خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

جزئیات خوشکلی که باعث میشن عاشق این سریال باشم

سی: آه ه ه ه ه! این یه نشونه‌س.

گریت جی: میشه خفه شی؟

سی: یه بچه رو از دست دادیم، بعدش فهمیدیم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم، حالام که تو دفتر فرزندخوندگی به هلن برخوردیم (و اون ماجراها رو به رخمون کشید و بعدشم قراره نذاره از جای دیگه هم بچه بیاریم). تابلوئه خدا داره سعی می‌کنه یه پیامی بهمون بده.

گریت جی: ما کاتولیکیم، خب؟ خدا یه درو که می‌بنده صدتا در دیگه رو وامی‌کنه! لطفاً این رفتار پر از ناامیدی رو تمومش کن! بچه می‌خوای یا نه؟

سی: بهتره با حقیقت روبه‌رو شیم. ما آدمای بدی هستیم که لیاقت پدرمادرشدن رو نداریم.

گریت جی: اوه ه ه ه! خب با این حساب کی لیاقتشو داره؟ ببین،  یه نگاه به این احمقای بچه‌پرور بنداز! اونا هم لیاقتشون بیشتر از ما نیست! (باهاش موافقم)

مهم نیست در گذشته چه کردیم.  والدین‌شدن یعنی شروع دوباره و این دقیقاً‌همون کاریه که وقتی بچة خودمو آوردیم تو خونه، قراره انجام بدیم.

سی: اولین‌باره که احساس می‌کنم واقعاً می‌خوای بچه‌دار بشی.

گریت جی: خب، اولین‌باره که یکی بهم گفت نمی‌تونم صاحب چیزی باشم.

ـ دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل 2، اپیسود 16

ردپای گذشته

بین وسایل کاربردی تقریباً‌هرروزه‌ام، چیزهایی هستند مثل قاشق چای‌خوری، کارد صبحانه، دو قاشق غذاخوری، یک قاشق سوپخوری، یک قاشق بزرگ‌تر که هنگام غذاپختن از آن استفاده می‌کنم، ... این‌ها از دوران کودکی‌ام در خانه پیش چشمم بوده‌اند. (حتی الآن، با وحشت به قاشق چای‌خوری خیره شدم و با گوشة‌ناخن سیاهی‌های نقش‌ونگار دسته‌اش را خراشیدم. چیزی مثل زنگار یا ... هستند! فکر می‌کنم باید حسابی بسابمش و فقط نگهش دارم نه اینکه هرروز ازش استفاده کنم!)

از وسایل قدیمی، چیزی که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ایم و استفاده شده؛ حتی گاهی معنای خاصی برایمان داشته، خوشم می‌آید. مثلاً یادخانه‌ها و خانواده‌هایی می‌افتم که دوستشان دارم: خانوادة کینگ و مخصوصاً خاله هتی، خانواده‌هایی که خانه‌های بزرگ انباری‌دار و زیرشیروانی‌دار دارند و همیشه بعضی تکه‌های قدیمی را نگه می‌دارند. خیلی روشن یادم است که در دوران بچکی به این قاشق کوچک و آن کاردها یک‌طور خاصی نگاه می‌کردم. درموردشان (بیشتر درمورد کاربردشان) در ذهنم داستان می‌ساختم. مخصوصاً‌ کاردها، چون هیچ‌وقت در آن سن ازشان استفاده نکرده بودم (خب، الآن شده کارد صبحانه، برای من. ولی قدیم‌ها میوه‌خوری بوده. اندازة بزرگترش هم که نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمده استیک‌خوری ـما که استیک نمی‌خوردیم!). چند سال پیش، از مجموعة بشقاب‌های ملامین دوران کودکی‌ام، 3 تکه را نگه داشتم و بقیه را دور ریختم. چند ماه پیش هم 3 پیشدستی، که پیش‌ترها مال مادربزرگه بود، آوردم تا نگهشان بدارم. ولی هنوز که هنوز است چشمم دنبال آن پارچ و لیوان‌های سرامیکی با طرح برجسته و آن جام‌های شیشه‌ای است که رویشان عکس یک خانم شاید سلطنتی  با لباس پفی بود (دوبار تصویرش را نقاشی کردم با دو رنگ برای پیراهنش؛ زرشکی و سبز تیره). چیزهای دیگری هم هست که دوست داشتم داشته باشمشان ولی مطمئنم بیشترشان سربه‌نیست شده‌اند. شاید بعدها بتوانم ردی از آن بشقاب بزرگ خوشکل بگیرم که رویش تصویر نیمرخ زنی با کلاه پردار نقش بسته بود.

خودشناسی‌-نوشت:

1. علاقه به خانواده‌های ریشه‌دار که برای همدیگر و خودشان و گذشته احترام قائلند و به‌اصطلاح سروسامان و آرامش دارند و احساس شیرین هم‌ذات‌پنداری با آن‌ها.

2. آن رازی که در اشیا بود؛ در آن سال‌ها که ازشان استفاده‌ای نمی‌کردم ولی برایم جلوه و معنای خاصی داشتند و ته ذهنم برای کاربردشان در سال‌های بعد نقشه می‌کشیدم.

پشت تبریزی‌ها

درختان در هنگام کم آبی و خشکسالی وقتی با سختی بیشتر به وسیله ریشه هایشان آب جذب می کنند، صدای جیغ مانند مافوق صوتی تولید می کنند که با گوش انسان شنیده نمی‌شود .

نمی‌دانم چقدر درست است.

ولی درمجموع، درختان موجودات دوست‌داشتنی قشنگ عجیبی‌اند؛ انگار در گذشته‌های پنهانشان انسان بوده‌اند یا قرار است به انسان تبدیل شوند. تعداد ژن تجسم‌انسانی‌یافتن در نهادشان هست. شاید هم بیشتر از نظر ذهنی و اندیشه‌ای حتی.

شاید برای همین است که در مجموعة نغمة یخ و آتش، [فرزندان جنگل] شبیه درختان طراحی شده‌اند،

درختان در ارباب حلقه‌ها چنان رفتاری دارند،

یا بید کتک‌زن در مجموعة هری پاتر

حسب‌حال آقای ک.شاد

Related image


گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1]
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین    1344

کتاب حدیث نفس را می‌خوانم که خاطرات و زندگی‌نامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد، است و گویا جلد دومی هم دارد.

لحن و شیوة‌ نگارش ایشان طوری است که هر چند صفحه یک‌بار، ناخودآگاه، احساس می‌کنم عنصر شانس در زندگی این بزرگوار خیلی پررنگ بوده! خیلی فروتنانه به تلاش‌های، به‌طور حتم، شبانه‌روزی خودشان اشاره نکرده‌اند یا اگر اشاره‌ای بوده خیلی کمرنگ و بدون تأکید بوده.

شخصیت دوست‌داشتنی این کتاب برای من جناب شاهرخ مسکوب نازنین است با آن شوروهیجان و سخت‌کوشی و حساسیت و البته برق نگاه در عکس‌هایی که از آخرین سال‌های عمرشان در نت یافتم و لبخند عمیق عکس‌های اندک‌واضح سال‌های دور در کتاب. یکی از بهترین بخش‌ها نصیحت مرحوم مسکوب به آقای کامشاد، در دوران دبیرستان، درمورد تغییر سبک مطالعه‌شان است؛ انگار که خطاب به من باشد! روح‌های بزرگ در ظرف زمان و مکان نمی‌گنجند؛ پیغامشان به هر صورت به کسانی می‌رسد.


عکس بالا: شاهرخ مسکوب

ــ دلم می‌خواهد دست‌کم 1-2 کتاب از خاطرات و نوشته‌های شخصی مرحوم مسکوب بخوانم. البته گویا آن‌هایی که من می‌خواهم بخوانم چاپ داخل نیستند! برای ماندن در خاطرم، اسمشان را یادداشت می‌کنم:

در حال‌وهوای جوانی

روزها در راه

ــ پابلو نرودایمان هم که سرطان نداشت. گویا هیتلر هم خودکشی نکرده!

[1]. جملة بالا در صفحات آغازین کتابی که می‌خوانم آمده. خیلی در من اثر گذاشت. دیشب هم دیدم که دن آن را جایی نقل کرده؛ پشتم تیر کشید!

هیولابازی-1

«بیرون‌کشیدن هیولاها»

سوزی: دلم می‌خواد شاد باشی، ایدی هم شاد باشه. ولی ... می‌خوام اول خودم شاد باشم! من و مایک قرار بود با هم باشیم. دیگه نوبت شادبودن من بود.

(فصل 2، قسمت 2)

از چند روز پیش، با توصیة تلویحی دن، دارم به روند رودرروشدن با هیولاها فکر می‌کنم. اما این‌که کار به کجا می‌کشد یا درصورت رویارویی، چه چیزی در واقعیت خواهم دید...  شاید هیچ‌چیز را نتوانم به‌درستی پیش‌بینی کنم. شاید دلم برایشان به رحم بیاید.


خیلی وقت بود عکس به این خوشکلی و کِشندگی برای جلد کتاب ندیده بودم! کاش من طراحش بودم!


خوشمزه‌نوشت: وقتی لینت دست‌به‌دامان موش می‌شود تا تام به خودش بجنبد و دستی به سروروی خانه بکشد.

چونی(؟)

چند روزی بود که فکر می‌کردم هربار حتی اگر شادی کوچکی سراغم آمد به‌شدت ازش استقبال کنم. این بود گه‌گاهی نیشم از این گوش تا آن گوش باز می‌شد و وسطش احساس می‌کردم دارم مبالغه می‌کنم. اما راستش خیلی بهم می‌چسبید. توجیهم این بود که وقتی حال و اوضاع روزگار و خودم مشخص نیست و از قدیم هم گفته‌اند فلان نمانَد به بیسار و ...، خیلی بهتر است این لحظات شیرین کوچک را اینطوری برای خودم ذخیره کنم تا هنگام روبه‌روشدن با لحظات آن روی دیگر سکه، حتی اگر به‌کارم هم نیامدند، لااقل احساس غبن و خسارت نکنم که چرا شاد نبودم. یا برآیند لحظات زندگیم به‌نفع شادنبودن نباشد.

تمرین خوبی بود. حتی شاید به این زودی هم از آن دست برندارم.

اما ته این ماجراها، همیشه این تصور هم وجود دارد که بهتر است یک قدم بزرگ‌تر بردارم. چون دقیقاً همان احساس اغراقی که هربار سراغم می‌آمد به من تلقین می‌کرد این حالت شبیه واکنش انسان‌های از لحاظ روحی ناپایدار است! کسانی که یک روز شادند و یک روز غمگین! نه به‌معنای عام آن؛ به‌معنای دقیقاً ناپایداربودن و متزلزل بودن! این کلمه را تکرار می‌کنم چون جور خاصی در ذهنم طنین انداخت هنگام تصورش. چیزی بود که دقیقاً ازش گریزان بودم و هستم. برای همین ته دلم فکر می‌کنم بهتر است به حدی برسم که این جذب و دفع‌های انرژی‌های گوناگون از روی ثبات بیشتری باشد. هرچه تغییر روحیه کمتر باشد، من موفق‌ترم!

شبیه همان چیزی که از سال‌ها پیش ته ذهنم شکل گرفته: احوال عرفا.

چه باک از شکستنم!

و فکر می‌کنم سال‌ها بعد، روزی می‌آید که می‌گوید: دیدی مشکل نه فلان بود نه بهمان؟ اصلاً‌ مشکل قابل عرضی نبود که، یه فلان ساده بود! آخرش هم نفهمیدم چرا این‌همه سخت می‌گرفتی!

و او می‌فهمد حتی مردن هم به‌موقعش اتفاق می‌افتد. ترس هم ندارد؛ نه برای میرنده نه برای مانندگان. و لازم نیست نگران چیزی باشد، نگران کسی باشد.

گزارش‌طور

امروز فصل اول دسپرد هاوس‌وایوز عزیزم تمام شد.

هربار که مری‌آلیس در موقعیت جدید جدی زندگی‌اش قرار گرفت، فکر کردم که باید این‌جا این کار را می‌کرد نه آن کار را. حتی می‌توانست همان شب اخر، دینا را به مادرش بدهد. کاری که در لحظات ابتدایی سریال کرد، کاملاً درک می‌شود؛ نمی‌توانست، بیشتر از این، بار به این سنگینی را تحمل کند! مخصوصاً وقتی روی دست‌های دیادرا اثری از جای سوزن پیدا نکرد! برای همین هم پل یانگ، وسط آن صحرای برهوت، به مایک گفت «تمامش کن!» برای او هم سخت بوده، چه بسا سخت‌تر. چون علاوه بر بار این چند سال، باید باری را که از ابتدای سریال روی دوشش گذاشته شده بود به دوش می‌کشید.

ـ این ماه، این کتاب‌ها را خواندم:

       پری فراموشی، فرشته احمدی. ازش خوشم آمد. شاید اگر کتاب دیگری از این نویسنده پیدا کنم، بخوانم. البته سلیقة من پایان‌بندی داستان را اصلاً تأیید نمی‌کند. قبولش خیلی برایم سخت و سنگین بود. دلیل روشنی برایش ندیدم. البته می‌توانم درک کنم چنین اتفاقی می‌افتد. شاید به این دلیل که هنوز بابت این تصمیم‌های آدم‌ها شوکه می‌شوم.

این‌که من راوی را با آن رفت‌وآمد میان دنیاهای ذهنی‌اش درک می‌کنم و برایم طبیعی است یعنی ممکن است اسکیزوفرنیک باشم؟ بهتر است خوش‌بینانه اینطور فکر کنم که نویسنده‌ای هستم که از توانایی‌هایش استفاده نمی‌کند!

     تاریخ ادبیات شفاهی (شمس لنگرودی). خیلی خیلی از خواندنش خوشم آمد. البته خیلی جاها ایشان کلی و به‌صورت اشاره و گذرا درمورد زوایای زندگیشان حرف زدند. دیگر این‌که مصاحبه در سال 1380 انجام شده و دوست داشتم می‌شد بخش‌هایی درمورد این 16 سال هم به آن اضافه شود. اما در مجموع، خواندنش تجربة خوبی بود. فکر نمی‌کردم این شاعر دوست‌داشتنی چنین تلخی‌هایی از سر گذرانده باشد و هنوز هم در ذهنش باشند. دنیای واقعی! من همیشه فکر می‌کنم آدم‌ها مثل خود من هستند و مکانیسم فراموشی‌شان خیلی فعال و قوی است.

یک کاری کردم و دختری در قطار را از روی قفسه‌های کتاب‌خانه ربودم! فکر نمی‌کردم همچین کاری بکنم. همیشه در نظر داشتم «خب فیلمش هست. آن را می‌بینم و احتمالاً بعد هم پاکش می‌کنم». اما شاید از روی وسواس الکی برش داشتم. در واقع، همان لحظه چشمم به قفسة‌ دیگری افتاد که کتاب اتاق نگاهم می‌کرد و شاید داشت فکر می‌کرد «تو مرا نخواندی!» و احتمالاً تهش می‌خواست بگوید «این را چطور می‌خوانی پس؟». شاید همان رد نگاه آن کتاب باشد که باعث شده امروز تصمیم بگیرم واقعاً‌نخوانمش. همان دیدن فیلمش بس است. به‌ویژه که امروز صبح چند صفحه‌ای از آن را خواندم و خوشم نیامد. و اینکه مدام رو و پشت جلد اشاره شده رکوردفروش هری پاتر را زده! از روی تعصب هم شده نباید بخوانمش! و مهم‌تر اینکه هی با خودم فکر می‌کنم به‌جای خواندن چنین چیزی چند صفحه مطالعة بهتر می‌توانم داشته باشم؟

ـ آخر هفتة پیش، فیلم خوشکل Love, Rosie را دیدم خیلی حظ بردم. هنرپیشة رزی خیلی ماه و خوردنی است. الکس هم توگوشی مهمی از من طلبکار است. ولی گاهی فکر می‌کنم آدمی مثل الکس که نمی‌تواند تصمیم محکمی بگیرد (مخصوصاً‌حالت چهره‌اش وقتی قرار بود با بثنی یا آن دختر امریکایی زندگی کند) شاید به‌راحتی مطمئن نباشد! کمی متزلزل و دردسرآفرین می‌رسد به‌نظرم.

بوس به بابای رزی و آن دوست موقرمزش!

دکترها اشاره کردند هنوز وقت جداکردن دستگاه نرسیده!

ته‌ماندة وفادار یکی از شمع‌های سبز ملونی‌ام را روشن کردم (سلام پرکلاغی جان! یکی از شمع‌هایی که اول تابستان همراهت خریدم)، عود لیمویی را هم، دوتا اتاق کوچک را جارو کردم و می‌خواهم آهنگ بگذارم تا بنشینم روی عرشة کشتی دزدان دریایی‌ام (سلام خوخو!) و آن کلاسور خوشکل مربوط به 6-7 سال پیش را مرتب کنم.

چندروزی است که تکلیفم با بیشتر کاغذهای توی آن روشن شده. دیگر مرده‌اند. آخرین نفس‌ها را هم مدتی پیش کشیده‌اند. نباید جنازه دور خودم جمع کنم.

او اوع! الآن مامان جان زنگ فرمودند قرار است برویم بیرون.

کلاسور جان منتظرم بمان!

روزبعدش‌نوشت: اوه نه! دیشب کلاسور را باز کردم و متوجه شدم شاید همان 2-3 سال پیش، موارد اضافی دور ریخته شده‌اند. بیشتر چیزهایی که در آن نگه می‌دارم خیلی ضروری‌تر از این حرف‌ها هستند. دورریختن؟ فکرش را هم نباید بکنم!

دسپیکبل میییی!

یک سندباد کوچکِ دست‌ورونشستة موشانه‌نکرده، با نگاه تیز، درون من نشسته که گاهی از جایش بلند می‌شود و از دریچة تنم به بیرون نگاهی می‌اندازد؛‌ همان وقت‌هایی که می‌خواهد مچم را به‌دلیل بی‌توجهی به خودش بگیرد.

مثلاً همین الآن که جاروبرقی درست سرراه بود، دوباره با آن نگاه تیزش گفت آن را دست‌کم یک‌وری بگذارم که اگر اتفاقی افتاد که قرار شد بدوم فرار کنم، از روی بی‌حواسی پایم بهش گیر نکند!

ـ امروز به‌یقین بهم ثابت شد که از بچگی همیشه هراس موقعیت‌های وحشتناک نامنتظره در من بوده و همیشه راه‌حل من فرار و قایم‌شدن و پاییدن ماجرا از دور بوده. دقیقاً مثل همان روزها.

شاید که، چو وابینی، خیر تو در این باشد

«جام می و خون دل, هر یک، به کسی دادند

در دایرة قسمت، اوضاع چُنین باشد»

- یکی جام می‌اش را محکم در دست می‌گیرد و حواسش جمع است به‌راحتی آن را پایین نگذارد، مگر برای خون‌دلی که شیرین‌تر از می جام خودش باشد، شاید کسی هم گاه جرعه‌ای از جام دردستش به کسانی بنوشاند ... یکی هم ممکن است، از سر سستی و بی‌حواسی و اشتباه در محاسبات، جام می‌اش از کَفَش برود.

از اهل خون دل هم کسانی هستند که از ازل تا ابد این بار را بر دوش می‌کشند و هی خون دل می‌خورند؛ حالا یا به بهانة قسمت و تقدیر، یا به‌دلیل اینکه هنوز امکان تصور چیز متفاوتی برای سرنوشتشان فراهم نیاورده‌اند. گاهی آن‌قدر زیاده‌روی در کارشان است که حاضر نیستند به‌راحتی جرعه‌ای از جام می بنوشند! البته بعضی هم یک‌جایی دوزاریشان می‌افتد که دست‌کم امتحانکی بکنند؛ ببینند اصلاً پایین گذاشتن این بار خونین به مذاقشان سازگار است یا نه.

حالا این میان، کسانی که چیزی بر زمین می‌گذارند یا موفق می‌شوند به مقصود برسند یا دوباره برمی‌گردند سر روزی خودشان؛ هرکس به‌نوعی. یکی دربه‌در جام گمشده‌اش است و یکی از بارش می‌گریزد و به جام‌ها ناخنک می‌زند تا شاید گمشدة ازلی خودش را بیابد. اینطوری می‌شود که سر دنیا حسابی گرم می‌شود به تقلاهای ما!

بیگانه‌ای از سیارة خرتوپرتو

یکی از (به‌قول امروزی‌ها) فانتزی‌های سال‌های ابتدای دبستانم این بود که یک روزی، همة مردم شهر موقع چرت بعد از ناهارشان، به خواب سنگینی بروند و مثلاً زمان هم از حرکت بایستد. بعدش من راه بیفتم توی شهر و یکی یکی تمامی خانه‌ها را از سرتاتهشان خوووب ببینم. بروم تویشان چرخی بزنم، چینش اسباب و اشیا را ببینم، نقشة خود خانه‌ها را، حتی فرصت کنم ببینم هرکسی چه خرت‌وپرت‌هایی دارد و کجا می‌گذاردشان.

یکی ازدلایل این خواستم این بود که خانه‌های آن شهر به چشمم خیلی قشنگ می‌آمدند. اینکه بیشترشان نقشه‌های متفاوتی داشتند، به خانة هرکس که می‌رفتم اشیا و اسباب خاص خودشان را داشتند، ... و دلیل دیگرش شاید علاقة شخصی و دیرپای خودم به خرت‌وپرت بود که هنوز هم در من مانده. دلم می‌خواست کاشف خرت‌وپرت‌ها باشم. شاید از این طریق می‌خواستم با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم.

چمدون

ـ بالاخره یه روز (امیدوارم به‌زودی) از اون صندق‌هایی می‌خرم که خیلی دوست دارم بذارمشون یه گوشة اتاق و بخشی از لباس‌هامو بتپونم توش.

ـ کجا بذاریش؟ (نگاهش به گوشه‌های پرشدة اتاق است)

ـ یه جایی حتماً براش پیدا می‌کنم. مثلاً جای همین چمدون ممدونه که گوشة اتاق درش بازه و هی لباسامو می ریزم تو دهن گشادش.

(اژدها و سانتیاگو زیرلبی می‌خندند)

ـ (؟) (به من نگاه می‌کند)

ـ اوو! ما برای این ترکیب یه جک قدیمی داریم! ( همراه اژدها و سانتیاگو می خندد)

ـ چی؟ چجوریه جکه؟

ـ (می‌خواهد تعریفش کند) (شاید پشیمان می‌شود) خب .. جک‌های قدیمی اگر بااصالت باشن، یه سنتی دارن. اینکه اگر تا یه زمانی نشنیده باشی‌شون بهتره از اون زمان به بعد هم نشنوی. مخصوصاً تعمدی برات تعریف نشن. حالا اتفاقی‌شو نمی‌دونم مشمول اون سنت میشه یا نه. ولی بهتره خودت پیگیرشون نشی.

ـ چه سنتی؟

ـ خب! (در ذهنش می‌بافد) اگر در این صورت تعریف بشن، یه چیزی، مثل نفرین، همراهشون آزاد میشه. انگار طی چندین سال یه بخشی در کنارشون رشد کرده و روشو غبار گرفته. حالا اون غبار کنار میره و به‌جای اینکه انرژی خندانند‌ة خود جک آزاد بشه، بیشتر انرژی اون بخش مرموز آزاد میشه و ممکنه زندگیت رو تحت تأثیر قرار بده.

این تأثیر ممکنه هم طبق بافت و مفهوم خود جک اتفاق بیفته و ممکنه طبق یه سرنوشت شوم که تو زندگی سازندة جک بوده، باشه و سرت بیاد! بهتره پاپی‌اش نشی.

ـــفکر کنم این ماجرای الکی را درمورد جک‌ها وقتی در ذهنم ساختم که برگشت گفت: کجا بذاریش؟ یعنی در تصمیم و خواست من تردید کرد. شاید خواستم اذیتش کنم.

در کل، همة این‌ها در ذهنم اتفاق افتاد

هدیة سخاوتمندانة‌مهر

زندگی‌کردن در ترس عین زندگی‌نکردنه. و اگه من فرصتشو داشتم به همة کسایی که بعد از من باقی موندن اینو می‌گفتم.

بعضیا با ترس‌هاشون روبه‌رو می‌شن و بعضی‌ها هم ازشون فرار می‌کنن.

ــ حرف‌های مری آلیس یانگ روی بخش انتهایی اپیسود 3؛ سریال دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل اول


1. بله! دارم سریال عزیزم را بعد از همممم... 4-5 سال می‌بینم دوباره.

از چیزهایی که مری آلیس روی سریال می‌گوید خوشم می‌آید. یادم افتاد قرار بود این‌دفعه بعضی‌هاشان را یادداشت کنم! مخصوصاً آن‌هایی جالب‌تر است که با تصویر خاااصی همراه می‌شود. مثلاً بخش «فرارکردن» از ترس‌ها با صدای چکش‌زدن پل یانگ به تابلوی فروش خانه همراه شده و قبل از ظاهرشدن تصویر تابلو، با صدای چکش‌ها، تصویر گبی و در موقعیت ترسناکی که خودش را در آن قرار داده دیده می‌شود.

مهم‌تر از همه وضعیت خود راوی است. مری آلیس شرایطش با همة آدم‌های سریال فرق می‌کند! جور دیگری دنیا را می‌بیند. از جای دیگری!


2. از آخرهفته‌های دوست‌داشتنی متشکرم. بالاخره عود لیمویی برای خودم خریدم و ازش خیلی راضی‌ام. اما اتفاق جادویی کشف نکتة جدیدی در دنیای شیرینی‌ها بود. اینکه دیگر تقریباً داشت به من ثابت می‌شد تا یک سطحی هرچه بگردم، شیرینی‌ها معمولاً یک‌جورند و نمی‌شود روی غافلگیری با طعم‌های متفاوت و لذت‌بخش‌تر حساب کرد. اما دیشب نونک جان عزیز پاتک خوبی به من زد. یکی از جذابیت‌های آن استفاده از انجیر روی بعضی شیرینی‌ها و دارچین در ترکیب کرم داخل بعضی دیگر است. این طعم‌ها از محبوب‌ترین‌های من شمرده می‌شوند! باز هم باید به آن‌جا سر بزنم و از آن مدل‌های اولین ردیف هم بگیرم؛ همان‌ها که تیره و پرمغز بودند، و آن نان سبزیجاتش، و شاید کروسان‌هایش را هم امتحان کنم. و البته یادم نرود ببینم شیرینی‌های تر چجورند!

ـ اما برعکس شیرینی، بستنی مرا اندکی ناامید کرد. بعد از سال‌ها شعبة بسکین‌رابینز پیدا کردم ولی به این نتیجه رسیدم بیشتر چیزهایی که در دنیای بستنی‌ها (فعلاً و در این سطح) می‌توانم پیدا کنم همان ترکیب‌های شکلاتی و نسکافه‌ای هستند. غیر از آن را همان نعمت دارد و اهمیتی ندارد من بستنی فقط با اسم جدید بگیرم. اما آن نوتلای درست چسبیده با بسکین را باید حتماً امتحان کنم!
3. به این نتیجه رسیده‌ام که از جهت خوراکی‌ها و شاید از اندکی جهات دیگر، این خیابان دور همان کوچه دایگن خودم است در دنیای غیرجادویی. کلی هدف کشف نشدة خوراکیایی هنوز وجود دارند!


جویی‌نوشت

فکر می‌کنم دفعة قبل که فرندز می‌دیدم، از همان فصل چهارم بود که از جویی خوشم آمد و کم‌کم بهترین پسر سریال شد در نظر من. وقتی این پسر ایتالیایی شکموی بامزه رازدار دوتا از فرندها می‌شود (با اینکه نگه‌داشتن راز واقعا برایش مشکل است) و آن‌همه سرزنش الکی می‌شنود، وقتی به فیبی می‌گوید حاضر است به‌خاطر او چند ماه گوشت نخورد! (این یکی واقعاً سخت است! وقتی برای من سخت باشد، برای جویی واقعاً سخت است! درکت می‌کنم شکمو جان!)، این‌که همه‌چیز را به‌نسبت راحت می‌گیرد (کلاس آموزشی نداری جوزف جان؟) ... و چیزهای دیگر ...

هاهاها! از نیمه رد شدم!

مانیکای عزیزم از دوران دبیرستان سعی می‌کند تو همة کارها بهترین باشد. وسواس عجیبی سر این قضیه دارد و برایش مهم نیست بهترینِ بهترین‌ها باشد یا بدترینِ بهترین‌ها (فصل 5، اپیسود 14؛ وقتی چندلر به او می‌گوید «تو ماساژور خیلی بدی هستی» و مانیکا گریه‌ش می‌گیرد، چندلر برای این‌که از دلش دربیاورد، می‌گوید «بین بدترینا بهترینی!» و مانیکا می‌گوید: یعنی برای این قضیه جایزه‌ای به اسم مانیکا میذارن؟).

و این‌همه وسواس به‌دلیل رفتارهای ناجور ننه بابایش است!

فرندزنوشت-1

سریال فرندز از فصل چهارمش به‌بعد عمیق‌تر و واقعی‌تر می‌شود. حدود یک‌چهارم این فصل را دیده‌ام و بعضی لحظاتی داشته که فوق‌العاده فوق‌العاده ازش خوشم آمده؛ مثل برخورد مانیکا و مادرش، وقتی مانیکا قرار بود با فیبی برای مادرش غذا تهیه کند؛ رابطة جویی و چندلر بعد از کتی (وقتی چندلر توی جعبه بود)؛ راس هم از آن چهرة اغراق‌شدة دایناسوری‌اش کم‌کم فاصله می‌گیرد و احساساتش بیشتر نمایان می‌شوند و خب البته دوست‌داشتنی‌تر. فقط یادم نیست از کجای داستان آن‌قدر از جویی خوشم آمد که تقریباً به تمامی پسرهای سریال ترجیحش دادم؟!

ولی هنوز که هنوز است از ریچل خوشم نمی‌آید! به‌طرز درستی از دید من نچسب و چندش‌آور و سطحی است. فکر می‌کنم بعدترها که جریان اِما پیش می‌آید قدری بهتر می‌شود. انگار ابتدای فصل چهارم، جنیفر انیستون مثلاً فهمیده خیلی جذاب و پسرکش است، چون توی فصل چهارم با اعتمادبه‌نفس بیشتری برتری‌های تخیلی ریچل به فیبی و مانیکا را دوست دارد نشان بدهد (هرچند زیرپوستی). امکانش هم هست که من اشتباه بکنم. ولی ریچ وقتی می‌خندد، متفاوت با فصل‌های قبلیٰ فک بالایی‌‌اش را مثل زرافه کمی جلو می‌دهد (دندان‌ةای ردیف بالا می‌زند بیرون) و اینکه گند زده به موهاش (در مقایسه با فصل‌های قبلی). اما مانیکای خوشکل خیلی عادی و طبیعی و دلنشین‌تر است (مرسی کورتنی کاکس). اما از حق نگذریم، نمی‌توانم منکر کمال هیکل ریچل بشوم (البته بین سه دختر سریال). اگر قرار بود هیکل انتخاب کنم مسلماً به این نکبت‌خانوم رأی می‌دادم.


‌می‌دانی و نمی‌خواهی بدانی

دیروز عصر خواب دیدم توی شهر بچگی‌هام دانشجو هستم؛ با لباس‌هایی خیلی شبیه همان لباس‌های دوران اول دانشجویی. موقع برگشت، سیل گل‌آلودی از شیب پایین شهر به سمت بالا می‌آمد؛ درست به طرف ما و جهتی که داشتیم می‌رفتیم. وسط راه، یادم نیست چرا، من و همراهم که اسمش سمیه بود رفتیم توی ساختمانی که بعدش فهمیدیم باید خیلی زود از آن خارج بشویم برویم به خانه‌هایمان! خانة ما، جایی که من باید می‌رفتم، باغ‌منزل آقای خ بود که وقتی بچه بودم سر کوچه‌مان زندگی می‌کردند و ،به‌روایتی، کل کوچه در اصل مال آن‌ها بوده. دیگر شب شده بود نور کمرنگ گداصفتی همه‌جا را روشن می‌کرد؛ از آن لامپ‌های چه‌می‌دانم 100 وات قدیمی گرد؛ با همان روشنایی دوران کودکی‌ام در آخرشب‌ها. خانه متروک و تقریباً رو به ویرانی بود. چرا ما آنجا زندگی می‌کردیم؟ گویا قرار نبود همیشه باشیم و داشتیم جمع می‌کردیم برویم گ؛ همان‌جایی که منیژه خانم از آن‌جا آمده بود و داشت یک‌جورهایی کمکمان می‌کرد. اصلاً قرار بود از سیل فرار کنیم. البته توی خانه من و منیژه خانم تنها بودیم که او در اتاق‌های دیگری همیشه حضور داشت و بیشتر سایه‌اش برای من قابل رؤیت بود که انگار زیرلب چیزهایی هم می‌گفت. امیدوارم هرجا هست حالش خوب باشد. کاش یک شنل نامرئی‌کننده داشتم که می‌رفتم به این آدم‌های زندگی‌ام (در روزگار خیلی دور) سر می‌زدم ببینم اوضاعشان چطور است. نمی‌دانم؛ شاید اگر نروم و ندانم بهتر باشد. همیشه دانستن رنجی به‌همراه دارد لاکردار!

نمی‌دانم، انگار آن لا و لوهای اتاق‌های روشن شده با نور زردمبو مامانم را هم دیدم لحظاتی.

این مدل بالا‌آمدن آب که بیشتر اوقات از بالاآمدن آب دریا حاصل می‌شود، یکی از کابوس‌های سنتی ذهن من است.

یکهونوشت: بعد چند ساعت یادم آمد وقتی از دانشگاه (توی خوابم) برمی‌گشتم، قبل از ورود به آن ساختمان کذایی، آن نظرتحمیل‌کن ریاست‌طلب (همکلاسی دو سال راهنمایی) را توی راهم دیدم که به سمت پایین خیابان می‌رفت؛ درست از روبه‌روی من می‌آمد و طوری نگاهم کرد انگار بدون خواست قبلی من چهره‌ام را دیده باشد. من هم صورتم را کامل گرفتم طرفش و گفتم هرچی دوست داری ببین! (که فکر نکند از من 1-0 جلو است. هیچ‌وقت دلم نخواسته بود چنین احساسی به من داشته باشد! خودجلوپندار بددهن!) 

آخر شهریور 96

همچین حمله کرده ام به سریال دیدن (البته برای من ندیدبدید شبیه حمله کردن است وگرنه آمارش خیلی هم نمی شود)؛ غیر از 4 اپیسود آن شرلی جدید, 2 اپیسود از مینی سریال ستون های زمین و فرندز که به میانۀ فصل 3 رسیده شاملش می شود.

از داستان و طرح ستون های زمین خیلی خوشم آمده. از روی کتابی به همین نام، اثر کن فاولت, است که به فارسی هم ترجمه شده. همین سبب شد دلم بخواهد بخوانمش. طرح گلیم جدیدم را هم با رنگ های دلخواهم ریختم! تقریباً همان رنگ های خوشکل دوست داشتنی محبوبم را انتخاب کردم. قضیه دارد جدی می شود! دار بافندگی بزرگتر باید بگیرم و نوع نخ ها حرفه ای تر شده اند.