چندروزبعد دوباره دیدمش. این بار درست جلوی در خانه، پای درخت کاج محبوبم! کمی ترسیدم ولی طفلک کاری نداشت. همراه مادرم بودم که پیشنهاد داد چیزی برایش ببریم بخورد. به سرعت رفتم بالا و دو تکه کوچک نان و قطعه ای مرغ خام (که برای ناهار بیرون گذاشته بودم) آوردم. نان ها را تحویل نگرفت اما مرغ را با استخوان های ریزش قرچ و قرچ جوید. انگار کم اش بود ولی من هم گوشت بیشتری نداشتم.
وقتی می خورد، دمش را تکان می داد. منتها لم داده بود روی زمین و دم تکان دادنش خاک های پای درخت را به هوا بلند می کرد. توی ذهنم با او دوست شده ام. اسمش را گذاشته ام Shaggy. صورتش شبیه Rex است اما لاغر و کاملاً سیاه رنگ.
از آن روز، دیگر ندیده ام ش.
بعد نوشت: امروز عصر قبل از پیاده روی دیدمش! از پنجره! انگار از باغ پشت خانه بیرون آمده بود. مسیر ورودی باغ را نگاه می کرد. از شما چه پنهان برایش 2-3 تا سوت هم زدم. نتوانست پیدایم کند. توی خیابان راه افتاد و مسیر خلاف جهت مسیری که قرار بود بروم، در پیش گرفت.
Shaggyبعداً می بینمت!