نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.
می خواستم از چشمة روحش بنوشم اما لب از لب باز نکرد.
از: برادران کارامازوف (که هنوز نخوندمش)
× اون خط دومی شعره!
موندم با این نشونهها، که انگار چیزیم هست ولی هیچیم نیست، «اسکین چینجر»م مثل برندون استارک؛ یا با این بارها اسم عوض کردنهام و خواست قلبیم برای رقصندة آب شدن و علاقة عجیب به سیریو فورل و جیکن هگار در واقع جزء بینامها هستم، مثل آریا استارک.
طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابانها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساختهام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطورهای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمیتوانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].
این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت میشود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشتهآم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات میآید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].
[1] گویا به این الگو هم درنا میگویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو میاندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان میافتم که دلم میخواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.
[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.
[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آنقدر سرعت فیلم را تند کردهاند که نمیتوانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!
[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذابتر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالتهای صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان میدهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشههای محبوبم قرار بگیرد. نمیخواهم بگویم ولی همهش احساس میکنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش میآید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهرهایاش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!
یکهو به خودت بیایی و ببینی داری رنگ و سایة پرتغالی میگیری؛ امکان دارد روزی تو هم پرتغالی شوی. پرتغالی کسی که روی شاخة محکم و مهربان زوروروکا تاب میخورد و در خیالش کاوبوی تنهای صحراهای دوردست است.
پرتغالی درون!
بهت امیدوار باشم؟
امروز، طی پروازهایی که تو خوابم داشتم، میدیدم سر صحنة فیلمبرداری گیم آو ثرونزم. البته از طرفی خود واقعیت مکانی هم انگار بود! حوادث هم از دید دوربین فیلمبردار و عوامل پشتصحنه روایت میشد هم داشت در واقع رخ میداد! البته لوکیشنی که در خواب من بود و، طبق معمول، داستان آن با واقعیت تفاوت داشت.
چیزی بود مثل سن اجرا که، در مسیری که طی میکردم، در سمت راست من بود و زمینهای کرم و خردلی داشت؛ چیزی که مرا یاد گندمزار میانداخت. آنجا در بخشی محصور در دیوارکهای سیار کوتاه، کتلین را دیدم که تکیه داده بود انگار قرار بود برگردد. با صدای بلند به او سلام دادم و تبدیل شد به چیزی شبیه نماد کتلین (دستسازهای بین مادر و نوزاد قنداقپیچشده!). شاید از آن فصل کتاب دوم میآمد که کتلین به معبد و نیایش خدایان رفته بود و من تحت تأثیر نیایش او با خدای مادر و مقایسة خودش و سرسی قرار گرفته بودم.
از آن طرف هم جان اسنو، اسبتازان و پیشاپیش گروه اندکی، میآمد و من خیلی اصرار داشتم طرراهش قرار بگیرم و با عنوان «لرد کامندر» خطابش کنم و ارادتم را به او برسانم. ولی وقتی نزدیک شدم، دیدم بهجای لباس سیاه همیشگی، چیزی شبیه خرقة مسیح پوشیده به رنگ همان زمینة گندمزار خوابم و وقتی گروه را (و شاید چیزی شبیه امانت که دردستانش بود) تحویل کسی داد که سرراهش بود (و من توجهی نداشتم چه کسی است) روی دستةایش داشت کمکم علامت زخمهای مسیح نمایان میشد.
(الآن یادم آمد: شاید ذهنم به کامبک مسیحوار جان توجه داشته در آن لحظه!)
حتی ند را از دور دیدم ولی انگار اجازه نداشت محدودههایی را پشتسر بگذارد برای همین نتوانست توجهش را به من جلب کند و پاسخ بدهد (شاید چون واقعاً به این دنیا تعلق نداشت و در دنیای دیگری بود).
بعدتر، در همان مسیر بودم که صحنه قدری عوض شد و روبهرویم سه کوه بههمپیوسته بودند به رنگهای خاکی و خاکستری و کنار وسطی درختی با تنة ضخیم تا حدود نوک کوه رشد کرده بود. بر سطح کوه، از پایه تا نزدیکی قله، طرح جمجمههای بزرگی با فاصله قرار داشت. انگار کار هنری چند نسل قبلتر از ما بود که هنوز باقی مانده بود.
و بعد اندکی از کابوس دریایی که در نزدیکی بود و امکان داشت با طوفانی که آثارش پررنگ دیده میشد، برآشوبد و تهدیدی باشد و ... ایندفعه کمتر ترسیدم. بیشتر محتاطانه داشتم برخورد میکردم.
خب کمی چاشنی کارتونی و موزیکال و رقص بچهگانه هم در خوابم بود. مثلاً آنجا که آصف قرار بود برنامه اجرا کند و موجودی شبیه میکیماوس و حتی شاید گوفی جان گرفته بودند و روی سنی در جهت شمالغرب خوابم قصد داشتند بهزودی تعدادی بچه را سرگرم کنند. من اصرار داشتم برادرهام بروند کنارشان تا ازشان عکس بگیرم.
...
اون جای قبلی که دیگه بهطرز دیوانهکنندهای ترکیده!
فعلاً اینجا مینویسم تا ببینم چی پیش میاد.
و اینکه حالا که تصمیم گرفتم یه جایی برای نوشتن داشته باشم، نوشتنم نمیاد!
آدرس قالب قبلیم: http://pichak.net/template/pichak/108/
قرار نیست همة ما کار بزرگی انجام دهیم؛ شاید بهترین شیوه این است که کارهای کوچکمان را بهخوبی از عهده برآییم.
در دل هر دانه درختی است که از سویی ریشه در زمین میدواند و خاک را کشف میکند و از سویی دیگر شاخهها به آسمان میکشد و در باد میرقصد. همین دنیایی است.
گویا در تمامی زبانهای دنیا (همهشان؟) به «آناناس» میگویند «آناناس»؛ مگر در زبان انگلیسی که میگویند «پایناپل».
طفلک انگلیسیها؛ انگار فقط سیب میشناسند یا بدجوری از طعم سیب خوششان میآید. چون «سیب» شده مثل «چیز» برایشان؛ از این اسمگذاریشان اینطور به ذهنم رسید که هر «چیز» جدیدی (میوه) پیدا میکنند انگاری میخواهند بهش بگویند: «همان سیب/ چیزی که خارخاره»، «همان سیب/ چیزی که ...».
کتاب کوچولویی که برای خواندن در دست دارم سیر داستانی آرامی دارد و بیشتر در ذهن رئیس دیر میگذرد، در جریان جنگ جهانی دوم؛ «بنویسیم یا ننویسیم؟».
اتفاقهایی در سر این آدم، و گاه در اطرافش، رخ میدهد که بتواند تصمیم بگیرد بر سردر دیرشان کلمهای حیاتی حک کنند که آنها را از بمبهای آلمانیها در امان نگه دارد یا نه، چیزی ننویسند تا بدینترتیب بنای کارخانة شهر کوچک و جان صدها آدم دیگر شاید در امان بماند. سیزده نفر یا چهارصد نفر، بهعلاوة خانوادههایشان و جریان زندگی در شهر، و چیزهای دیگر.
قلم نویسنده خواندنی است و توانسته بهراحتی منِ خواننده را بین صفحهها و ذهنیات آقای رئیس دیر همچنان نگه دارد؛ نه اینکه لزوماً ببینم بالاخره چه میشود؛ اینکه چطور چه چیزی میشود.
- هنوز تمام نشده. کمتر از نصف کتاب لاغر تنها باقی مانده.
-- توی قفسة کتابخانه مثل دیر عزلتنشینی، تک و کهنه و غبارگرفته، نشسته بود.
داشتم فکر میکردم اگر مولانا چند قرن دیرتر متولد میشد و تحولاتی شبیه آنچه در زندگیش رخ داد تجربه میکرد و میشد از بزرگترین شعرای سبک هندی، اشعار و آثارش چطور میشدند.
فعلاً نمیتوانم تصور روشن و واضحی داشته باشم.
هار هار هار!
دیروز ناگهان یادم افتاد برای مشکل پست قبلی نه، قبلترش چه کنم!
پن: چرا زودتر به فکرم نرسیده بود و این حرفها!
جدا از اینکه واقعاً خوشحالم کرکرة کارخانة تولید زهر و نمک در حلقم پایین کشیده شده، و بسیار جای تعجب دارد که چطور دو ماه رمضان قبل این اتفاق نیفتاد و امسال یکهویی تأثیر مثبت داشت و ...، معمولاً یکبار طی روز دهان خشکم را به هم میسایم و احساس دامبلدوربودن بهم دست میدهد؛ آنجا که با هری در غاز بچگیهای ولدمور، دنبال شکار جانپیچ، بودند و وقتی دامبلدور بعد از ازسرگذراندن طلسم آن معجون وحشتناک فقط گفت: هری، آب!
این بوهای گند و مزخرفی که چندین روز است (حساب روزهاش از دستم دررفته) در ساختمان استشمام میکنم و متأسفانه موذیانه توی خانه هم نفوذ میکنند گاهی باعث میشوند فکر کنم یکی مشغول کیمیاگری است!
باور کنید اگر من بودم، نصف این زمان هم کافی بود تا پِهِن را به طلا تبدیل کنم!
معلوم نیست چکار میکنند!
بوهای موذی و ناخوشایندی مثل رنگ تند، بنزین و نفت، پلاستیک و لاستیک ذوبشده، ... احساس مسمومیت بهم دست داده.
امیدوارم به روح اعتقاد داشته باشند وگرنه مجبورم از افسون خفاش اَندماغی جینی ویزلی استفاده کنم.
بعد ناگهان آشپزخانة آفتابی، تنگ خامة روی میز، پرندة روی درخت سیب کنار در، و کمی دورتر، تنگة کاتگات، جایی که آسمان آبی و آب دایی هنریک را احاطه کرده بودند و او تورهای پر از ماهیاش را بیرون میکشید...، همه و همه باعث شدند کابوس تفنگ و سربازهای عبوس کمرنگ شود و چیزی بیشتر از داستانی ترسناک یا شوخیای برای ترساندن بچهها در تاریکی بهنظر نیاید.
ص 75
این کتاب را یکروزه خواندم. مثل کتابهای دیگر لوئیس لوری جان، کمحجم بود و البته، برخلاف آن سهتایی که تا حالا ازش خوانده بودم، بیشتر نوجوانانه بود. خط داستانیاش سادهتر بود و کاملاً واقعگرا. اما خب، لوری است دیگر؛ جاهایی بود که خاص خودش باشد. مثلاً آن بخش اوجش بهنظر من دویدن آنهمری عزیز در جنگل بود و همزمانی واقعیت بیرونی با داستان شنل قرمزی در ذهن او و بالا و پایین کردن داستان به روایت خود دخترک و ... .
ماجرای ستاره اما، این است که روی جلد اصلی کتاب طرح ستارة 6پَر هست و یکی از موتیفهای داستان همین ستاره است؛ هم به ماجرای آوارگی یهودیان طی جنگ جهانی دوم اشاره دارد هم، بهطور خاص، به گردنبند ستارهای دوست صمیمی آنهمری که آن هم انگار از دست نازیها گریخته و پنهان شده. اما روی طرح جلد کتاب ترجمهشده، این ستاره حذف شده.
اژدهایم لم داده و پا روی پا انداخته و سوت میزند. البته چون خیلی حرفهای نیست گاه اخگرهای خیلی کوچک آتش، همراه با آوای کنترلناشدنی ملودیها، از میان لبهایش بیرون میجهد. سوت میزند چون با آنکه سعی میکند[1] مغرورانه دستورات غذایی مرا اطاعت کند، من مثل وحشیها به کتابها حمله بردهام و صفحاتی خواندهام.
[1]. سعیاش را میکند ولی اژدهاست دیگر، این چیزها را درک نمیکند؛ اصلاً از بیخوبن قبول ندارد. یکهویی گازش را میگیرد و گوشهای از شکم فراخش را از عزا درمیآورد.
من: دلم دوختودوز میخواهد، بافتن میخواهد، کارهای متفاوت جدید با دست ...
اژدهای درون: مرضضض!!
من: 0.0 تو کی تا حالا انقدر منطقی و واقعگرا شدهای؟
اژدهای درون: از وقتی تو به اژدهایان رژیم غذایی میدهی!
من: آره؟
اژدهای درون: آجرپاره!
دُمکشان و مغرور سر میچرخاند و میرود به همان جنگلی که تازگی پیدایش کرده.
برخلاف دفعات پیش که [بستنی نعمت] را امتحان کرده بودم و تصمیم داشتم زان پس بستنی خاص دیگری بخورم، امسال بهشدت از این شعبة جدید سر چهارراه راضی هستم و طعم و قیمتهاش را میپسندم. موارد جدیدی هفتة پیش اضافه کرده؛ مثل بستنی بهارنارنج، انجیر، خرما (ترکیب خرما و گردو در بستنی و شاید اندکی دارچین)، ... و ویترین خاص دیگری با نام نچرال که دوست دارم اینبار چیزکیکش را حتماً امتحان کنم.