اما از یک طرف، این ناگزیر بودن در گذشته باعث شد بدجور با این موجودات زرد انس بگیرم، به خصوص کتاب های قدیمی. آن برگه های به ظاهر خشن جدی، اما همچون بال پروانه شکننده، که غیر از بوی خودشان بعضی بوهای دیگر را در بافت فروتن خود حفظ کرده بودند. گاهی موقع مطالعه از گوشۀ این کتاب ها می کَندم و در دهان می گذاشتم و می جویدم. یکی از عادت های (بد؟) آن روزگارم بود و البته تنها درمورد کتاب های کاهی اجرا می شد. چون طعم خنکی و بخشی از چوب و یک جور گسی خوشایند فارغ از زمان داشتند.
در این روزگار، بعضی ها با دیدن کاغذ کاهی ذوق می کنند چون متفاوت و از دیدگاهی لوکس است. اما آدم هایی هستند که نوع خاصی از کاغذهای کاهی برایشان معنایی عمیق تر از این چیزها دارد؛ مثل تفاوت سیاه پوست گمنامی که عمری در معدن الماس جان کنده با ستاره (سلبریتی) خوش اندامی با پیکری چون الماس تراشیده و لباسی گران قیمت و الماس نشان!