در مجلدهای بعدی ندارم ؛ فعلا ! ( می ترسم در مورد خودم به طور قطعی حرف بزنم )

خب حق هم هست ؛ در واقع این کتاب به هبچ وجه مناسب ردۀ سنی من نیست و شاید برای خیلی از نوجوون ها خوندنش سرشار از شگفتی و لذت باشه .  من فقط خواستم بازم ژانر فانتزی و کتابای تخیلی رو امتحان کنم و هم اینکه یه کم از حال و هوای هری پاتر بیام بیرون و طلسم کتاب نخوندنم بشکنه .

اما خلاصۀ ماجراش این بود که :

بابی پندراگن یه پسر نوجوونه که توسط دایی ش ، پاش به یه قلمرو زمانی و مکانیی دیگه باز می شه و کم کم _ واقعا با سرعت کمی _ می فهمه که باید به نجات مردم اونجا کمک کنه . بابی ، دایی ش و سه نفر دیگه ای که همه مث اون « مسافر » نامیده می شن ، بنا به درکشون یه کارهایی می کنن . علاوه بر این می تونن هر وقت فرصت کردن مشاهداتشون رو بنویسن و بابی روزنگاشت هاشو برای دوستاش مارک و کورتنی می فرسته . نوع روایت کتاب هم به صورتیه که ما از دید دانای کل و با خوندن مطالبی که به دست مارک و کورتنی می رسه در طول داستان پیش میریم . البته جاهایی که مطالب دست نوشتۀ بابی رو می خونیم بالطبع ماجرا از دید اول شخص بیان می شه .

کل داستان خیلی پرمحتوا نیست و از دید من فضای خالی زیاد داره . در این جور موارد منظورم دقیقا اینه که می شه صفحه ها رو تند تند خوند و ورق زد و لازمم نیست برگشتی در کار باشه ...

اسم جلد اول که من خوندم هست « تاجر مرگ » . و داستان به گونه ای روایت شده که جای زیادی برای پرداختن به این عنوان باقی نذاشته . همیشه حسم این بوده که کل کتاب باید به صورت مستقیم و غیر مستقیم تحت الشعاع اسم ش قرار بگیره ...

تنها نکتۀ جالب ش این بوده که با رفتن بابی ، خونه و خونواده ش هم غیب می شن و کسی نمی تونه اثری ازشون پیدا کنه . حتی آثار قبلی زندگی شون از روی زمین محو می شه . انگار اصلا روی این کرۀ خاکی نبودن !

در انتهای کتاب که بابی از اون قلمرو برگشته ، با این حقیقت تلخ رو به رو می شه و بلافاصله بازم دایی جانش میاد دنبالش تا بازم ببردش یه قلمرو دیگه ! انگار ، انگار بابی باید یه سلسله مأموریت هایی رو انجام بده تا خونواده شو ببینه .

و در ص آخر بازم با یادداشت های بابی _ یعنی روزنگاشت هاش _ مواجه می شیم که برای دوستاش فرستاده و اونا قراره بخوننش و اینطوری  ماجرای جلد بعدی کتاب شکل بگیره ..

کل این داستان ها 9 جلد هست و فعلاً 3 جلدش ترجمه شده.


ای گـِل بگیرنت که هرچی نوشتم ، پرید !!

طی هفته های گذشته چندتا فیلم دیدم که خیلی دوستشون داشتم :

Agora : ساختۀ کارگردان مورد علاقه م اَلـخاندرو اَمِنابار که فیلم « دیگران » ش منو خیلی شیفتۀ خودش کرد .

ماجرای این فیلم در شهر _ فکر کنم _ اسکندریه قرن 4 میلادی اتفاق میفته که از مراکز دانش در دنیای اون روزگار بوده و همچنین محل تلاقی و جدال فرهنگ ها و مذاهب گوناگون ؛ بت پرست ها ، یهودیان و مسیحیان که هر کدوم با تمام قوا و تعصب های کورکورانه سعی در به اثبات رسوندن خود و سرکوب دیگران دارند .

ریچل وایز در این فیلم در نقش یک خانم متفکر و دانشمند و معلم ظاهر می شه که نظریۀ خورشید مرکزی کوپرنیک رو حدود 14 قرن پیش از اون ، در مقابل نظریۀ نادرست زمین مرکزی بطلمیوس کشف می کنه ، اما نتیجۀ تحقیقاتش متأسفانه مثل زندگی ش در محاق دیدگاه های کوته نظرانه و بی پایۀ حاکم بر اوضاع به فراموشی و خاموشی سپرده می شه .


نکتۀ جالب این فیلم حضور همایون ارشادی در برخی صحنه های فیلم در کنار ریچل وایز بود !

Mary & max  : انیمیشن لطیف و فوق العاده جالب توجه . در مورد ارتباط اتفاقی و دورادور دو فرد از دو نقطۀ دنیا با همدیگه س که از لحاظ سنی ، جغرافیایی ، تجربیات و دیدگاه هاشون خیلی با هم فاصله دارن اما این ارتباط گاهی باعث پیشامدهای خوب در زندگی هر دوشون می شه .

Black Swan  : با بازی درخشان ناتالی پورتمن ، در مورد جدال های درونی یک رقصنده که عاشق حرفه ش هست و دوست داره بهترین باشه . این کشمکش ها ، تبدیل شدنش از قوی سفید به قوی سیاه و اجرای هر دو نقش به بهترین شکل اگر چه بهای سنگینی داره ، به زیبایی تصویر شده .

Harry Potter & the deathly hallows / 1 : که البته بهترین فیلم برای من بود بین این چند تا که دیدم و اگر بخوام صحنه های جالبشو بگم ، باید بشینم همه شو تعریف کنم !

ولی یه بخش هایی شو بیشتر دوست داشتم ؛

اون صحنه که قطار هاگوارتز داره در یه برهوت دلگیـــر و تیره به سمت مقصد پیش میره _ در حالی که دفعات پیشین مناظر بیرون قطار سرسبز و شاداب بودن _و مرگ خوارها ناگهان سر می رسند و قطار رو متوقف می کنن تا دنبال هری بگردن ، نویل با شجاعت بلند می شه و میگه : هی بازنده ها ! اون اینجا نیست !

همچنین صحنه های مربوط به حضور دابی عزیز و کریچر _ جن خونگی خاندان بلک _ و کشمکششون با همدیگه !

و غم انگیز ترین بخش هم مربوط بود به مرگ دابــی ...

یکی دیگه از بخش های تأثیر گذار هم مربوط به اوایل فیلمه که اسنیپ با ابهت تموم وارد عمارت اربابی مالفوی می شه _ واقعاً ورود و رفتارش تحسین برانگیزه ! _ و نظر ولدمورت رو به صحبت های خودش جلب می کنه اما نمی تونه از مرگ و شکنجۀ همکار هاگوارتزی ش ( چریتی بربیج ) جلوگیری کنه ... در اون لحظه نگاه مستأصل و تسلیم شده ای داره ... به نظرم این برخوردش کاملاً منطبق بر شخصیتشه که در نهایت جون خودش رو هم در راه آرمان بزرگی از دست میده ...


اردیبهشت 90

" از دست عزیزان چه بگویم , گله ای نیست "

آخه یه آدم نازنین دوس داشتنی باشه که سابقۀ رفاقتش بیش از ١۵ سال باشه .. اون وقت آرومِ آروم ، ساکتِ ساکت .. ینی یه چیزی من می گم و یه چیزی شما می خونـید ها .. اصن صدا از دیوار درومد از ایشون درنیومد .

الآن می گم عیب کار کجاس : ایشون در تقریباً هیچ موردی از موارد مربوط به بنده نظری ابراز نکرده و نمی کنه . مگر اینکه مستقیم ازش پرسیده بشه . تازه ، اونم جواب کار راه انداز و مطمئن نمیده . وقتی داره حرف می زنه در موضع پاسخ دادن ،‌صداش به طور نامحسوسی می لرزه ... از اون جهت که انگار داره در مورد یه چیز خیلی نامطمئن و مشکوک حرف می زنه . خلاصه این که توی این عمر طولانی دوستی ،‌نقد و نظر به یاد موندنی و قابل عرضی از خودش ارائه نداده (‌در مورد خودم می گم ؛ شاید با بقیه اینطور نباشه ) یه موقع هایی بود که _‌همون دوران که به جای ای میل و اس ام اس از نامۀ واقعی ( کاغذی و پستی ) استفاده می کردیم ، یه چیزایی در مورد خودش می نوشت ؛ مث آخرین کارای مهمی که انجام داده ،‌مشغولیاتش و حتی گاه دغدغه های ذهنی ش ... اما الآن .. دیگه نزدیکه ٩ سال بشه که بتونم بگم از این خبرا نیس .

بیشتر به نظر میاد این طرز سلوک حاصل یه جور خود کمتر بینی ِ نادرست باشه .

_ بعدش یه آدمایی هستن که بی دعوت و اِذن ،‌ همین جوری میان قاطی اندیشه و عقاید و خصوصی های آدم و تازه توقع همراهی و پاسخ گرفتن و تأیید شدن هم دارن .

حالا این مورد دوم درد بی درمونی نیس . چاره ش خیلی ساده س . اما خدایی ش آدم می مونه با اون مورد اول چه کنه ! من دارم به خودم می گم ،‌از خودم می پرسم .. چون جوابش برام روشنه و به هرحال نمی خوام کار جبران ناشدنی ای انجام بدم .

ولی گفتم اینو اینجا بنویسم از این جهت که صرفاً یه مورد جالب دیگه م به انواع جالب دوستی های این دنیا اضافه بشه .

* مهم نوشت : کلاً آدم وقتی داره تو یه ارتباطی قرار می گیره که یا طرف اون قدر غوله ، یا خود آدم این قدر کوچیک و بی اثر ، بهتره فقط از دور نظاره کنه و به یه رابطۀ یه طرفۀ ستایش گرانه یا الگو مدارانه بسنده کنه تا این که بخواد طرف رو در مقابل دنیایی از سکوت قرار بده .


آرزوهـای بزرگ

کاش وزارت سحر و جادو تدبیری می اندیشید که بشه با نگاه کردن به تصویر افراد* یا تصور کردن چهره شون ، طلسم خفّاش اَن دماغی ِ** جینی ویزلی رو روشون اجرا کرد .

* افراد مورد نظر ، کسائی ن که در روابط عادی و شخصی روزمره باعث ایجاد تاول های ذهنی موقتی اما تأثیر گذار می شن . نهایت اثرشون هم به تصمیم گیری فرد اوّل در ادامۀ رابطه با اونا یا عدم ادامۀ اون محدود می شه .

** مراجعه کنید به کتاب « هری پاتر و شاهزادۀ‌ دو رگه » / ج ١ ؛ فصل انجمن اسلاگ .

امضا : اژدهـای درون .


هنـوز در ســفـرم

سال ٨١ و ٨٢ خیلی دوست داشتم یه برنامه ای برای خودم بذارم و زبان اسپــرانتـو یاد بگیرم _ هنوزم با فکر کردن بهش و آوردن اسمش هیجان زده می شم ! تا یه جایی هم اقدام کردم ،‌اما بعدش یه چیزایی رو بهانه کردم و نشد .

امروز با خوندن واژۀ « ترجـمه » ذهنم همین جوری بافت و بافت تا بعد از دقایقی رسید به همین واژۀ
« اسپـرانتـو » . یاد کتاب [ « در برابر مردگان » ] افتادم که مترجمش ( شایدم یکی از مترجم هاش ) آقای آذر هوشنگ می گفتن که این رمان رو از زبان اسپرانتو به فارسی برگردوندن ... بازم یادم اومد که تعریف می کردن این زبان رو در شرایط سخت و البته برای من ترساننده _ زیر بمباران و در خاموشی های تهران اون روزگار ، روزگار جنگ یاد گرفتن . در واقع با دوستشون قرار گذاشتن یادگیری این زبان رو در اون دوره ها و برای جلوگیری از اتلاف وقتشون در ساعات خاموشی _ و احیاناً دلهره _ انجام بدن .

مطلب دیگه که یادم اومد و اون موقع خیلی برام مهم بود ، این بود که می گفتن ترجمه از این زبان یا برگردوندن متن ها به اون کار زیاد سختی نیست چون [ پایه گذار این زبان ] بنا رو بر سادگی و عدم پیچیدگی ش گذاشته و انگار می شه واژه های متن رو به همون ترتیبی که در زبان مبدأ هست به اسپرانتو برگردوند ... [ مطالب بیشتر رو اینجا بخونید ،‌به خصوص بخش ادبیات اسپرانتو ]

_ بازم فیلم یاد هندستون ندیده و نشناخته کرد و حس کردم با این که به ثبات مورد نظرم در اون سال ها رسیدم ، اما بعضی فرعیات هنوز دور از دسترس ند و من هنوز در حال و هوای یه مسافر به مقصد نرسیده و گاه راه گم کرده گام بر می دارم ...

  

من هاگوارتزمو می خوام !

_ یعنی واقعـاً اگه کمی دقت کنیم ، می تونیم مکان هایی رو که در بین مکان های دیگه محو و ظاهر می شن ببینیم ؟ ... منظورم یه چیزی مث خانۀ شماره ١٢ میدان گریمولد ِ ( منزل اجدادی سیریوس بلَک ، که بین خانه های شمارۀ ١١ و ١٣ محو و ظاهر می شد ) ... یا در محل های کم رفت و آمد ، ممکنه یه محل تجمع واقعی بزرگ و مهم برای جادوگرها وجود داشته باشه ؟ یه جایی که مث هاگوارتز نمودار ناپذیر شده و متأسفانه نمی تونیم ببینیمش ... وای خدا ! یعنی ممکنه یه دعوت نامه از یه جایی مث هاگوارتز برای منم اومده باشه ، ولی کسی جدی نگرفته باشدش ؟ ...وای ... حالا که فکر می کنم یه دفه یادم میاد قرار بود توی سن ١٢ سالگی برم به یه مدرسۀ ‌شبانه روزی ، ولی به دلایلی منصرف شدم !! ای داد بیداد !

_ در این صورت همون طور که هاگرید یه جایی به بچه ها می گفت ؛ بعضی مواقع علت مرگ و میر غیر جادوگرها حضور غول هاس ... ولی میگن که از کوه پرت شدن !


هنوز در شیــلی ام

« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189

« اگر ( در کودکی ) مرا لای زرورق پیچیده و شاد بار آورده بودند ، حالا در مورد چه چیزی می توانستم کتاب بنویسم ؟ با این فکر در سرم ، من سعی کردم دوران کودکی نوه هایم را تا حد ممکن دشوار کنم تا در بزرگی تبدیل به افرادی خلاق شوند » . ص 185

* سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .

_ در مسیر خوندن این کتاب هرچی جلوتر میرم ، حس می کنم نکات جالب بیشتری برای بازنویسی شون در یه جای دیگه _ مث این ص یا توی دفتر یادداشت م _ پیدا می کنم . می ترسم دچار جنونی بشم که وادارم کنه تمام سطرهای کتاب رو بنویسم !


سرنوشـت

انقـــــــــــد دلم می خواس امروز یه چیزی بنویسم اینجا !!

یه چن تا چیز اومد توی ذهنم ، ولی الآن بعد از چند مرحله ابوالهول بازی با کامپیوتر ، هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که داشتم به چی فکر می کردم برای نوشتن. ( اسم اون بازی هم اونی که نوشتم نیس در اصل Luxor 3D هست و چون همش توی باغ و مقبره های فرعون باید بچرخی و گنجینه جمع کنی و اولش هم کله ی ابوالهول رو نشون میده ، این اسمو گذاشتم روش )

آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم به خواهر دوستم فکر می کردم ( دوس جون ، تو رو می گما ؛ که یه شنبه با هم بودیم ) یعنی در اصل به خواهر داشتنش فکر می کردم . خدا رو شکر از اون خواهرایی هستن که من دوست دارم اگه خواهر داشتم این طوری می بودیم با هم .

* البته این قضیه می تونه شامل اسب چوبی و ارتباطش با خواهراش هم بشه . چون اون هم برای من مطلوبه .

خلاصه این که من فکر می کنم وقتی تقدیر ازلی و اصیل یه نفر تنهــایی باشه ، داشتن شونصدتا خواهر خوب هم نمی تونه اصل موضوع رو عوض کنه . یک سری چیزا یا این که زندگی رو از این رو به اون رو می کنن و راه های جدیدی تو زندگی آدم پدیدار می کنن ، نسبت به تقدیر آدم بالعرض هستن و اون هستۀ اصلی همچنان به قوت خود باقیه و در مرکز زندگی آدم می چرخه ؛ فارغ از همۀ شدنی ها و نشدنی ها . زندگی افراد در هر رنگ و شکلی که باشه همیشه حول اون می گرده و شعاع ها از هرکجا شروع بشن در نهایت به اون ختم می شن .

برای همین اگه من خواهری هم داشتم الآن ممکن بود دلتنگ دوری ش باشم .

فروردین 90

سفر به شیلی

« یک مقام س.ی.ا/سی از اولین روز کار در دفترش باید متوجه باشد که جزئی ترین نشانه ای از نوآوری ، پایان زندگی حرفه ای او را رقم خواهد زد . چون او آن جا نیست که از خود شایستگی نشان دهد بلکه برای رسیدن به سطح بی لیاقتی مخصوص به خود به طرزی محترمانه ، در آن مقام قرار داده شده است . مقصود از ارسال کاغذهایی با مهر و امضا از یک کارمند به کارمند دیگر ، حل کردن مشکلات نیست بلکه جلوگیری از از یافتن راه حل است . اگر مشکلات حل شوند کاغذبازی قدرت خود را از دست  داده و افراد  درستکار بی شماری بی کار
می شوند ... » ص 136

« شیلیایی ها عاشق قوانین هستند ؛ هرچه پیچیده تر ، بهتر . هیچ چیز به اندازۀ کاغذبازی و فرم های چندگانه ما را جلب نمی کند . وقتی مذاکرات جزئی به نظر ساده می رسند ما فوراً مشکوک می شویم که شاید غیرقانونی باشند » .
ص 134

* " سرزمین خیالی من " ( خاطرات ایزابل آلنده )


« سرزمین خیالی من »

_ یکی از کتاب هایی که دارم می خونم ، خاطرات و دیدگاه های ایزابل آلنده عزیزم در مورد کشورش شیلی هست . مطالبی که نوشته و بهشون اشاره کرده مثل همیشه برای من جذاب و خوندنی و فراموش نشدنی هستن . اما از ترجمه ش زیاد خوشم نیومد . البته به مترجم ها احترام میذارم چون می دونم همیشه بیشتر از من زبان خارجی می دونن که تونستن کتاب رو ترجمه کنن و کار امثال من در خوندن اصل کتاب و ارتباط برقرار کردن با مطالب رو خیلی آسون تر کردن .

نکته هایی که می تونم بهشون اشاره کنم پیچیدگی بعضی جمله ها به خاطر احتمالاً عدم ویرایش یا حداقل ویرایش درست . بیشتر به نظر میرسه مطالب هرچند به درستی برگردان شدن ؛ تحت تأثیر ترجمۀ تحت اللفظی هستن و کلمات در ساختار جمله ها زیاد جابجا نشدن . در بعضی موارد اگر ساختار جمله های طولانی یه کم تغییر می کرد یا جمله ها کوتاه تر می شدن خیلی خیلی بهتر بود . خود من که تا حدی با طرز فکر و نظرات آلنده آشنایی دارم مجبور شدم بعضی بخش ها رو بیش از یه بار بخونم تا خوب متوجه منظور نویسنده بشم .

مورد دیگه متأسفانه موردی هست که قبلاً هم موقع خوندن کتابای دیگه بهش برخوردم . وقتی نویسنده زبان اصلی ش غیر از انگلیسی باشه و مترجم فارسی ، معمولاً از برگردان انگلیسی به عنوان کتاب مبدأ و یه واسطه برای ترجمه استفاده می کنه ، واژه هایی که مختص زبان اصلی هستن خوب در نمیان . به نظرم آشنایی حدودی مترجم ها با یه زبان غیر از انگلیسی و معمولاً یکی از زبان های لاتین در این مورد می تونه خیلی کارگشا باشه . حداقل این که از یه فرد دیگه که به زبان اصلی نویسنده و متن آشنایی داره کمک بگیرن . اینجوری نتیجۀ کار بهتر و کامل تر می شه .

_ موقع انتخاب کتابهای ترجمه شده _ قبلاً هم اشاره کرده بودم _ اسم مترجم برای من خیلی اهمیت داره و معمولاً کارهایی رو انتخاب می کنم که کار مترجم رو قبلاً پسندیده باشم و بهش اطمینان داشته باشم . خیلی مواقع ممکنه نویسنده یا اثر رو نشناسم اما چون فلان شخص که به کارش ارادت دارم ترجمه ش کرده یا ازش تعریف کرده ، به سمتش میرم و معمولاً با یه دنیای جدید مواجه می شم که از ورود بهش احساس پشیمونی نمی کنم . اما دربارۀ کتاب آلنده ، راستش بیشتر از سر ناچاری و با اتکا به نام ناشر ، مترجم ناشناخته رو برگزیدم و با وجود مطالبی که بهشون اشاره کردم ، پشیمون نیستم . چون ایزابل خونم اومده بود پایین !

* سرزمین خیالی من ؛ ایزابل آلنده ؛ نشر علم .


آشنایی با شیلی از دیدگاه ایزابل آلنده

« در کشورهای دیگر لهجۀ افراد از محلی به محل دیگر عوض می شود . در شیلی این تغییر بر اساس طبقۀ اجتماعی صورت می گیرد . معمولاً ما فوراً قادر به تشخیص طبقات پایین تر می شویم . این طبقات پایین حداقل سی عدد بوده و بسته به بدسلیقگی ، جاه طلبی اجتماعی ، عامی گری ، تازه به دوران رسیدگی و غیره مشخص می شوند . مثلاً طبقۀ اجتماعی هر کس را می توان بسته به محلی که برای گذراندن تعطیلات تابستانی انتخاب می کند ، حدس زد ». ص 81

« شیلی احتمالاً تنها کشور در جهان است که طلاق در آن وجود ندارد چون هیچ کس جرأت ندارد با کشیشان به مبارزه برخیزد ...  در نتیجه قانون حق طلاق ، هر سال در پروندۀ " در جریان " به کناری گذارده می شود . زمانی که این قانون بالاخره تصویب شود به قدری اسیر کاغذبازی و شروط متعدد خواهد بود که کشتن همسرتان آسان تر از طلاق او خواهد بود . صمیمی ترین دوست من که از انتظار برای فسخ ازدواجش خسته شده بود ، هر روز روزنامه را به امید دیدن نام همسرش در صفحۀ حوادث می خواند » . ص 116

* سرزمین خیالی من ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .


sth to say

From light to the SHadows

and from shadows to THE LIGHT 

That's our Story ; even though we don't know

or don't want


ژول ورن همیشه نازنین

اوایل دوران کتاب خونی م ، همون سال های اول دبستان و از وقتی خوندن رو تا حد زیادی یاد گرفتم ، کتابهایی که قهرمان های من در اونها زندگی می کردن آثار ژول ورن و دیکنز بودند . یادمه تا زمانی که واقعا حس کردم وارد دنیای نوجوونی م شدم ، هر چی که می خوندم باز هم بر می گشتم به سمت کتاب های ژول ورن و نمی تونستم از اونها جدا شم . اواخر سوم راهنمایی بود که متوجه شدم مثل قبل انگیزه ی زیادی برای تعقیب کردن داستان هاش ندارم و برام زیاد لذت بخش نیستن . کتابی که روی میز باز گذاشته بودم به سختی ورق می خورد و  تصمیم گرفتم پایانش رو نخونم .

این بلا چند ماه بعدش سر « زیرزمین اژدها » اومد و تقریبا نصفه رهاش کردم . مطمئنم اون آخرین کتابی بود که از نویسنده ی محبوبم و قهرمان واقعی دوران کودکی م خوندم . اما هنوز و همچنان با شنیدن یا خوندن اسمش و دیدن تصویرش به عنوان بزرگترین و دوست داشتنی ترین قهرمان زندگی م توی ذهنم نقش می بنده .

* این سالها وقتی وارد کتاب فروشی ها می شم معمولا یه گشتی هم بین قفسه های کتابهای کودک . نوجوان می زنم ؛ هرچند با دقت زیادی این کار رو نمی کنم و حتی شاید بیشتر اوقات چیز زیادی از اون چه دیدم یادم نمی مونه . اما این همه اسم جدید ، کیفیت بالای کتابها نسبت به سالهای دور کودکی من ، خلاصه هر چیزی که به یمن مترجم های فراوان و امکانات جدید چاپ و نشر کتاب فراهم شده ، مث یه ورطه منو به درون خودش می کشه . گاهی دلم میخواد فقط بشینم و کتابای کودک و نوجوان بخونم ! 

* در نهایت همیشه احساس می کنم چیزی که این روزها و سالها در بین این دسته از کتابها بیشتر مطرح شده ، انگار ترس و وحشته ! آخه یه سری از عنوان ها که به وفور هم دیدم شون ، دارن همینو می گن .

_ البته این حرف من نمی تونه معیار باشه چون بازم می گم ، با دقت کافی کتابها رو بررسی نکردم .


فرمایشات دایناسوری

اون « موسای جان » که در دامنۀ « طور » تجربه های جدید آروم آروم گام بر می داشت ، ناغافل گرگ بهش زد .

البته زخم هاش عمیق و کاری نیستن ولی هنوز تحت تأثیر اون شبیخون ِ ؛ حس می کنه سایۀ اون گرگ رو داره روی شونه هاش حمل می کنه . سایه ای که هر از گاهی سعی داره راه نفوذ دوباره برای خودش فراهم کنه . 

بنابراین نهایت تلاش این روزهاش ، به جای گام برداشتن های منظم ، شده تلاش برای سـُر دادن این سایه به پایین و جلوگیری از بالا اومدن دوباره ش . قدم هاش اعوجاج دارن اما سعی می کنه درجا نایسته . 

« ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد »

راعی در پی بره های گمشده ش بود ، خود به ورطۀ گم گشتگی افتاد .



بـــَ بـــَ عی :)

necessary

Goodnight !

اسفند 89

وقتی اسکارلت نامه می نویسه !

 

جناب manoto 1... اون فیلمی که چن دقه ی پیش داشتین درموردش توضیح میدادین ، همونی که برداشت جدید از رمان Letter of Scarlet اثر ناتانیل هاثورن ِ .. معنی ش نمی شه « نامه ی اسکارلت » . آخه کودوم اسکارلت برداشته توی فیلم یا رمان نامه نوشته که اسمشو گذاشتن روی داستان ؟ اون معنی ش می شه « حرف گناه » یا همون که خانوم سیمین دانشور سال ها پیش ترجمه کردن : « داغ ننگ »!

 


"with Chocolate Frogs "

ساختن سپر مدافع در مقابل دیوانه سازها واقعا کار مشکل و فرساینده ایه !


the loveliest WereWolf


[Happy Birthday[ Mr Moony !

the best of The Marauders

march, 10 / 1959

.

and

look at here :



صب جمعه تنها

یه نگاه گذرا به اونور پنجره ...

/ باعثش دم مشکی پیچاپیچ گربه هه بود ، در هوا ، که توجهم و جلب کرد ( حتما رفته دوباره روی اون وسیله ها بخوابه - حالا اونا رو هم قراره بیان جمع کنن ) /

توی هوا یه چیزایی بود ، انگار ته موندۀ غبارآلود برفایی که اول هفته باریده بودن . .. انگار یه سفرۀ بزرگ رو برای اطمینان داشتن می تکاندند که دیگه کلاً با رضایت خاطر جمعش کنن و بذارنش کنار ... ( البته من تضمین نمی کنم که یه دفه ای یه بقچۀ پر و پیمون رو سرمون تکان داده نشه . فقط سفره قبلیه الآن تکلیفش روشن شده که انگار چیزی تهش نمونده )

ااااااا .. به خدا جدی جدی یه چیزی ... یه چیزایی داره می باره !

قشنگ جهت دارن ... تو زاویۀ نگاه من از چپ به راست . دونه های ریز مرتب و سفید .. خوب دیده نمی شن ... باید دقت کرد . اما خیلی مصمم دارن میان پایین !

من دیدمشون ... به واسطۀ دم سیاه اون گربه هه !


در دنیای سوفی

خرگوش توی کتاب « دنیای سوفی » ، یه جایی اول های کتاب ( فکر کنم ) به سوفی میگه : جهان پس از خلقت به سمت بسط یافتن و گسترده شدن پیش رفت . ممکنه یه روزی در نهایت ِ این گستردگی ، شروع کنه به جمع شدن و بازگشت به نقطه ی اول ... 

این چیزی بود که به صورت ضمنی یادم مونده . نه به یادداشتهای اون روزام از کتابا دسترسی دارم نه به اصل کتاب !

_ یه روزی اون دور دورا خیلی دوس داشتم کتابخونه م پر و پیمون بشه . بعد خود کتابخونه م بزرگتر بشه و هی خونه های خالی ش پر بشه ... کم کم به این فکر افتادم که دوس دارم یه اتاق داشته باشم که دیواراش تا سقف پوشیده از کتابخونه های پر از کتاب باشه ... بعد اتاقمو توی ذهنم بزرگتر کردم و خالی تر از هرچیز زیادی دیگه ...

الآن نصف این آرزو هم محقق نشده اما بدون احساس پوچی و شکست ، دلم می خواد کتابامو کمتر کنم . تبدیلشون کنم به یه شکل کوچیک و مینیاتوری ، مثلا همه شونو اسکن کنم تا یه عالمه شون توی یه DVD جا بشن ...بیشترشون فقط به صورت مجازی فضا رو اشغال کنن ...

اما اون رؤیای اولیه در بهشت عدن ذهنم هنوز جا داره !

بهمن 89

« هــری پاتـر و من »

...

مطلبی که اینجا درج شده بود ، توی یه وبلاگ دیگه قرار گرفته و به جای تکمیل شدن در این صفحه ، توی اون وبلاگ به صورت مطالب جداگانه منتشر می شه ( به خواست خدا )

خواستم دنیای هری پاتری م با دنیاهای جادویی دیگه م درهم آمیخته نشه . حیفم اومد !

آدرس اون صفحه :

www.hp-rugic.persianblog.ir


همچنان سرگردان در راه پله های جا به جاشوندۀ هاگوارتز

1_ خب اون « موسای جان » که چوپان شده بود ، در دامنه های وسیع و افق ناپیدای « طور » در حال چمیدن و کشف و شهودهای خودش هست ... پیشرفت های امید بخشی هم داشته که نمی شه به این راحتی ها ازشون چشم پوشی کرد ... خدا رو شکر ! 

اما _ نه که به سائقۀ عادت ( تعظیم عرض کردیم جناب گلشیری ) _ که به عنوان یک ویژگی شخصیتی ، همچنان چشمش نگران « گلّه » ست .

2_ اون کمده بود ، سرشار از برنامه های نیمه کاره مونده و تقویمی از برگ های به پایان نرسیده ... درگیر روزمرگی های کوچک شده و از یاد رفته بود ... دو - سه روز پیش مرتبش کردم . و چه چیزها که توش کشف نکردم ! شانس آوردم اون روز که رفتم توی اون مغازه ، از اون جنس مورد نظر من نداشتن ... چون توی کمد بود ، به وفور ... و البته مخفی مانده از چشم من !

3_ مهمان این روزها : Harry Potter Audio Books هورا !!! با صدای استیون فــرای  ( نه ، اشتباه کردم . جیم دیل هست  ) !

ولی خیلی بیشتر از اون هیجان زده م که مرتب گوش بدم ... تا حالا که فقط فصل اول کتاب اول رو گوش کردم ... حس می کنم خیلی آدم شدم ! 


« حکایت شاهزاده » / از نوعی دیگر

مدتهاست که آخرین مطلب این صفحه ، در مورد مرگ ِ و تیترش یکی از سه نفرین نابخشودنی که نابودگره . مدتهاست _ هنوز یک ماه نشده اما برای من به اندازۀ یه مدت طولانی گذشته . شاید به این دلیل که حس می کنم چندین سال با شخصیت های داستان های هری پاتر زندگی کردم و این روزا نه دست و دلم به خوندن کتاب دیگه ای میره و نه دیدن فیلم دیگه ای .

« الف به س گفت : سعی کن عشق رو تجربه کنی ، اون رو به عنوان نیرویی مستقل دریابی که در رگ و ریشۀ تمام دنیا جریان داره و می تونه به خیلی از چیزها معنای متفاوتی بده . می تونه به تو در مسیرت کمک کنه ، برای این که معنای بسیاری از چیزها رو عمیق تر درک کنی و نیروهای درونی خودت رو بهتر بشناسی »

س با تردید خاموش همیشگی اش از او دور شد . مدتها بود که به استوانه ی شیشه ای مقابلش چشم دوخته بود . چند روزی می شد که پروانه های محبوس در آن مثل همیشه اطراف دو شاخه گل نوشکفته و باطراوت همیشگی نمی چرخیدند ؛ گلها پژمرده شده بودند و پروانه ها ، تنها اندک لرزش نامحسوسی در بالهای ظریف و سفیدشان دیده می شد . استوانه شیشه ای نیازمند دستان درمانگر استلا ی محبوب بودند و س می دانست که تنها یک نگاه او می تواند قلب خودش را نیز شفا دهد .

... چند روز بود که از او دوری می کرد ؟ در راهروها طوری ناپیدا می شد که انگار ذره ای از تاریکی را در دل تاریکی تزریق کنند . می دانست که استلا حتی برای گرد شهای نامعمول و جستجوگرانه اش هم گذارش به آن سمت و سوها نمی افتد ؛ ولی با این حال همیشه همچون یک فراری هراسان خود را در تیررس نگاه نامرئی ناشناخته ای می دید ... س با این خیال های متناقض چند روز بود که آرامش را از خود ربوده بود . و آرامشی که او نمی جستش اما شدیداً نیازمند آن بود ، در دستان استلا پیدا می شد ...

و ناچار شد کسی را پی او بفرستد . الف از همه چیز خبر داشت . ذات انسان را می شناخت . می دانست که درمان هر دردی کجا یافت می شود . ... اما همه ی دردها لزوماً درمان نمی شوند . در پس هر رسیدن و آرامشی خواست خود انسان وجود دارد ..

و او خواست . خواستش ، چنانکه از تشنگی به زهری مشاق شده باشد که تنها رخوتی متمادی و افسون کننده را به سلولهای جسمش هدیه می دهد ؛ چونان آتشی که بداند تنها طوفانی سهمگین التهابش را فرو می نشاند ، اما همواره نسیم ملایم دلپذیری را بجوید که در دل گذار بی انتهای زمان لهیب گدازنده اش را فروزان تر کند ...

در پست و بالای آن چه در پس یک نگاه و حرکت موزون دستها بود ، جادویی را یافت که  از هر طلسمی نیرومندتر بود ... تپش های قلب خود را یافت که زیر پوست دیگری لمس می شد ، حرارت آشنایی را پیدا کرد که منبع تغییر بنیادین هر باشنده ای بود .

 گداز زخمش آرام یافت و طغیان دردش التیام . تردیدش همچنان برجای بود ما با یک پاسخ روشن و قطعی . دیگر تصمیم با خودش بود . رفتن و ماندن همه به اراده او بود . استلا اما رها ، رهای از همه چیز ، او را به دروازۀ همان دنیای عجیب پرمخاطره ای هدایت کرد که از پیش تر قصد ورود به آن را داشت . استلا او را برای ورود به آن دنیا ، به شایستگی یک شاهزاده مشایعت کرد و تنها نگاه یگانه اش را همراه همیشگی او کرد .

شاهزاده به راهی وارد شد که از پیش قصد پیمودنش را داشت و آنچه فتح کرد و یا از دست داد ، ذره ای از ارزش آخرین نیرویی که در خود کشف کرده بود نکاست . به یاری همان نیرو در دل تاریکی ها راه می جست و تردیدها را در می نوردید و بار خود را به منزل می رساند . نیرویی که راهنمایش شد و پس از سالها او را به همانجا بازگرداند که از آن آمده بود ... زیر سایۀ نگاه یگانه ای که تنها از آن او بود » .

بهمن 89

« هــری پاتـر و من »

...

مطلبی که اینجا درج شده بود ، توی یه وبلاگ دیگه قرار گرفته و به جای تکمیل شدن در این صفحه ، توی اون وبلاگ به صورت مطالب جداگانه منتشر می شه ( به خواست خدا )

خواستم دنیای هری پاتری م با دنیاهای جادویی دیگه م درهم آمیخته نشه . حیفم اومد !

آدرس اون صفحه :

www.hp-rugic.persianblog.ir


همچنان سرگردان در راه پله های جا به جاشوندۀ هاگوارتز

1_ خب اون « موسای جان » که چوپان شده بود ، در دامنه های وسیع و افق ناپیدای « طور » در حال چمیدن و کشف و شهودهای خودش هست ... پیشرفت های امید بخشی هم داشته که نمی شه به این راحتی ها ازشون چشم پوشی کرد ... خدا رو شکر ! 

اما _ نه که به سائقۀ عادت ( تعظیم عرض کردیم جناب گلشیری ) _ که به عنوان یک ویژگی شخصیتی ، همچنان چشمش نگران « گلّه » ست .

2_ اون کمده بود ، سرشار از برنامه های نیمه کاره مونده و تقویمی از برگ های به پایان نرسیده ... درگیر روزمرگی های کوچک شده و از یاد رفته بود ... دو - سه روز پیش مرتبش کردم . و چه چیزها که توش کشف نکردم ! شانس آوردم اون روز که رفتم توی اون مغازه ، از اون جنس مورد نظر من نداشتن ... چون توی کمد بود ، به وفور ... و البته مخفی مانده از چشم من !

3_ مهمان این روزها : Harry Potter Audio Books هورا !!! با صدای استیون فــرای  ( نه ، اشتباه کردم . جیم دیل هست  ) !

ولی خیلی بیشتر از اون هیجان زده م که مرتب گوش بدم ... تا حالا که فقط فصل اول کتاب اول رو گوش کردم ... حس می کنم خیلی آدم شدم ! 


« حکایت شاهزاده » / از نوعی دیگر

مدتهاست که آخرین مطلب این صفحه ، در مورد مرگ ِ و تیترش یکی از سه نفرین نابخشودنی که نابودگره . مدتهاست _ هنوز یک ماه نشده اما برای من به اندازۀ یه مدت طولانی گذشته . شاید به این دلیل که حس می کنم چندین سال با شخصیت های داستان های هری پاتر زندگی کردم و این روزا نه دست و دلم به خوندن کتاب دیگه ای میره و نه دیدن فیلم دیگه ای .

« الف به س گفت : سعی کن عشق رو تجربه کنی ، اون رو به عنوان نیرویی مستقل دریابی که در رگ و ریشۀ تمام دنیا جریان داره و می تونه به خیلی از چیزها معنای متفاوتی بده . می تونه به تو در مسیرت کمک کنه ، برای این که معنای بسیاری از چیزها رو عمیق تر درک کنی و نیروهای درونی خودت رو بهتر بشناسی »

س با تردید خاموش همیشگی اش از او دور شد . مدتها بود که به استوانه ی شیشه ای مقابلش چشم دوخته بود . چند روزی می شد که پروانه های محبوس در آن مثل همیشه اطراف دو شاخه گل نوشکفته و باطراوت همیشگی نمی چرخیدند ؛ گلها پژمرده شده بودند و پروانه ها ، تنها اندک لرزش نامحسوسی در بالهای ظریف و سفیدشان دیده می شد . استوانه شیشه ای نیازمند دستان درمانگر استلا ی محبوب بودند و س می دانست که تنها یک نگاه او می تواند قلب خودش را نیز شفا دهد .

... چند روز بود که از او دوری می کرد ؟ در راهروها طوری ناپیدا می شد که انگار ذره ای از تاریکی را در دل تاریکی تزریق کنند . می دانست که استلا حتی برای گرد شهای نامعمول و جستجوگرانه اش هم گذارش به آن سمت و سوها نمی افتد ؛ ولی با این حال همیشه همچون یک فراری هراسان خود را در تیررس نگاه نامرئی ناشناخته ای می دید ... س با این خیال های متناقض چند روز بود که آرامش را از خود ربوده بود . و آرامشی که او نمی جستش اما شدیداً نیازمند آن بود ، در دستان استلا پیدا می شد ...

و ناچار شد کسی را پی او بفرستد . الف از همه چیز خبر داشت . ذات انسان را می شناخت . می دانست که درمان هر دردی کجا یافت می شود . ... اما همه ی دردها لزوماً درمان نمی شوند . در پس هر رسیدن و آرامشی خواست خود انسان وجود دارد ..

و او خواست . خواستش ، چنانکه از تشنگی به زهری مشاق شده باشد که تنها رخوتی متمادی و افسون کننده را به سلولهای جسمش هدیه می دهد ؛ چونان آتشی که بداند تنها طوفانی سهمگین التهابش را فرو می نشاند ، اما همواره نسیم ملایم دلپذیری را بجوید که در دل گذار بی انتهای زمان لهیب گدازنده اش را فروزان تر کند ...

در پست و بالای آن چه در پس یک نگاه و حرکت موزون دستها بود ، جادویی را یافت که  از هر طلسمی نیرومندتر بود ... تپش های قلب خود را یافت که زیر پوست دیگری لمس می شد ، حرارت آشنایی را پیدا کرد که منبع تغییر بنیادین هر باشنده ای بود .

 گداز زخمش آرام یافت و طغیان دردش التیام . تردیدش همچنان برجای بود ما با یک پاسخ روشن و قطعی . دیگر تصمیم با خودش بود . رفتن و ماندن همه به اراده او بود . استلا اما رها ، رهای از همه چیز ، او را به دروازۀ همان دنیای عجیب پرمخاطره ای هدایت کرد که از پیش تر قصد ورود به آن را داشت . استلا او را برای ورود به آن دنیا ، به شایستگی یک شاهزاده مشایعت کرد و تنها نگاه یگانه اش را همراه همیشگی او کرد .

شاهزاده به راهی وارد شد که از پیش قصد پیمودنش را داشت و آنچه فتح کرد و یا از دست داد ، ذره ای از ارزش آخرین نیرویی که در خود کشف کرده بود نکاست . به یاری همان نیرو در دل تاریکی ها راه می جست و تردیدها را در می نوردید و بار خود را به منزل می رساند . نیرویی که راهنمایش شد و پس از سالها او را به همانجا بازگرداند که از آن آمده بود ... زیر سایۀ نگاه یگانه ای که تنها از آن او بود » .

دی 89

" آودا کداورا "

« زنبور ویژ ویژوی جوشان ! »

« نوشیدنی گازدار ترش ! »

.

.

.

حوصله شو ندارم بیشتر به یادم بیارم ... فقط ... فکر می کنم دیگه کسی زیر ناودون کله اژدری وا نمی ایسته تا این رمزها رو به زبون بیاره ...

چون فقط دامبـلــدور از این روزها برای ورود به دفترش استفاده می کرد ...

جلد دوم شاهزادۀ دورگه تقریبا تموم شده ...

شاهزاده گریخت و ... دامبـلــدور    مرد !

حداقل هاگوارتزی ها این شانس رو داشتن که آوای غمگین درون خودشون رو از حنجرۀ فاوکس ِ ققنوس بشنون ... من اما حس می کنم یه آوای ققنوسی در کنار روحم کم دارم ، تا بدون این که کم کم فراموش کنم ، بار اندوهم سبک تر بشه .



از پناهگاه و کوچه ی دیاگون

١_ دامبلدور در تأیید او ضربه ی آهسته ای به پشتش زد و گفت :

« واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خونده ی حقیقی سیـریـوسی . به احترام تو ، کلاهمو از سرم بر می دارم _ یعنی اگه نمی ترسیدم عنکبوت های روی کلاهم ، روی تو بریزند این کارو می کردم ... » ص ١٠۵

2_ خانم مالکین چشمش به هری و رون افتاد که هر دو چوبدستی هایشان را درآورده و مالفوی را نشانه گرفته بودند . از این رو با دستپاچگی اضافه کرد :

« در ضمن ، هیچ خوشم نمیاد توی مغازه م کسی چوبدستی بکشه » ص ١۵١

هری پاتر و شاهزاده ی دورگه / ج١

Happy birthday


سپر تدافعی و دیوانه سازهای روزمره

سرصبحی توی یه بانک شلوغ بودم . آدم دور و برم زیاد بود ؛ نصفشون نشسته بودن و نصفشونم ایستاده جلو باجه ها یا گوشه کنار سالن . یه موج همهمه ی آشنایی درگرفته بود که واسه یکی مث من شدیداً رخوت آور بود . فقط یه جادوی واقعی می تونه این رخوت ناخواسته و جایگاه_نشناس رو از من دور کنه .

آره درست توی یه جای به این شلوغی و خوف آوری بود که آقایان پانمدی ، مهتابی ، فلان و بهمان ، اسنیپ طفلکی رو گرفتن به باد توهین !

ای خدا ! وقتی رسیدم به اون جایی که می گفتن : « اسنیپ باید به سرش لجن بماله و کی این ابله رو استادش کرده ؟ » دیگه من مگه تونستم سرجام بند شم ؟

به بهانه ی نزدیک شدن شماره م پاشدم واستادم و هی نیشم باز می شد .

* قبل از اونم خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم وقتی گریفندور از ریونکلاو توی مسابقه ی کوییدیچ برد ، داد نزنم !

** یادمه یه بار _ سه سال پیش بود _ یه اشتباهی کردم ؛ تو یه همچین جای مخوفی با خودم بورخس بردم . آقا ، سنگینی فضا چند برابر شده بود !

هری پاتر و زندانی آزکابان


جهت ثبت در تاریخ ... یا یه چیزی مث این !

چند دقیقه ی پیش به طور اتفاقی متوجه شدم در قرن پانزدهم ، شیمی دانی فرانسوی به نام نیکلاس فلامل وجود داشته که نظراتی در باب چیزی شبیه به کیمیاگری ارائه داده ... ایشون در سال ١۴١۶ فرموده :

« وقتی فلز ناب در نهایت کمال آماده سازی شد ، پودر عالی و سفید رنگ ِ طلا به دست می آید که همان سنگ فلاسفه است .»

و نیکلاس فلامل اسم شخصیتی ست در کتاب هری پاتر که به کیمیاگری مشهوره و همکاری نزدیکی در این زمینه با دامبلدور داشته .


El Amor

 _ عموی فلورنتـینو میخواد بُعد مسافت بین شهرشون و جایی رو که می خواست فلورنتینو رو برای رهایی از وبای عشق بفرسته به اونجا ، به ترانسیتو خانم نشون بده ؛ روی نقشه شمرد : « سه وجب » و گفت : « سه هفته » !

_ فرمیـنا ، خسته و ژولیده و بهت زده و ناامید ، سرشار از خشم و یکدندگی ، می رسه به دهکده . نمی تونه روی پاهاش بند بشه . ئیـلده براندا ی خوشکل می گه : « می خوام غافلگیرت کنم » و می کشدش با خودش و نامه های فلورنتینو رو بهش میده .

_ ترانسیتو خانم یک مادر خاصه ... یک مادر عمیق _ شخصیت عمیقی داره ؛ درست مث این که یه سنگ بخوای بندازی تهش تا عمقشو بتونی تخمین بزنی ... به این زودیا محاله صدایی بشنوی . حواست میره پی خودش ، ناخودآگاه صدائه رو بی خیال می شی .

اون جنون آخر عمرش هم یک مورد خاصه ؛ خاص خودش .

_ « این زندگی ست ، نه مرگ ، که حد و حصری ندارد » : فلورنتینو آریثا ؛ جمله ی آخر فیلم .

* یه وقتایی آدم نمی تونه همچین راحت از کنار بعضی چیزا بگذره ... فقط می تونه خلاصه شون کنه ...

این ، می شه مثلاً دوباره خوندن یه کتاب یا دوباره دیدن یه فیلم یا ... هرچی .


می چرخم و می چرخم و ...

گردندۀ گرامی :

از این پس به حضرت گوگـل و اعوان و انصارشون بفرمایید : « ضـرب المثل های بومی فلان و بهمان » ، نه « زنـبـور مثل های ... » .

در غیر این صورت این موتورهای جستجو رحم و مروت سرشان نمی شود که ، دستتان را می گیرند و صااف میاورندتان یه جاهایی _ عینهـو این جا _ که نه زنبور مثل هست و نه کندوی عسل و ... خلاصه اینطوری .

حالا یه چندتا سوال هم داشتم خدمت انورتان که هرچی بالا و پایینشان می کنم ، بیشتر بی خیال پرسیدنشان می شوم !

ایشالله به مراد دلتان رسیده باشید و بالاخره سرچ دندان گیری داشته باشید.

آذر 89

کاراکترهای تغییر دهنده

بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه
می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض
می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...

جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _  فقط آزاد منشی ش رو تحسین
می کردم و عاشق اسمش بودم .

اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :

اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !

 جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و  اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .



به در بسته می خورد یعنی ؟

یکی هس هر روز میاد اینجا سر میزنه ، حالا چجوری ؛ خودآگاه یا ناخودآگاه میرسه اینجا ...

با وایمکس هم میاد !

بازم بگم ؟ بگم ؟ بگم ؟

آی پی بنویسم ؟

آخه اینجا که هر روز آپ نمیشه که ! اصن هر موقع نوشتم خودم میام می گم ، باشه ؟

آبان 89

به بزرگی یک خواب!

طبق نقشۀ تغییر ناپذیر ژنتیکی ناخودآگاه کهنه پرستم _ در موارد مشابه _ دوست دارم گاهی به بعضی بلاگرها پیشنهاد بدهم مطالب وبلاگشان را کتاب کنند . یعنی دقیقا همه را بدهند برای چاپ روی کاغذ ! بعد می گویم : این چه کاری ست ؟ در زمانۀ زمین سبز و حفظ جنگل ها و کمتر استفاده کردن از کاغذ و ... . ولی واقعاً خود من چقدر می توانم این وسوسۀ بزرگ را نادیده بگیرم که نازکای عشوه گرانۀ کاغذ کتابها را زیر دو انگشت نوازشگرم حس نکنم ؟

حالا در بهترین حالت آدم می تواند شبها به جای کتاب ، مثلاً لپ تاپش را ، یا _ کسی چه میداند ، شاید بعد چند سالی شد و _ ریدرش را با خود به بستر خواب ببرد و پیش از آسودن ، دمی در سایۀ واژگان بیاساید .

نمی دانم ! فقط باید هر چه زودتر برای حفظ لذت های حاصل از کتاب خواندنم فکری کنم ؛ جایگزین هایی مناسب از دنیای تکنولوژی برای :

خواندن چندبارۀ یک کتاب با فاصله های کم و زیاد

مرور صفحه ها و جمله های کتاب ها بعد از حسرت و رخوت تمام شدنشان

حس شخصی حاصل از حمل کردنشان برای این که گاهی اگر شد ، با ولع بهشان ناخنک بزنی

... و چیزهایی از این دست !

١_ نباید فراموش کنم ؛ این ایده و واژه ها و قدرت خلاقۀ نویسنده است که روی کاغذ نشسته و قدرتی این چنین به آن داده ، طوری که به قدمت پاپیروس ها و لوح های خشتی به آن احترام می گذاریم .

٢_ آکادمی نوبل بیاید یک نوبل بلاگری هم بگذارد ، هر سال نویسنده و خواننده را مستفیض کند ! می شود کسانی هم باشند در حد کارگردان های صاحب نام ، که با الهام یا اقتباس از این جور نوشته ها  فیلمی ، سریالی ، ... بسازند . منظورم چیزی ست متفاوت با اقتباس از کتاب های کاغذی . یعنی این کار هم باید ، حالا به هر صورت ، مثل همین نوشته های دنیای مجازی ، با تعریف معمول و جاافتاده از فیلم و سریال متفاوت باشد .


واقعا یک شنبه ها تعطیله !

هیشکی نیس... هیشکی به معنای واقعی !

همه پی ِ یه کار ِ ... شایدم خیلی جدی باشن . ولی می دونم نیستن



بیست و سومین نواده حضرت مولانا جلال الدین بلخی

خانم آسین چلبی


داستان هایی که برای مکتوب نشدن خلق می شوند

بالاخره به لطف اصرار ٢-٣ تا از عزیزان و ابراز علاقمندی شون و با یه حسن تصادف ، فیلم Twilight  رو دیدم .

ازش خوشم اومد .

دلیل ارتباط برقرار کردن من با این فیلم ، از این زاویه ست :

شخصیت محوری که این روزا توی ذهن من حضور داره و جولان میده و به پیش بُرد داستان جدیدم کمک می کنه ، مثل یه خون آشامِ با احساس و منطقی عمل می کنه .

همون طور که ادوارد نمی خواست بلا رو وارد دنیای خودش بکنه تا مبادا آسیبی بهش برسه یا مسیر زندگی ش نامتعارف بشه ؛ این خون آشام دومی هم هی داره دور خودش می چرخه . اما هنوز نتونسته از کمند سرنوشت رها بشه . وقتی جرأت می کنه و وارد ماجرا می شه ، می بینه برعکس اون چه فکر می کرده بستر کاملا آماده شده تا اون وارد چرخۀ زندگی عادی بشه و خیلی چیزا رو که یه وقتی آرزوشونو داشته ، تجربه کنه .


کلمات کلیدی

رسیدم به صفحه ی ششم . نشستم دیدم اوووووووووووه چه دسته بندی شلوغ و دم درازی درست کردم واسه اینجا . ادامه ش دیگه فایده نداشت . خیلی از اسم ها رو پاک کردم . خدا شاهده بعضی اسم ها پاک کردنشون دل رستم می خواست برای من ! اما پاکشون کردم . گفتم بیام یه چهار- پنج تا ... دیگه ته تهش ده تا گروه درست کنم برای کل مطالب این سال ها . تازه همین الآنش بازم شدن شونزده تا .

نمی دونم .. شاید یه روز دیگه دوباره اومدم نشستم و تعداد رو کم کردم ... شاید اصلاً اسماشونو عوض کردم تا بتونم کمشون کنم ... بالاخره یه جوری با هم کنار میایم . .. من و این سرهای هیدرای درونم !

بعدش : خب یکی از مراتب کنار اومدنمون این بوده که اجازه داده یه عالمه اسم رو پاک کنم و به روش نیاورده . اما هر چی نگاهش می کنم نمیذاره به اسم ایزابل آلــنـده دست بزنم . خب منم از خدا خواسته ، دنبال بهانه بودم . چی بهتر از این ! گذاشتم بمونه . ... یکی از این سرها رو می گم ، نمی دونم دقیقا کدومشونه . فکر کنم جای همه شون حرف می زنه الآن .


what's your favourite holiday

ازم می پرسه : تعطیلات مورد علاقه ت در طی سال ، چه روزاییه؟

ابروهامو می ندازم بالا ، لب و لوچه م از دو طرف میاد که آویزون بشه ، وسط راه نگه شون میدارم . قیافه مو که می بینه خودش میگه : در مورد نوروز که جلسه ی پیش نظرت رو گفتی . ( یعنی یه چیز دیگه بگو )

و من چیز قابل عرضی نداشتم و ندارم ، جز یه اشاره کوچک به تعطیلات میان ترم در دوره ی دانشجویی .

بعد با خودم فکر می کنم : چرا من خاطره ی روشن و مشخصی از تعطیلات و اسپیشل تینگز مربوط به اون روزا ندارم تا بلافاصله تقدیم کنم ؟ اون وقت کودوم روز از سال رو من به عنوان مشخصاً تعطیلات ، برای خودم تعطیل بودم و تعطیلی بازی در آوردم؟ هر چی فکر می کنم می بینم من کلاً تموم سال رو تعطیلم که !

یعنی رفتارم معمولاً معمولاً مث روزای تعطیل می مونه که هر کار دلم بخواد می کنم و وقتم رو اونجوری که می خوام می گذرونم و ...

ولی قضیه یه کم متفاوت تر از این حرفاس . به اهمیت همون تعطیلات داشتن و تعطیلات رفتن و کار خاص انجام دادن و یا جای خاص رفتن و ...

نه تنها الآن نمی تونم یه چیز خاص پررنگ پیدا کنم ، به گذشته تر هم هر چی فکر می کنم ، نمی تونم به موارد مکرر خاصی برسم . این واسه من یعنی روند زندگی م در طی تغییرات بزرگ ، تغییر نکرده ؛ هرچند رویه ی کار در بعضی جاها متفاوت شده ، اصل قضیه همون طوری مونده و این از بسیاری جهات برای من خوبه . از بعضی جهات دیگه م بد نیست . فقط موارد کشف نشده ای باقی میذاره که خب بالاخره باید کشف بشن .

مهر 89

در آغوش امن زمین

از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...

حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...

یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...

اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...

همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .

اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .

خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.

*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !

خب اون چی شد ؟

** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟



احوال مادر استبان تروئبا پیش از مردنش

« در حالت نیمه درازکش بود. تکه ای گوشت جامد بود ، هرمی مهیب از چربی و پارچه های کهنه که در بالای آن کله ای طاس و دو چشم ملیح ، آبی ، معصوم و به نحو حیرت آوری زنده قرار داشت . بیماری ورم مفاصل او را به صورت یک تکه سنگ در آورده بود . دیگر نمی توانست هیچ یک از مفاصلش را خم کند و یا سرش را بچرخاند. انگشتهایش به شکل چنگال جانوری سنگواره درآمده بود . برای آن که بتواند روی تختخواب بنشیند می باید متکایی پشتش قرار می دادند و متکا را با تیرکی چوبی مهار می کردند و یک سر تیر را هم به دیوار می زدند . گذشت زمان را می شد در آثار تیر بر دیوار دید ؛ که کاغذ دیواری ها را کنده بود و راهی پر رنج بود و خطی پر درد ».

 

*خانۀ ارواح ؛ ایزابل آلنده / ترجمۀ‌حشمت کامرانی ؛ نشر قطره / ص ١٣٢


"رفتم که رفتم"

مرضیه برای من به شکلی غیر مستقیم خاطره باقی گذاشته . اون روزایی که سکوت خیلی ممتد بود ، زمزمه های مادرم دنیای اطرافم رو موسیقیایی می کرد . و معمولاً هم ترانه های مرضیه رو می خوند . صداش نرمتر از مرضیه بود ( اصن خونواده ی مادریم صدای خوبی دارن . همیشه فکر می کنم نصف بیشترشون می تونستن دوبلور ، گوینده یا یه چیزی مث اینا بشن ) و موقع خوندن اگه حواسش به من بود ، یه جوری نگام می کرد انگار یه تحسین از پیش ابراز شده رو دریافت کرده . واسه همینا من خیلی از ترانه ها و آهنگ ها رو تا سال ها ، با صدای خواننده ی اصلی شون نشنیده بودم .  

آوازی که یادمه بیشتر از همه تکرار می شد ، این بود که مرضیه خونده بودش :

« از برت دامن کشان / رفتم ای نامهربان

از من آزرده دل / کی دگر گیری نشان

رفتم که رفتم »

این ترانه ، هم مال اوقات خیلی خوشمون بود هم مال اوقات سکوت ممتد و کمی اندوه و ... چون توش همش از بی وفایی و رفتن داره و مامانم انقدر این آهنگ رو خوند تا بی وفایی و رفتن و حسرت ، از سر کنجکاوی یه سرکی هم تو زندگی ما کشیدن .

مال اوقات خوشمون بود ؛ چون هر موقع مامان سرحال بود و می خواس یه چیزی بخونه که غمگین نباشه ( خیلی از آهنگایی که بلد بود و می خوند ، غمگین بودن آخه ) اینو می خوند . دلیلشم سوتی معروف دایی بزرگه م بوده که گویا یه بار موقع خوندن این آواز ، یادش می ره چی می خواد بگه و اینجوری ادامه ش میده :

« از برت دامن کشان / رفتم ای دیم دام دارام » 

یادمه هر وقت حوصله ی آوازای غمگین و نداشتم ، می پریدم وسط خوندن مامان م و می گفتم : « دیم دام دارام بخونیم »

هر بار هم می پرسیدم : چرا می گی دیم دام دارام ؟

و هر دفعه م داستان تعریف می شد ...

خلاصه حضور بانویی به این خوش صدایی در زندگی من ، اونم به شکل غیر مستقیم ، بیشتر از « بوی جوی مولیان » و « حبیبم رو می خوام » و شاید خیلی از ترانه های خوب دیگه ، با رفتن و نامهربانی و آزرده دلی همراه بود.



ژانر / پست شماره دار

١_ چن روزه همش منتظرم فرداش بشه تا من بیام این گوشه ی دنج م برای خودم یه چن خط از « خوشی های کوچک با عمق های متفاوت » م بنویسم .

٢_ گلوی استرپتو کوکی ! خدایا ، یه هفته مقاومت کرده بودما !

٣_ خاک تو سر اون کسی که سایت سریال فروشی محبوب منو ف.ی.ل خیس کرد ... جدی می گما . حالا فحشه ، یا هرچی که هس !

پ. ن : به کوری چشم همون شخص ، ایشالله هاردمون بیاد با یه عالمه فیلم و سریال که توشه ... اون وخ بیبینم چی چی و می خوای ببندی !

۴_ اگه دعا کنین من برم ویستریا لین زندگی کنم ، قول قول قول که هر هفته چایی-بیسکوییت و آش رشته دعوتتون می کنم . با کیک و شیرینیای بری وَن دی کمپ/هاج هم می تونم ازتون پذیرایی کنم !

۵_معلوم نیس من دوباره دارم « خانه ی ارواح » رو می خونم ؟ خب باشه ، وقتی ازش نقل قول کردم معلوم می شه .

۶_ یه دوستی مجازی یه طرفه دارم با یه نونوش خانومی ، که از خوندن روزانه هاش خوشم میاد .

٧_ دیشب یه خواب نوشت داشتم ... تازه داشتم تحلیل و اصلاحش هم می کردم . یه نظریه ی عرفانی شخصی بود .

*

 ١٠- ١٠- ١٠  

١٠ اکتبر ٢٠١٠

http://www.recordonline.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20101010/NEWS/10100333


آخر و عاقبت کله ای که با یه لیوان نسکافه ی فوری گرم می شود

این سیستم نظردهی ( کامنت گذاری ) توی ورد پرس هست ... همی الان داشتم یه وبلاگ و می خوندم ، به بخش نظردهی ش _ اون پایین _ که رسیدم ، نه که توی پست مورد نظر حرف مشروب و گرم شدن کله و ... اینا بود ، جو منو گرفت . فکر کردم توی یکی از گزینه های بخش نظر دهی نوشته : نام پدر !

حالا معلوم نیس اگه می خواستم نظر بدم ، نام پدر و درست می نوشتم یا از اسم مجازی استفاده می کردم !


گزارش یک خواب نوشت شخصی

_ گاه صیاد در دامی که برای صید می نهد گرفتار می آید ؛ چنان که تمام آن دام نهادن ها و در کمین نشستن ها ،‌خود بهانه ای بوده برای شکار صید گشتن .

و در این داستان ،  رابطه ای دو سویه بود بین صید و صیاد ؛ از آن رو که در دام افتادن شکارگر ، دامی شد برای شکار صید.


خوشحالی بابت نوبل ادبی و این حرفا ...

نویسنده ای که رئیس جمهور نشد

اون سال نهایت آرزوی من پیدا کردن فرصتی برای خوندن رمان « جنگ آخر زمان » بود. چند ماه صبر کردم و بالاخره تونستم خودمو در روایت هایی از زوایای دید مختلف غرق کنم .

قبلش م « مـردی که حـرف می زنـد » بود و پیاده شدن اساسی مخ من ! فهمیدم که جدی جدی بدون آشنایی با اساطیر و فرهنگ قدیمی امریکای لاتین ، ارتباط درست برقرار کردن با این کتاب سخت ممکنه .

و بعد همه ی اینا « زنـدگی واقـعی آلخاندرو مایتا » و تردیدهای به یقین نانشسته ی راوی ها و زباله های همچنان باقی اطراف پرو

 تلاشم برای خوندن « مرگ در آنـد » بی نتیجه موند البته . یوسا از اون نویسنده هایی بوده برای من ، که دست گرفتن کتاباش ، در پی یک حس و آمادگی جدی باید پدید بیاد. برای همین بازم باید منتظر بمونم ... و دلم خار خار « گفتـگو در کاتـدرال » رو گرفته تازگی ها .

نوبل ت مبارک آقای پرویی . قلم ت پرتوان و آثارت ماندگار @};-



نوستالگیا

فکر می کنم در حس نوستالژی که برای آدمها رخ میده ، یک وجه خیلی قوی وجود داره که اغلب نادیده ست ؛ به طور ناخودآگاه بیشتر همون باعث خیلی از نوستالژی ها می شه .

بیشتر اوقات که فردی میگه : « بله ، دوران قدیم بهتر بود ... فلان سالها صفای بیشتری داشتن ... همه به هم نزدیک تر بودن ... » و یا زمانی که یک نفر دوست داره مدام _ در واقعیت یا در ذهنش _ به مکان های مربوط به سالهای اغلب کودکی اش سفر کنه و از تغییرات ظاهری شون گله مند و افسرده بشه ، به نظرم میرسه به این خاطر باشه :

گذشته ی آدم ها بیشتر دورانیه که در اون برنامه ریزی می کنن ، آرزو پروری می کنن ، هزار نقشه برای آینده دارن ، ... یعنی امروز همون آینده ی رنگارنگ و پر از ایده و موفقیت و تغییر هست برای اون گذشته ها . به خصوص دوران کودکی ،‌دوران بی مسئولیتی و خوش بینی مطلق و امیدواری برای تغییر ِ حتی هر واقعیتِ تثبیت شده در زندگی آدمهاس. وقتی به اون روزا رجوع می کنیم ، همون حس امید به آینده ، نقشه ها و برنامه های در پیش رو ، ایمان به تغییرات و ... تمام اهداف بلند مدت و چه بسا دور از دسترس دوباره در ذهنمون جون می گیرن . با این تفاوت که احتمالاً در این روزگار به خیلیاشون نرسیدیم و خیلی چیزا عوض نشدن .

برای همینه که همش حسرت روزای گذشته در آدم هست . چون گذشته یعنی هنوز آینده ی به تحقق نپیوسته رو در پیش رو داری و امید به خیلی چیزا ...

و برای همینه که دقیقا از نوستالژی بازی خوشم نمیاد . من همیشه تغییر و پیشرفت ، بدون بازگشت به گذشته رو دوست دارم و می دونم این من ، هزار بار هم که به گذشته برگرده ، خمیر مایه ش همونیه که امروز داره اینجوری زندگی میکنه . ضعف ها و قوت هایی که در سرشت من هستن ، منو در هر لباسی به همین نتایج می رسونن که امروز رسیدم و خیلی تفاوت خاصی پیش نمیاد .

چون یک مسأله ی مهم وجود داره  : تضمینی وجود نداره که هر بازگشت به گذشته ، با همین حافظه و تجارب امروزی برامون امکان پذیر باشه تا بتونیم ازشون استفاده کنیم !

 

توبه شکن رطب خورده

کی بود دو روز پیش می گفت « من تا کتابای نخونده مو نخونم ، دیگه کتاب جدید نمی خرم » ؟

کی بود امروز دوباره رفت توی اون کتاب فروشیه پلاس شد ؟ کی آویزون اسم کتابا و مترجم ها و نویسنده ها شد ؟

کی دنبال چند تا عنوان می گشت و پیدا نکرد ؟‌ ( و البته دست خالی هم برنگشت !)

نکته ی پائولوئی : « هیچ وقت با قطعیت تصمیم خودتو اعلام نکن . چون اولین کسی که با بیشترین نیرو زیرش می زنه خود تو خواهی بود »

راعی درون : « خب البته حماقته که بره های گمشده ، خودشونو از نعمت خوشی های کوچک اما عمیق محروم کنند »

پس به سلامتی همه ی کتاب هایی که لا به لای صفحاتشون گم شدیم ...



بسیار نظر باید ...

آخر فصل پنجم بود که تااااااازه از سوزان خوشم اومد

 

و وسطای فصل ششم ، شخصیت تام رو پذیرفتم !


به یاد ایامی که " الف " بودیم ...

« از همه ی اسرار ، الفی بیش بیرون نیفتاد و باقی هر چه گفتند ، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فــهـم نشد »

آلبوم روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

دکلمه : پرویز بهرام


"اتاقی از آن خود" / Niki Nana

سال هایی بودند سرشار از آرزوی فانوس دریایی ، از بوی گیاهان ناآشنایی که تنها در سرزمین خیالی من می روییدند ، از نواهای ناشناخته ای که در یک جزیره ی دور متعلق به هیچکس و تنها من جولان می دادند ...

روزهایی هستند که در اتاقک آرام فانوس دریایی م سپری می شوند ؛ با منظره ای از تنهایی یک جزیره ی دور از همه و نزدیک به من .

برای فتح قلمرو خوشبختی باید هر روز ریشه ی یک گیاه جدید در ذهن جوانه بزند و نوای ناشناخته تری به گوش برسد .

 


از دست رفته های من

پارکر اسکاوو بزرگ شد ...

parker scavo

 

هنرپیشه ی نقش خاله هتی مرد ...


و آیدا گرین برگ در طوفان گم شد

مهر 89

داستان هایی که برای مکتوب نشدن خلق می شوند

بالاخره به لطف اصرار ٢-٣ تا از عزیزان و ابراز علاقمندی شون و با یه حسن تصادف ، فیلم Twilight  رو دیدم .

ازش خوشم اومد .

دلیل ارتباط برقرار کردن من با این فیلم ، از این زاویه ست :

شخصیت محوری که این روزا توی ذهن من حضور داره و جولان میده و به پیش بُرد داستان جدیدم کمک می کنه ، مثل یه خون آشامِ با احساس و منطقی عمل می کنه .

همون طور که ادوارد نمی خواست بلا رو وارد دنیای خودش بکنه تا مبادا آسیبی بهش برسه یا مسیر زندگی ش نامتعارف بشه ؛ این خون آشام دومی هم هی داره دور خودش می چرخه . اما هنوز نتونسته از کمند سرنوشت رها بشه . وقتی جرأت می کنه و وارد ماجرا می شه ، می بینه برعکس اون چه فکر می کرده بستر کاملا آماده شده تا اون وارد چرخۀ زندگی عادی بشه و خیلی چیزا رو که یه وقتی آرزوشونو داشته ، تجربه کنه .


روح های دیوانه

کلارا خطاب به نوه اش آلبا :

« _ تقریبا در هر خانواده ای یک آدم کودن یا خل وجود دارد . آدم همیشه آنها را نمی بیند ، چون آنها را مثل چیز شرم آوری از جلو نظر دور نگه می دارند . آن ها را در اتاق های پستویی پنهان می کنند و در را به رویشان قفل می کنند تا مهمان ها آنها را نبینند . اما راستش را بخواهی نباید خجالت بکشند . آنها هم بندۀ‌خدا هستند .

آلبا گفت :

_ اما ما توی خانواده مان کسی شبیه اینها نداریم .

_ نه. در اینجا دیوانگی به طور مساوی بین افراد تقسیم شده و دیگر چیزی باقی نمانده تا ما هم برای خودمان دیوانه ای داشته باشیم .» صص ۴٣٠_ ۴٢٩

 

خانۀ‌ارواح ؛ ایزابل آلنده


اَبـَر موارد

١_

در زندگی آدم قضایایی « بودنی » اند که باید برای به عرصۀ ظهور درآمدنشان آستین بالا زد . بعضی اما آستین و « جزء » را بر نمی تابند ؛ باید بی مهابا خود را پرت کرد در نقطه ای از رودخانه ی زندگی و  خود را به تمامی در آب غوطه داد .

 

٢_ فرستنده ؛ پرکلاغی

three types of people

GREAT    people talk about     IDEAS

average      people talk about          things

small              people talk about   other people

 


بیدار شدن از " خواب بزرگ "

+ یا +

احساس می کنم یه ماشین پیزوری لق لقوی زهوار در رفته ، یا به عبارتی دیگر یه هیولای پیر بی دندون مفنگی منو تسخیر کرده . اگه جدیت داشته باشم باید به قولی روغن کاری ش کنم یا از معجون جوانی استفاده کنم .



زندگی تدریجی

یه وقتایی هست ، به چیزایی بر می خورم که حرفای مهمی برام دارن . نوشته هایی هستن که ممکنه اتفاقی باهاشون رو به رو شده باشم ، انفاقای روزمره که کسی نقلشون می کنه ، ... یا گاهی که به جریان زندگی م فکر می کنم و ممکنه به نتایج وحشتناکی برسم ... وحشتناک ؛ چون اگه بخوام رو راست باشم در چنبره ی چیزی لمیدم که اصلا برام خوشایند نبوده و نیست .

کوتاه این که من خیلی ساده تمام شواهد و آثار مشهود رو تا بتونم ، حذف می کنم . حتی به معنی واقعی و عینی کلمه ، کمد و کشوهایی دارم که اون آثار رو بی هیچ نظمی می ندازم توشون و نه چندان راحت ، درشونو می بندم . اون قدر که تموم این موارد ،‌حالا روی هم رفته برای خودشون یه هویت پیدا کردن . بخشی از ذهنم رو به صورت مدام و تکرار شونده به خودشون اختصاص دادن و در پناه یک پروژه ی در دست اقدام ، اجتماع و قوانینی برای خودشون دست و پا کردند .

با وجود تمام این ها در کنار هم _ حضور شواهد و آثار اشاره شده و حس من در قبالشون _ من یه برنامه رو همیشه دارم در ذهنم مرور می کنم :

باید یه روز بشینم این کمد این وریه و اون قفسه های اونجا رو مرتب کنم .

مسخره ست : خیلی خیلی راحت ، تمام چیزایی که می تونستن سر وقت خودشون انجام بشن یا حتی وقتی ناتمام رها شدن ، از بین برن و دیگه دغدغه ی ذهنم نباشن ، خودشون به یه آیتم تبدیل شدن که باید براشون وقت گذاشت !

حالا حتما این وقتی که باید براشون گذاشت ، قراره یه روزی روزگاری وقت یه سری از کارای دیگه ی منو بگیره . 

خب بدترین قسمت همه ی این ماجراهای درهم رونده ، اینه که  میام حضورشون رو نفی می کنم  در حالی که می دونم وجود دارن و گاه گاه موذیانه به سمتم هجوم میارن .

اما چند روز پیش شعری از پابلو نرودا دیدم که گوشه ی یه وبلاگ نوشته شده بود . خود این شعر هم از اون چیزایی بود که من بلافاصله سیو و بعد پنهانش کردم . اما تا امروز چند بار حضور خودش رو اعلام کرد . این بار دیگه شوخی نبود ؛ ذهنم با یک مراجع خیلی جدی و صادق و محترم رو به رو شده بود که وادار به اعترافش کرد .  

« مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر سفر نکنیم
اگر مطالعه نکنیم
اگر به صدای زندگی گوش فراندهیم
اگر به خودمان بها ندهیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
هنگامی که عزت نفس خود را بکشیم
هنگامی که دست یاری دیگران را رد بکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر بنده ی عادت های خویش شویم و هر روز یک مسیر را بپیماییم
اگر دچار روزمرگی شویم
اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر احساسات خود را ابراز نکنیم
همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می شود و دل را به تپش درمیآورد
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم
هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم
اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده از نصیحتی عاقلانه بگریزیم
بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم
بیایید امروز خطر کنیم
همین امروز کاری بکنیم اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم !
شاد بودن را فراموش نکنیم .
پابلو نرودا ، شاعر شیلیایی »

این قضیه چند پهلو داره ؛ یکی کارهای نیمه تمام هست ، دیگه ش گرفتاری در جریان روزمرگی و بی برنامگی ، بعدش برنامه هایی که برای زندگی ش داره آدم و می بینه که مهم هاشون سر موعد انجام نشدن و دیگه خیلی خیلی دارن از موعد مقرر دور می شن و شوخی بردار هم نیستن اتفاقا ، چیزایی که فقط به خود آدم ربط نداره و به اشخاص دیگه م مربوطه بنابراین مراحل چونه زدن و سر و کله زدن و اقناع و قانع و راضی و رضـایت و ... پیش میاد ، تذکــرهایی که آدم بابـت همه ی این تأخیــرها یا سهل انگاری ها یا تغییر رویه دادن ها از زندگش می گیره به شکل های مختلف ، ...

مهم تر از همه ی اینا واکنش خود من در قبال تمام این موارده . همه ی اینا به علاوه واکنش شخص من یه مجموعه ی پیچیده پدید آوردن و اشاره ی من دقیقا به این مجموعه با سر و ته و میان نامشخص هست .

سانتیاگو ی گم شده : به کسی می گن که صحبت کردن از گنج پنهان دیگه اون مفهوم و انگیزش پیشین رو براش نداره . گاهی احساس خطر می کنه از این بابت ؛ اما یه عادت موذی پیش می بردش .



رویای پرواز

سلیمان نبی !

حاضری یه مدتی جاتو با من عوض کنی؟


از آن سوی مرزها

« زبان » را اگر به کار نگیریم تحلیل می رود ؛ می شود مثل الآنِ من که نمی توانم بی ترس و لرز بهش اتکا کنم . پر از شکستگی و جراحت ، که از پیش خم و ناراستی هم داشته .

"کلارا" ی درون

***

نگاهت سیر است

با همه ی جانها که به عمق خود فرو می کشد

میل به هیچ کدام ندارد .



dare to dream

اول امسال موقعیتش پیش اومد که بعد از ٢٣ سال برم اونجا . جرأت کردم و رفتم .

آدم با خودش فکر می کنه وقتی یه چند سالی که می گذره _ حتی حدود ۵ سال رو که در نظر می گیریم _ یه جا ممکنه چقــدر تغییر کرده باشه . ١٠ سال که گذشته باشه ، آدم فقط هیجان داره برای دیدن مظاهر تغییرات . اما ٢٠ سال و بیشتر از اون ، شاید از اونجایی که قدرت تصور و تخیل آدم ممکنه خوب جواب نده یا بیشتر سمت فیلمای فضایی و سفر به آینده و ... بره ، نمی تونه تصویر واضحی رو در ذهن ایجاد کنه . معمولاً با یه حس کهن و تاریخی میریم سراغ یه مکانی که این همه ندیده باشیمش ؛ با همه ی خصوصیات مربوط به گذشته ش که تو یاد داریم . هی همه رو مرور می کنیم ؛ اینجا اونجوری بوده ، فلان چی داشته ، اینا اون شکلی بودن ، اونا این شکلی ... انگار مطمئنیم و می ترسیم که هیچ کدوم از اون چیزا سر جاشون نباشن چون همه چیز و همه جا حق داره تغییر کنه ، اونم بعد این همه سال . و چون زمان برای تو حفظشون نکرده ، تو با مرورشون سعی می کنی برای خودت حفظشون کنی . مث یه آمادگی برای رو به رو شدن با خیل عظیم دگرگونی ها و یا مرثیه ای برای از دست رفتن هر اونچه توش خاطره داشتی و کسی تعهدی برای نگه داشتنشون نداشته و تو بی نصیب موندی ...

و چون داری تقریبا بدون تصویر مشخصی از تفاوت های ایجاد شده میری ، وقتی می رسی ، می بینی که همه چی عیــن قبل مونده ؛ از یه بالایی _ که وایستادی و سعی داری تموم منظره های ممکن رو زیر بال و پر بگیری _ می تونی خیلی راحت جای هر چیزی رو مشخص کنی . با یه حرکت انگشت اون درخت کهنسال تک مونده رو نشون بدی و بگی قبرستون ! حیاط سیمانی بزرگ رو فقط با گوشه ی چشمی پیدا کنی ، و کم کم اونقدر پررو می شی که بتونی روی کوه مقابلت جا پاهای بچگی تو تشخیص بدی .

زمان با همه ی بی رحمی ش و قانون های غیر قابل تغییرش ، گاهی انقدر سخاوت مند و با گذشت می شه _ که البته انگار با این کارش هم می خواد برتری شو به رخ بکشه .

رفتم ، دیدم و همین طور بود .



گودر رومی

گفتم که لایک می نزنم

 تا نداندم .

گفت :

« آن که لایک می نزند ، آنم آرزوست »

شهریور 89

برای تو که هر بار دیدمت داشتی می رفتی !

از صبح تا حالا سه بار به یادت افتادم . برای یک روز ، سه بار زیاده . هر بار هم بدون آمادگی قبلی دقیقاً در یک حالت تصور کردمت : در حال رفتن ، و فعلاً به دور از دسترسی .

این شش ماه اخیر فرصت خوبی بود برای امیدوار شدن . امید به پیدا کردن ، بازیافتن ، ... و رفتن . این شش ماه ، از داشته های من با توئه که کم دیدمت اما خیلی بودی . دیگه قراره باشی ؛ چه نزدیک و چه دور .

فقط خواهش می کنم غمگین ، بدبین و ناامید نباش .

می دونم بر می گردی ، چون اهل موندن نیستی . اما اگه من برم ...

اگه تقدیر ما دیدارهای کوتاه مدت و جدایی های طولانیه ؛ امیدوارم هر دومون جایی باشیم که بیشتر دوست داریم . چون توانایی بودن با هم رو داریم .

به امید روزای بهتر .

مرداد 89

بعضی آدم ها ...

نواب گفت : « بعضی آدم ها هستند که تحمل زندگی در غیابشان سخت است . زمانی از یکی از درویش های عجمیر ( شخصی خیلی مقدس )پرسیدم : " چرا این آدم خاص ؟ ‌چرا یکی دیگر نه ؟‌ " و او این جواب را داد که خیلی خوشم آمد :

" این ها همان هایی هستند که زمانی در بهشت نزدیکت نشسته اند ".

این نظر قشنگی ست ، نه اولیویا ؟ این که ما زمانی در بهشت نزدیک هم نشسته بودیم . »

گرما و غبار ؛ نوشتۀ روت پریور جابوالا ؛ ترجمۀ مهدی غبرایی ؛ نشر افق

صص ٣-١٨٢

 

« ناممکن ، ممکن است »

[ هر انسانی باید در درون خود شعلۀ مقدس جنون را فروزان نگاه دارد و همچون فردی عادی رفتار کند ]

و همون اول ، احساس کردم این سطر برای احوال این روزای من نوشته شده _ یاد وقتایی افتادم که برای اطمینان خاطر ، به کتاب « مبارز راه روشنایی » ش تفأل می زدم !

[ همۀ انسان ها متفاوتند و باید هر آن چه امکان دارد انجام دهند تا چنین باشند ]

غیر از معنی اصلی و کلی ش ، برای من در حکم تأیید  پذیرفتن سرنوشت بود ؛ در کنار تمام تلاش هایی که داریم انجام میدیم این روزا .


عامه پسـند

[ کتاب معجون عشق ؛ گفتگو با عامه پسندها ؛ نوشتۀ یوسف علیخانی ]

« فکر می کنم این نویسنده ها [ عامه پسندها ] آدم های زیرک و باهوشی هستند که در لحظه شما را به خنده ، گریه ، خشم و نفرت وا می دارند ولی کارشان خیلی از اصول یک اثر هنری را ندارد . خودشان هم می دانند آثارشان ماندگار نیست و برای امروز نوشته شده . کتابشان یکبار مصرف است مثل روزنامه . نمی شود کارشان را با اثر هنری مقایسه کرد ولی در کارشان رازی هست که ما نویسنده های جدی آن را فراموش کرده ایم؛ راز آن قصه است و تعلیق » .

« ... به این باور رسیده ام که چیزی در آثار و کتاب های عامه پسند هست که در کارهای جدی وجود ندارد . برایم مهم بود آن چیز را پیدا کنم و شروع کردم به نوشتن دربارۀ آنها .

نویسندگان جدی ما فقط تمرکز کرده اند روی زبان و تکنیک و از اصل ماجرا غافل شده اند . تکنیک باید طوری باشد که کسی متوجه آن نشود و نرود توی چشم مخاطب . »

« مسأله این است که آنها می دانند مخاطب چه می خواهد . حجم کتاب آنها نسبت به کار نویسندۀ جدی خیلی بالاست . اینها اعتقادی دارند و درست هم می گویند که کتاب زیر ٣۵٠ صفحه فروش نمی رود . این را با چشم خودم توی نمایشگاه دیدم که کتاب صد صفحه ای فلان نویسندۀ روشنفکر جدی نویس را نمی خرند ولی کتاب ٣٠٠ صفحه ای اینها را می خریدند »

خردنامۀ همشهری ( ویژه نامۀ‌کتاب ) ؛ شمارۀ ۵١ ؛ تیر ٨٩ ؛ صص ۵٠_۵٢ .