ماجرای کتاب های کاهی، یا «وقتی کتاب می خوردم»!

این دفتر/کتاب کاهی ها که این سال ها خاص شده اند و کلی ارج و قرب پیدا کرده اند و حتی اغلب قیمتشان از کاغذ سفید بیشتر است، فانتزی و جینگولشان کرده اند، این ها زمان ما کم ارزش و جزء جدایی ناپذیر دفتر و دستکمان بودند. نصف موارد موجود در بازار کاهی بود و ما هم ناگزیر از داشتنش. هم به لحاظ قیمت و صرفۀ اقتصادی، هم از آن جهت که وقتی کتابی فقط با این کاغذ چاپ شده و در بازار است باید آن را بخری. انتخاب دیگری نداری. خوبی این روزگار این است که برای خرید بعضی کتاب ها می شود بیش از یک انتخاب داشت؛ جیبی/رقعی، سفید/کاهی، جلد سخت/جلد نرم، ...

   اما از یک طرف، این ناگزیر بودن در گذشته باعث شد بدجور با این موجودات زرد انس بگیرم، به خصوص کتاب های قدیمی. آن برگه های به ظاهر خشن جدی، اما همچون بال پروانه شکننده، که غیر از بوی خودشان بعضی بوهای دیگر را در بافت فروتن خود حفظ کرده بودند. گاهی موقع مطالعه از گوشۀ این کتاب ها می کَندم و در دهان می گذاشتم و می جویدم. یکی از عادت های (بد؟) آن روزگارم بود و البته تنها درمورد کتاب های کاهی اجرا می شد. چون طعم خنکی و بخشی از چوب و یک جور گسی خوشایند فارغ از زمان داشتند.

   در این روزگار، بعضی ها با دیدن کاغذ کاهی ذوق می کنند چون متفاوت و از دیدگاهی لوکس است. اما آدم هایی هستند که نوع خاصی از کاغذهای کاهی برایشان معنایی عمیق تر از این چیزها دارد؛ مثل تفاوت سیاه پوست گمنامی که عمری در معدن الماس جان کنده با ستاره (سلبریتی) خوش اندامی با پیکری چون الماس تراشیده و لباسی گران قیمت و الماس نشان!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد