_ از اوایل مهر به بعد، موعد پخش فصل جدید بعضی سریالهاست. هرروز سایت را بررسی می کنم بین این بعضی ها، منتظر آن بعضی های اندکی هستم که دنبال می کنم. هفتۀ پیش اولین قسمت یکی شان آمد و جلوی خودم را گرفتم تا آخر هفته نبینمش. بین آن ها کار نمی چسبید. عوضش آخرهفته، کلی هیجان و جیغ و تشویق نثار شخصیت ها و داستان پردازها کردم، درخور و سرخوشی آور.
این هفته که دستم بازتر است، انتظار بیشتر توی چشم می زند، کیفیت معمولی ش آمده، باید برای کیفیت بهتر صبر کنم! حیف آن همه منظره و رنگ و لباس های متنوع آدم ها و طبیعت نیست که با کیفیت نسبتاً خوب دیده نشود؟!
آقای فنچ و همکارشان هم هنوز تشریف فرما نشده اند، مکس و کرولاین هم.
__ به علت لطفها و هیجانهایی که به خودم هدیه کردم، از برنامۀ کتابخوانی م عقبم. باید امروز و فردا جبران کنم. کلی هم یادداشت کتابی روی دستم مانده که اتفاقاً هوس نوشتنشان خیلی دارد بال بال می زند.
با سداریس شروع می کنم، می خوانم و می نویسم و می خندم! (البته در دل باید افسوس خورد، ولی اوضاع بشر و خودکرده های بی تدبیرش خنده هم دارد!)
___ دلم یک سایت گودریدزی برای ثبت فیل/سریال خواست. دوستم IMDB خودمان را پیشنهاد داده. هنوز ازش سر در نمی آورم.
یکی از لبه های دنیا، قطعاً، تمام شدن کتابی خاص یا به پایان رسیدن دورۀ تماشای سریالی است که ممکن است ماه ها در فضای آن و با شخصیت هایش زندگی کرده باشم و حتی گاهی خداگونه، چیزی به آن مجموعۀ ازپیش آفریده شده افزوده باشم (یا تغییراتی دیگر...)
در تصورات کودکی من، دنیا جایی مسطح و ثابت بود که بدون هیچ نقطۀ شروعی، فقط درجایی به اسم «لبه» به پایان می رسید.
وقتی در موقعیت های این چنینی، بر لبۀ دنیا راه می روم، همان احساس مبهم و نامکشوف دوران کودکی ام را دارم که به لبۀ دنیا فکر می کردم؛ جایی که دنیا، ازلحاظ جسمی و مادی، تمام می شود. برای من این لبه، صخره ای صاف و بلند بود که عمق پایین پایش در تیرگی و خلأ غرق شده بود، حتی آسمانش تیره بود و آن قدر جان (مادّه) نداشت که رنگ و هوای کافی داشته باشد. جایی که هیچ وقت دوست نداشتم بروم.
علی الحساب! هنوز تمام آلبوم را گوش نداده ام.
_ هنوز 3 اپیسود House ندیده دارم و ردّ یکی از سریال ها را زده ام که Hugh Laurie، در چند اپیسود از فصل چهارم حضور داشته. نتیجه: گرفتن همان چند قسمت (غنیمت است والله!). قرار است در سریال دیگری هم (2016) نقش پررنگ تری درکنار تام هیدلستون داشته باشد :) :)
درنقش سناتوری امریکایی
__ فقط 3 اپیسود مانده، فقط 3 تا! گذاشته ام در 1-2 روز آینده هر سه را با فراغ بال ببینم و بعدش فرصت برای دپرس شدن داشته باشم.
هاوس، درحال کرم ریختن
نصف کل سریال رو دیدم!
پی اس: چقدرم بهش میومد!
پی پی اس: منم این مدلی دوست دارم. باید یه بار برم شهربازی ای، جایی، این مدل ریش سیبیل بکشم واسه خودم! (شایدم بالماسکه)
دنیای ادبیات داستانی چیز مهمی کم دارد!
پرتغالیِ خانوم.
پرتغالیِ درخت زیبای من یکی از دوست داشتنی ترین شخصیت های مرد دنیای کتاب هاست. با خودم فکر می کنم اگر روزی نویسندۀ توانایی پیدا شود و دربارۀ زنی بنویسد که پرتغالی زندگی اش بوده، او چطور زنی خواهد بود؟
لزومی ندارد ماجرا عین کتاب اصلی باشد. نه لازم است کودکی درد را کشف کند و در بهترین روزهای زندگی اش سختی بکشد، نه حتی خانوم پرتغالی، زنی تنها و دور از اجتماع و رازآلود باشد. باید کمی فکر کرد. پرتغالی ای که می شناسیم را با تمام خصوصیاتش مجسم می کنیم. همه چیز برای مرد بودن و تغییر او باورپذیر است.مردی که هیچ کس انتظار ندارد آن چنان موجودیتی در لایه های شخصیت خود داشته باشد که برای پسربچه ای مانند زِزه خدا شود.
زن ها چطور؟ باید چطور باشند تا کسی ابتدا ازشان توقع پرتغالی شدن نداشته باشد؟ من فکر می کنم زنِ این ماجرا باید، برعکس پورتوگا، زنی معمولی باشد با خانواده ای پرجمعیت، از آن ها که بام تا شام سرشان به بچه داری و رفت و روب و شستشو گرم است، گاهی بچه هایشان را دعوا می کنند و برای خودشان وقت کم می آورند. از آن ها که وقتی بعد سال ها به جشنی دعوت شدند، با خجالت پا پیش می گذارند و فقط یک دور می رقصند، اما آنچنان می رقصند که خودشان و بقیه تعجب می کنند و فرزندانشان می گویند: مامااانننن؟؟؟!!!
اما صبح فردا همه چیز فراموش می شود. این زن فقط وقتی در گرگ و میش غروب تنها روی ایوان خانه نشسته و منتظر جاافتادن شام و بازگشت عزیزانش است و شاید بافتنی یا گلدوزی ای روی دستش پاشد، شاید زمزمه ای غریب هم بر لب داشته باشد، آماده است تا بخش مخفی روحش را نمایان کند.
زنی که ...
خیلی دوست دارم داستان بانوی پرتغالی را بخوانم. داستانی جاندار و فراموش نشدنی، داستانی پر از شادی و اندوه داقعی، پر از بغض و خنده و آب چشم! بدانم زِزۀ ماجرا چطور با اون آشنا می شود و چطور ارتباطشان شکل می گیرد و به هم وابسته می شوند ... اصلاً همین ززه خودش رازی است، دختر است یا پسر؟ چند ساله؟ چه چیز باعث شده روحش گشوده شود و پذیرای خانوم پرتغالی باشد؟ از باغش میوه دزدیده؟ یا برعکس، در حمل سبد خرید سنگینش به او کمک کرده؟
حتی می شود او از خانواده ای مرفه باشد و پرتغالی بسیار فقیر!
مگی بیشتر از اغلب مردم می دانست که فراسوی دنیاها چه چیزی قرار دارد. او خودش درها را باز کرده بود و موجودات زنده ای را که نفس می کشیدند از صفحات زرد و بی رنگ بیرون کشیده بود» ص62
__ طلسم جوهری
یک بار محض سرگرمی تستی دادم تا ببینم کدام موجود تالکینی هستم. جواب در آمد: هابیت!
عافیت طلب و شکمو و گریزان از دردسر و خطر، لابد!
بد نیست، تاحدی شبیه هم هست. ولی بیلبو بگینز شریفی در من هست که درجاهای لازم خطر می کند و بر تردیدهایش پیروز می شود یا وقتی چاره ای نیست، سرش را می اندازد پایین و با شاخ می رود توی شکم خطر.
مثل رُن ویزلی خودمان
نتونستم طاقت بیارم. انگار فونکه منو صدا می کرد. ولی هرچی گشتم ناامیدتر شدم! شهرکتاب که کتابای کودک نوجوانش به هم ریخته و قاطی بود و کم حجم تر از قبل شده بود. شاید فکر کردن مدرسه ها باز شده بچه ها کتاب نمی خونن... . فقط کتاب گیس پنجول از فونکه رو داشت که اونم تو حس و حال خوندنش نبودم. کتاب فروشی محبوب دیگه م هم خیلی چیزا داشت به جز فونکه! البته یه دوره دوجلدی اژدهاسوار داشت قدیمی با جلد پاره پوره! و سری سیاه ها رو (وقتی اسمشون سیاه قلب، سیاه خون،.. هست لابد به جای جوهری ها باید بگیم سیاه ها!) ظاهرشون قشنگ و شکیل اما باطنشون به نظرم چنگی به دل نمی زنه. چاپ اول افق از این کتاب خیلی قشنگ تر بود. ساده و مربعی و قطور اما تروتمیز و مرتب. این سری جدید خوبی ش اینه مث کتابای خارجی حجیم ولی سبکه. اما جوهر روی برگه ها خوب نخوابیده. یه طوریه! نقشۀ داستان رو مثلاً نگاه کردم، خوب چاپ نشده، تمیز نیست. ... از افق بیشتر انتظار داشتم.
اما [یه دوره کتاب جدید نوجوانانه کشف کردم به اسم بارتیمیوس]. گویا اسم یه جن هست. دوست دارم یه جلدشو بخونم ببینم چجوریه:
...
بقیه شو حوصله ندارم بنویسم!
شاید بعداً
مو : «مزه ی بعضی از کتاب ها را باید چشید
بعضی شان را میشود درسته قورت داد
ولی فقط تعداد کمی از آنان را می شود جوید
و بطور کامل هضمشان کرد»
***
خدایا!
[کورنلیای عزیز جادویی] گویا چند سری کتاب داره غیر از جوهری ها.
یکی شون سری دنیای آیینه ای هست
اسم کتاباش reckless ، fearless ... این مجموعه پنج تا کتابه.
سری دیگه Ghosthunters هست شامل سه کتاب.
دوووست دارم بخونمشون، دست کم جلد اول هر مجموعه رو، ببینم چجورین.
گویا بعضیاشون ترجمه شده ن :) [اشباح] و [درمورد اولین جلد مجموعۀ دنیای آیینه ای]
«کورنلیا فونکه (1958) یکی از معروفترین نویسندگان کتابهای کودک و نوجوان دنیاست. او تا به حال بیش از 60 کتاب برای نسل نو نوشته است. در سال 2005 مجلهی تایم اسم او را در فهرست 100 چهرهی تاثیرگذار قرار داد.»
عشق منه این خانوم! فعلاً دوست دارم بیشتر ازش کتاب بخونم.
اگه Hugh Laurie و George Clooney درگیر بشن*
معلومه من طرف کیو می گیرم!
حتی اگه حق با اون نباشه
* درگیری: یه صحنه توی فیلم بود!
گوگولیا!
چندروزبعد دوباره دیدمش. این بار درست جلوی در خانه، پای درخت کاج محبوبم! کمی ترسیدم ولی طفلک کاری نداشت. همراه مادرم بودم که پیشنهاد داد چیزی برایش ببریم بخورد. به سرعت رفتم بالا و دو تکه کوچک نان و قطعه ای مرغ خام (که برای ناهار بیرون گذاشته بودم) آوردم. نان ها را تحویل نگرفت اما مرغ را با استخوان های ریزش قرچ و قرچ جوید. انگار کم اش بود ولی من هم گوشت بیشتری نداشتم.
وقتی می خورد، دمش را تکان می داد. منتها لم داده بود روی زمین و دم تکان دادنش خاک های پای درخت را به هوا بلند می کرد. توی ذهنم با او دوست شده ام. اسمش را گذاشته ام Shaggy. صورتش شبیه Rex است اما لاغر و کاملاً سیاه رنگ.
از آن روز، دیگر ندیده ام ش.
بعد نوشت: امروز عصر قبل از پیاده روی دیدمش! از پنجره! انگار از باغ پشت خانه بیرون آمده بود. مسیر ورودی باغ را نگاه می کرد. از شما چه پنهان برایش 2-3 تا سوت هم زدم. نتوانست پیدایم کند. توی خیابان راه افتاد و مسیر خلاف جهت مسیری که قرار بود بروم، در پیش گرفت.
Shaggyبعداً می بینمت!
من یه دلقک درون دارم که، مثلاً وقتی کامنت بی ربط یا چرت می بینم اینجا، دلش می خواد کنترل صفحه کلید رو از من بگیره و کمی تفریح کنه. البته الآن دیگه کامنتای تبلیغی (که مستقیم حرفشونو می زنن و ادا درنمیارن) خیلی قابل تحمل تر و شرافتمندانه تر از اون دستۀ اول هستن.
اولش می خوام دنبالش برم و منم باهاش تفریح کنم. ولی به مسخره کردن دیگران اعتقادی ندارم و سهمیه م برای این کار رو در اندک ترین میزانش قرار دادم. برای همین راضی ش می کنم همون توی دلش دلقک بازی دربیاره و با هم بخندیم!
و البته اینایی که اینطوری موزمارانه کامنت میذارن، کارشون نوعی بی احترامی به من و تجاوز به حریم* وبلاگ منه که باید بگم خودشونو دارن مسخره می کنن.
*بله، همچین حریم شخصی محدود و پوست پیازی ای دارم!
_ نمونه ش: یارو میاد بخش کوتاه و احساسی مطلب یا توضیح وبلاگشو با آدرس وبلاگ کپی می کنه توی کامنتا (بدون توجه به محتوای پست من) و انتظار داره وسوسه بشم برم بهش سر بزنم و مطلبشو بخونم.
باز صد رحمت به اون که میگه: وبلاگ خوبی داری، به من هم سر بزن!
طی 2-3 روز سروکله زدن با واژه های فلسفی و هرمنوتیکی و گادامری، البته نه به قصد فهم عمیق، بعد از 1 نیمه شب دیگر نمی فهمیدم سداریس چه می گوید!
کلمه ها را چندبار می خواندم، روی جمله ها مکث می کردم، انگار دکمۀ تصور و منظره آفرینی مغزم که همزمان با خواندن داستان روشن می شود، خاموش شده بود. نمی خواندم، داشتم با کلمه ها سروکله می زدم! جابجایشان می کردم و جمله ها را از نو می نوشتم. ایراد املایی، دستوری، ..
و بعد از چند صفحه کم کم همه چیز شفاف شد!
*لقب یعقوب(ع) در کتاب مقدس اسرائیل است؛ یعنی آن که با خدا کُشتی می گیرد. این لقب در پی رؤیایی، در یکی از سفرهایش به او الهام شد. [+]
کشتی گرفتن یعقوب(ع) با فرشته
اثر رامبراند
اما از یک طرف، این ناگزیر بودن در گذشته باعث شد بدجور با این موجودات زرد انس بگیرم، به خصوص کتاب های قدیمی. آن برگه های به ظاهر خشن جدی، اما همچون بال پروانه شکننده، که غیر از بوی خودشان بعضی بوهای دیگر را در بافت فروتن خود حفظ کرده بودند. گاهی موقع مطالعه از گوشۀ این کتاب ها می کَندم و در دهان می گذاشتم و می جویدم. یکی از عادت های (بد؟) آن روزگارم بود و البته تنها درمورد کتاب های کاهی اجرا می شد. چون طعم خنکی و بخشی از چوب و یک جور گسی خوشایند فارغ از زمان داشتند.
در این روزگار، بعضی ها با دیدن کاغذ کاهی ذوق می کنند چون متفاوت و از دیدگاهی لوکس است. اما آدم هایی هستند که نوع خاصی از کاغذهای کاهی برایشان معنایی عمیق تر از این چیزها دارد؛ مثل تفاوت سیاه پوست گمنامی که عمری در معدن الماس جان کنده با ستاره (سلبریتی) خوش اندامی با پیکری چون الماس تراشیده و لباسی گران قیمت و الماس نشان!
*اسم سریالی که جویی، در نقش دکتر ریموری، بازی می کرد
هنوز چندتایی از اون معدود گنج ها رو دارم؛ حتی شاید فقط 2-3 تا. ولی هرکدوم در قیژقیژوی بی ادعایی برای ورود به همون دنیاهاییه که اون روزا سنگ به سنگ می ساختمشون.
وقتی پروندۀ هر دنیا رو به بسته شدن بود، این خواسته رو ضمیمه شون می کردم که:
بالأخره روزی پای یکی از این گردونه های فلزی می ایستم و بادقت و حوصله، چند کارت انتخاب می کنم و برای کسایی می فرستم.
از بیماری های ذهنی من اینه که مثلاً South Park نوزده فصله، بعد من دلم قیلی ویلی میره ببینمش!
در این موارد یا نمی بینم، یا به این زودی شروعش نمی کنم، ولی اون قیلی ویلیه خیلی رو اعصابه!
بعدش، 19 فصصصصصصصصل؟؟؟؟؟؟ کجای دل هاردم بذارمش آخه؟؟
خیلی پیشترها گاهی خیال می کردم چطور می توانم آدم های محبوبم را ببینم، اغلب مشاهیر. بعضی هاشان که مرحوم شده بودند، مثل ژول ورن. اما کم کم که دنیا پیشرفت کرد و با معاصرها هم آشنا شدم، حساب می کردم باید برای دیدن فلانی چند کیلومتر بروم، چقدر پول داشته باشم، چقدر بزرگ شده باشم، اصلاً به او چه بگویم!
یکی از موارد مهم، آدرس دقیق پیدا کردن بود. فکر می کردم به کشور موردنظر که رسیدم، توی یک شهری_ حالا هرکجا_ از هرکسی سرراهم بود بپرسم «فلانی رو می شناسید؟ کجا زندگی می کنه؟» حالا ممکن بود خیلی ها ندانند، بعضی ها نشناسند، یا بگویند برو فلان شهر و اینجا نگرد! .... ولی در خیال های من همیشه اولین نفری که ازش می پرسیدم، آدرس دقیق را می دانست و من بدون دردسر درِ خانۀ آن فرد بودم!
کمی بزرگتر که شدم، دیگر از دیدار رودررو چشم پوشیدم چون فهمیده بودم به آن زودی ها میسر نمی شود. ایمیل و کامنت و .. اینترنت که نبود. باید دست به دامن نامۀ کاغذی می شدم. حتی یک بار برای معین نامه نوشتم و مانده بودم باهاش چه کنم. چون آدرسی نداشتم! همین طور دو به شک مانده بودم که معدومش کنم یا به یکی از این رادیوهای بیگانه بفرستم تا آنها به دستش برسانند. نامه هم بین کاغذهای دفتر ریاضی م عاقبت رقت انگیزی داشت. یک بار چندتا از بچه های کلاس آن را از بین دفترم برداشتند و خواندند و خلاصه شد اسباب مضحکۀ من. ولی من خودم را می زدم به آن راه آن قدر جدی برخورد کردم که زود یادشان رفت. یعنی با حساب و کتاب آن سال هام اگر می رفتم توی بطری و می گفتم مرا پرت کنید توی دریا زودتر به مقصد رسیده بودم!
الآن دنیا به همان اندازه که بزرگ و پیچیده به نظر می آید، کوچک و آسان یاب شده. ممکن است چند سال دیگر در گروه مجازی عضو باشیم که ازقضا، فرد مشهور دوست داشتنی مان هم عضو آن باشد!