بر لبۀ دنیا

یکی از لبه های دنیا، قطعاً، تمام شدن کتابی خاص یا به پایان رسیدن دورۀ تماشای سریالی است که ممکن است ماه ها در فضای آن و با شخصیت هایش زندگی کرده باشم و حتی گاهی خداگونه، چیزی به آن مجموعۀ ازپیش آفریده شده افزوده باشم (یا تغییراتی دیگر...)

در تصورات کودکی من، دنیا جایی مسطح و ثابت بود که بدون هیچ نقطۀ شروعی، فقط درجایی به اسم «لبه» به پایان می رسید.

وقتی در موقعیت های این چنینی، بر لبۀ دنیا راه می روم، همان احساس مبهم و نامکشوف دوران کودکی ام را دارم که به لبۀ دنیا فکر می کردم؛ جایی که دنیا، ازلحاظ جسمی و مادی، تمام می شود. برای من این لبه، صخره ای صاف و بلند بود که عمق پایین پایش در تیرگی و خلأ غرق شده بود، حتی آسمانش تیره بود و آن قدر جان (مادّه) نداشت که رنگ و هوای کافی داشته باشد. جایی که هیچ وقت دوست نداشتم بروم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد